امسال اصلا حال و هوای عید ندارم.
فقط تهش تخم مرغ های خونمون رو رنگ کنم.
اونا هم که کشته شدن و خورده شدن.
باید دنبال تخممرغ جدید باشم.
سال خرگوشه.
به بابا گفتم یه دونه جوجه رنگی اما بابا نخرید.😐😐
من میدونم که تخم مرغ رنگ کنم و خرگوش بکشم روش به ثانیه نابود میشن از دست علی و یکم طاها.
اماااااااا من امید دارم طاها جلوی علی رو بگیره .
پس عکسشو میزارم اگر رنگ کردم.
😐😐
یه موزیک جدید کسی برام فرستاده
خارجکیه.
اصلا از وقتی گوش دادم حس دپ دارم.
جانی دپ نه ها. دپرس بودن.😂
خلاصه که هر آهنگی گوش نکنید. خوشی الکی و غم الکی بده.
رگ حیاتتون کوتاه میشه و زود میمیرید.
البته اگر دوست دارید زود بمیرید هم باز زیاد گوش نکنید
بدید یکی بکشتتون.
آدمم آدمای قیدیم.
دست به تیزیشون خوب بود
الان میگی کاش یکی منو میکشت
دو نفر از اونطرف غش میکنن
یه نفرم دنبال تیزی پیدا کن.
صد مرتبه آن چادر، جذابترش میکرد...
خود کشف حجابی بود، چادر که سرش میکرد "♥️🌻
7.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.
چند ماه پیش...
ان شاء الله نصیب همتون😁
@labpar
ݪَبْݒَࢪ
. چند ماه پیش... ان شاء الله نصیب همتون😁 @labpar
نگاه به گاوه نکنیدا خیلی آروم بود.
چند تا دیگه ام اونطرف بودن که انگار فامیلای همین بودن...
مه با طعم علف خیس😶🌫🌱
.
داستانی که قرار است در مغزم لحظه ای ساخته شود و دستم تایپ کند.
🧠
همیشه آقای اکبری میگوید: تعطیلات نوروزی خود را چگونه گذراندید.
به دوستانم فکر میکردم که هر کدام قبل از اینکه مدرسه تعطیل شود به سفر میروند.
بغل دستی ام حسامی هم با اینکه پدرش دو پای فلج دارد اما هر سال به مسافرت می روند.
مداد حسامی که زمین افتاد سریع خم شد و برش داشت. فوتش کرد و داخل کیفش گذاشت.
حسامی یک فامیل دیگر هم داشت. چون قبل از هر بار پیچانده شدن گوشش، آقای مدیر میگفت: حسامی بروجردی.
و بروجردی یا همان حسامی میدوید سمت مدیر.
حسامی هر بار میداند که قرار است گوشش سرخ شود و با گریه و مداد شکسته به خانه برود اما هر بار که آقای مدیر صدایش میکند مثل ثریا دختر اصغر اقا مکانیک که به سمت اصغر آقا مکانیک میدود، زیر دست آقای مدیر میدود.
اصغر آقا مکانیک لپ سرخ ثریا را میکشد اما آقای مدیر گوش بروجردی را میتاباند.
بعدش هم مداد را از دست حسامی میکشد و از وسط دو نصفش میکند. روی میز میکوبد و فریاد میکشد: دیگه از این گه خوریا نبینم.
مادرم با دایی رضا که صحبت میکرد میگفت آقای مدیر خیلی بد دهن است.
مدادم را تراش میکنم.
اشغاله مدادم را که یک دایره ی کامل شده است را بر میدارم. شبیه دامن ثریا شده است. از ثریا خوشم نمی آید.
آشغال دامنی را بر میدارم و در کف دستم قایم میکنم.
از جلوی مامان رد میشوم که پایش را کمی عقب میکشد. میخندد. مامان را دوست دارم. وقتی بابا میخواهد بزنتش، مرا داخل اتاق میفرستد و میگوید گوش های لعیا را بگیر. یک بار ناراحت شدم و گفتم پس کی گوشای من رو بگیره . و مامان دوباره که امد در را ببندد بابا هلش داد و با صورت خورد به دیوار.
مامان ابروهای خیلی قشنگی دارد اما از آن شب که ناراحت شدم گوشه ی یکی از ابروهایش دیگر نیست. از زن اصغر آقا مکانیک پرسیدم و او گفت: ابروش قهر کرده. به سمت حیاط میروم. جلوی قفس کله برنجی خم میشوم. زنه کله برنجی را برمیدارم و آشغال دامنی مدادم را دور پایش می اندازم.
شبیه یک النگوی اشغال دامنی شده است.
ادامه اش وقتی نوشته میشود که ادامه اش در مغزم بخواهد بیاید...
#داستانک
@labpar