چقدر سخت است خریدنِ قهوه ای که هم یک لگدی زیرِ خوابم بزند و هم قلبم را به تاپ تاپ نیندازد.
من که حرف های آقای قهوه زن را نفهمیدم.
مطمئنم چند کلمه ای را هم از این و آن یاد گرفته است.
عربیکا و روبوستا و از این مزخرفات.
من هم به مثابه کودکی که یک دو قِرانی در مشتش دارد و طلب پفک میکند گفتم: بهم تپش قلب نده، خوابم را بپرونه و تلخ نباشه.
از نگاهش معلوم بود فهمیده است اهل خوردن قهوه نیستم.
خب درست است.
من تهش چایی نبات خورده باشم.
این چرت و پرت ها من را از این بیشفعالی میکَنَد و به بالا تر پرت میکند.
انگار که نیم کیلو کوکایین را با آب قاطی کرده ام و بجای شیر همه اش را سر کشیده ام.
چند لحظه ای صبر کردم. روی صندلیِ چوبی داخل کافه نشسته بودم تا آن زهرمار آماده شود. دختری آمد داخل کافه. یک نگاهی به او انداختم. موهایِ مثلا فرِ در هم گره شده اش را قرمز کرده بود. یک قرمزه گرخیده که بیشتر به قهوه ای میزد.
چشم هایش را هم از زیر و هم از رو سیاه کرده بود.
فکر کردم شاید فردی که دست هایش در رنگ مشکی بوده است با دو مشتش به چشم های دختر زده باشد.
و اِلا این حجم از سیاهیه دور چشم از مداد چشم بر نمی آید. من مطمئنم که آن ابزار آرایشی راضی نبوده است که عمرش پای دو چشم برود آن هم در دقیقه ای.
لباس هایش هم به نوعی نارنجی بود.
شلوارِ گشادِ سفید و بوت های خاکستری ای که حدس میزنم در جوانی شان سفید بوده اند.
آمد و از پشت سر من رد شد.
منو را برداشت، گفت یک ماچا لته ی سیروپ نارگیل میخوام.
دوست داشتم برگردم و بگویم: ماچا مزه ی لجن میده نخور.
ولی خب به من چه.
یحتمل خورده است که امروز هم برایش بلند شده آمده است.
قهوه ام آماده شد. یک لیوانِ کاغذی که در دارد را روی پیش خوان گذاشت.
حساب کردم و بیرون آمدم.
داغ بود به مثابه ذغالی که کف دستم گذاشته اند. میدانستم که اگر بخواهم از آن دریچه ی کوچک روی درش کمی بنوشم، زبانم میسوزد.
رفتم سمت ماشین، در جای درست تری پارکش کردم و به سمت دانشگاه رفتم.
خیابان خلوت بود، اما من پایم درون آن گیاه های بیشرفِ جدولِ وسط دو خیابان گیر کرد.
نزدیک بود بیافتم.
آن موقع نگران قهوه ام بودم.
که نریزد؛ چون آقا یِ قهوه زن گفت سیروپِ فندق زده است برام.
من فندق دوست دارم.
ولی کاش همان جا قهوه ام میریخت و زبانم نمیچشیدش.
سر کلاس کمی چشیدمش.
خدا شاهد است اگر این چند قطره عصاره ی قهوه فندق را بشناسند اصلا.
مزه ی فندق نمیدهد که. مزه ی گه میدهد.
کاش رویش را داشتم که برگردم و بگویم: آن بطریه سیروپه فندقت را بهم بده تا بهت نشان بدم چگونه باید سیروپ زد.
بیشرف این که مزه ی خود قهوه را میدهد!!
کمی که ازش نوشیدم یادم آمد چند ماه پیش گفته بودم: اگه دیگه قهوه بخورم، سگم!
حالا کمی خنده ام گرفته است.
کاش چیز برگر بود تا ارزشش را داشت.
دیگر کاریست که شده، قهوه را میخورم. تهش این است که بیش فعالیم بیشتر شود و تو دهن تک تک دانشجو های بیشرف بزنم.
یحتمل من را نگیرد این قهوه.
کاش میتوانستم از آن قهوه ای که با سیزه در راه مشهد خوردیم، بخورم.
آن خوب بود، چون با سیزه بود.
خوابم هم پرید، اما نه با قهوه؛ صدقه سری آن گیاه های بیشرفِ وسطِ جدول.
#روز_نوشت
@labpar
سیگار هم چیز عجیبیه ها، فکر کن یه چیزی روی بستهبندیش بجای تبلیغات دروغ، بزرگ نوشته باشه استفاده از این محصول باعث ابتلا به سرطانهایکشندهی ریه میشود، بعد بازم پرفروشترین باشه.
»یونانی«
بالهایم...😐
شماها میدونستین این گولاخ اراذل طوریا، معنی اشکهایی که گوشهی چشمشون خالکوبی میکنن اینه که به تعداد اون اشکها آدم کشتن؟! :)))
»سنجر«
ݪَبْݒَࢪ
بالهایم...😐 شماها میدونستین این گولاخ اراذل طوریا، معنی اشکهایی که گوشهی چشمشون خالکوبی میکنن اینه
شاید براتون سوال باشه چرا ابتدای پیام نوشتم: بالهایم...
ݪَبْݒَࢪ
بله، گاهاً مجبورم میکنید.
با توجه به این پیام من پر ندارم.
بلکه بال دارم.😌