امروز اعصابم خورد است.
یحتمل تا چندین روز.
غمگین هم هستم.
پس لطفاً اذیتم نکنید، ناراحتم نکنید.
نمیگم آهم شما را میگیرد؛ نه.
دهنتان را هم که نمیتوانم سرویس کنم.
پس گور پدر هرکسی که اذیت کرد.
غلاف کن دو روز اون نیش مار را.
بگذار کمی یادمان برود، تا اَقَلکند برایمان تازگی داشته باشد.
امروز از آن روز هاییست که ده بیست بار قرار است بیوفتم و بدنم به اینطرف و آن طرف بخورد.
البته جدای از روزهای دیگر نمیشد گرفتش.
همیشه همین است.
صدای خش دار محسن چاووشی از بغل گوشم بلند شد.
دستی کشیدم زیر بالش، بعد روی تشک. نبود. چشم هایم را باز کردم تا پیدایش کنم و خاموش.
تندی میخواستم آن گوشی لامذهب را پیدا کنم تا صدایش به بابا و مامان نرسد.
می آیند و میگویند بلند شوم.
کدام آدم اولین بار انسانی را از خواب صبح بیدار کرد؟
دوست دارم همینجا فحش پدر و مادر طرف را بدهم. ولی خواهرم سیزه ناراحت میشود.
جدای از آن اینجا بچه مچه هم پیدا میشود، پس خوب نیست.
گوشی را آخر سر از زیر تخت پیدا کردم.
همان لحظه تا آمدم قطعش کنم، بابا را دیدم که در چارچوب درِ اتاق ایستاده بود.
فقط نگاهم میکرد که ببیند چشم هایم را دوباره میبندم یا بلند میشوم.
من هم از آنجایی که نمیخواستم بابا را ناراحت کنم، در حالی که پتو را از روی خودم به مثابه ی کودکی که از مادر جدا شده پرت میکردم آنطرف، گفتم:
سلام بابا.
علیکی از بابا شنیدم.
صدای پای بابا که دور شد، پتو را کشیدم روی خودم.
ولی بابا دوباره آمد داخل اتاق.
اینجا بود که میخواستم داد بزنم.
فحش پتو را هم بدهم.
بلند شدم.
همان طور که چشم هایم هنوز بسته بود تا شاید بیشتر بتوانم در دستشویی بخوابم، وارد توالت شدم.
زانویِ چپم به مثابه همان کودکی که به مادر برگردانده شده، خورد به چارچوبِ تیزِ در.
آنجا بود که خواب مثل یک کفترِ جلدِ کله برنجی پر کشید و رفت در آسمان.
کاش فقط در آسمان بود، امیدی به برگشتش بود. رفت آن بالا بالاها، خواب را میگویم. میخواستم بگویم برگرد که کفترِ جلدِ کله برنجی یک هو داخل پره های هلیکوپتری؛ پاشید به آسمان.
شاید بگویید هلیکوپتر از کجا آمد؟
باید بگویم این تخیل من است و هر چیزی در آن ممکن است باشد.
آنقدری دردش زیاد بود که حتی قید خواب های بعدا ام را زدم.
صورتم را شستم.
در آینه دو چشم مشکی دیدم که جدای از شعر و شاعری بخواهم بگویم، داخلشان فحش بود.
شاید بگویید چرا فحش؟ فحش بد است و...
آری فحش بد است.
ولی خوب هم هست.
بگذریم.
رفتم نشستم سر سفره.
کتری را از روی زیر سفره ای برداشتم و بقیه ی خالیِ لیوان ها را با آب جوش پر کردم.
چای خوش رنگی بود.
دیدم سر سفره مربای زرشکم نیست.
خواستم بلند شوم که زانویم تیری کشید که انگار یک جانیه بالفطره را میخواهد بزند.
گفتم: زرشکام کجان؟
بابا گفتن: انقدر زرشک نخور، سرده؛ بیحال میشی... ارده عسل بخور!
گفتم: چشم ولی الان زرشکام کو؟
رو کردم به مامان: زرشکامو دادی اون مهمونا خوردن صبحانه؟
اینجا بود که جواب مادرم مصادف بود با مرگ یا زندگی ام.
اگر میگفت که آری و تمام شده است.
همان ظرفِ بزرگِ مربای به را می ریختم روی سرم.
نمیدانم چرا این کار را میکردم ولی در آنجا دعوا ناموسی بود.
زرشک های کوچکه قلبم را داده بودند دیگران بخورند؟
هیهات.
مامان: نه مامان، اون مربا برای تو مگه نیست!؟ تو یخچاله.
از جواب مامان شکه شدم، نه بخاطر اینکه زرشک هام هست. سرزنشم نکرد و قضاوتم نکرد.
ادامه...
در جا کمی برای خودم مربای به ریختم.
هرچند با این لاشخور های بیشرف من سر جنگ دارم.
یکی دو لقمه ای خوردم. روی یکی از به ها یک زرشک دیدم.
یحتمل از آن روز که مامان بِه ها را از روی زرشک هایم جمع کرده بود، از دوستانش جدا شده بود.
معلوم نیست که چقدر در این اسارت شکنجه اش داده اند.
با انگشت برداشتمش، بالا آوردمش: ایناااااا باز بگید زرشک نخور، اینا خودشون میخوان به کمال برسن.
کسی که در خانواده همیشه بهعنوان گناهکار یا مقصر شناخته میشه، معمولاً آینهی ناخودآگاه خانوادهست. یعنی، دیگر اعضای خانواده همهی نقصها، شرمندگیها، ضعفها، ناکامیها و خشمهای سرکوبشدهشون رو روی او میاندازن، تا مشکل اصلی دیده نشود.
در بسیاری از موارد این فرد نهتنها مشکلدار نیست، بلکه تنها کسیه که حقیقت رو بهدرستی میبینه و بقیه با مقصر کردن او، بهنوعی شلوغی و آشفتگی درونیشون رو روی شانههای او حمل میکنن.
جالب اینجاست که،
این افراد وقتی از خانواده فاصله میگیرن، بهمراتب قویتر و موفقتر میشن، چون بالاخره میتونن صدای واقعی خودشون رو بشنون.
》روانشناسِ روانی《
هدایت شده از حامد کاشانی
🔺مظلومیت و شهادت حضرت زهرا؟ #زنده
🔻مناظره حامد کاشانی و عبدالرحیم سلیمانی اردستانی
🎥 پخش زنده برنامه از یوتوب آزاد:
https://youtube.com/live/cBYA4yhM6pg
⏰ فردا (یکشنبه، ۹ آذر) ساعت ۱۲:۱۵
با توجه به ناپایداری اینترنت، در صورت قطع لایو، برنامه پس از اتمام در یوتوب آزاد بارگذاری خواهد شد.
ݪَبْݒَࢪ
🔺مظلومیت و شهادت حضرت زهرا؟ #زنده 🔻مناظره حامد کاشانی و عبدالرحیم سلیمانی اردستانی 🎥 پخش زنده برنا
اصلحک الله یا حامد کاشانی.
ݪَبْݒَࢪ
اینجا منزل پدر خاله حیدریان بود. و این قطاب از خدا بیخبر وقتی بین دو انگشت فشارش دادم منفجر شد و ترک
امروز روزنوشت مینویسم.
کفتان بِبُرَد.
یحتمل یک جنی چیزی میزند من را.
یا چشم خورده ام.
واقعا به دخترایی که تن صداشون پایینه حسودی میکنم
دختره داره با هیجان یچیزی و برا دوستاش تعریف میکنه بعد منی ک فقط بینمون ی صندلی فاصله اس صداشو نمیشنوم.
حالا اگه من بودم کل دانشگاه متوجه داستان میشدن🙇🏻♀️
»دتر«
ݪَبْݒَࢪ
واقعا به دخترایی که تن صداشون پایینه حسودی میکنم دختره داره با هیجان یچیزی و برا دوستاش تعریف میکنه
نه من حسودی نمیکنم.
اتفاقا کوثر هم همیشه وقتی میخوام یه چیز سری بهش بگم میگه فاطمه همه شنیدن.
خب به کتفم که شنیدن.
اصلا من گفتم که طرف بشنوه.
از اونایی که آروم صحبت میکنن خوشم نمیاد واقعا.😂
وای ما یکی را داریم سر کلاس ها
خیلی آروم و کش دار صحبت میکنه.
جیگرم را ریش میکنه.
نون نخوردی؟ جون نداری؟
مثل آدم رسا صحبت کن.
اگر ناز هم میخوای بکنی و مثلاً صدات عشوه داره که نه نداره.
نه تنها من که اکیپمون هم بدشون میاد.
جون بکن، بلند حرف بزن.
اه