تو این عالم، چیزی به نام منطقه ی امن وجود نداره. انسان ها دلیل حالِ بد همدیگر هستند. با وجودشون باید به بی تفاوتی و سر مستی رسید و راه دیگه ای نیست. تو کتاب در مکتب استاد نوشته بود: روح آدم اگه بزرگ شد، اذیت ها و آزار دیگران نمیتونن اثری در اون داشته باشند.
-چگونه اون حساسیت هایی که به حرف های نامناسب دیگران داشتی رفع شد و الان بی تفاوت می گذری؟
-به جای فرار، نشستم و به حرف ها گوش کردم. تو مراحل اول، فکر می کردم فقط با پرخاشگری میشه جلوی این حرف ها رو گرفت.بعد ها که به بیهودگی این واکنش رسیدم، صرفا ناراحت شدم و تو خودم تموم اون احساسات بد رو ریختم.بعدها، به بیهودگی این ناراحتی هم، رسیدم و دیگه هیچ وقت ناراحت نشدم و صرفا گذشتم. الان فکر میکنم اگر فقط فرار می کردم این مشکل، هیچ وقت رفع نمیشد.
سلام بر کسی که همیشه حاضر است
اما ناجوانمردانه برای او غیبت می زنیم.
#امام_زمان
لحنِ نگاه (روزمرگی های یک معلم)
«عهدًا و عقدًا یا صاحب الزمان»
عهداً یا صاحب الزمان..
-درس امروز؟ گشت و گذارهای بی هدف و غیر ضروری هم، باعث دلمردگی انسان میشه.
- امروز با تردید شروع شد. چراها و چیستی های دمِ صبح و یأس فلسفی ام رو تو خونه گذاشتم و راهی سفر نسبتاً دوری شدم. در طول مسیر به این فکر می کردم که چرا باید از آخر دنیا بلند شم و بیام که تو دوره های تکراری فلان استاد شرکت کنم؟ بیخیال. هدفونم رو گذاشتم و دعای عهد رو روشن کردم. به محض اینکه رسیدم، بلافاصله راهی سالن شدم. نور کافی و زیبای سالن، جمعیت کم، صندلی هایی که در اطراف، خالی بودند، همه و همه نشانه خوبی بودن برای کسی که از شلوغی نفرت دارد. با اینکه دو ساعت و نیم دیر رسیده بودم اما، استاد مشغول قرائت آغازین بود. حرف های تکراری استاد شروع شد. اما حس و حال و نفس گرمش اصلا تکراری نبود. اینجا همه چیز واقعی بود و خبری از شیشه ی حائلِ موبایل نبود. در بین نکات تکراری درس، حرف هایی می زد. همون حرف هایی که تو هیچ کارگاهی قبل از این، آن ها را نشنیده بودم. از امام زمان میگفت، از اخلاص میگفت، از بی توقعی می گفت و در دل هر عبارتی، آیه ی قرآنی جذاب استفاده می کرد که کلامش را سنگین و اقناعی کند. همه ی این حرف ها به کنار، من امروز در یک جمله ی ایشون، هدف گمشده ام رو پیدا کردم. و الان که خوابگاه تاریک و ساکت و شش تخت اطرافم خالی است، به این فکر می کنم که من این همه راه دراز رو اومدم که یه نکته رو بفهمم و اگه عاقل باشم، همین یک نکته قرار است سرنوشت ساز باشد.خدایا با این همه خستگی و در به دری و تنهایی خیلی زیاد شکرت.
۱۴۰۳/۶/۲۸-اهواز