پس، در زمانی که همه صرفا به دنبال انجام تکلیف خودشون برای شونه خالی کردن، هستند، تو با بقیه فرق داشته باش، هر آنچه داری را در اختیار امام زمانت قرار بده.
«انتهای شارع السدره، مقامی است که بهش میگن مقام صاحب الزمان. نیمه شب بود و هوا به شدت سرد. از امانات پتویی گرفتم تا رو شونه هام بندازم اما فایده ای نداشت، تو همون مسیری که داشتم می رفتم پتو رو تحویل دادم و به انتهای خیابون رسیدم. کاسه ی سوپ داغ دستم بود. نقطه ی تفتیش رو رد کردم و وارد مکان شدم. از خادم پرسیدم: اینجا چرا مقام صاحب الزمان است؟ گفت نمیدونم از اون خادم بپرس. خادم زنی میانسال بود. گفت: یکی از علما، امام زمان رو دقیقا همینجا دید که داشت نماز میخوند. برای همین این قطعه زمین متبرک شد. تو ذهنم این متبادر شد که او همه جا قدم گذاشته است، ایستاده است و شاید نماز خوانده است. پس چه جاها که به یمن وقوفش متبرک است و نمی دانیم. خیلی خوابم می اومد. خداروشکر اینجا اگه ایستاده بخوابی هم بهت گیر نمیدن. چند قدم برگشتم عقب. وسایلمو گذاشتم روی زمین. کتاباهام رو زیر سرم گذاشتم و چادر رو کشوندم رو سرم و خوابیدم. چند لحظه بعد، از پشت چادر یه ردیف زن رو به روی جایی که خوابیده بودم ایستاده بودن و بعضی با چشم های بسته زیارت آل یس رو زمزمه می کردند. تو دلم میگفتم، حالا این چه کاری است حتما بالا سرم باید بیان زیارت بخونن؟ دوباره خوابیدم و باز باصدای دسته جمعی زنانی که آل یس میخوندند بیدار شدم. از سر جام بلند شدم، یه نگاهی به دیواری که دقیقا پشت سرم بود انداختم، تابلوی بزرگ زیارت آل یس نصب شده بود..»
«خوابیدن تو اون مکان شبیه به آغوش مادر بود. نمیدونم چطور وصف کنم اینو. اما آرامشی داشت که شبِ بعد هم نیمه شب منو کشوند به همین نقطه. زنی با صدای بلند دعای ندبه رو تو خیابون میخوند. پارچه ی قرمز رو شونه هاش انداخته بود که تا پاهاش رسیده بود. دنبالش رفتم. وارد این مکان شد. رو به روی اون تابلو ایستاد و با صدای خیلی بلند سکوت حاکم در اون مکان رو شکوند. یه پیرزن ایرانی پایین اون تابلو خوابیده بود. با صدای بلند این خانم از خواب پرید و با حالت ترس بهش نگاه می کرد. خادمِ اونجا اومد کنارم ایستاد و گفت: هل هذه مریضه؟ گفتم: مریضه؟ لماذا تقولین انها مریضه؟ گفت: لا شیء مجرد سؤال. زیارت رو تموم کرد و رفت دقیقا رو به روی همون جای متبرک نشست. کنارش نشستم. روضه خوند و سینه زدیم. وقتی هم کسی پشت سرش تکرار نمی کرد، خودم تکرار می کردم. تموم که کرد بهش گفتم: چقدر صدات قشنگه! از کجا اومدی؟ گفت: شکرا انا جیت من البصره. گفتم مشخصه خیلی امام زمان رو دوست داری.. چرا؟ گفت: چون تنهاست، غریب است و کسی رو ندارد. گفتم چطور به این علاقه رسیدی: گفت: من به جای تماشای فیلم و سریال می شینم جلسات موعظه و اخلاق گوش میدم. مداحی گوش میدم و حفظ میکنم. گفتم خیلی خوبه. اما کاش.. کاش.. کاش با این صدای قشنگت تو خیابون نخونی آخه ممکنه امام زمان رو ناراحت کنی. گفت:.... جدی؟ نمیدونستم. آخه من راهنمایی نداشتم که اینو بهم بگه.به دستاش و صورتش نگاهی انداختم. هیچ تناسبی بهم نداشتند. صورتش جوان بود اما دستاش انگار از جسد یک زن ۸۰ ساله گرفته شده بود. خداحافظی کردم و رفتم بیرون. خداروشکر که تونستم به یک جمله ی این کتابی که دارم میخونم عمل کنم. کسی که میخواد یار امام زمان بشه ، از هیچی بی تفاوت رد نمیشه.»
تمام کسانی که در کربلا کنار امام زمانشون بودند، جوان بودند. مسلم به تسلیم خودش، حبیب به عشقش، عابس به لبخندش..
عجیب است عشق سید الشهداء! چطور ممکن بود یه پیرمرد نود ساله ای مثل حبیب، جوان تر از یک بیست ساله به نظر بیاد! این چه عشقی است که بر عکس عشق دیگران، انسان را نه تنها خسته نمی کند، بلکه جوان می کند و سرشار از شورِ زندگی.
روایت است وقتی امام زمان ظهور کند، بر سر بندگان مسح می کند و آن ها را جوان می کند. در تفسیر این روایت آمده است که منظور تکمیل عقول است. این مساله به چین و چروک های اطراف چشم و سفیدی مو ربطی ندارد، مساله ی مهم، جوان شدن روح است.