نمیدونم چگونه ادامه بدهم این نوشته رو..
اما می خوام بگم ؛برای شاد زیستن منتظر رخ دادن اتفاق یا تمام شدن رنج نباشید
شمعی کوچک که از دو طرف می سوزد؛
عمر شادی هارا باید اینگونه وصف کرد.
حاضرم در عوض دست کشیدن ز بهشت،
بوی پیراهن یوسف بدهد دستانم..
از اینکه اجازه دادم بعضی از آدمها به من نزدیک بشن، با بخشی از وجود من آشنا بشن و منو بشناسن عمیقا ناراحتم.
وبارفتن ِ هرکسی ،تصمیمم برای
کمرنگ کردن ارتباطم با دنیای ِ آدم ها
جدی تر می شود..
دیر رسیدم سرکلاس، معلم گفت همونجا جلوی در بمون و بعد رو به بچه ها کرد و گفت ادامه بدید
یکی از ته کلاس پا شد و گفت : مهربان
دیگری گفت دلسوز، آن یکی گفت روشنی
کسی از وسط کلاس گفت بخشنده
بقیه داشتند فکر میکردند
معلم باز رو به من کرد:
اگه بگی راجع به چی حرف میزنیم میذارم بشینی
به کلماتی که بچه ها گفته بودند فکر کردم
گفتم : راجع به خدا؟
معلم لبخند زد و گفت بشین سرِ جات
نشستم روی نیمکت و سرم را بلند کردم
معلم روی تخته نوشته بود:
مادر را با یک واژه تعریف کنید...
|علی سلطانی|