جمع کنیم بریم بقیع!
با سگان و یاران و جمعی از مردم لشکر کشیدن به سمت بقیع...
برایِ چی؟
بریم بقیع و محلِ تازه یِ دفن رو پیدا کنیم و نبشِ قبر کنیم و دوباره اعمال دفن رو به جا بیاریم تا ابوبکر بر پیکرِ دختر پیامبر نماز بخونه!
#ابوتراب
[@abooturab110]
بچه ها دردشون اینا نبودها! اینا فقط میخواستن علی رو بِچِزونَن و آزار بِدَن!
#ابوتراب
[@abooturab110]
خبر رسید به علی بن ابی طالب که
چه نشسته ای که ابوبکر و عمر قصد دارن نبشِ قبر کنن!
مولاعلی ظاهرا اینجا در خانه حاضر نبود...
#ابوتراب
[@abooturab110]
مولاعلی به تاخت و با سرعت به خونه رفت و دستمال زردش رو به سر مبارک بست...
دستمال زرد رو آقا وقتی می بست تمام اعراب میدونستن علی در قتال دیگه خط قرمزی نداره و نبرد با او مساوی ست با مرگ!
شمشیرِ ذوالفقارش رو گرفت و با عجله به تنهایی به سمتِ بقیع رفت و از اون جماعت زودتر رسید...
#ابوتراب
[@abooturab110]
بقیع یه دیوارِ خرابه ای داشت و در کنار همون دیوار منتظر شد تا اون ها از راه برسن
جماعت از راه رسید...
به نزدیکیِ مولاعلی که رسید یهو دیدن یه پیرمردی از جمع، متوقف شد و دیگه جلوتر نیومد! گفتن چرا ایستادی؟
گفت من خودم از پیامبر شنیدم که فرمود اگه علی روزی کنارِ اون دیوار ایستاد، بهش نزدیک نشید!
#ابوتراب
[@abooturab110]
جماعت به نزدیکی مولاعلی رسید
ابوبکر و عمر جلویِ جمعیت بودن
دوتا نقل وارد شده
مولاعلی امیرالمومنین اومد جلو و با شمشیر روی زمین خط کشید و فرمود اگه از این خط جلوتر بیاید زمین رو از خون تون سیراب میکنم!
#ابوتراب
[@abooturab110]
یه نقلِ دیگه هم اینه که مولاعلی فرمود اگه فقط تیزیِ کُلَنگ تون به زمین اصابت کنه، زمینِ مدینه رو از خون تون سیراب میکنم...
#ابوتراب
[@abooturab110]
عمر بن خطاب اومد جلو و به مولاعلی گفت علی ما فقط میخوایم که خلیفه بر پیکرِ دخترِ پیامبر نماز بخونه... (که یعنی چقدر سخت میگیری!)
بذار برای این جمله یِ مولا بمیریم!
بمیریم!
#ابوتراب
[@abooturab110]
مولاعلی گریبانِ عمر رو گرفت و او رو به زمین زد و گفت:
نامَرد!
تو میدونستی که دخترِ پیامبره و اون کار رو باهاش کردی؟
#ابوتراب
[@abooturab110]
عمر بن خطاب رو از زیرِ دست و پایِ مولاعلی بیرون کشیدن و ابوبکر کوتاه اومد که قطعا برای حفظِ جانِ خودش و عمر کوتاه اومد
ولی دیگه زهرایِ علی رفته...
چه فایده؟
شبانه و تنهایی خودش رو مینداخت رویِ قبرِ فاطمه جانش و میگفت:
کاش جانم و بُغضی در سینه دارم
با هم رها میشد!
شب ها میرفت سرِ مزارِ عزیزدلش و سلام میکرد...
بعد میگفت:
چرا من ایستادم و به قبرِ حَبیبم سلام میکنم و جوابِ سلامِ من رو نمیده...؟
#ابوتراب
[@abooturab110]
میگفت چرا جوابم رو نمیدی؟
چون از پیش مون رفتی دوستی مون رو فراموش کردی؟ تویِ دلت دیگه جایی نداریم؟
#ابوتراب
[@abooturab110]
مولا بعدش جوابِ خودش رو میداد و میگفت:
دوست بهم جواب داد که این چه انتظاریه که ازم داری؟
مگه نمیدونی که زیرِ خَروارها خاک حبس هستم...؟
#ابوتراب
[@abooturab110]