❇️آيت اللّه سيدعلی قاضی (ره):
🍀خوشحال ڪردن انسان محزون چه با بذل مال، چه با سخن نيڪو چه با ڪنار او نشـستن گناهان را پاک مےکند.
#پند_علما
◾️ ششم ربیعالاول؛ سالگرد رحلت
عارف بزرگ مرحوم آیتالله حاج سید علی قاضی
هدیه نثار ارواح مطهرهمه علما، شهدا صلوات
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ وَعَجِّلْفَرَجَهُمْ
🇮🇷#لحظه ای با شهدا
@lahzaei_ba_sh
5.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نامه ی آیت الله سید علی قاضی به ...
شاید من وشاید شما
🇮🇷#لحظه ای با شهدا
@lahzaei_ba_sh
6.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هدیه ویژه
ببینید ویه سلام خدمت اقابدهید
وحاجت بطلبید
التماس دعا
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ وَعَجِّلْفَرَجَهُمْ
🇮🇷#لحظه ای با شهدا
@lahzaei_ba_sh
1.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#السلامعلیڪیاعلےبنموسیالرضا
💛¦⇠#چهارشنبههایرضوی
🇮🇷#لحظه ای با شهدا
@lahzaei_ba_sh
روزے شهید میشے
که تو گلزار شهدا
بیشتر از شهر
رفیق داشته باشے ... !
#صلوات
🌷🌷🌷
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ وَعَجِّلْفَرَجَهُمْ
🇮🇷#لحظه ای با شهدا
@lahzaei_ba_sh
رد ترکش های پشت پیراهنش و #صورتی_که_زمین_خورده، حرف ها دارد برای خودش تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل... 😔
التماس دعا
نثار روح پرفتوح همه شهدا صلوات
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ وَعَجِّلْفَرَجَهُمْ
🇮🇷#لحظه ای با شهدا
@lahzaei_ba_sh
لحظهای باشهدا
برش هایی از 📚کتاب پرواز بغداد - بهشت؛ مروری بر خاطرات سپهبد پاسدار شهید حاج قاسم سلیمانی خاطرات هم
برش هایی از کتاب پرواز بغداد بهشت مروری بر خاطرات سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی
خاطرات همرزمان
بخش اول
"""آن بیستوسه نفر"""
دانشکدۀ فنی کرمان آن روزها محل اعزام نیروها به جبهه شده بود. از همۀ شهرستانهای استان کرمان بسیجیهای آمادۀ نبرد، در ساختمان دایره شکل دانشکدۀ فنی جمع شده بودند. روز اعزام رسیده بود و حاج قـاسم که جوانی جذاب بود و فرماندهی تیپ ثارالله را بهعهده داشت، دستور داده بود همۀ نیروها در زمین فوتبال جمع شوند. در دستههای پنجاهنفری روی زمین چمن نشستیم. حاج قاسم میان نیروها قدم میزد و یکبهیک آنها را برانداز میکرد. پشت سرش میثم افغانی راه میرفت. میثم قدی بلند و سینهای گشاده داشت. اگر یکقدم از قـاسم جلو میافتاد، همه فکر میکردند فرماندۀ اصلی اوست؛ بس که رشید و بالابلند بود.
حاج قاسم، میثم و چند پاسدار دیگر داشتند بهسمت ما میآمدند. دلم لرزید. او آمده بود نیروها را غربال کند. کوچکترها از غربال او فرومیافتادند. نیروهایی را که سن و سالی نداشتند از صف بیرون میکشید و میگفت:
«شما تشریف ببرید پادگان. انشاءالله اعزامهای بعدی از شما استفاده میشه!»
فرمانـدۀ تیپ نزدیک و نزدیکتر میشد و بر شدّت اضطـرابم افزوده میشد. زور بود که از صف بیرونم کند و حسرت شرکت در عملیات را بر دلم بگذارد. در آن لحظه چقدر از حاج قاسم متنفّر بودم! این کیست که بهجای من تصمیم میگیرد که بجنگم یا نجنگم؟ اصلاً اگر من مال جنگ نیستم، پس چرا روز اول گذاشتند به پادگان قدس بروم و آنجا یک ماه آموزش نظامی ببینم. اگر بنا نبود اعزام بشوم، پس یونس زنگیآبادی، مسئول آموزش نظامی، به چه حقی ساعت 03:00 بامداد سوت میزد و مجبورمان میکرد ظرف چهار دقیقه با سلاح و تجهیزات در زمین یخزده پـادگان قـدس حاضر باشیم؟ اگر من بچّـهام و به درد جبهه نمیخورم، پس چرا آقای شیخ بهایی آنهمه باز و بسته کردن انواع سلاحها را یادمان داده است. چرا آقای مهرابی ساعت 13:00، در بیابانهای کنار میدان تیر، آنطرف کوههای صاحبالزمان، ما را مجبور میکرد یک پوکۀ گمشده را در میان آن بیابان وسیع پیدا کنیم.
دلم میخواست حاج قاسم میفهمید من فقط کمی قدم کوتاه است؛ وگرنه شانزده سال کم سنی نیست! دلم میخواست جرأت داشتم بایستم جلویش و بگویم:
«آقای محترم شما اصلاً میدونید من دو ماه جبهه دارم؟ میدونید من به فاصلۀ صدا رسی از عراقیا نگهبانی دادهام و حتی بغلدستیام توی جبهه ترکشخورده؟! اما جرأت نداشتم.»
حاج قاسم لباسی به تن داشت که من آن را دوست داشتم. اصلاً قیافهاش مهربان بود. برخلاف همۀ فرمانـدهان نظامی، او با تواضع نگاه میکرد و با مهربانی و تحکم! درعینحال، به اعتراض اخراجیها توجهی نمیکرد.
حاج قاسم نزدیک من رسیده بود و من نزدیک پرتگاهی انگار. با خودم فکر میکردم کاش ریش داشتم. به کناردستیام که هم ریش داشت و هم سبیل، غبطه میخوردم. لعنت بر نوجوانی! که یقه مرا در آن هیریبیری گرفته بود. هیچ مویی روی صورتم نبود. از خط سبزی هم که در پشت لبهایم گلانداخته بود، در آن بگیروببند، کاری ساخته نبود. باید صورت لعنتیام را بهسمتی دیگر میچرخاندم که حاج قاسم نبیندش؛ اما قدّم چه؟ یک سر و گردن از دیگران کوتاهتر بودم؛ درست مثل دندانه شکسته شانهای میان صفی از دندانههای سالم. باید برای آن دندانه شکسته فکری میکردم.
سخت بود؛ اما روی زانوهایم کمی بند شدم؛ نه آنقدر که حاج قاسم فکر کند ایستادهام و نه آنقدر که ببیند نشستهام. حالتی میان نشسته و ایستاده بود؛ نیمخیز. از کولهپشتیام هم برای رسیدن به مطلوب که فریب حاج قاسم بود، کمک گرفتم. باید آن را هم سمتی میگذاشتم که محل عبور فرمانـده بود و گردنم را بهسمت مخالف میچرخاندم. کلاه آهنی هم بیتأثیر نبود. کلاه آهنی بزرگ و کوچک ندارد. این امتیاز بزرگی بود که من در آن لحظه داشتم. با اجرای این نقشه، هم مشکل قدم و هم مشکل بیریشیام حل شد. مانده بود دقّت حاج قاسم؛ که دقّت نکرد. رفت و نام من در لیست نهایی اعزام ماند؛ فهرستی که به افراد اجازه میداد در ایستگاه راهآهن پا روی پلههای قطار بگذارند و باافتخار سوار شوند.
وقتی (در عملیات الیبیتالمقدّس) به اسارت نیروهای عراقی درآمدیم و ما را به بازداشتگاه اسرا بردند، در آنجا با فردی ایرانی بهنام «صالح» آشنا شدم که بهظاهر در خدمت نیروهای عراقی بود ولی در باطن به نیروهای ایرانی کمک میکرد.
ادامه دارد...
#کتاب_سال
#کتاب_منتخب
#کتاب_پرواز_بغداد_بهشت