زندگی نامه:
در سال 1345 متولد و به سال 1351 وارد مدرسه شد و تا چهارم دبستان بيشتر درس نخواند. در سال 1355 به شغل مكانيكي مشغول شد و در سال 1357 كه انقلاب به شكوفايي رسيد اعتصاب كرد و ديگر سركار حاضر نشد و در تظاهرات شركت مي كرد. وقتي انقلاب در بهمن ماه به پيروزي رسيد و بسيج تشكيل شد وارد بسيج محل گرديد و طي دوره اي كه در پادگان غدير گذراند در چندين عمليات شركت كرد. در عمليات محرم مجروح شد و پس از بهبودي گفت من بايد راه برادر شهيدم را ادامه دهم. او در يك خانواده مذهبي بزرگ شد. نمازش ترك نمي شد و در نماز جمعه شركت فعال داشت. او با دختر عمه اش ازدواج كرد و قبل از عروسي در عمليات والفجر4 شركت كرد و مانند حسين (ع) سر از بدن جدا برگشت. او در كوه هاي مريوان با منافقان درگيري پيدا مي كند و در تاريخ 3/08/1362 به شهادت مي رسد.
وصیت نامه:
من هميشه آرزوي شهادت داشته ام، البته شهادتم جوري نباشد كه فقط بخواهم كشته شوم كه مردم مرا سر دست بگيرند بلكه فقط قصدم خدا باشد و براي خدا باشد.
وصيت ما به ملت عزيز اين است كه نگذارند خون شهدا پايمال شود و با چنگ و دندان از اين انقلاب نگهداري كنيد و پيرو ولايت فقيه باشيد تا ظهور آقا امام زمان (عج).
خاطرات:
خواهر كوچك شهيد: « يك بار من و محمد با هم دعوايمان شد كه يك استكان پاي ايوان شكست. محمد دنبال من آمد شيشه در پايش رفت و كف پايش بريد... وقتي مي خواست به جبهه برود، گفت: من را كه مي آورند سر ندارم،دست هم ندارم، نشانه من خط كف پايم است كه آن روز شيشه بريد. (خواهرشهید، ربابه پنیری)
5-4 ساله بود كه در تعزيه امام حسين (ع) شركت كرده بود. شبي كه از تعزيه بر مي گردد آنقدر چشمانش قرمز بود كه از فرط گريه كردن پلك هايش متورم و قرمز شده بود. از او سوال شد چرا گريه مي كني با همان لحن كودكانه گفت: وقتي علي اكبر امام حسين (ع) را كشتند و پدرش بالاي سرش بود خيلي دلم سوخت و گريه كردم و ديگر اينكه وقتي امام حسين (ع) روي زمين افتاد و شمر روي سينه اش نشست و سرش را بريد بيشتر از همه گريه كردم. خواهرش به او مي گويد اينها بازي است كه تو ديدي او گفت: نه من واقعاً ديدم سر امام حسين (ع) را بريدند. «گويا چون سرنوشت خودش به همين جداشدن سرش به مانند امام حسين (ع) گره مي خورد پرده از جلوي چشمانش برداشته شده و واقعيت را مي بيند.»