#خـــانهوسباز♨️
#p18
ناصرخان خشمگین رو به مامان، از میون دندون های کلید شده
اش غرید:
-منظورت از این حرفها چیه؟
سریع تر برو سر اصل مطلب.
می دونستم مامان نمی تونه حرف بزنه. گفتن این موضوع جلوی
اون همه آدم سخت ترین چیز ممکن بود.
دلم به حال هر دومون می سوخت.
کاش اونقدر جرئت و شهامت داشتم که دهن باز کنم و از اتفاقی که
برام افتاده بگم.
بگم چه بلایی سرم اومده و مسببش کی بوده.
سرم رو بالا آوردم و به ناصرخان دوختم. پشت سرش، ورنا
ایستاده بود.
به خودم لرزیدم؛ اونم مثل من از شرایط به وجود اومده وحشت
کرده بود.
مامان که متوجه ی ورنا شد، بی توجه به حضور ناصرخان به
طرف هجوم برد و جیغ زد:
-پسره ی کثافط این چه گوهی بوده که خوردی؟ خوبه یه نفرم با
خواهر و مادر خودت این کارو بکنه؟
#خـــانهوسباز♨️
#p19
صدای فریاد ناصرخان تنم رو لرزوند:
-برو عقب...
مامان ایستاد. نفس نفس می زد نمی دونستم از خشم یا ترس.
ناصرخان به طرف ورنا برگشت و چشم هاش رو ریز کرد و
گفت:
-اینا چی میگن؟ چه بلایی سر این دختر آوردی؟
با لحنی بریده بریده پاسخ داد:
-من... نمیدونم از...چی حرف می...زنن.
پایان حرفش همانا و کوبیده شدن سیلی محکم ناصرخان به
صورتش همانا!
ضربه اونقدری محکم بود که به بدترین شکل ممکن روی زمین
پرت بشه.
احمد آقا به طرف ناصرخان دوید و دستش رو گرفت و عقب
کشید.
مامان که حالا با دیدن عکس العمل خان، کمی جون گرفته بود، با
گریه نالید:
-دیگه کی توف هم توی صورت دختر من میندازه؟ همه به چشم یه زن خراب می بیننش. به خداوندی خدا اگر بخواید روی این قضیه سرپوش بزارید آبروی کوچیک و بزرگتون رو توی روستا می
برم.
شـعـر را کـوتـاه دوسـت دارم،
مـوهـای تــو را بـلـنـد♥
@leili_bieshq
اگـر مـن یڪ آرزو داشتـه باشـم ،
مونـدنِ همیشـگیِ تـوئـه :)♥
@leili_bieshq
❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
#خـــانهوسباز♨️ #p19 صدای فریاد ناصرخان تنم رو لرزوند: -برو عقب... مامان ایستاد. نفس نفس می زد
#خـــانهوسباز♨️
#p20
به طرف مامان قدم برداشتم و دستش رو گرفتم.
با صدایی که انگار از ته چاه بیرون می اومد گفتم:
-بسه مامان. به خدا الان وقتش نیست.
با خشم دستش رو از حصار دستم بیرون کشید:
-چی چیو الان وقتش نیست؟ میخوای بابات سرتو ببره؟ یا زنده
زنده خاکت کنه؟ ها؟
قبل از اینکه من پاسخی بدم، صدای ناصرخان اومد:
-کسی قرار نیست دخترتو بکشه. عقدش میکنیم.
چشمام درشت شد؛ ورنا با فریاد از جاش بلند شد:
-یعنی چی واسه خودتون می برید و می دوزید؟ اصلا از کجا
معلوم من این دخترو...
حرفش تموم نشده بود که ناصرخان سیلی دیگه ای به صورتش
کوبید.
از میون دندون های کلید شده اش غرید:
-دهن کثیفتو ببند ورنا آبرو حیثیت منو بردی.
چند نفس عمیق و پشت سر هم کشید. سرش رو به طرف من و
مامان چرخوند و گفت:
-دخترتو بردار و برو خونتون زهرا خانوم. فردا میایم خواستگاریش و عقدش میکنیم. فقط حواست باشه کسی از این قضیه بویی
نبره.
مامان سری تکون داد. دستش رو دور بازوم حلقه کرد و از خونه
ی خان بیرون اومدیم.
نمی دونستم خوشحال باشم یا ناراحت؛ بخندم یا گریه کنم!
با بغض، در حالی که صدام می لرزید لب زدم:
-مامان...به نظرت چی میشه؟
سرش رو به طرفم چرخوند. هنوزم توی نگاهش رد خشم وناراحتی بود. با چشم های درشت شده پاسخ داد:
-چی، چی میشه؟ پسره میگیرتت دیگه. آبروتم هیچ جا نمیره. نگران نباش.
می ترسیدم. ورنا کسی نبود که بشه توی زندگی بهش تکیه کرد.
به طور ناگهانی چرخید و جلوم ایستاد. اشکای روی صورتم رو
پاک کرد و لب زد:
-گریه نکن شاناز. نباید کسی چیزی بفهمه.
گریه ام بابت لحن مهربونش بود.
تا نیم ساعت پیش میخواستن من رو زنده به گور کنن، اما حالا...