eitaa logo
❤️ꕥ لیـــلے‌بـے‌عـشـــق ꕥ❤️
7.5هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
485 ویدیو
233 فایل
﷽ وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ. وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکْرٌلِّلْعَالَمِینَ. #رمان‌براساس‌واقعیت‌نوشته‌شده✅ پایان خوش❤
مشاهده در ایتا
دانلود
♨️ _تو بچه نیستی ماکان؛ وقتی پای جون و آبروی خانواده ت وسطه نباید لجبازی کنی. لبخندی کج روی لب هاش نشوند؛ آخ! آخ که چقدر دلم برای دیدن تبسم محوش تنگ شده بود. -آره من بچه نیستم. دستش رو بالا آورد و نوازش وار به روی گونه‌ام کشید و گفت: _عاشقتم. زد حرف های عاشقانه توی این موقعیت دردی رو از ما دوا نمی کرد. دستش رو پس زدم، بی اراده! قدمی به عقب برداشتم: -ولی من نیستم. کوچک ترین تغییری توی چهره ش نداد؛ تعجب نکرد و یا حتی غمگین نشد. -هستی... عاشق عشق رو از چشمای معشوقه ش میخونه. با پایان حرفش، بلافاصله نگاهم رو ازش گرفتم. قلبم محکم توی سینه م می کوبید و احساس می کردم هر آن ممکنه ماکان صدای تپش هاش رو بشنوه و هر چه رشتم پنبه بشه! اخم کردم؛ بلکه با جدیتم کمی از امیدش کاسته بشه.
🌼دعا می‌کنم براتون🍳 🌼هیشکی دلش پر نباشه 🌼اگرم پر شد 🌼پر بشه از عشق❤️ 🌼و شادی و مهربانی 🌼و یک‌ صبحانه‌ی‌خوشمزه☕️ ©|• @leili_bieshq
❤️ꕥ لیـــلے‌بـے‌عـشـــق ꕥ❤️
#خان_هوسباز♨️ _تو بچه نیستی ماکان؛ وقتی پای جون و آبروی خانواده ت وسطهنباید لجبازی کنی. لبخندی
♨️ -عاشقی وجود نداره و معشوقی هم نیست. این حرفهارو باید برای کسی بزنی که ذات خرابتو نشناسه. نه من! لحظه ای نگذشته بود، که از زدن حرفم شدیداً پشیمون شدم. چشم بهش دوختم و دهن باز کردم تا حرفم رو جوری ادامه بدم که ناراحت نشه، اما مانع شد. از صور ت در همش می تونستم متوجه بشم کلماتم به هیچ عنوان به مزاجش خوش نیومده! شمرده شمرده، در عین جدیت گفت: -از قدیم گفتن انسان جایز الخطاست؛ خدا می بخشه، تو قصدبخشیدن نداری؟ باشه. شاید اشتباه کردم بازم ازت خواستم برگردی. دلت کامل از من سیاه شده و خب... حق هم داری. قدمی به عقب برداشت. دلم می خواست مانع رفتنش بشم. اما سکوت بی موقعم همه چیز رو خراب کرده بود. نگاه کش دارش رو ازم گرفت و روش رو برگردوند؛ قدمهای بلندش که باعث می شد ازم دور و دورتر بشه، قلبم رو پاره پاره می کرد. دامنم رو توی دستهام جمع کردم وقبل از اینکه بغضم بشکنه،دویدم. به خونه رسیدم؛ مامان شالیزار بود و من سنگ کوچیکی رو کنار در گذاشته بودم تا بسته نشه. در رو باز کردم و محکم پشت سرم بستمش. سرم پایین بود و تند به طر ف پله ها قدم بر می داشتم که خوردم به چیزی، و شاید کسی! وحشت زده قدمی به عقب برداشتم. با دیدن کوروش، چشم هام درشت شد. این اینجا چیکار می کرد؟ خونه ی ما رو از کجا پیدا کرده بود! دستپاچه گفت: -سلام... با صدایی که می لرزید، بی توجه به سلام کردنش توپیدم: -کی به شما اجازه داده بیاید خونه ی ما؟ مگه بلانسبت اینجا طویله ست؟ سرش رو به نشونه ی منفی تکون داد: -نه این چه حرفیه... من آدرستون رو از مردم روستا پرسیدم.
من عــشق را با شناختم مردانگی کن و بیا بُگذار ابدیتش را هم با بشناسم ©|• @leili_bieshq
♨️ -آدرس مارو می خواستی چیکار؟ به طرف در قدم برداشتم و به بیرون اشاره کردم: -اینجا خونه‌ی خان نیست، دوست شما هم خونه ی پدرشه؛ خوش اومدید. قدمی به جلو اومد: -من با ماکان کار ندارم. میخوام با شما حرف بزنم. کنجکاو شدم؛ با این وجود، حالت عبوس چهره م رو حفظ کردم. تند و تیز گفتم: -میخواید همون یه ذره آبرویی هم که داریم رو ببرید؟ بسم الله. پلکهاش رو بست و چند لحظهای محکم روی هم فشار داد. در همون حال، شمرده شمرده و با طمانینه پاسخ داد: -شاناز خانم، موضوع بر میگرده به ماکان و برادرش. من مجبوربودم وگرنه نمی اومدم اینجا. خیلی هم سخت آدرستون رو پیدا کردم. پس لطفا چند لحظه صبر کنید و به حرفام گوش بدید. حقیقتا گوشهام تیز شدن برای شنیدن چیزی که به ماکان مربوط می شد. در رو بستم. با جود اینکه قلبم از تنها شدن باهاش می لرزید. تنها شدن با کسی که از تمام نقشه‌های ماکان خبر داشت و هیچ چیزی به من نگفته بود؛ حتی کوچک ترین حس دلرحمی و ترحمی هم نسبت بهم نداشت! قدم برداشتم و از پله ها بالا رفتم. در حالی که لرزشی مشهود به صدام افتاده بود، به آرومی گفتم: _بیاید داخل. صدامونو بیرون نشنون سری تکون داد و از پله ها بالا اومد. یاالله گفتنش، باعث شد چشم هام درشت بشه و ابروهام بالا بپره! ناخواسته کنایه زدم: شما که بی اجازه اومدی داخل، یاالله گفتنت چیه دیگه. بدون اینکه کفشه اش رو در آورد و وارد خونه شد. در همون حال نگاهی بهم بندازه گفت: -نمی شد توی روستا ول بچرخم؛ امکان داشت ماکان منو ببینه. دیدم در بازه، دیگه اومدم داخل. پشت سرش وارد شدم. انتظار که نداشت برم و براش چایی بیارم؟ و یا حتی ازش پذیرایی کنم؟
Nᴏᴛ ʜᴀᴠɪɴɢ ᴀ ɴɪᴄᴇ ғᴀᴄᴇ #Yᴏᴜ ᴏɴʟʏ ᴄᴏᴍᴇ ᴛᴏ ᴍᴇ داشتنت برازندهٔ کسی نیست ، فقط به من می آیی ♡ ©|• @leili_bieshq
908.5K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پنج شنبه تون عالی 🍃امروز میخام براتون یهویی های 🌸قشنگ ارزو کنم. 🌺الهی یهویی و بی دلیل 🌼دل مهربونتون شادشه 💜یهویی و بی دلیل گل لبخند 🍃روی لباتون بشکفه 🌸یهویی کاراتون راس وریس شه 🌼یهویی همه چیز بشه اون چیزی ❤️ که دل مهربونتون میخاد و 🍃هزارتا یهویی قشنگ 🌸دیگه نصیبتون ©|• @leili_bieshq
Garsha Rezaei4_5794427751553305103.mp3
زمان: حجم: 6.77M
🎧 دریا دریا دریا اومدم تنها تا که بشنوی تو درد و دلامو 👌 ©|• @leili_bieshq
♨️ به پشتیها اشاره کردم و لب زدم: -بفرمایید بشینید. من برم چایی دم کنم. سریعا گفت: -نه نه. وقت این کارا رو نداریم. بهتر! کمی دیگه تعارف کردم اما هربار رد کرد و در آخر من از خدا خواسته، قبول کردم. اون سر خونه نشست و من ته خونه! منتظر بهش چشم دوختم تا حرف بزنه، بگه از موضوع مهمی که اون رو به اینجا کشونده. نگاهش رو به گلهای فرش دوخت. آهی عمیق کشید و زمزمه وار گفت: -شاید باور این حرفایی که الان میزنم واستون سخت باشه. اما... لطفا تا تا پایان حرفم چیزی نگید و جبهه نگیرید. قلبم به تپش افتاد و در کسری از ثانیه عرقی سرد به کمرم نشست؛ میون این همه درد و اندوه، قلبم تحمل هیچ خبر ناگوار جدیدی رو نداشت! -شاناز خانم من همه ی اینارو از ماکان شنیدم، راست و دروغش پای خودشه. ولی فکر کردم شاید دونستنشون به درد شما بخوره. کلافه م کرده بود. نفسی عمیق کشیدم و چشم هام رو توی حدقه چرخوندم. می خواست به زور از زیر زبونش حرف بکشم؟ -میشه لطفا برید سر اصل مطلب؟ این همه مقدمه چینی برای چیه آخه؟ کمی توی جاش جا به جا شد. مکث نه چندان کوتاهی کرد و بالاخره، شروع به حرف زدن کرد: -ماکان به من گفته بود مثل اینکه یکی از اعضای خانواده ی شما در ازای اینکه خبر دست درازی ورنا رو به مردم نده، از ناصرخان حق السکوت میخواسته؛ ایشونم مجبور شدن برای سرپوش گذاشتن رو این اتفاق، قبول کنن. چند لحظه ای زمان برد تا بتونم حرفها و کلماتش رو توی ذهنم هضم کنم. فرصت نکردم بابت شنیدن کلمه ی دست درازی ورنا اون هم زبون کوروش خجالت بکشم و سرخ و سفید بشم!
❤️ꕥ لیـــلے‌بـے‌عـشـــق ꕥ❤️
#خان_هوسباز♨️ به پشتیها اشاره کردم و لب زدم: -بفرمایید بشینید. من برم چایی دم کنم. سریعا گفت: -ن
♨️ ماکان چه حرفای مزخرفی تحویل شما داده. من از دار دنیا هیچ کسی جز پدر، مادرم و داییمو نداشتم. اونا بزرگ ترین تلاششون این بود کسی از اهالی خبردار نشه که چه اتفاقی افتاده؛ مهم تر از اون خانواده من مثل خانواده ی ماکان دو دوتا چهارتا کردن بلد نیستن نیستن، حساب کتاب سرشون نمیشه. نگاهم رو ازش گرفتم؛ حالا گر گرفته بودم و دلم فریاد با خشم و نفرت می خواست! -پدر بیچاره ی من که تحمل بی آبرو شدنم رو‌نداشت به روز نکشیده بعد طلاقم دق کرد. حالا بیاد نقشه بکشه واسه ی اموال ناصرخان؟ یه حرف بزنید توی عقل آدم بگنجه حداقل. سرش رو تند تند به طرفین تکون داد: -نه نه، من منظورم پدر و مادرتون نیست. داییتون از ناصرخان حق السکوت گرفته. دلم نمی خواست این چیزی که شنیدم رو باور کنم! مگه می شد؟ دایی یاسر نمی تونست این کار رو کرده باشه. بازی بازی، با آبروی خانواده ی خودش هم بازی؟ قلبم محکم توی سینهم می کوبید. سرم رو به طرفین تکون دادم و با بغض نالیدم: _امکان نداره. لحن صداش رنگ ترحم گرفت؛ ترحم برای منی که همه جوره اعتمادم از بین رفته بود. به همه چیز و همه کس! نذاشتم اشکهام روی گونه هام بریزن؛ باید کمی خوددار می بودم. سرم رو بالا گرفتم و در حالی که سعی می کردم صدام نلرزه، شمرده شمرده گفتم: ممنون که گفتید. اگر کاری ندارید لطفا زودتر برید که کسی متوجه نشه. مردم روستا فقط منتظرن من دست از پا خطا کنم تا با حرفاشون تیکه تیکه م کنن. متوجه حال خرابم شده بود. به همین خاطر زیر لب، در حالی که به سختی صداش رو می شنیدم باشه ای گفت و بلند شد. متقابلا من هم بلند شدم. نگاهم به گلهای فرش بود و ذهنم هزار و یک جا... توی چهارچوب در ایستاد و سرش رو به طرفم چرخوند. چند لحظه ای برای زدن حرفش مکث کرد؛ تردید رو می تونستم از حرکات بی قرارش بخونم.