❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
#رمان_عروس_فراری_خان #قسمت166 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 خاتون ضربهای به سرش زد. انگار عزادار بود اما عزادار ک
#رمان_عروس_فراری_خان
#قسمت167
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
عصبی اشکهامو پس زدم، نمیخواستم باور کنم، می خندیدم و اشک می ریختم.
شده بودم مثل دختر دیوونه ای که میون گریه میخندید و انگار می خواست از تلخی واقعیت فرار کنه.
- نه خاتون... خاتون.... خانوم زنده است... خاتون خانوم توی اتاق خوابه... بچه شم سالمه... اصلاً... اصلاً... ساعت چنده؟ من از کی اینجام؟ وای قرص های خانم دیر شد، کی بهش داده؟
- فکر کنم یه روزی هست که بیهوشی... آروم باش دختر.
دستهاشو دور صورتم قاب کرد، من نیازی به ترحم نداشتم، من همون ندیمه ای بودم که حال فقط باید میرفتم و برای خانوم صبحانه آماده میکردم و تمام... چیز دیگه ای در انتظار من نبود.
دستاش رو عصبی پس زدم... نه... من نباید گریه میکردم... من نباید ضعف نشون میدادم... کسی نباید به حال من افسوس می خورد.
من همون دختر سرخوشی بودم که در این عمارت کار میکرد و تنها غمش آدمای این عمارت بودند.
از جام بلند شدم و به سمت در رفتم اما قدمهام اونقدر لرزان بودند که با اولین قدم پخش زمین شدم.
اشکها لجوجانه روی صورتم میریختند و سرمو حسابی تکون میدادم زیر لب زمزمه میکردم" من قاتل نیستم."
دوباره از جام بلند شدم تا به سمت در برم که خاتون از پشت بغلم کرد و جلومو گرفت.
- نه دختر... حالا نه... الان که ارباب حسابی عصبیه نه... بهتره که بیرون نری و جلوی چشماش ظاهر نشی... اون الان شبیه مرده ی متحرکه، شبیه کوه ارومی که قراره منفجر بشه.
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#رمان_انلاین_جدید😍
#فقط_همینجا_میتونید_دنبالش_کنید♥️
_غذا بخور یه وقت از گرسنگی نمیری خونت بیفته گردنم.
با نیشخند نگاهی به سینی غذا و بعد نگاهی به چشم هام انداخت.
_بمیرم ناراحت میشی؟
خندید و ابروهاش رو بالا انداخت.
_بمیری؟ نه تازه باید زجر بکشی عروسک
با نفرت جیغ زدم:
_ من عاشقت بودم عوضی
با تحقیر کفششو روی مچ دستم گذاشت که از درد...
https://eitaa.com/joinchat/3314810948C9f3ebba200
_ چی کار می کنی ؟
لبخند مرموزی زد و قدم قدم بهم نزدیک شد.
_امیر میفهمی که ازدواجمون صوری بوده؟
وحشناک قه قه ای زد.
_نه، کی گفته عزیزم؟
با بهت بهش خیره شدم.
_نزدیکم بیای جیغ میزنم.
_بزن.
تا خواستم جیغ بزنم با که...🙊👇
https://eitaa.com/joinchat/3314810948C9f3ebba200
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 پنجشنبه است و ياد عزیزان آسمانی
🌹 اَللّهُمَّ اغفِر لِلمُومِنینَ وَ المُومِنَاتِ وَ المُسلِمینَ وَ المُسلِمَاتِ اَلاَحیَاءِ مِنهُم وَ الاَموَاتِ ، تَابِع بَینَنَا وَ بَینَهُم بِالخَیراتِ اِنَّکَ مُجیبُ الدَعَوَاتِ اِنَّکَ غافِرَ الذَنبِ وَ الخَطیئَاتِ وَ اِنَّکَ عَلَی کُلِّ شَیءٍ قَدیرٌ بِحُرمَةِ الفَاتِحةِ مَعَ الاخلاص و الصَّلَوَاتِ
💔 اسم پنجشنبه كه می آيد ناخودآگاه ياد مسافران بهشتی می افتيم ، با هدیه ای به زیبایی فاتحه وصلوات یادی کنیم از آنها،روحشون شاد و یادشون گرامی
🌹الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ
وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ
🌹بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ
الْحَمْدُ للّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ
الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ ،مَالِكِ يَوْمِ الدِّينِ
إِيَّاكَ نَعْبُدُ وإِيَّاكَ نَسْتَعِين
اهدِنَا الصِّرَاطَ المُستَقِيم
صِرَاطَ الَّذِينَ أَنعَمتَ عَلَيهِم
غَيرِ المَغضُوبِ عَلَيهِمْ وَلاَ الضَّالِّينَ
🌹بِسْمِ اللهِ الْرَّحْمَنِ الْرَّحِيمِ
قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ،اللَّهُ الصَّمَدُ
لَمْ يَلِدْ وَلَمْ يُولَدْ،وَ لَمْ يَكُن له کفو احد
.🌹🌼🌷خدایا شکر
❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
#رمان_عروس_فراری_خان #قسمت167 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 عصبی اشکهامو پس زدم، نمیخواستم باور کنم، می خندیدم
#رمان_عروس_فراری_خان
#قسمت168
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
فریاد زدم:
- عصبی بودن ارباب به من چه؟ مگه من اونو عصبی کرده بودم؟ اصلاً ارباب برای چی عصبی بود؟ برای اسبش؟
دستهای خاتون و از دور کمرم برداشتم اما زورم نمیرسید.
انگار تمام جون وتوان از بدنم گرفته شده بود، انگار همه رو صرف خیالهای بیهوده کرده بودم. خیال زندگی خوش، خیال زنده موندن خانوم و خیال قاتل... نه، من قاتل نبودم.
با قدرت دستهای خاتون رو پس میزدم اما حتی ذرهای هم اون طرفتر نمیرفتند، بعد از کمی تقلا خسته شدم، تموم بدنم رو شل کردم و با ناچاری همونجا در آغوشش آروم گرفتم..
سرمو روی سینه ش گذاشتم که اونم دستای نوازش گرش رو روی سرم کشید، چقدر دلم برای مادرم تنگ شده بود، اون اگه این جا بود من اصلا مجبور نبودم به این عمارت بیام که این همه اتفاق بزرگ و کوچک برام بیفته، من اصلا از دست اون غلام بی شرف فرار نمی کردم که بخوام برای نجات جونم با خیانت خانوم همکاری کنم، من اصلا...
پشت پلک هام آتشی شکل گرفت که با ترس چشممو باز کردم و واقعیت مانند پتکی بر سرم آوار شد.
خاتون برام لالایی خوند. دست هاش روی سرم نواز وار تکون می خوردند و لالایی هاش گوش هامو نوازش می کردند.
برمه نکن امبه ته ور
امبه گهره ره تو دمبه
ته غم دریا او دمبه
پسر لالا دتر لالا
منه ارمون دل لالا
نهینی مار خور لالا
مه دل شیشه دنیا سنگه
مه دل ته وسه تنگه
(گریه نکن، میام پیشت
میام گهواره ات رو تکون می دم
غمت رو به دریا میدم
پسر لالا... دختر لالا
اروم دل من لالا
دل من شیشه و دنیا سنگه
دل من خیلی برات تنگه.)
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#رمان_انلاین_جدید😍
#فقط_همینجا_میتونید_دنبالش_کنید♥️
هدایت شده از نَبـ෴ـضِعشـقـდ➴
همه دور میز شام جمع بودیم با خوردن قاشقی از سوپ دل و روده م پیچید بهم و عق زدم... سریع به سمت سرویس بهداشتی رفتم و محتویات معده م رو بالا اوردم نفس زنون عرق سرد پیشونیم رو پاک کردمو سرم رو بلند کردم و دستمو روی شکمم گذاشتم
_مامانی الان که وقت اومدن نبود چی بگم به بابابزرگ
با کشیده شدن موهام سرم تیر بدی کشید صدای کلفت حاج بابا سرم خراب شد
_دختره ی چشم سفید این بچه کدوم لجنیه تو شکمت
با ترس داشتم به حاج بابا نگاه میکردم سکوتم باعث شد دستش بره بالا تا روی صورتم فرود بیاد که امیر پسر خاله ی محجوب و مذهبیم به سمت بابا اومد تا جلوی کتک هاش رو بگیره
حاج بابا_ ولم کن امیر...با توئم چشم سفید با کدوم لجنی بودی که الان حالت اینه...
استرس کل وجودمو گرفته بود به امیر نگاه کردم پسری که ارزوی بابام بود دامادش شه تنها راه نجاتم اوردن اسم اون بود لب باز کردم بگم اما قبل حرف من امیر لب زد
_بچه منه حاج بابا...
http://eitaa.com/joinchat/3122528273C2c51409301
-حواست هست که هر قطره اشکت جریمه داره؟
سریع به پشت سرم که ایستاده بود و با شیطتنت لبخند می زد برگشتم
- تو اگه یه بار از موقعیت سو استفاده نکنی نمیشه نه؟
سرش را به چپ و راست چرخاند
-نوچ،نمیشه.خانممه این جوری دلم می خواد؟حرفی داری؟
حرف زدن که با او بیهوده بود
-می دونی تو حرص درآر ترین،لجباز ترین،مغرور ترین و بد جنس ترین مرد روی زمینی؟
با خودپسندی دستش را روی سینه اش کشید...
-منم دوستت دارم...
لبخندم عمق گرفت واقعا که ترجمه ی رفتار و کلماتم فقط بر عهده ی خودش بود و بس...
http://eitaa.com/joinchat/3122528273C2c51409301
#بخشی_از_پارت😍👆🔥