eitaa logo
❤️ꕥ لیـــلے‌بـے‌عـشـــق ꕥ❤️
8.4هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
485 ویدیو
233 فایل
﷽ وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ. وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکْرٌلِّلْعَالَمِینَ. #رمان‌براساس‌واقعیت‌نوشته‌شده✅ پایان خوش❤
مشاهده در ایتا
دانلود
در این شب بالاترین آرزویم✨ براتون این است حاجت دلتون✨ با حکمت خدا یکی باشه✨
❤️ꕥ لیـــلے‌بـے‌عـشـــق ꕥ❤️
#رمان_عروس_فراری_خان #قسمت155 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 حسی بهم می گفت باید بی خیال همه چیز شم و تموم گفتنی ه
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 پاورچین پاورچین و آهسته از عمارت خارج شدیم و دوباره وارد اسطبلی شدیم که شده بود منبع آتش، شده بود مرداب این دریا، شده بود بوی گندی میان لاله زار. در اسطبل رو باز کردم و کنار ایستادم تا خانوم اول وارد شه. نگاهی به اطراف کردم و وقتی مطمئن شدم کسی نیست من هم وارد اسطبل شدم. دیوونگی بود اما دلم می خواست یکی مارو ببینه، به ارباب خبر بده و اونم سر برسه. شاید منم این وسط بازخواست می شدم اما بهتر از ریخته شدن آب بود که. -چی شد حامد. -پس وسایلت کو؟ -می خواستم از اومدنت مطمئن بشم بعد بیارم. -من که بهت گفته بودم حتما میام. -خب الان هم که چیزی نشده... آبان، آبان. به سمت خانوم برگشتم که حامد جلو اومد. زیر چشمی نگاهش کردم دلم میخواست روی صورتش بالا بیارم. -بله خانوم. -برو همون ساکی که روی میز گذاشتم رو بیار. سرمو تکون دادم و به سمت در اسطبل رفتم که صدای قدم های حامد هم روی کاه ها بلند شد. -من هم میرم اسب رو آماده کنم. دختر تو هم یه فانوسی چیزی بیار، راه تاریکه و این چراغ قوه ی گوشیمون جواب نمیده. نگاه به خانوم انداختم که سرش رو تکون داد و من از اسطبل خارج شدم. آهسته وارد اتاقش شدم و همون ساکی که گفته بود رو برداشتم. از صداش هم به خوبی می تونستم بفهمم طلا و سکه درونش پر بود، شاید هم فقط برای همین پول ها بود که اول زن ارباب شده بود 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 😍 ♥️
❣ 🔹آیا لحظه های فراق و دوری امام زمان برایتان سخت می گذرد؟!؟! اگر اینطور نباشید، اگر در فراق امام زمان سختی نکشید و غیبت برایتان عادت شود دچار غفلتید. 🔷از عادت کردن به فراق امام زمان بیرون بیایید، این مساله خیلی مهم است. حاج آقا زعفری زاده ❤️الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج❤️ 🌹تعجیل درفرج صلوات🌹
پیامبر اکرم (ص) می‌فرمایند: ميت در قبر مانند كسی است كه در دريا غرق شده باشد، هرچه را ديد چنگ به آن ميزند، كه شايد نجات يابد. و منتظر دعای كسی است كه به او دعا كند. از فرزند و پدر و برادر خويش. و از دعای زندگان نورهايی مانند كوهها داخل قبور اموات ميشود. و اين مثل هديه است كه زندگان از برای يكديگر ميفرستند. پس چون كسی از برای ميتی استغفاری يا دعايی كرد، فرشته‌ای آن را بر طبقی ميگذارد و از برای ميت ميبرد و ميگويد: اين هديه‌ای است كه فلان برادرت يا فلان خويشت برای تو فرستاده است و آن ميت به اين سبب شاد و خوشحال ميشود. منبع.احياءالعلوم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدای دیروز و امروز، خدای فردایت هم هست؛ نگران فردایت نباش...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸صبح سه شنبه تون معطر به ذکر 💙شریف صلوات بر حضرت محمد ص 🌸و خاندان پاک و مطهرش 💙🍃 الّلهُمَّ 🌸🍃 صَلِّ 💙 🍃 علی 🌸 🍃 مُحَمَّدٍ 💙🍃 وَآل 🌸 🍃 مُحَمَّد 💙🍃وَعَجِّل 🌸🍃 فَرَجَهُم
❤️ꕥ لیـــلے‌بـے‌عـشـــق ꕥ❤️
#رمان_عروس_فراری_خان #قسمت156 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 پاورچین پاورچین و آهسته از عمارت خارج شدیم و دوباره و
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 فانوسی رو از همون اتاق خانوم برداشتم و به سمت اسطبل روونه شدم. پامو از پله ها پایین می ذاشتم که لحظه ای مکث کردم. الان بهترین وقت بود برای اینکه به ارباب بگم، این طور میومد ومچشو می گرفت و دیگه باور می کرد که راست می گم، اگه ارباب پشتم باشه خانوم هیچ وقت نمی تونست اذیتم کنه... شاید هم می تونست. به اطراف نگاه کردم. نگهبان ها شبیه مجسمه ای جلوی در ورودی ایستاده بودند، نمی دونستم آن ها زیادی احمق هستند یا حامد زیادی زرنگه که این طور راحت وارد عمارت می شد، حتما حامد زیادی زرنگ بود، وگرنه هر کسی که نمی تونست ارباب و نگهبانهاشو فریب بده. پامو بلند کردم تا پله ها رو برگردم که پشیمون شدم و دوباره سرجام ایستادم. اگه اون ها اینقدر زرنگ هستند پس حتما برای انتقام هر بلایی سرم میارن، من بیزار بودم از داریوش. بیخیال همه چیز شدم و عذاب وجدان رو به جون خریدم. هرچی می خواست بشه، بشه دیگه، من اونقدر گیج بودم که نمی دونستم چه کاری درسته. وارد اسطبل شدم و فانوس رو بالا آوردم تا خوب به اطراف نگاه کنم. -خانوم... خانوم. به اطراف نگاه کردم اما خانوم نبود. بازم چند باری صداش کردم که صدایی نشنیدم. شاید رفته باشه بیرون. به سمت در رفتم که صدای شیهه ی اسب ارباب بلند شد. به سمت اسب برگشتم. فانوس رو بالا گرفتم و خوب به چشم هاش نگاه کردم. گفته بودم مادرم می گفت اسب ها خطر رو از قبل بو می کشند؟ پامو روی کاه ها گذاشتم و به سمت اسب رفتم. باز هم ناله کرد و ای کاش کسی به داد دل من و اون می رسید که می دونستیم خطری در راهه اما زبان گفتنش رو نداشتیم. 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 😍 ♥️
4_5787388815551235964.mp3
1.54M
🎼داستان تکان دهنده "برخورد عجیب زن آلمانی با یک " جمع شدن شیرفروش های آلمان 🎤 حاج آقای دارستانی 🍃پیشنهاد ویژه برای دانلود
10.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
جوانی که هر موقع به زیارت امام حسین علیه السلام میرفت و سلام می کرد جواب سلام امام حسین علیه السلام را می شنید.
❣ آقای من! بر منابر و معابرمان فریادت می‌زنیم تا بازگردی. اما غافلیم از اینکه، آن‌کَس که باید بازگردد شما نیستید؛ آن ما هستیم که باید به خودمان بازگردیم... مولاجان! از شما می‌خواهیم تا صدایمان را بشنوی و نظری با گوشهٔ چشمت بر ما افکنی. ❤️الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج❤️ 🌹تعجیل درفرج صلوات🌹
بعد از رنج، بعد از شب، سپیده می‌زند و خورشید طلوع می‌کند. در لحظات تاریکی و رنج نگران نباش با آن مبارزه نکن مخواه که زودتر بگذرد، مجبورش نکن برود، فقط اجازه بده اتفاق بیفتد سخت است اما صبور باش به کائنات اعتماد کن به وقتش خودش خواهد رفت زندگی یک جریان است هیچ چیزی یکسان نمی‌ماند. به تو می‌گویم هیچ چیزی در زندگیت اشتباهی رخ نمی‌دهد همه چیز برای خوبی و خیریت تو رخ می‌دهد. حتی اگر ظاهری تلخ داشته باشد. اینگونه به زندگی نگاه کن و آن لحظه‌ای که خیلی دور نیست می‌آید که درد و رنج کاملاً ناپدید می‌شود.
❤️ꕥ لیـــلے‌بـے‌عـشـــق ꕥ❤️
#رمان_عروس_فراری_خان #قسمت157 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 فانوسی رو از همون اتاق خانوم برداشتم و به سمت اسطبل ر
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 فانوس و ساک رو زمین گذاشتم و دستمو به سمت اسب دراز کردم. آروم آروم نوازشش کردم و اون پاشو روی زمین کوبید. -من می فهمم... من می فهمم چی میگی. سرشو بلند کرد و بازم شیهه ای کشید و سم هاشو به زمین کوبید و قلبم کباب شد برای این حیوونی که می فهمید امشب صاحبش داغون می شه ولی اون زن هوسباز سنگدلش نمی فهمید. -آروم باش اسب، کسی حرف ماها رو نمی فهمه. دستمو پشتش نوازش وار کشیدم و این بار صدایی شبیه ناله از گلوش بیرون اومد و ای کاش من می تونستم کمکش کنم، حداقل به اونی که حیوان بود و دردشو خوب می دونستم که می تونستم دلداری بدم. -من هم می شنوم خب، بوی خطر رو این بار من هم می فهمم. اشکم در اومده بود و لعنتی به خودم فرستادم که چرا نمی تونستم کاری کنم، اونقدر ترسو بودم که فقط از ترس اون داریوش بی همه چیز نمیتونستم حرفمو بزنم. -من آدم بدیم؟ نگاهم کرد، با اون تیله های مشکی و درد داشت که حیوانی تنها هم صحبتت باشه. ای کاش حداقل می تونستم به خاتون حرفی بزنم، اون می فهمید اصلا؟ -من آدم بدی نیستم... فقط... من نمی تونستم و اون دیگه اینو می فهمید، مگه نه؟ بغض راه گلومو بسته بود، نمی تونستم بیشتر از این پیش این حیوون بمونم، می ترسیدم با این نگاه تیله ای ش منو منصرف کنه. دستمو برداشتم و با همون چشمای اشکی از اسطبل خارج شدم. کمی اطراف اسطبل رو گشتم اما خانوم نبود، حتی تا وسط های باغ هم رفتم و صداش کردم اما انگار آب شده بود و رفته بود تو زمین، نکنه بیخیال جواهراتش شده و رفته بود! به سمت عمارت برگشتم، شاید خانوم به اتاقش رفته بود اما اون جا هم نبود. مثل دیوونه ها دور خودم چرخیدم و تنها چیزی که به فکرم رسید این بود که به اسطبل برگردم و فانوس و ساک رو بردارم و برگردم به اتاقم تا خود خانوم به سراغم بیاد. پامو از چهارچوب در بیرون گذاشتم که... قرمزی که به سیاهی شب رنگ بخشیده بود! 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 😍 ♥️