❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
#رمان_عروس_فراری_خان #قسمت159 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 با تعجب به شعله ای که زبانه می کشید خیره شدم که صدای
#رمان_عروس_فراری_خان
#قسمت160
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
تپش قلبم بالا رفت و فکر کردم قبل از اینکه ارباب بلایی سرم بیاره حتما خودم سکته می کنم. پس خانوم کجا مونده بود؟ نکنه اون فرار کرده، اگر اون بره و ارباب عصبی تر شه، اگر اون بره و ارباب دیگه اون آدم سابق نشه چی، اگه اون بره ارباب منو برای اسب های توی اسطبل می بخشه؟
ای کاش قبل از اونکه تموم اسطبل آتش بگیره بتونند خاموشش کنند، شاید اون طور... اصلا می خواستن با من چه کنند؟
با قدم های لرزان به سمت خروجی رفتم. روی پله ها ایستادم ونگاهی به اسطبل کردم. ارباب... سطل آب رو از دست یکی از نگهبان ها گرفت وتمومش رو روی سر و صورتش خالی کرد، با سرعت به سمت اسطبل رفت که چند نفری جلوش ایستادند و جلوشو گرفتند.
ارباب سرخ شده بود، حتی سرخ تر از رنگ آتش، رگ هاش بالا زده بود و هر لحظه در حال ترکیدن بودند... انگار ده نفر هم نمی تونستند جلوشو بگیرند.
-سوسن.... سوسن...
با فریادهای ارباب مات و مبهوت به اسطبل نگاه کردم و خانوم....
نفهمیدم چطور از پله ها پایین اومدم، من فقط آتش رو می دیدم و صدای تپش های قلبی رو می شنیدم که این بار تند تر از همیشه خودشون رو به دیواره می کوبیدند.
با قدم های لرزون به سمت اسطبل رفتم، قدم هایی که انگار وقت می خریدند، انگار اون ها هم می خواستند آهسته برن تا بالاخره یکی بیاد و من رو از این میدون نجات بده. خواستم پای برهنه مو بلند کنم که روی زمین خیس سر خوردم و پخش زمین شدم. خنکی گل را روی صورت و دست هام حس می کردم ولی مگه مهم بود؟
دوبار بلند شدم و چند قدمی با شتاب و دوباره پخش زمین شدم، دوباره خیره ی اون اتش که هر لحظه بیشتر جون می گرفت و دوباره صدای ضجه های ارباب که سوسن رو صدای می زد.
نزدیک جمعیت باز هم پخش زمین شدم و با شنیدن صدای جیغ هایی از درون اسطبل دیگه توان بلند شدن هم نداشتم. جیغ های خانم بود که کمک می خواست و همه فقط سعی می کردند با سطل های آب اون آتش لعنتی رو خاموش کنند...
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#رمان_انلاین_جدید😍
#فقط_همینجا_میتونید_دنبالش_کنید♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☁️☀️☁️
🌸ســـــــلام😊☕️
🌸صـبـح زیـبـاتـون بـخـیر
🌸روزتون سرشار از انرژی مثبت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پس بخاطر پروردگارت شـکیـبایی کن
گذشـتن از خیلـی چـیزا تو زندگی سـخته❗️
سخت تریـنش جاییه کـه :
"مجبور" به کنار گذاشتن باشی
با همـه حرف دلـهـا با همـه بـُــغـضهـا :
هـمه چی رو بسـپاریـم به خودش
💞حـس خوبیه وقتی بتونی اونقدر
توکلت رو بالا ببری
که دلت شوره هیـچی رو نزنه
خدایا 🙏
شـکرت که دارمـت
زمینه _ رسولی.mp3
7.65M
⚫️ ویژه #محرم
🎶 باید رفت
🎤 مهدے_رسولے
⏯ زمینہ
⊰ڪپےباذڪࢪصلواٺآزاد⊱
━━═━⊰•❀🌺❀•⊱━═━━
Shab10Moharram1394[07]-۱.mp3
5.72M
دل ما، مانده به پیمانت
❤️
♡به یاد راه شهیدانیم
وفادار به عهد و پیمانیم
ادامه دارد نهضت روح الله
بنفسی أنت یا اباعبدالله♡
#محرم
❤️ꕥ لیـــلےبـےعـشـــق ꕥ❤️
#رمان_عروس_فراری_خان #قسمت160 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 تپش قلبم بالا رفت و فکر کردم قبل از اینکه ارباب بلایی
#رمان_عروس_فراری_خان
#قسمت161
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
حتی پلک هم نمی زدم، همه چیز شبیه یه کابوس بود، شبیه یه فیلم ترسناک که فقط از جلوی چشمام رد می شد و من نمی تونستم کاری بکنم.
ارباب هم انگار دیوونه شده بود، انگار نمی فهمید اون آتش به کسی رحم نمیکنه، انگار داشت سوختن عشقش رو می دید و خودش از درون می سوخت. همه رو کنار زد، ده نفر هم نتونستند جلوشو بگیرند و بیخیال عاقبتش خودش رو در اون آتش لعنتی فرو برد.
اگه بلایی سر اون بیاد من قاتل دونفر... خانم زنده می موند؟
حس کردم نفس کشیدن از یادم رفته بود، حس می کردم من در اون آتش جون می دادم و کسی نبود که نجاتم بده.
-آبان، آبان سوسن کجاست؟
سوگند خانوم بازوهامو گرفت و چشم های اشکی شو به من دوخت اما من اشک ریختن هم انگار فراموش کرده بودم.
-آبان با توام.
منو با قدرت تکون داد و اشک هاش بیشتر شدند و من حتی شنیدن هم یادم رفته بود.
-آبان بگو سوسن اون تو نیست... بگو اون جیغ های سوسن نیست... ابان مگه با تو نیستم.
فریادش با قدرت روی صورتم کوبیده شد و من حتی ترسیدن هم یادم رفته بود.
خانوم بزرگ و بقیه زن ها هم کنارم نشستند و منتظر بودند تا حرفی بزنم، تا بگم که خانوم امشب قصد فرار نداشت، که خانوم امشب قرارش رو در اسطبل نذاشته بود، که بگم خانوم یک مرتبه غیبش نزده بود، که بگم من اکن فانوس لعنتی رو کنار اسب نگذاشته بودم...
-دِ دخترِ لعنتی حرف بزن بگو سوسن کجاست.
و چقدر هوا برای نفس کشیدن کم است.
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#رمان_انلاین_جدید😍
#فقط_همینجا_میتونید_دنبالش_کنید♥️
انديشه ها بايد هميشه
به سوی آينده پيش رود.
اگر خدا میخواست كه انسان
به گذشته بازگردد يك چشم،
پشت سر او می گذاشت!
#صبح_بخیر_زندگی❤️