سلام عزیزای دلم،
امشب بهخاطر میگرن و نبود تمرکز نتونستم روی داستان کار کنم. تا الان چندبار نوشتم و پاک کردم. میدونید که همیشه دلم میخواد هر پارت رو با دقت و ظرافت پیش ببرم تا بهترین حالت رو قلم بزنم و بهتون هدیه بدم.
امشب منتظر نباشید. احتمالا تا ظهر پارت جدید رو براتون میذارم. شبتون بهشت💫
لَیْلِ قصهها | لیلی سلطانی
هر سوالی درمورد دورهی نویسندگی دارید بپرسید میام جواب میدم🌱🕊 https://daigo.ir/secret/1405040864
راستی، تا فردا سوالهاتون رو بپرسید میام جواب میدم
لَیْلِ قصهها | لیلی سلطانی
☁️❤️☁️❤️☁️ ☁️❤️☁️❤️ ☁️❤️☁️ ☁️❤️ . زندگی، انتقام... همین دو کلمه کافی بود که قدمهایش تندتر شود. در
@Ayeh_Hayeh_Jonon ☁️
نونوالقلمومایسطرون
#ابر_و_انار ❤️
.
#مصحف_باران
#پارت_هفدهم
.
ناردانه کنار کمدش چمباتمه زده بود. کمی قبل با سپهر به خانه رسیدند.
سپهر در راه حرف زد اما او بیشتر شنونده بود. سرش در افکارش بود و لبخندهایش کوتاه و گذرا. سپهر وقتی دید فکر ناردانه خیلی مشغول است حرفهایش را کمتر کرد.
ناردانه در رویارویی با افراد خانه به سلام کوتاهی بسنده کرد و مستقیم به اتاقش آمد. حوصلهی گوشه و کنایه و زبان جنباندن برای مهتاج و فیروزه را نداشت.
اتاقش را دوست داشت. جایی بود که حس میکرد میان دیوارهایش کمی از سنگینی این خانه کم میشود.
بلند شد چراغ کوچک دیواری را روشن کرد. شعاع زرد نور گوشهای از اتاق افتاد. ناردانه دوباره کنار کمد رفت و کتابی برداشت. روی جلد چرمی کهنهاش دست کشید. این کتاب یادگار افسانه بود. بارها آن را ورق زده بود. هربار که دلتنگ مادرش میشد.
برای همین عکس مادرش را لای این کتاب گذاشته بود.
عکس کوچک افسانه را از میان برگها برداشت. چهرهی افسانه مثل همیشه، گرم و آرام بود. مثل روزهایی که نفس می کشید و چشمهایش زنده بود.
در نگاه عمیق و لبخند کمرنگش، تکهای اندوه جا مانده بود که همیشه قلب ناردانه را تکان میداد. ناردانه بیشتر شبیه مادرش بود تا پدرش.
چهرهی پدرش در یادش نبود. دو سه ساله بود که رفت و دیگر برنگشت.
افسانه ماند و ناردانه.
افسانه زن زیبایی بود. زیباییاش با معصومیت آمیخته بود.
پوست روشن، چشمهای درشت قهوهای، و لبهای سرخ که همیشه حالتی از ملایمت و استحکام را همزمان داشت. در این عکس بیشتر از هر زمان دیگری شبیه ناردانه بود.
ناردانه نوک انگشتهایش را آرام روی عکس کشید. موهای خرمایی تیرهی افسانه در تصویر از زیر روسریاش بیرون زده و خط اندک چین بر پیشانیاش، سالها زحمت و مشقت را نشان میداد. صورت افسانه یادآور روزهای سختی بود که با صبر و استقامت از سر گذرانده بود، روزهایی که ناردانه هنوز کوچک بود و نمیفهمید چرا مادرش همیشه خسته به نظر میآید، چرا نگاهش به دوردستها خیره میماند و چرا در لبخندهایش حسرتی پنهان است.
خیره به عکس خاطرهای از گذشته در ذهنش زنده شد. یکی از روزهای سرد زمستان بود. مادرش برای گرفتن اندک پولی از یحیی به خانهیشان رفته بود. ناردانه شش یا هفت ساله بود. گوشهی خانهی خانیآباد نشسته و منتظر مادر بود. بیمار بود.
هرچه اصرار کرد با مادرش برود، افسانه قبول نکرد.
یحیی هر ماه مقرریای برایشان میفرستاد. این ماه مقرریشان کم آمده و حال ناردانه با دمنوش و استراحت خوب نشده بود.
افسانه برای یحیی کاغذ فرستاد که مقرری ماه آینده را میخواهد. اما جوابی از یحیی نیامد.
غلامرضا، مردی میانسالی که یحیی به عنوان نگهبان و خادم پیش ناردانه و افسانه گذاشته بود، قبول نکرد دنبال یحیی برود. گفت تحت هیچ شرایطی نمیتواند خانه را تنها بگذارد.
غلامرضا ساده و مهربان بود و به همان اندازه وظیفهشناس. با افسانه و ناردانه مهربان بود و در عین حال مطیع یحیی.
بعد از تاریکی افسانه برگشت. دستهایش سرخ از سرما و پاهایش لرزان بود. در دستش چند اسکناس بود و چشمهایش از اشک پر.
ناردانه که حال مادرش را دید، در آغوشش کشید و گریه کرد.
مادرش موهایش را بوسید و زمزمه کرد: چیزی نیست دخترکم. همه چیز خوبه. ما همو داریم جگرگوشه.
با یادآوری این صحنه، خشم و کینه در قلبش زبانه کشید. نمیتوانست از سختیهایی که مادرش به خاطر مهتاج و یحیی کشید و آرزو به دل و جوان از دنیا رفت، بگذرد.
•♡•
صدای زنگ کوتاه و یکنواخت، سکوت اتاق را شکست. ناردانه تندی سرش را بالا گرفت. چند لحظه طول کشید تا بفهمد صدا از کجاست. دستش را دراز کرد و ساعت کوچک برنجی را که کیهان چند روز پیش به او داد، برداشت. صدای زنگ قطع شد.
لبخندی کمرنگ روی لبهایش نشست. کیهان ساعت را داد و گفت: گفتی میخوای صبح زود بیدار بشی. برای تو.
ناردانه ساعت را کنار بالشت برگرداند و به سقف خیره شد.
نور ملایمی از لای پنجره روی صورتش افتاده بود.
صدای ضعیف کلاغها از حیاط به گوش میرسید و نسیم پرده را تکان میداد.
شب قبل فقط برای شام خوردن پیش بقیه رفت و سریع برگشت. حرف دیگری با سحاب و سپهر نزد. روی چهرهی سحاب و سپهر خط زد و با یک حرکت از روی تشک بلند شد. پشت پنجره رفت تا هوای پاییز را نفس بکشد.
سپهر را دید که در حیاط پشت بومش نشسته و نقاشی میکشد.
.
✍🏻نویسنده: لیلی سلطانی
.
Instagram: Leilysoltaniii
•○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○•
👈🏻نشر، کپی و ذخیره داستان ممنوع و حرام است🚫
لَیْلِ قصهها | لیلی سلطانی
@Ayeh_Hayeh_Jonon ☁️ نونوالقلمومایسطرون #ابر_و_انار ❤️ . #مصحف_بارا
☁️❤️☁️❤️☁️
☁️❤️☁️❤️
☁️❤️☁️
☁️❤️
.
پیش کمد رفت و پیراهن نباتیاش که گلدوزی آبی برداشت. پیراهن را پوشید و یقهاش را صاف کرد.
چارقد آبیاش را هم روی سرش انداخت و موهای خرمایی بلندش را که شب قبل بافته بود، روی شانههایش مرتب کرد.
دستی به صورت و موهایش کشید و از اتاق بیرون رفت. سکوت خانه را صدای قدمهای سبک و متینش شکست. طبقه پایین هنوز در سایهی آرامش شب گذشته بود. تنها عطر نان و صدای ظرف و ظروف از مطبخ به گوش میرسید. زری مشغول آماده کردن صبحانه بود.
ناردانه به حیاط رفت. هوای خنک پاییزی، بوی خاک و برگهای نم خورده را نفس کشید. سپهر کمی جلوتر کنار حوض نشسته بود. مشغول کشیدن طرحی جدیدی بود که به تازگی سفارش گرفته و روز قبل برایش رنگ گرفته بود.
ناردانه پشت سرش ایستاد. موهای روشن سپهر آشفته بود. کت پشمی قهوهایاش را شلخته روی شانههایش انداخته بود. غرق طراحی بود و از اطرافش غافل.
در عین آشفتگی هم منظم و خاص به نظر میرسید.
خطوط ابتدایی نقاشی شکل گرفته بودند. در پسزمینه آسمانی کمکم از رنگهای قرمز و آبی در حال شکل گرفتن بود. خطوط افقی که مثل خطهای کمجان و مات، تلاقی میکردند، تصویر غروب را در ذهن تداعی میکرد.
سپهر لحظهای دست از کشیدن کشید و به پالت رنگها نگاه کرد. ناردانه با صدایی ملایم گفت: از الان زندهس! انگار نفسای آدم توش باقی میمونه.
سپهر سربرگرداند: چون بخشی از من توش جریان داره. نقش همون سفارش جدیدمه.
ناردانه کنارش ایستاد: همون طرحی که دیروز براش خرید کردیم.
سپهر دوباره مشغول شد و سر تکان داد.
ناردانه سرش را جلو برد، چشم بست و عطر رنگ را بو کشید.
_ چقدر این عطرو دوست دارم.
با تر شدن گونهاش چشم باز کرد. سپهر با قلمو رنگ قرمز را به گونهاش زده بود.
چشمهای ناردانه درشت شد. سپهر آرام خندید و سرش را توی بومش برد.
_ عطر مورد علاقهتو بهت هدیه دادم!
ناردانه چپچپ نگاهش کرد. کمی کلافه شد اما به روی خودش نیاورد. به جایش لبخند پر شیطنتی زد: باشه جناب سپهر! باشه.
چند قدم فاصله گرفت. ملایم و شیرین همان چیزی که سپهر دوست داشت بشنود را گفت: در هر صورت باعث افتخار منی پسرعمو! تو دنیاییو به تصویر میکشی که بیشتر مردم نه میتونن، نه میبینن.
به گونهاش دست کشید و به انگشتهای رنگیاش نگاه کرد.
_ برای همین ازت میگذرم. چون شبیه بقیه نیستی سپهر.
ناردانه خواست به داخل برگردد که سپهر با مکث بهطرفش برگشت.
_ ناردانه.
ناردانه فقط نگاهش کرد. سپهر لبخند زد: این چند روز مشغول نقش زدن این طرحم. کنارم باش ببینی.
به گونهاش اشاره کرد و ادامه داد: تا رنگ خشک نشده صورتتو بشور.
ناردانه لبخندش را به سپهر داد و وارد خانه شد. قدم اول خوب پیش رفته بود.
.
✍🏻نویسنده: لیلی سلطانی
.
Instagram: Leilysoltaniii
•○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○•
👈🏻نشر، کپی و ذخیره داستان ممنوع و حرام است🚫
متوجه قدم اول ناردانه شدید؟
https://daigo.ir/secret/1405040864
خیلیها فکر میکنن برای نویسنده شدن فقط به استعداد نیاز دارن تلاش و یادگیری کلید اصلیه. خیلی از نویسندههای بزرگ استعداد زیاد یا نبوغ خاص در نوشتن نداشتن، بلکه با پشتکار، یادگیری و استمرار بزرگ و موفق شدن.
تو دوره خودتون رو محک میزنید و میتونید بفهمید چقدر میتونید این مسیر رو جدی دنبال کنید و چطور قلم و ذهن خلاق خودتون رو رشد بدید.
بهعلاوه، این دوره جنبه توسعه فردی هم داره؛ از تقویت خلاقیت و قدرت تفکر گرفته تا تاثیرگذاری در کلام و ارتباطات روزمرهتون. همه اینها باعث میشه هم توی نوشتن و هم توی زندگی، قویتر و جذابتر ظاهر بشید.
حالا فکر کنید اگر همین حالا شروع کنید، چقدر به رویاها و اهدافی که همیشه تو ذهنتون بوده نزدیکتر میشید؟
#دوره_نویسندگی #نویسندگی
سلام عزیزِ ندیده
درکتون میکنم که دقیق، حساس و کمالگرا هستید و چه احساسی دارید.
چون خودم هم همینطورم و کمالگرایی خیلی جاها پوستم رو کنده :)
این ویژگیها به شرط تعادل میتونن پایههای خوبی برای نوشتن باشن.
اول از همه نویسندگی مثل هر هنر و مهارتی به یادگیری و تمرین نیاز داره. استعداد به تنهایی کافی نیست و خود به خود پیشرفت نمیکنه. نویسندگی با آموزش و تمرین پیشرفت میکنه. اما چیزی که بهش عمق و زیبایی میده، احساس و نگاه خاص نویسندهست.
کلاسها یک بار در هفته برگزار میشن و فقط با روزی چند دقیقه زمان گذاشتن میتونید تمرینهاتون رو انجام بدید. این مقدار قابل مدیریت کردنه، حتی اگه شاغل یا دانشآموز و دانشجو باشید.
نکته آخر اینه که ایدهآلگرایی گاهی میتونه شما رو از شروع و پیشرفت دوره نگه داره ولی این دوره فرصتی برای شروعه، نه برای کامل بودن از اول. مهم اینه قدم اول رو بردارید، حتی اگر با تردید باشه.
دنیا پر از نویسندههاییه که روزی شک داشتن ولی تصمیم گرفتن امتحان کنن. شاید این همون تصمیمی باشه که منتظرش بودید!
این چند روز که ثبتنام دوره باز شده خیلی از هنرجوهای قبلیم برای ثبتنام مجدد پیام دادن و چند نفرشون هم ثبتنام نهایی کردن.
هنرجوهای عزیزم به مریم جان پیام بدن، ایشون راهنمایی میکنن شرکت کنن یا نه.
درمورد کتاب رایحهی محراب هزینه زمان چاپ طبق شرایط روز مشخص میشه و قیمت گذاری با ناشره و نویسنده دخلی نداره