eitaa logo
لَیْلِ قصه‌ها | لیلی سلطانی
11.3هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
45 ویدیو
3 فایل
ادبیات خوانده‌‌ای که قصه می‌نویسد، تدریس می‌کند و به دنبال رویاهاست🌱 • 📚کتاب‌ها: آیه‌های جنون/ چاپ هشتم در دست چاپ: نجوای هر ترانه‌/ رایحه‌ی محراب در دست نگارش: آن شب ماه گم شد/ ابر و انار • خانه‌ی خودمانی‌تر: @leilysoltaniii • ادمین: @maryaarr
مشاهده در ایتا
دانلود
امروز تو مترو یه خانم با کلوچه‌ی صورتیش کنارم نشست. یه دختر نمکی هفت ماهه بود تو سرهمی صورتی با ستاره‌های طلایی. انگار یه گوله برف باشه که صورتی ملیحش کردن. هی به روم می‌خندید و خودش رو می‌نداخت تو بغلم. تا از قطار پیاده بشم، نگاه و لبخندش روم بود. ازش که خداحافظی کردم، بغ کرد. اسمش محیا بود :)
دیروز دوستم اسم این عکس رو گذاشت "معرفت"
لَیْلِ قصه‌ها | لیلی سلطانی
دیروز دوستم اسم این عکس رو گذاشت "معرفت"
دیروز که کلاسم که تموم شد، یکی از دوست‌هام اومد. اکثر کلاس‌ها تشکیل نشد. بیشتر بچه‌ها نیومده بودن. استادشون ناراحت شد و گفت با همین دو نفر کلاس تشکیل می‌ده! دم غروب بود و شروع شلوغی‌ها. مدام تماس و پیام داشتم که: داره شلوغ می‌شه. میام دنبالت. دوستم غریب و ترسیده نگاهم کرد. انگار میون یک عالمه غریبه مونده باشه. صداش لرزید: لیلی، می‌شه نری؟! انقدر صداش لرز داشت که قلبم مچاله شد. گفتم: برو سر کلاس! باهم برمی‌گردیم. وقتی وارد کلاس می‌شد، هی برمی‌گشت پشت سرش رو نگاه می‌کرد. تو اون طبقه کلاس دیگه‌ای نبود. همه جا خلوت بود و صدای شعار و بوق ماشین‌ها راحت شنیده می‌شد. چند دقیقه جلوی کلاس ایستادم تا خیالش راحت بشه. از چند روز قبل سردردم شروع شده بود. حالت تهوع داشتم. بهش پیام دادم: می‌رم پایین آبمیوه بگیرم و قرص بخورم. از تو کلاس نگاهم کرد. هنوز چشم‌هاش ترس داشت. سوار آسانسور شدم و پیام دادم: نگران نباش‌. با دوستم میام. تنها نمی‌تونه بیاد. رفتم بوفه و آب پرتقال گرفتم. کسی تو طبقه‌ی هم کف نبود. روی صندلی نشستم و یه مسکن روی زبونم گذاشتم. نی آبمیوه رو که به دهن گرفتم، بچه‌هایی که بودن از حیاط و کلاس‌ها خارج شدن. حراست ازشون خواست تا شلوغ نشده بیرون برن!
لَیْلِ قصه‌ها | لیلی سلطانی
دیروز که کلاسم که تموم شد، یکی از دوست‌هام اومد. اکثر کلاس‌ها تشکیل نشد. بیشتر بچه‌ها نیومده بودن. ا
مسکن رو قورت دادم و چند جرعه آبمیوه نوشیدم. نگاهم به رفت و آمد بچه‌ها بود. کتاب رو باز کردم چند صفحه برای تحقیقم بخونم. تحقیقم درمورد ورود اسرائيلیات و خرافه به متون اسلامی و روایات انبیاست. سرم رو که پایین انداختم، یکی از آقایون حراست جلوم ایستاد. پاهاش رو دیدم. گفت: خانم، برو خونه! داره شلوغ می‌شه! گفتم: منتظر دوستمم! کلاس داره. _ شما برو! خودش میاد. _ تنهاس! می‌ترسه تنها بره! به ساعت نگاه انداخت و پرسید: کدوم کلاسه؟ کلاس و طبقه رو گفتم. گفت: چند دقیقه دیگه می‌رم دنبالش. می‌گم استاد کلاسو زود تموم کنه! چند دقیقه بعد آسانسور پایین اومد و دوستم بیرون. نگاهش به چپ و راست چرخید. من رو که دید، سریع دویید و بغلم کرد. نفسش رو بیرون داد و گفت: مرسی که منتظرم موندی! و من اون لحظه به این فکر می‌کردم، این روزها که داره غمگین و عجیب می‌گذره، جوونی ماست... "از پاییزِ بی‌بارون..."
و امروز به این فکر می‌کنم، دوست دارم ده سال دیگه از روزهای بیست و سه سالگیم، قصه‌های قشنگ و آروم برای دخترم تعریف کنم :) ☁️✨
و قلبی که خداوند به جای قفسه‌ی سینه‌اش، در چشم‌هایش آفریده بود :)
ایذه و اصفهان🖤 قلبمون براتون خونه...
عَوضنا خيراً مِمّا فَقدنا وَلا تُخيب آمَالنا فيمّا تٌمنينا آن‌چه از دست داده‌ایم را با چیز بهتری برایمان جبران کن، و امیدهایمان را به آن‌چه آرزو داشتیم ناامید نکن. @Ayeh_Hayeh_Jonon 🦋
صبحی که بهشت شد :) 💚 یکی از دخترهای قشنگِ من، تو نجف، کنار باباعلی به یاد همه‌مون هست🌱
اللهم الرزقنا هر چه‌ خیر است‌ و‌ نمی‌دانیم🌱
می‌دونی دشمن کجا می‌بره؟ وقتی من و تو روبه‌روی هم وایسیم... @Ayeh_Hayeh_Jonon 🌱