سلام و عطر خوشِ پاییز🍂
شبتون بهشت
امروز که جمعه بود و روز بابای نرگسها، یه پارت بیشتر به عنوان شیرینی روزشون گذاشته شد.
نوش قلبتون❤️🌸
لَیْلِ قصهها | لیلی سلطانی
_ خدایا خیلی شبه، صبح رو برسون...🌙
آمینش رو باهم بگیم🌻
13.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این ویدئو رو با عشق تماشا کنید❤️
راحیل، یکی از شاگردهام برای رایحهی محراب ادیت کرده.
عزیزانی که قبلا رایحهی محراب رو مطالعه کردن، میدونن این موسیقی چه ارتباطی با داستان داره :)
_ خدایا،
دست ما رو وسیلهی بلند شدن دیگران قرار بده، نه زمین زدنشون...❤️🩹
@Ayeh_Hayeh_Jonon 🌱
لا يكفي ان تُحِب بل يجب ان تعرف كيف تُحِب!
دوست داشتن کافی نیست،
باید دوست داشتن را بلد باشی...🤍
#محمود_درويش
@Ayeh_Hayeh_Jonon 🍃
میدونید خوشبختی امروزم چی بود؟
اینکه یه آدم حسابی دیدم :)
میخواستم سوار قطار مترو بشم. در بسته شد.
دست و کیفم موند بین در. چند ثانیه بیشتر طول نکشید و در باز شد.
یه دختر کوچولوی شیش هفته سالهی تپلی، با موهای سیاه کوتاه که از فروشندههای مترو بود، اومد کنارم و گفت: چیزیت که نشد خاله؟!
گفتم: نه خاله! چیزی نشد.
گفت: خیلی مراقب باش! اگه دست و کیفت بین در بمونه، یه وقت دستت یا موبایلت میشکنهها!
روی صندلی کنار هم نشستیم. ظرف غذاش رو درآورد و به همه تعارف کرد!
بعد بااشتها شروع کردن به خوردن. با همون دهن پر گفت: از این به بعد مراقب باشیا! اصلا دستتو نذار لای در.
پاتو بذار. پات چیزی نمیشه.
با خنده گفتم: من اصلا نمیخواستم درو نگه دارم خاله. اولین بار بود این اتفاق افتاد. ولی چشم، دفعهی بعد پام رو جلوتر میذارم😅
غذاش که تموم شد، ظرف کوچیک ماستش رو برداشت. درش رو باز کرد و دوباره به همه تعارف زد. نه تعارف جمعیها! به هر خانمی که نشسته بود گفت: بفرمایین خاله. یا گفت: میخوری خاله؟!
به منم گفت. گفتم: نوش جان عزیزم.
یادش افتاد قاشقش رو انداخته دور. همونطورکه ماستش رو سر میکشید گفت: ببین وسایلت یا موبایلت نشکسته باشه.
به کیفم نگاه انداختم و گفتم: نه خداروشکر. چیزی نشده.
دور دهنش رو با پشت دست پاک کرد و با وسیلههاش بلند شد. دوباره گفت: مراقب باشیا!
بعد رفت برای ادامهی کارش :)