eitaa logo
لَیْلِ قصه‌ها | لیلی سلطانی
11.2هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
45 ویدیو
3 فایل
ادبیات خوانده‌‌ای که قصه می‌نویسد، تدریس می‌کند و به دنبال رویاهاست🌱 • 📚کتاب‌ها: آیه‌های جنون/ چاپ هشتم در دست چاپ: نجوای هر ترانه‌/ رایحه‌ی محراب در دست نگارش: آن شب ماه گم شد/ ابر و انار • خانه‌ی خودمانی‌تر: @leilysoltaniii • ادمین: @maryaarr
مشاهده در ایتا
دانلود
دیشب بچه‌ها این عکس رو ارسال کردن و گفتن عزیزی برای هدیه‌ی تولد دوستش، اشتراک کانال vip رو بهش هدیه داد. پر از حس خوب بود💚🌿 همینطور عمیق و ساده همدیگه رو دوست داشته باشیم :)
سلام و عطر خوشِ پاییز🍂 شبتون بهشت امروز که جمعه‌ بود و روز بابای نرگس‌ها، یه پارت بیشتر به عنوان شیرینی روزشون گذاشته شد. نوش قلبتون❤️🌸
_ خدایا خیلی شبه، صبح رو برسون...🌙
13.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این ویدئو رو با عشق تماشا کنید❤️ راحیل، یکی از شاگردهام برای رایحه‌ی محراب ادیت کرده. عزیزانی که قبلا رایحه‌ی محراب رو مطالعه کردن، می‌دونن این موسیقی چه ارتباطی با داستان داره :)
_ ‏خدایا، دست ما رو وسیله‌ی بلند شدن دیگران قرار بده، نه زمین زدنشون...❤️‍🩹 @Ayeh_Hayeh_Jonon 🌱
لا يكفي ان تُحِب بل يجب ان تعرف كيف تُحِب! دوست داشتن کافی نیست، باید دوست داشتن را بلد باشی...🤍 @Ayeh_Hayeh_Jonon 🍃
می‌دونید خوشبختی امروزم چی بود؟ اینکه یه آدم حسابی دیدم :)
می‌خواستم سوار قطار مترو بشم. در بسته شد. دست و کیفم موند بین در. چند ثانیه بیشتر طول نکشید و در باز شد.
یه دختر کوچولوی شیش هفته ساله‌ی تپلی، با موهای سیاه کوتاه که از فروشنده‌های مترو بود، اومد کنارم و گفت: چیزیت که نشد خاله؟! گفتم: نه خاله! چیزی نشد. گفت: خیلی مراقب باش! اگه دست و کیفت بین در بمونه، یه وقت دستت یا موبایلت می‌شکنه‌ها!
روی صندلی کنار هم نشستیم. ظرف غذاش رو درآورد و به همه تعارف کرد! بعد بااشتها شروع کردن به خوردن. با همون دهن پر گفت: از این به بعد مراقب باشیا! اصلا دستتو نذار لای در. پاتو بذار‌. پات چیزی نمی‌شه‌. با خنده گفتم: من اصلا نمی‌خواستم درو نگه دارم خاله. اولین بار بود این اتفاق افتاد‌. ولی چشم، دفعه‌ی بعد پام رو جلوتر می‌ذارم😅
غذاش که تموم شد، ظرف کوچیک ماستش رو برداشت. درش رو باز کرد و دوباره به همه تعارف زد. نه تعارف جمعی‌ها! به هر خانمی که نشسته بود گفت: بفرمایین خاله‌. یا گفت: می‌خوری خاله؟! به منم گفت. گفتم: نوش جان عزیزم. یادش افتاد قاشقش رو انداخته دور. همونطورکه ماستش رو سر می‌کشید گفت: ببین وسایلت یا موبایلت نشکسته باشه. به کیفم نگاه انداختم و گفتم: نه خداروشکر. چیزی نشده. دور دهنش رو با پشت دست پاک کرد و با وسیله‌هاش بلند شد. دوباره گفت: مراقب باشیا! بعد رفت برای ادامه‌ی کارش :)