هدایت شده از از اینور اونور چه خبر؟؟؟
بسم الله الرحمن الرحیم
🔥 #نه 🔥
💥 «قسمت سی و سوم»
🔺لطفاً با دقّت، حوصله و بدون هیجان بخوانید!
خیلی یادم نیست بعداز آن شبی که از آن زندان بیرون زدیم و من بیهوش بودم، بلافاصله چه شد، کجا بودم و چه مسائلی اتّفاق افتاد. فقط یادم است که وقتی برای اوّلین بار چشمم را باز کردم، دیدم در یک کشتی مسافرتی هستیم!
دیدم که من، ماهدخت و چندین مسافر، شاید حدوداً 200 نفر در حال مسافرت بودیم. چیزی که تعجّب مرا بیشتر می¬کرد این بود که من و ماهدخت، لباس-های فاخر و جذّاب پوشیده بودیم و مثل بقیّه مردم جلوه میکردیم. حتّی جوراب¬ها با دامنمان سِت بود و وقتی برای دستشویی به طبقه پایین کشتی رفتم، متوجّه شدم که از گیره مو و یک رژ قرمز هم نگذشته بودند.
بعداً که خیلی درباره¬اش فکر کردم، فهمیدم که مدّت قابل توجّهی بیهوش بوده-ام و حتّی شاید به دو سه روز هم رسیده باشد. خب دو سه روز برای انتقال ما از آن جزیره به جایی که بشود اینطور ما را ترگل و ورگل کنند و بعدش هم به کشتی مسافرتی خاصّی برسیم، مدّت منطقی و معقولی به نظر می¬رسید.
بگذریم!
از اینکه چه شد، کجا رفتیم، مدّتی در انگلستان بودیم، اینقدر به من و ماهدخت رسیدگی کردند و خوش گذشت، پول خرج کردیم، تپل¬تر شدیم و حسابی رو آمدیم، از اینها بگذریم!
حتّی از اینکه دو سه بار توانستم با خانواده¬ام تلفنی صحبت کنم و بابام را از نگرانی بیرون بیاورم و روحیه خودم، بابام و بقیّه خیلی بهتر از گذشته شد هم بگذریم!
ماهدخت اسم آن روزهایی که انگلستان بودیم را «ایّام بازیافت» گذاشت! یعنی روزهایی که کیف جوانی و روزگار کردیم و تقریباً از همه نعمت¬های خدا بهرهمند بودیم.
فقط یک نکته مهم بود، وقتی من در آن کشتی به هوش آمدم ماهدخت کمی بدنم را ماساژ داد و یک آب پرتقال زدیم. بعدش به من گفت: «سمن! لطفاً برای اینکه نه من و نه خودت تو دردسر نیفتیم و منم مجبور نباشم بهت دروغ بگم و یا تصمیم بدی بگیرم، هیچی نپرس! هیچی! فقط زندگی کن و فکر کن اون روزایی که تو اون جزیره لعنتی بودیم، یه خواب بوده و نه چیزی دیدی و نه چیزی یادته و نه چیزی دربارهش شنیدی! فقط لطفاً با من باش و عشق و حال و خوشی و این چیزا! باشه سمن؟ به من اعتماد کن، باشه؟»
با اینکه خیلی برایم سنگین و دشوار بود، گفتم: «باشه، هر چی تو بگی!»
لبخندی زد و گفت: «تو قابل ستایش¬ترین دختری هستی که دیدم! بیا از حالا کاملاً با زبون محلّی شما صحبت کنیم تا هم احساس نزدیکی بیشتری به هم بکنیم و هم زبونم از تو بهتر بشه!»
بهخاطر همین حرفی که زد و قولی که دادم، دیگر چیزی نپرسیدم. همین که احساس امنیّت کامل داشتم، کاملاً تأمین بودم و حتّی صدای خانواده¬ام را میشنیدم برایم خیلی ارزش داشت.
حدود سه ماه از آن شرایط گذشت و گذشت و گذشت و ما در طول آن سه ماه، در شرایط عالی بودیم تا اینکه وارد اسرائیل شدیم.
🔺اسرائیل، تل¬آویو، منطقه رمت گن!
تلآویو (به عبری: תל אביב-יפו) و (به عربی: تل أبيب/تلّ الربيع) (تلفّظ: تلآویو یافو به معنای «بهارتپّه») دوّمین شهر پر جمعیّت اسرائیل که در ساحل دریای مدیترانه واقع شده است. شهر تلآویو، «پایتخت تجاری» کشور اسرائیل و مرکز استان تلآویو محسوب می¬شود. تلآویو در دهه ۱۸۸۰ میلادی، در مقابل شنزارهای خشـک شهر یافا توسّط یهودیان مهاجری ساخته شد که توانایی مالی زنـدگی در شـهر عربنشین یافا را نداشتند. شهر تلآویو دارای آب و هوای معتدل مدیترانهای است.
جمعیّت شهر تلآویو در سال ۲۰۰۹ میلادی حدود ۴۰۳٫۷۰۰ نفر بوده است که این رقم شامل کارگران و دانشجویانی که محلّ اقامت رسمی خود را تغییر ندادهاند، نمی¬شود. تعداد خانوارهای شهر ۱۸۸ هزار است که ۵۶ درصد از آنها خانواده و 44 درصد مجرّد هستند، امّا با احتساب شهرهای پیوسته به آن که «تلآویو بزرگ» نامیده می¬شود، دارای جمعیّتی ۳٫۳ میلیون نفری می¬شود.
تلآویو بزرگ شامل چندین شهر به هم پیوسته از جمله یافا (יפו)، رمت¬ گن (רמת-גן)، پتح تیکوا (פתח-תקווה)، هد هشارون (הוד-השרון)، رمت هشارون (רמת-השרון)، گیواتائیم (גבעתיים) و چند شهر کوچک دیگر است.
فضای شهر تلآویو با دیگر شهرهای اسرائیل بهخصوص شهر اورشلیم تفاوت چشمگیری دارد. تلآویو با ساحل طولانی دریای مدیترانه، آزادیهای اجتماعی فراوان و تبدیل شدن به پایتخت بازرگانی و اقتصادی اسرائیل، یکی از شهرهای جهانی به حساب میآید.
بهخاطر جاذبه¬های فراوان اجتماعی و مدنی که دارد، اغلب مؤسّسات تحقیقاتی، مدارس، مراکز علمی، سیاسی و حتّی ابر کتابخانه¬ها در این شهر مستقر هستند. تا آنجا که تلآویو به شهری معروف است که «هرگز به خواب نمیرود!» بدینگونه که تا دیرترین ساعات شب نیز برخی خیابانها و بهخصوص مراکز تفریح شبانه از جمعیّت موج میزند.
#نه
ادامه ...👇
هدایت شده از از اینور اونور چه خبر؟؟؟
ادامه قسمت سی و سوم
👇👇👇
از این چیزها که بگذریم، تلآویو یکی از مراکز مهمّ «آموزشی» اسرائیل نیز محسوب می¬شود. با وجود اینکه دانشگاه تلآویو سال¬ها پساز تأسیس دانشگاه عبری اورشلیم برپا شد، ولی به سرعت توسعه یافت و در ظرف چند سال به بزرگترین دانشگاه اسرائیل با ۱۰۶ بخش و دانشکده، ۹۰ مرکز پژوهشی و علمی تبدیل شد که دو مدرسه تحصیلات عالی را نیز زیر نظارت خود دارد. همچنین دانشگاه مذهبی «برایلان» که در سال ۱۹۵۵ میلادی تأسیس شد نیز در شهر «رمت گن» در حومه تلآویو قرار دارد. در ایـن دو دانـــشــــگاه روی هـمرفــتــه بـیـش از ۵۰٫۰۰۰ دانـشـــجوی اســـرائـیلی به همـراه تـعـداد بسیار زیادی از دانشجویان دیگر کشورها تحصیل میکنند.
دانشگاه برایلان یکی از قدیمیترین دانشگاههای اسرائیل است که پساز اعلام استقلال اسرائیل، توسّط پینحاس شورگین تأسیس گردید. وی گروهی از پژوهشگران «یهودی الاصل آمریکایی» را که دارای گرایش¬های مذهبی و سنّتی بودند، برای اجرای این طرح به دور خود گرد آورد. بیشترین اطّلاعاتی که می-شود از طریق منابع آشکار درباره این دانشگاه به دست آورد عبارت است از:
شعار: سنّت تعالی؛
نوع: دولتی؛
تأسیس شده: 1955م؛
رئیس: دنیل هرشکوویتز؛
رئیس دانشگاه: میریام فاوست؛
مدیر: مناکم گریبنلام؛
معاونان رئیس: آری زبن، جودت هیمف؛
کارمندان مدیریّتی: 1250 نفر؛
دانشجویان: 26003؛
کارشناسی: 17345؛
تحصیلات تکمیلی: 6806؛
دکترا: 1852؛
موقعیّت: رمت گن، اسرائیل؛
پردیس: شهری؛ و...
بحث ما دقیقاً از همان¬جاست؛ یعنی دانشگاه برایلان منطقه رمت گن تل¬آویو اسرائیل!
رمان #نه
ادامه دارد...
#اینور_اونور_چه_خبر
@left_raight_news
هدایت شده از از اینور اونور چه خبر؟؟؟
به مناسبت شب جشن، یک قسمت دیگه هم تقدیم میکنم 👇☺️🌹
هدایت شده از از اینور اونور چه خبر؟؟؟
👇قسمت ۳۴👇
🔺تعاریف و مطالب پیرامون اسرائیل، از زبان سمن است، نه اعتقاد نویسنده!
کلّاً دانشگاهی مذهبی به نظر می¬آید. مخصوصاً اینکه در ساعات خاصّی از شبانهروز، بعضی اماکن را جهت مشاوره مذهبی، تنهایی و خلوت معنوی پیشبینی کردهاند.
از وقتی وارد این دانشگاه شدم، خیلی جذبم کرد. محیط زیبا و شکیلی دارد و علاوه بر فضای سبز و درختانش، معماری اروپایی مرسوم را ندارد، بلکه مثل بعضـی از اماکن تاریخی، قدری تلاش شده است که رنگ و بوی تاریخ، سنّتهای مورد احترام و ارزش بشر را هم به خودش بگیرد.
وارد اتاقی شدیم که بالایش نوشته بود سرپرست آمار، اتاق کناری هم رئیس منابع انسانی و اتاق روبرویی هم مدیریّت جذب دانشجو .
روبروی مردی حدوداً هفتادساله با ریش کاملاً سفید، کلاه مخصوص یهودیان با عینکی بسیار کوچک و قیافه¬ای خندان نشستیم. ما را حسابی تحویل گرفت و خودش از ما پذیرایی کرد. بعد هم در فاصله یک متری ما، یک صندلی گذاشت و نشست.
بعد شروع کرد و با زبان انگلیسـی به من گفت: «شما باید خانم سمن از افغانستان باشین! تعریف شما رو خیلی شنیدم و از توانمندی¬های شما کاملاً آگاهم. حتّی رزومه تحصیلی شما در دانشگاه¬های اروپا رو هم دیدم. رشته تخصّصـی شما زبان هست و بسیار علاقمند به زبان فارسی. یا بهتره بگم قندشیرین و شکر¬شکن پارسی! درسته؟»
خیلی محترمانه لبخندی زدم و تأیید کردم.
خیلی حرف زدیم؛ شاید نیم ساعت با هم گپ زدیم و خندیدیم و چیز یاد گرفتم! تا اینکه گفت: «نمی¬دونم چه مشکلاتی برای شما پیش اومده؛ ینی تا حدودی می¬دونم، امّا تا وقتی جای شما نباشم، نمی¬تونم درک کنم که چقدر زجرآور و ناراحتکننده بوده. ما می¬خوایم این اشتباه و خطای دوستان رو جبران کنیم.»
با کمی تعجّب گفتم: «جسارتاً از کدوم خطا و اشتباه صحبت می¬کنین؟!»
گفت: «از رنج¬هایی که تو اون جزیره متحمّل شدین و وقایع قبلش و بعدش و خلاصه اون مسائل!»
گفتم: «آهان، بعله! می¬فرمودین!»
گفت: «به ما اجازه جبران بدین. ماهدخت به ما گفت که شما از جنس اون خرابکارها نیستین و شما رو بهخاطر یه سوءتفاهم به اون شرایط دچار کردن. بگذریم. نمی¬خوام از اشتباهات دوستان بگم. فقط باید خدمت شما عرض کنم که ما آماده جبران هستیم. خودتون بگین! برای جبران لطماتی که از نظر روحی و جسمی دیدین و یا هر لطمه دیگری که دیدین، پیشنهاد خاصّی دارین؟ هر چی که باشه من می¬پذیرم و در حدّ توانم انجام خواهم داد!»
لحن و کلام و متانتی که داشت، اجازه نمی¬داد فکر کنم دارد خودش را لوس می¬کند و یا قصد بازارگرمی دارد. شوکّه شدم. فکر نمی¬کردم این چیزها مطرح بشود. قبلاً فکر می¬کردم می¬رویم اروپا گردی و مثلاً خودمان را گموگور میکنیم که ردّی از ما نداشته باشند، چند ماه دیگر هم به خانه برمی¬گردم و...!
پیرمرد ادامه داد: «من هیچ عجله¬ای برای شنیدن جواب و پیشنهاد شما ندارم. چرا که شما ذی¬حق هستین و تصمیم با شماست! حتّی اگه دوست داشته باشین که فکر کنین، به خرج من تو همین شهر تا هر زمانی که دلتون میخواد بمونین و فکر کنین. با خیال راحت فکر کنین و جوابتون رو بدین!»
یک نگاه به پیرمرد کردم، یک نگاه به سقف، یک نگاه به زمین، یک نگاه به ماهدخت، یک نگاه به گذشته¬ام، یک نگاه به خانواده¬ام، یک نگاه به جوانی و موقعیّت پیشرفتم!
با خودم گفتم: «مگه هر که اسرائیل موند و درس خوند و تو بهترین دانشگاه اروپا فرصت مطالعاتی گرفت، آدم بدیه؟ مگه حتماً جاسوس، پست و کثیف می-شه؟ خب نه! پس من چه از این ماهدخت ورپریده کمتر دارم که باید به افغانستان برگردم و تو استرس و تهدید دشمن زندگی کنم و مدام خبر بد و خبر کشته شدن دوستان و داداشام و... رو بشنوم؟!»
با خودم گفتم: «چند ماه می¬مونم هر چه بادا باد! نهایتش اینه که یا فرار می¬کنم یا می¬مونم و یا می¬میرم. من که دو سه بار تا حدّ مرگ رفتم و برگشتم، این دفعه هم روش! امّا بذار بمونم و یه چیزی یاد بگیرم و بفهمم دنیا چه خبره! چه خبره مدام جهان سوّم، مدام استرس، مدام شرایط بحران، مدام ترور و تروریسم! ولم کن! بذار برای خودم تصمیم بگیرم»
قبلش هم ماهدخت خیلی بامن حرف زده بود و از شرایط قبلی زندگی¬ام درکشورم ناامیدم کرده بود. به علاوه اینکه من همه چیزهایی که برایشان تلاش می¬کردم و حفظشان برایم مهم بود را از دست داده بودم؛ از جمله خانواده¬ام، محلّه قدیمی، داداشم، موقعیّت کاری، بابای مهربانم و... حالا برگردم چه بگویم؟ بگویم سلام؟! بگویم سمن هستم؟! بگویم پیدا شدم؟! بگویم ببخشید چند وقت گموگور شـدم؟! بگویم کجا بودم؟! چـطوری بـگویم بیایید با مـن طـبیعی باشـید؟! این هم در محلّه قدیمی، سنّتی و جهان سوّمیِ ما که...
در همین فکرها بودم که با صدای آن پیرمرد رشته افکارم پاره شد. «سمن! خانم سمن! اینجایین؟!»
گفتم: «بله، بله، بفرمایید!»
گفت: «دخترم! پیشنهادت چیه؟ اصلاً پیشنهادی داری؟!»
خیلی باصلابت، امّا آرام، یک نفس عمیق کشیدم و گفتم:«نه!»
ادامه👇👇
هدایت شده از از اینور اونور چه خبر؟؟؟
ادامه قسمت سی و چهارم
👇👇👇
و این نه گفتن، سرشار از احساس بود. مملوّ از آغاز زندگی کاملاً جدید و مدرن و باز شدن دروازه دنیا به زندگی من!
وقتی گفتم «نه!»، آن پیرمرد گفت: «مشکلی نیست! پس اجازه بدین من یکی دو تا پیشنهاد مطرح کنم.»
گفتم: «بفرمایید.»
گفت: «با توجّه به روحیه علمی شما و با عنایت به علاقه شدید شما به زبان فارسی و همچنین توجّه شما به «وضعیّت زنان منطقه» به نظرم می¬رسه شما یا یه فرصت مطالعاتی حدّاقل یه ساله در رشته تحصیلیتون در دانشکده زبان دانشگاه ما مهمونمون باشین؛ یا اینکه حتّی می¬تونین در رشته «مطالعات زنان خاورمیانه» و در «دفتر هماهنگی و مطالعات مباحث زنان افغانستان» و یا «دفتر هماهنگی و مطالعات مباحث زنان ایران» مشغول بشین و از دوره¬های فوق تخصّصـی این دفاتر مشترک استفاده کنین.
ضمناً خرج تحصیل، آسایش، خوابگاه و هر چیز دیگری هم که مورد نیازتون باشه، به عهده ماست. حتّی اگه خوابگاه مرکزی ما تو تل¬آویو هم بخواین می¬شه یه کاریش کرد. شما فقط به راحتی تحصیل کنین و روزهای بد گذشته رو فراموش کنین.»
من که زیادی ذوق¬زده شده بودم، ناخودآگاه گفتم: «هر چیزی؟!»
آن پیرمرد که خیلی حواسش بود و متوجّه بهت¬زدگی من شد، با لبخند گفت: «آره، هر چیزی! حتّی یه همخونه مرد از هر کشور، رنگ و نژادی که بخواین و یا حتّی در صورت نیازِ شما به یه فرزند و یا اینکه نگهداری از یه حیوان و هر چیز دیگه¬ای که مورد نیاز شما باشه!»
همخانه مرد؟! سرپرستی از یک بچّه؟! حیوان خانگی؟!
تلاش میکردم نشان ندهم که الان گیج و مبهوتم و نمیدانم چه بگویم! فقط گفتم: «تشکّر!»
آن پیرمرد نگاهی به ماهدخت کرد و گفت: «تو چطوری دخترم؟!»
ماهدخت گفت: «تشکّر! با وجود سمن، سخاوت همیشگی شما و لطف دانشگاه از این بهتر نمی¬شم! مخصوصاً وقتی در کنار سمن هستم.»
پیرمرد لبخندی زد، سری تکان داد و حرفی زد که متوجّه منظورش و نگاهش نشدم. به ماهدخت گفت: «این خیلی خوبه که یکی رو دوست داشته باشیم. به شرطی که نه نقطه ضعفش بشیم و نه نقطه ضعفمون بشه؛ می¬فهمی که؟!»
ماهدخت هم سری تکان داد، لبخندی زد و گفت: «دقیقاً! متوجّهم، چشم!»
بعد کمی میوه و یک نوشیدنی بسیار خنک سبز رنگ خوردیم؛ نمی¬دانم چه بود، امّا اینقدر احساس و طعم خوبی داشت که یک بار دیگر هم خوردم و از آن حسابی لذّت بردم!
خداحافظی کردیم و از آن اتاق بیرون رفتیم.
به اتاق مدیریّت جذب دانشجو رفتیم. آقایی آنجا بود و گفت: «تو سیستم، جذب خودکار انجام می¬شه. تا پایان ساعت اداری امروز به دانشکده یا مؤسّسه مورد نظرتون مراجعه کنین.»
نه کاغذی، نه پرونده¬ای، نه از این طبقه به آن طبقه رفتنی، نه بداخلاقی، نه صف و انتظار تمام شدن صف و رسیدن نوبت ما و... هیچچیز! فقط گفت دانشکده یا مؤسّسه را انتخاب کن تا جذبت سیستمی بشود.
رفتیم و چند دقیقه در محوّطه نشـستیم. کمـی تمـرکز مـی¬خـواستم. خیلی همهچیز اُکی و عالی داشت پیش می¬رفت. احساس می¬کردم تازه دارم متولّد می¬شوم. ماهدخت رو به من کرد و گفت: «اینجا باید تصمیم بگیریم! نظرت چیه؟ به رشته خودت ادامه می¬دی یا مطالعات زنان و این حرفا رو دنبال میکنی؟»
گفتم: «نمی¬دونم ماهدخت! دوتاش وسوسه کننده هست. آرزوی دوتاش رو داشتم. اون پیرمرد حتّی از آرزوی تو دلمم خبر داشت! نظر تو چیه؟»
گفت: «میل خودت! امّا اگه می¬خوای پیشرفت کنی و از حمایت مادام¬العمر سازمان¬های بین المللی و حقوق بشری برخوردار بشی، به نظرم هیچ رشته¬ای به پای رشته «حقوق زنان» و یا رشته «مطالعات زنان» این دانشگاه نمی¬رسه. اصلاً بذار اینجوری بگم: هر زنی که موفّق شده از این دو تا رشته تو اروپا مدرک و تحصیلات بگیره، نونش تو روغن شده و مدام پلّه¬های ترقّی، جوایز جهانی، سفرهای علمی و تورهای میان مدّت اروپایی، آمریکایی و... خلاصه عشق و حال!»
گفتم: «این خیلی عالیه! امّا در کشور من جای این فعّالیّت¬ها نیست؛ ینی خیلی هنوز عقبیم و با معیارهای جهانی فاصله داریم. بازار کار تو کشور خودم ندارما...»
ماهدخت لبخندی زد و گفت: «دقیقاً! بهخاطر همین یا اروپا می¬مونی و کار تحقیقاتیت رو دنبال می¬کنی یا به کشورت برمی¬گردی و دفتر نمایندگی حقوق زنان سازمان ملل در کشورت بهت می¬دن و حتّی ارزش، اعتبار و کلاست از رئیس جمهور و رجال سیاسی هم بیشتر می¬شه! چطوره؟»
گفتم: «والّا چی بگم! راستشو بخوای خیلی علاقه دارم. دوس دارم برای زنان کشورم یه کاری بکنم، مخصوصاً اینکه وضعیّت مظلومیّت زنان کشور من خیلی از چشم دنیا مخفی مونده. دوس دارم یه کاری کنم!»
ماهدخت تا این را از من شنید، بلند شد و گفت: «پاشو، درسته! همینه، تشخیصت حرف نداره! از خدام بود همینو ازت بشنوم. پاشو بریم که خیلی کار داریم، کارای ثبت نام، اطّلاع از برنامه¬ها، گرفتن خوابگاه و کلّی کار دیگه. پاشو!»
رمان #نه
ادامه دارد...
#اینور_اونور_چه_خبر
@left_raight_news
50.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 حاج میثم مطیعی:
⭕️ ای مسئول فرهنگی! دست از سر هیأتها بردار!
⚠️ مداحان را خواننده نکنید!
⚠️ هیأتها را کنسرت نکنید!
#کلام_نور
@light_mots
هدایت شده از از اینور اونور چه خبر؟؟؟
بسم الله الرحمن الرحیم
🔥 #نه 🔥
💥 «قسمت سی و نهم»
🔺 فقط یک زن میتواند همه این دعواها را با هم اداره کند
و نشود به راحتی حذفش کرد!
بعداز اینکه همه دور هم جمع شدیم، ژیلا گفت: «دیشب من و جلوه داشتیم درباره یه چیزی صحبت میکردیم که به نتایج خوبی هم رسیدیم. میخوام مطرح کنم ببینم نظر شماها چیه؟!»
همهمان استقبال کردیم.
ژیلا گفت: «ببینین! ما بالاخره از اینجا میریم. یا باید به کشورامون برگردیم و یا یه جایی تو یکی از کشورهای اروپایی مشغول به فعّالیّت بشیم! ما برای موندن اینجا نیومدیم و از اوّلشم به همهمون گفتن که اسرائیل جای موندن نیست. حالا سؤال من و جلوه اینه: بعدش از کجا باید شروع کنیم؟ ینی اگه برگشتیم کشورمون و ما رو تحویل نگرفتن، باید چیکار کنیم؟»
خب هم سؤال خوبی بود و هم یک جورهایی دغدغه من و بقیّه هم بود. همه شروع کردیم به نظر دادن و اوّل پرسیدیم ببینیم نظر خود ژیلا چه هست؟
ژیلا گفت: «من ترجیح میدم به مطبوعات و نشریات بپردازم. نه دولتی میشم و نه آقا بالا سر میخوام. اگه هم توقیف یا مسدودم کردن، تازه برام میشه برند! چون تو کشور ما قانون مطبوعاتش خیلی خلاء داره و خیلی میشه کار کرد. فقط کافیه دم بعضیا رو ببینی! تو مطبوعات و روزنامهنگاری تا تقی به توقی بخوره، میشه از دادگاههای بینالمللی و قوانین حمایت از اهالی مطبوعات استفاده کرد.»
جلوه گفت: «به نظرم مطبوعات دنگ و فنگ داره! نقد نیست. بازار بگیر ببندش که قربونش برم همیشه داغه! دیگه دعوای روزنامهنگار با حکومت از دهن افتاده. حتّی اگه اعتصاب غذا هم بکنی، کسـی نگاهت هم نمیکنه، حدّاکثرش دو سه تا هشتک، توییتر، پیام فیسبوکی و الفاتحه! نه، موافق نیستم.
میدونین به نظر من راهش چیه؟ به نظرم راهش فیلم و سینماست. من باشم کاری میکنم که کلاسای موسیقی و بازیگری پر بشه از انواع زن و دختر آماتور و جویای نام! ما باید دیده بشیم و بهترین راه دیده شدن زن تو کشورهای جهان سوّم، سینماست. جسارت نباشهها، امّا بقیّهش حَرفه و به درد کشورای در حال توسعه نمیخوره و یا لااقل دیر بازده هست. فقط سینما...»
این دو تا نظر، جالب بود و بدک به نظر نمیرسید.
به من نگاه کردند. من چندان جدّی تا آن موقع به این سؤال فکر نکرده بودم. چیزی که آن لحظه به نظرم رسید این بود که: «تو کشور من، فقط باید نفوذ کرد، به مراکز سیاسی رفت و جا خوش کرد. اگه زنی بتونه یا ازدواج سیاسی بکنه و یا یهجوری مقبولیّت ملّتش رو بخره، بقیّهش حلّه! کار دشواری نیست. فقط کافیه به پارلمان یا دادگاه سراسری نفوذ کنی و میخ خودتو محکم بکوبی. اونوقت میبینی که یواشیواش، همهچیز اتّفاق میفته، امین حکومت میشی و میتونی چراغ خاموش، اهدافت رو دنبال کنی.»
همه تأیید کردند و خوششان آمد.
نوبت شیرین رسید.
شیرین گفت: «تا بخواین روزنامهنگار و صاحب سبک سینمایی بشین و یا به مراکز سیاسی نفوذ کنین، باید همهش نگران باشین که یهو حذفتون نکنن! درسته یا نه؟ باید همهش از سایه خودتونم بترسین که کسـی بهتون نزدیک نشه و در طی یه صحنهسازی، حذفتون نکنن! قبول دارین؟»
با حالت تعجّب و سکوت مطلق، فقط نگاهش کردیم.
ادامـه داد و گـفـت: «ایـن راهــش نیســت. اوّل بـایـد یـه کـاری کـنـیـن کـه حـکـومـتـتـون خودشو موظّف به حفظ جان شما کنه! ینی رژیم خودشو موظّف کنه که از رقیب یا دشمن فرضیش نگهداری کنه که یه تار مو ازش کم نشه وگرنه برای خودش شر می¬شه و دردسرش بزرگ و بزرگتر میشه!»
جلوه با تعجّب پرسید: «چطوری؟ دشمنمون مگه از ما حفاظت و حراست میکنه؟! می¬خواد سر رو تنمون نباشه.»
#نه
ادامه...👇
هدایت شده از از اینور اونور چه خبر؟؟؟
ادامه قسمت سی و نهم
👇👇👇
شیرین ادامه داد و گفت: «راه داره! راهش اینه که اوّل تبدیل بشی به یه شخصیّت جهانی. یه کاری کنی که برات لابی کنن و یه جایزه جهانی به تور بزنی. از همهش هم بیسروصاحبتر و راحتتر، جایزه صلح نوبله. باید یه کاری کنی که اونو به دست بیاری؛ چون ملّت ما خیلی شیفته این جایزه هستن!»
ژیلا با خنده گفت: «تو دیگه کی هستی شیطان رجیم؟! خب؟ ادامهش؟ داره جالبتر میشه!»
شیرین ادامه داد: «وقتی تبدیل به چهره جهانی بشی، هیچ حکومتی خودشو برای حذف تو بدنام نمیکنه و حتّی جلوی عناصر تندرو هم میگیره که بهت آسیب نزنن تا جلوی چشم هفت هشت میلیارد آدم زشت نشن و نگن که مثلاً ایران نمیتونه از چهرههای جهانیش مراقبت کنه. این از مصونیّت! به همین راحتی! کاری داشت؟»
جلوه گفت: «خب بعدش چیکار میکنی؟! چطور حرفتو میزنی؟»
شیرین گفت: «بذار اوّل بهت بگن استاد! بهت بگن صاحب جایزه جهانی! بعدش دیگه حتّی نحوه آب خوردنت هم برند میشه و خطر برای رقبا و حکومت!
میدونین چرا؟ چون میگن: «یه روز خریدار برای خرید طوطی به پرندهفروشی رفت. قیمت طوطی رو سؤال کرد. فروشنده گفت 5 میلیون تومن. خریدار گفت چه خبره، چقدر گران، مگه این طوطی چه میکنه؟ جواب شنید که او دیوان حافظ رو از حفظ داره. خریدار گفت: خوب اون طوطی دیگه چقدر میارزه؟ پاسخ شنید: اون هم ده میلیون قیمت داره؛ چون دیوان مولوی رو حفظ کرده.
خریدار که دیگه مأیوس شده بود از قیمت طوطی سوّم سؤال کرد و پاسخ شنید 20 میلیون تومن. ســؤال کرد: این یکی دیگه چه هنری داره؟ پاسخ شنید این طوطی هیچ هنری نداره! فقط دو طوطی دیگه به او میگن: استاد!!»
اوّل یه کاری کن بشی گل سر سبد مجالس و بهت بگن استاد.
بعدش باید رِند باشی و خودتو درگیر خورده پاها نکنی! باید با حکومت کشورت، وارد یه بازی جهانی بشی. بازی که چه باهات ادامه بدن و چه ندن، همچنان تو حرف برای گفتن و مظلومنمایی و اینا داشته باشی.
فکر نکنم بتونین حدس بزنین الان تو کشور ما سر چی میشه خیلی شلوغ کرد و جهانیش کرد. شما چی حدس میزنین؟!»
همه فکر میکردند.
ژیلا گفت: «انرژی هستهای؟!»
شیرین گفت: «نه! چون ایران ماهی خودشو از تحریم¬ها گرفت و خیلی به نفعش شد. ضمناً خیلیا دنبالش هستن و نوبت من و تو نمیرسه!»
جلوه گفت: «حقوق زنان و کودکان؟!»
شیرین گفت: «حالا باز این بهتره و میشه یه کارایی کرد. هرچند خیلی نمیشه روی همینم حساب کرد؛ چون قانون مکتوب و متن دادسراها رو عوض کردن و حدّاقل پنجاه سال طول میکشه! خیلی راه دوریه.»
من که چیزی به ذهنم نرسید.
نوبت ماهدخت شد. ماهدخت گفت: «فقط یه دعوا هست که همیشه هم برای اسرائیل، هم برای سازمان ملل و هم برای خود ایران، تا حدّ قابل توجّهی مهمّه و اونم چیزی نیست مگر «بهائیّت!»»
شیرین گفت: «آفرین! دقیقاً ... دعوای زندانیان بهائی و خانوادههای بهائی رو همیشه میشه تازه نگه داشت مخصوصاً اگه مستقیماً از خود اسرائیل و بیتالعدل حمایت بشی. فقط کافیه وکالت سه چهار تا پرونده کلفتشون رو برداری، بقیّهش حلّه! پسراشون تو فیسبوک ازت یه قهرمان میسازن! دختراشون تو خیابون برات رو سینههاشون جمله «فدایت شوم» حک میکنن! میشی نقل مجالس پیرمردا و پیرزناشون ... خلاصه یه هفته نشده، میشی محبوب دلها و منجی اسرای در بند. اونوقته که میتونی از زن بگی، از اسلام بگی، از سیاست و زندانیان سیاسی بگی، از هر چی دلت میخواد بگی! و اونا هم بشن پامنبریت و سینهزنت! چرا؟ چون هم داری حرف دلشون رو میزنی و هم اینقدر اسموآوازهت پیچیده که کسـی نمیتونه بگه بالای چشمت ابرو هست!»
با اینکه تحلیل جالب و قابل توجّهی بود، امّا یک چیزی در درونم میگفت که اینقدر که شیرین میگوید، اوضاع گل و بلبل نیست و بالاخره برای خاموش کردنت میشود برنامههای زیادی ریخت.
امّا اینکه اوّل چهره بینالمللی بشوی و بعد هم دایه دلسوزتر از مادر برای اقلّیّتها و بعدش هم از آنها به نفع خودت و اهدافت سواری بگیری، این را خوب آمد.
اما جمله آخر شیرین خیلی در ذهنم ماند.
جمله آخرش این بود: «فقط یک «زن» هست که میتونه همه این دعواها رو با هم اداره کنه و نشه به راحتی حذفش کرد!»
رمان #نه
ادامه دارد...
#اینور_اونور_چه_خبر
@left_raight_news
هدایت شده از از اینور اونور چه خبر؟؟؟
بسم الله الرحمن الرحیم
🔥 #نه 🔥
💥 «قسمت چهلم»
🔺 وقتی داری از شرایطت لذّت میبری، امّا ناگهان همهچیز یادت میآید!
فردای آن شب، همهچیز برایم رنگ و بوی دیگری داشت. احساس میکردم خیلی از دنیا عقب هستم و باید خیلی چیزها را یاد بگیرم. احساس میکردم خیلی از ماهدخت، شیرین و بقیّهشان عقب هستم و باید خیلی بدوم تا به آنها برسم. اصولاً عادت به عقب ماندن، رکود و انزوا ندارم و خیلی برونگراتر از این حرفها هستم، امّا آن شب، یک احساس خاصّی به من دست داد که باید پاشنهام را بکشم و تا نفس دارم بدوم.
خیلی درگیر دروس و کلاسهای خودمان بودیم و چندان ارتباطی با ایرانیها نداشتیم. فقط میدیدم که کلاسهای آنها هم مثل ما خیلی پررونق و برووبیا بود و بعضی از کنفرانسها را هم با هم برمیداشتیم و اساتیدمان مشترک میشدند.
بگذارید یک جمله از کنفرانسها بگویم:
موضوعات کنفرانسها خیلی متنوّع و خاص بود. از ریزترین مسائل مربوط به زنان گرفته تا مسائل کلانتر و کلّینگر، امّا نقطه مشترکش سه مسئله بود؛ یعنی آخرش میخواستند به این سه چیز برسند:
1- تأکید بر ناکارآمدی دین مخصوصاً دین اسلام در تعیین و تبیین حقوق انسانها مخصوصاً حقوق زنان و کودکان. حتّی آنها میگفتند باید در خود دین هم تجدید نظر کرد و اگر دین نمیتواند خودش را با خواست انسان مطابق کند و حقوقی که انسان دنبالش هست را تأمین کند، به راحتی باید ترکش کرد و این دین هست که باید کوتاه بیاید و جای خودش را به خواست انسان بدهد.
2- عدم توجّه جوامع علمی، حوزههای علمیّه و ملّاهای شیعه و سنّی بر بسیاری از مسائل حقوق زنان و کودکان. طوری که حتّی یک مرجع شیعه یا سنّی کتاب مستقلّی درباره حقوق زنان و کودکان ندارد و این نشانگر بیتوجّهی و عدم علاقه به این بحث است.
3- تأکید بر مجرّد ماندن زن و اینکه تشکیل خانواده چیز دستوپاگیری هست و اصولاً باید از قیدها آزاد شد تا پرواز کرد و از همهاش بدتر، حتّی از سنّتها و دین بدتر و دست و پاگیرتر، خانواده است.
اگر بخواهم راحتتر بگویم، آن مؤسّسه در حال تربیت انسانهایی منهای سه چیز بود: منهای اسلام، منهای راهنما، منهای اصالت و خانواده!
حتّی وقتی هم در اینترنت سرچ کردم و همه جلسات، همایشها و کنفرانسهای مربوط به فمینیسم، حقوق زنان و کودکان در سرتاسر جهان مخصوصاً در خاورمیانه را رصد کردم، فهمیدم که همه آنها چیزی بیشتر از همین سه نکته ندارند که بگویند و آخر حرفهایشان میخواهند به همین سه چیز برسند.
همهچیز گل و بلبل بود و خیلی داشتم حال میکردم و چیز یاد میگرفتم که اتّفاقی افتاد که خیلی مرا متأثّر کرد. اینقدر که حالم تا دو روز بد بود و بالا میآوردم، امّا بعدش درست شد و تلاش کردم با خودم کنار بیایم.
ماجرا از این قرار بود که دو تا آقا به سالن کنفرانسها آمدند. به نظر نمیرسید یهودی باشند، امّا بعد کاشف به عمل آمد که اصالتاً یهودی هستند و آمریکا زندگی میکنند. از مؤسّسهای به نام مؤسّسه «¬NCBI».
اوّلش شروع کردند و از مؤسّسهشان گفتند که:
مرکز اطّلاعات زیستفنّاوری معروف به NCBI یکی از مراکز و شاخههای کتابخانه مـلّی پزشـکی ایـالات مـتّحـده آمریکاســت که خــود زیـر مجموعه مؤسّسه ملّی سلامــت NIH قرار دارد. مؤسّسه ملّی سلامت در نهایت زیر مجموعه وزارت بهداشت و خدمات انسانی ایالات متّحده آمریکاست. این مرکز در سال ۱۹۸۸ میلادی در پی تصویب طرح پیشنهادی سناتور کلود پپر در کنگره آمریکا شکل گرفت. مرکز ملّی اطّلاعات زیستفنّاوری در شهر بتزدا در ایالت مریلند قرار دارد.
در این مرکز ابزار و پایگاه دادههایی نظیر آنتره، بلاست، پاب مد و ژن بانک اداره میشود.
از وظایف مرکز ان سی بی آی میتوان موارد زیر را نام برد:
1. ایجاد ساختار برای تحلیل و ذخیره¬سازی دادههای تحقیقات ژنتیک، بیوشیمی و زیستشناسی مولکولی.
2.ترویج و شیوع استفاده از این دیتابیسها در بین جامعه محقّقین.
3. هماهنگسازی اطّلاعات با دیگر مراکز مشابه جهانی.
4. پیشبرد پژوهش در تحلیلهای رایانهای روابط کارکردی-ساختاری مولکولهای کلیدی.
خب تا اینجا خیلی هم شیک بود و مجلسی!
تا اینکه یواشیواش بحث را بردند روی تشکیل بانک ژنتیک زنان جهان، ضرورت شناخت و تعیین دقیق ساختار ژنی زنان خاورمیانه و این حرفها.
#نه
ادامه ...👇
هدایت شده از از اینور اونور چه خبر؟؟؟
ادامه قسمت چهلم
👇👇👇
من فقط فهمیدم که دلم مثل تشتی که پر از آب باشد و یکمرتبه از پشت بام به زمین بیفتد، همانطور ریخت زمین و یک لرزش کوچک در دست و پاهایم احساس میکردم. با ادامه صحبتهای آن دو نفر، حال به حالی میشدم که میگفتند: «ما خیلی تلاش کردیم تا بانک دقیق و کارآمدی داشته باشیم و حاصل تحقیقاتمون رو فقط در اختیار کشورهای عضو ارشد مرکز اطّلاعات زیست فنّاوری قرار بدیم. حتّی برای این امر مجبور به هزینههای گزاف شدیم و از مقطعی به این طرف، بخش جمعآوری و آزمایشات اوّلیّه این پروژه بزرگ رو برونسپاری کردیم. (یعنی شرکتهای خاصّی را پیدا و تأسیس کردند که مأموریّت جمعآوری ژنهای زنان جهان مخصوصاً منطقه ما را به عهده بگیرند و حتّی آزمایشات اوّلیّه هم روی آنها انجام بدهند! کلّاً خدا لعنتشان کند!)...»
داشت میگفت و میگفت و من هم داشت فشارم زیر و رو میشد. تا اینکه گفت: «یکی از کشورهایی که خیلی صادقانه و بدون هیچ چشمداشتی از اوّلش پای کار بود و حتّی هزینههای اوّلیّه کلّ مؤسّسه ما رو هم تأمین میکرد، همین کشور اسرائیل است. اینقدر سطح همکاریهای اسرائیل با ما بالاست که حتّی تمام شرکتهایی که ما باهاشون قرارداد داریم و برامون نمونه اوّلیّه و ثانویه میارن از ملّت بزرگ یهود و شرکتهای اسرائیلی هستن.»
احساس میکردم دارم بالا میآورم، امّا هنوز نمیدانستم چرا! فقط میدانستم که از حرفهایش احساس خیلی بدی دارم و نزدیک است یک چیزی بگوید که حالم به کلّی بد شود. تا اینکه گفت: «ما اطّلاع نداریم که انستیتوهای اوّلیّه شرکتهای اسرائیلی کجاست و چطوری اینقدر دقیق، ظریف و با سرعت، نیازهای ما رو تأمین میکنن و بهمون اطّلاعات میدن، امّا فقط همینو میدونیم که در جزیرههای مختلف و بر اساس هر منطقه، انسانها مخصوصاً زنها رو مورد آزمایش دقیق قرار میدن.»
تا این را گفت، فهمیدم که دارد چه میگوید. فهمیدم که زندانی که چندین ماه گذشته در آن آرزوی مرگ میکردم و نمیدانستم چرا آنجا هستم و چرا و به چه نیّت تأسیس شده است، دارد چهکار میکند و همه کسانی که آنجا هستند، خرابکار نیستند. حالا آن دو نفر داشتند نتایج تحقیقاتشان از زنهای افغانستان، پاکستان و... را در آن جلسه تحلیل و بررسی میکردند. این که به چه نتایج جالبی رسیدند و حتّی حاصل تحقیقاتشان هم به انواع ابر شرکتهای «غذایی»، «لوازم آرایشـی» و حتّی «داروسازی» و صدها شرکت متقاضی دیگر ارسال میکنند.خیلی ساده است؛ یعنی برنامهریزی برای خوراک، پوشاک، دارو، ظاهر، پوست و خلاصه همهچیز مردم و ملّت خاورمیانه مخصوصاً زنها و دخترهایمان! بر اساس تغییر جهشـی و ژنتیکی خاصّی که دنبالش هستند و برای ملّتهای بیچاره و بی خبر ما تجویز میکنند! دیگر حالم بد شد. یاد انواع هورمونها، سوپ جنین انسان، لیلماهای بیچاره و هایدههای بدبخت و... افتادم، به شدّت تپش قلب گرفتم و دست و پاهایم یخ کرد. هر چه در طول کلّ زندگیام خورده و نخورده بودم، تا شیر مادرم را هم بالا آوردم و دیگر نفهمیدم چه شد.
رمان #نه
ادامه دارد...
#اینور_اونور_چه_خبر
@left_raight_news