برای اینکه اعتماد به نفس داشته باشیم، با تمام قوای خود زندگی کنیم و در مورد خودمان احساس خوبی داشته باشیم، چه باید بکنیم؟
باید اعتماد به نفس خود را بازسازی کنیم؛ و این کار را با بهبود بخشیدن عزت نفس مان آغاز کنیم. باید یاد بگیریم هر آنچه هستیم؛ اعم از گذشته مان، اشتباهات مان، بد گمانی های مان، ضعف هایمان و ترس های مان را دوست بداریم حتی بیش از آن که یاد بگیریم خودمان را دوست داشته باشیم، بایدبه عشق همچون یک آرمان بنگریم. باید جنگجویان عشق باشیم.
باید برای خودمان بجنگیم و پای آنچه هستیم و آنچه می خواهیم باشیم، بایستیم.
باید به جای قربانی بودن، جنگجو باشیم، و به جای دنباله روی، مبارزه کنیم.
📕 شجاعت
👤 #دبی_فورد
🤩『 @KA | کافه کتاب 』📚
#عمر_کوتاه_مادر (خیلی قشنگه👌)
آهسته چند ضربه به در حمام زدم و گفتم مادر جان چیزی لازم ندارید. مادر از زادگاه، دیدن فرزندانش آمده بود!! اینبار مهمان خانه من بود. دلم آشوب بود! درحمام را باز کردم. مادرم را دیدم که گیسوان درهم تنیده سپیدش را شانه میکشد نرم کننده را روی سرش خالی کردم... موهایش به نرمی شانه شد... مادرم گفت خدا خیرت بدهد! این دیگر چه بود. از خودم خجالت کشیدم سالها بود که نرم کننده موی سر در بازار آمده بود و طفلک مادرم سرش را به سختی شانه میکرد. بدون اینکه از او اجازه بگیرم لیف را پُر از کف صابون کردم و به تن نحیفش کشیدم دردش آمده بود. میگفت کافیست دلم آشوب بود گوش به حرفش نمیدادم درست مثل وقتی که من بچه بودم و مرا به حمام میبرد. درست مثل موقعی که مرا کیسه میکشید و من دردم می آمد و او وعده سینما به من میداد که ساکت شوم. درست مثل همان روزها... مادر پیرم را شستم حوله سپیدی را به دور تن نحیفش کشیدم. مثل یک شاخه گل روی تختم نشاندمش موهایش را با سشوار خشک کردم. لباسهایش را تنش کردم به زور یک ماتیک قرمز به روی لبهایش کشیدم... دلم آشوب بود.
هفته بعد مادرم پر زد اما لیف ماند...تار موهای سپیدش در شانه ماند...
دخترم گفت مادر چرا صدای گریه ات در حمام قطع نمیشود...
گفتم بخاطر اینکه عُمر لیف حتی این شانه از عُمرِ مادر من بیشتر بود...
🔴قدر آیینه بدانید چو هست... نه در آن وقت که افتاد و شکست...
پدر و مادر مثل سورهای از قرآن هستند که هیچکس نمیتونه مثل اونها را برامون
بیاره😭😭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینجا گشت رودخان زیباست🌿
☞🇯🇴🇮🇳 ↯
┏━━━🍑🍃🍎🍃🍒━━━┓
#داستان_شب 💫
زاهدى از مردم كناره گرفت و به بيابان رفت و در محل خلوتى مشغول عبادت شد، و تصميم گرفت در انزوا و تنهائى به سربرد، و وارد شهر و اجتماع مردم نشود.
او در كنج خلوت عبادت خود عرض مى كرد: خدايا رزق و روزى مرا كه قسمت من كرده اى به من برسان هفت روز گذشت ، و هيچ غذائى بدستش نرسيد و از شدت گرسنگى نزديك بود بميرد، به خدا عرض كرد: خدايا روزى تقسيم شده مرا به من برسان و گرنه روحم را قبض كن ، از جانب خداوند به او تفهيم شد كه : به عزّت و جلالم سوگند، رزق و روزى به تو نمى رسانم تا وارد شهر گردى و به نزد مردم بروى .
او ناگزير شد وارد شهر شد، يكى غذا به او رسانيد، ديگرى آب و نوشيدنى به او داد، تا سير و سيراب گرديد، او به حكمت الهى آگاهى نداشت در ذهنش خطور كرد كه مثلا چرا مردم به او غذا رساندند، ولى خدا نرسانيد و... از طرف خداوند به او تفهيم شد كه آيا تو مى خواهى با زهد (ناصحيح خود) حكمت مرا از بين ببريد آيا نمى دانى كه من بنده ام را بدست بندگانم روزى مى دهم ، و اين شيوه نزد من محبوبتر است از اينكه بدست قدرتم روزى دهم .
📚داستان دوستان، جلد پنجم، محمد محمدى اشتهاردى
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اسکرین بگیر...برای شهیدصلوات بفرست
صلوات ازشما فاتحه ش ازمن
انسان های بزرگ
دو دل دارند
دلی که درد می کشد
و پنهان است
و دلی که می خندد
و آشکار است......🌺
و همهیِ ما هر از گاهی
به شانهای نیاز داریم
که به آن تکیه کنیم،
بدونِ اینکه سنگینی داشته باشیم،
#نيره_أشرف
🌱
تکیه بر نامردمان کردن نشاید در خطر
جان خود بر دار و از میدان بی مهری گذر
#سعیدdr
🌸🍃
🪴هیچوقت از خودت پرسیده ای که قیمت یک روز زندگی چند است؟
ما که قیمت همه چیز را با پول می سنجیم تا حالا شده از خدا بپرسیم قیمت یک دست سالم چقدر است؟
یک چشم بی عیب چقدر می ارزد؟
قیمت یک بدن سالم چند؟
قیمت یک لیتر باران؟
قیمت یک ساعت روشنایی خورشید؟
یا اینکه چقدر بدهیم تا بی منت نفسمان را با طراوت طبیعت پر کنیم؟
تمام قشنگیهای دنیا کاملا مجانی در اختیار ماست.بیا به جای غر زدن، خدا را بابت تمام نعمت هایی که بی منت هر روز بر ما ارزانی می دارد، سپاس بگوییم.
زندگی کتابیست پر ماجرا
هیچ گاه آن را به خاطر یک ورقش
دور نینداز؛
ورق برمیگردد...