eitaa logo
🍁لطفِ خدا🍁
512 دنبال‌کننده
13.1هزار عکس
7.8هزار ویدیو
72 فایل
گویی بازی ماروپله همان رسـم بندگـیست! هربار ڪه بافــریب شـیطان به طبقات پایین و سختیهای زندگی سـقوط‌ میکنی: نردبان🍁لطفِ خدا🍁برای بازگشت به جایگاه گذشته درڪنارتوست. ادمین: @E_D_60 ثبت نظرات: https://daigo.ir/secret/8120014467
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان عجیب تشرف علی بن مهزیار بعد از بیست سفر به مکه آنهم با کاروانی سوار بر شتر و خطرات راه، و سوال ارواحنا فداه: 🔹قاصد حضرت آمد به او گفت چه میخواهی؟ عرض کرد: «من دنبال امامی میگردم که غایب از دیدگان عالم است» قاصد گفت: «جواب غلطی دادی، او محجوب ازخلق نیست اعمال شما او را محجوب کرده است» 🔺سپس قاصد او را خدمت ‎ ارواحنا فداه برد. 🔹حضرت اولین سوالی که از او پرسید چنین بود:«چه شد که تا بحال نزد ما نیامدی و تأخیر انداختی؟ما شب و روز منتظر تو بودیم» 🔸ابن مهزیار گفت:«من بیست سفر بخاطر دیدن شما آمدم اما کسی را نیافتم که مرا به سمت شما راهنمایی کند. 🔹حضرت فرمودند: «کسی را نیافتی؟ خیر اینگونه نیست بلکه دنبال زیاد کردن اموال بودن، تکبر بر ضعیفان و قطع رحم باعث شد راه نیابی،اکنون چه عذری داری؟» (که مارا منتظر خود گذاشتی) 🔸عرض کرد آقاجان مرا ببخش. 🔹حضرت فرمود: «اگر استغفار شما برای همدیگر نبود ما رحمت مان را از شما قطع میکردیم، استغفار و مهربانی که نسبت به یکدیگر دارید سبب گردیده لطف ما به شما برسد» 📚دلائل الإمامة، ص542 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به نام خدا ۱۴ 💫عشق کتاب زینب، شش هفت ماهه بود ... علی رفته بود بیرون ... داشتم تند تند همه چیز رو تمییز می کردم که تا نیومدنش همه جا برق بزنه ... نشستم روی زمین، پشت میز کوچیک چوبیش ... چشمم که به کتاب هاش افتاد، یاد گذشته افتادم ... عشق کتاب و دفتر و گچ خوردن های پای تخته ... توی افکار خودم غرق شده بودم که یهو دیدم خم شده بالای سرم ... حسابی از دیدنش جا خوردم و ترسیدم ... چنان از جا پریدم که محکم سرم خورد توی صورتش ... حالش که بهتر شد با خنده گفت ... عجب غرقی شده بودی... نیم ساعت بیشتر بالای سرت ایستاده بودم ... منم که دل شکسته ... همه داستان رو براش تعریف کردم... چهره اش رفت توی هم ... همین طور که زینب توی بغلش بود و داشت باهاش بازی می کرد ... یه نیم نگاهی بهم انداخت ... - چرا زودتر نگفتی؟ ... من فکر می کردم خودت درس رو ول کردی ... یهو حالتش جدی شد ... سکوت عمیقی کرد ... می خوای بازم درس بخونی؟ ... از خوشحالی گریه ام گرفته بود ... باورم نمی شد ... یه لحظه به خودم اومدم ... - اما من بچه دارم ... زینب رو چی کارش کنم؟ ... - نگران زینب نباش ... بخوای کمکت می کنم ... ایستاده توی در آشپزخونه، ماتم برد ... چیزهایی رو که می شنیدم باور نمی کردم ... گریه ام گرفته بود ... برگشتم توی آشپزخونه که علی اشکم رو نبینه ... علی همون طور با زینب بازی می کرد و صدای خنده های زینب، کل خونه رو برداشته بود ... خودش پیگر کارهای من شد ... بعد از 3 سال ... پرونده ها رو هم که پدرم سوزونده بود ... کلی دوندگی کرد تا سوابقم رو از ته بایگانی آموزش و پرورش منطقه در آورد ... و مدرسه بزرگسالان ثبت نامم کرد ... اما باد، خبرها رو به گوش پدرم رسوند ... هانیه داره برمی گرده مدرسه ... به‌کانال🍁لطفِ‌خدا🍁بپیوندید @lotfe_khodaa
به نام خدا ۱۵ 💫 من شوهرش هستم ساعت نه و ده شب ... وسط ساعت حکومت نظامی ... یهو سر و کله پدرم پیدا شد ... صورت سرخ با چشم های پف کرده ... از نگاهش خون می بارید ... اومد تو ... تا چشمش بهم افتاد چنان نگاهی بهم کرد که گفتم همین امشب، سرم رو می بره و میزاره کف دست علی ... بدون اینکه جواب سلام علی رو بده، رو کرد بهش ... - تو چه حقی داشتی بهش اجازه دادی بره مدرسه؟ ... به چه حقی اسم هانیه رو مدرسه نوشتی؟ ... از نعره های پدرم، زینب به شدت ترسید ... زد زیر گریه و محکم لباسم رو چنگ زد ... بلندترین صدایی که تا اون موقع شنیده بود، صدای افتادن ظرف، توی آشپزخونه از دست من بود ... علی همیشه بهم سفارش می کرد باهاش آروم و شمرده حرف بزنم ... نازدونه علی بدجور ترسیده بود ... علی عین همیشه آروم بود ... با همون آرامش، به من و زینب نگاه کرد ... هانیه خانم، لطف می کنی با زینب بری توی اتاق؟ ... قلبم توی دهنم می زد ... زینب رو برداشتم و رفتم توی اتاق ولی در رو نبستم ... از لای در مراقب بودم مبادا پدرم به علی حمله کنه ... آماده بودم هر لحظه با زینب از خونه بدوم بیرون و کمک بخوام ... تمام بدنم یخ کرده بود و می لرزید ... علی همون طور آروم و سر به زیر، رو کرد به پدرم ... دختر شما متاهله یا مجرد؟ ... و پدرم همون طور خیز برمی داشت و عربده می کشید ... - این سوال مسخره چیه؟ ... به جای این مزخرفات جواب من رو بده ... - می دونید قانونا و شرعا ... اجازه زن فقط دست شوهرشه؟... همین که این جمله از دهنش در اومد ... رنگ سرخ پدرم سیاه شد ... - و من با همین اجازه شرعی و قانونی ... مصلحت زندگی مشترک مون رو سنجیدم و بهش اجازه دادم درس بخونه ... کسب علم هم یکی از فریضه های اسلامه ... از شدت عصبانیت، رگ پیشونی پدرم می پرید ... چشم هاش داشت از حدقه بیرون می زد ... لابد بعدش هم می خوای بفرستیش دانشگاه؟ ... به‌کانال🍁لطفِ‌خدا🍁بپیوندید @lotfe_khodaa
به نام خدا ۱۶ 💫 ایمان علی سکوت عمیقی کرد ... - هنوز در اون مورد تصمیم نگرفتیم ... باید با هم در موردش صحبت کنیم ... اگر به نتیجه رسیدیم شما رو هم در جریان قرار میدیم ... دیگه از شدت خشم، تمام صورت پدرم می پرید ... و جمله ها بریده بریده از دهانش خارج می شد ... - اون وقت ... تو می خوای اون دنیا ... جواب دین و ایمان دختر من رو پس بدی؟ ... تا اون لحظه، صورت علی آروم بود ... حالت صورتش بدجور جدی شد ... - ایمان از سر فکر و انتخابه ... مگه دختر شما قبل از اینکه بیاد توی خونه من حجاب داشت؟ ... من همون شب خواستگاری فهمیدم چون من طلبه ام ... چادر سرش کرده... ایمانی که با چوب من و شما بیاد، ایمان نیست ... آدم با ایمان کسیه که در بدترین شرایط ... ایمانش رو مثل ذغال گداخته ... کف دستش نگه می داره و حفظش می کنه ... ایمانی که با چوب بیاد با باد میره ... این رو گفت و از جاش بلند شد ... شما هر وقت تشریف بیارید منزل ما ... قدم تون روی چشم ماست ... عین پدر خودم براتون احترام قائلم ... اما با کمال احترام ... من اجازه نمیدم احدی توی حریم خصوصی خانوادگی من وارد بشه ... پدرم از شدت خشم، نفس نفس می زد ... در حالی که می لرزید از جاش بلند شد و رفت سمت در ... - می دونستم نباید دخترم رو بدم به تو ... تو آخوند درباری ... در رو محکم بهم کوبید و رفت ... پ.ن: راوی داستان در این بخش اشاره کردند که در آن زمان، ما چیزی به نام مانتو یا مقنعه نداشتیم ... خانم ها یا چادری بودند که پوشش زیر چادر هم براساس فرهنگ و مذهبی بودن خانواده درجه داشت ... یا گروه بسیار کمی با بلوز و شلوار، یا بلوز و دامن، روسری سر می کردند ... و اکثرا نیز بدون حجاب بودند ... بیشتر مدارس هم، دختران محجبه را پذیرش نمی کردند ... علی برای پذیرش من با حجاب در دبیرستان، خیلی اذیت شد و سختی کشید ... به‌کانال🍁لطفِ‌خدا🍁بپیوندید @lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نمونه های تذکر 👇👇👇 خانم محجبه با چادر نامناسب! (براق، طرحدار، نازک) به به، چه حجابی. البته گاهی مدل چادر جلب توجه میکنه و ما متوجه نیستیم، فکر میکنم الان چادر شما اینطوری باشه! پوششتون نشون میده خانم مقیدی هستین فقط فکر میکنم بهتره این مدل چادر رو در جمع زنانه ازش استفاده کنین چادرتون قشنگه؛ کاش نگه میداشتین واسه مجالس و مهمونی زنانه، واسه بیرون، چادرِ ساده باشه ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
🧡 من براے رعایت حجاب خودم هزاران دلیل دارم: جلب رضایت خدا آرامش روانے انقراض بے بند و بارے آرامش فردےو اجتماعے تقویت تمرکز تحکیم بنیان خانوادھ کاهش خیانت و نا امنے شکر نعمت زیبایے و.... 🦋 ‌‌ ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
🌱🌸 ⚠️🍃 دوست دارم نماز بخونم🧎🍀 اما رفیقام مسخره میکنن دوست دارم حجاب🧕 داشته باشم اما اطرافیان نمیپسندن... امام کاظم(علیه السلام) میفرمایند: اگه تو دستت یه تیکه طلا⭐️ باشه، همه مردم بگن این سنگه باور میکنی؟ اگه یه تیکه سنگ دستت باشه همه مردم بگن طلاست باور میکنی؟ نه❌ پس حرف مردم رو بزار کنار، هیچ وقت نمیتونی همه رو راضی کنی😉💯 فقط حرف خدا و خواست او ... ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
ماهيان از آشوب دريا به خدا شكايت بردند، دريا آرام شد وآنها صيد تور صيادان شدند!!!! آشوبهاي زندگي حكمت خداست... ازخدا، دل آرام بخواهيم، نه درياي آرام!! دلتان همیشه آرام..... ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
به خدا که وصل شوی، آرامـش وجودت را فرا میگیرد، نه به راحتی می‌رنجی و نه به آسـانی می‌رنجانی. آرامـش سهـم دل‌هـایی‌ست که بـه سمت خداست..🌿💚 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ این کلیپ زندگی و تفکرات شما را راجع به انقلاب و نظام تغییر خواهد داد 💟شادی روح شهداذکرصلوات ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa