👆👆👆👆
تصویر #پروفایل به مناسبت فرا رسیدن ولادت کریم اهل بیت
امام حسن مجتبی علیه السلام.
برای دوستاتون هم بفرستین😊
#ماه_مبارک_رمضان
#میلادامامحسنمجتبی
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
#السلام_علیک_یاحسنبنعلی✋
#صد_سلامم بپذیر اگر ڪه قابل هستم
✨دست من را تو بگیر بیڪَسو سائل هستم
زیر لب ذڪر بگویم نفس آغاز ڪنم
✨ڪه نگویے #شاه، نوڪرے غافل هستم
#میلاد_امام_حسن_مجتبی✨💫
#مبارڪباد🎉🎊
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
6.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 کلیپ
🎤 استاد رائفی پور
📝 «وزارت اتفاقات»
🔴 اقدامات عجیب و غریبی که در دوران وزارت جناب ظریف به صورت کاملا اتفاقی رخ داده و یا در حال وقوع است.
🔺جناب ظریف جای فرافکنی باید پاسخگوی عملکرد خود در این چند سال باشید.
#ظریف
#انتخابات
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
#چیبگمآخه
نمونه های تذکر 👇👇👇
تصاویر نامناسب روی اجناس (فروشگاه، داروخانه و ..)
عذر میخوام! اینا رو بچرخونین بهتره، عکسشون مناسب نیست!
اگه واقعاً دیدنش گناه باشه، هرکی ببینه شما هم تو گناهش شریک میشین!
چرا تو گناه بقیه شریک شین؟ خرجش یه ماژیکه، یه ماژیک کنار دستتون بذارین و این مدلیها رو رنگ کنین
به اطرافیان هم میگم برن و خیلی عادی و طبیعی تذکر بدن
برخی اجناس، شماره ارتباط با مشتری داره، به تولیدی یا توزیع کننده ش زنگ میزنم
تذکر میدم که: چرا تصاویر نامناسب روی فلان جِنستون داره؟!
در موارد حاد میشه به اصناف اطلاع داد. شماره اصناف و مشاغل در اینترنت موجوده
#امربهمعروف_نهیازمنکر
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
دوستِ خدا بودن سخت نيست!
پیرمردی هر روز در محلهای پسرکی را با
پایِ برهنه میدید که با توپ پلاستیکی
فوتبال بازی میکرد.⚽️
روزی رفت و یک کفش زیبایِ نو خرید
و آمد به پسرک گفت: بیا این کفشها
را بپوش..👟
پسرک کفشها را پوشید،
با خوشحالی رو به پیرمرد کرد و گفت: شما خدا هستید؟🤔
پیرمرد لبش را گزید و گفت نه پسرجان!
پسرک گفت: پس دوستِ خدا هستی،
چون من دیشب فقط به خدا گفتم کفش ندارم...🙂❤️
دوستِ خدا بودن سخت نيست..
شیبا فیصل
#به_وقت_عاشقی
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
وسط درد و مشکلات
سرتو بگیر سمت آسمون و با لبخند بگو
خدایا من بهت اعتماد دارم،
میدونم یه صلاحی این وسط هست..🌸
#به_خدا_اعتمادکنیم
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
7.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 سلام بر #حاج_قاسم عزیز.....
🔵 سلام بر یار راستین امام عصر(عج)
🌕 سرود آرامش قبل از طوفان ...
سلام بر #مرد_میدان
پایان #ظریف
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت13
جلوی سینک ایستادم و شروع به شستن ظرفها کردم. فکر این که باز هم تنهایی نصیبم میشود و برای پیدا شدن یک خواستگار دیگر باید دوباره دست به دعا بردارم و خدا خدا کنم عذابم میداد.
در همین دو روز چه رویاهایی که برای خودم نساخته بودم. خدایا مگر من از دیگر دخترها چه کم دارم. همهی دوستان دورهی دبیرستانم ازدواج کردند و الان خانه و زندگی و بچه دارند. فقط یکی از آنها طلاق گرفته و یکی هم شوهرش معتاد است. گاهی آنقدر فشار رویم زیاد است که با خودم فکر میکنم اصلا شوهر معتاد داشتن هم خوب است. حداقل به امید این که شاید بتوانم ترکش بدهم و زندگی خوبی داشته باشم زندگی میکنم.
از این فکرهای از سر عصبانیت خسته شدم و دوباره بغضم را قورت دادم.
امینه کنارم ایستاد.
–اونورتر وایسا تا منم آب بکشم.
همانطور که ظرفها را آب میکشید با خوشحالی گفت:
خوب شد زنگ زدما، حسن میگه آخر هفته عقد نوهی عموش دعوتیم. میبینی چقدر مغروره، اگه من زنگ نمیزدم اونم انگار نه انگار. البته الان که خوب فکر میکنم میبینم تقصیر خودمم بوده، اون موقع خیلی عصبانی بودم.
–حالا این نوه عموش چند سالشه؟
–کی؟
نگاهش کردم.
او که انگار تازه یادش آمد چه گفته ابروهایش را بالا داد.
–آهان اون رو میگی. حسن میگفت تازه دیپلم گرفته. هنوز دانشگاه نرفته.
آهی کشیدم و گفتم:
–حدودا هفده، هجده سالشه دیگه؟
–چیه بابا، هنوز بچس. اینقدر بدم میاد دختر رو زود شوهر میدن.
کمی مایع ظرفشویی روی اسکاجم ریختم. بوی تند سرکه بینیام را تحریک کرد. عطسهایی کردم.
امینه گفت:
–بیا اینم شاهدم. دختر تو این سن باید خوش بگذرونه.
فقط نگاهش کردم.
با مِن و مِن گفت:
–نه این که کار بدی باشه. البته بستگی به خود دختر داره. لابد این آمادگیش رو داره دیگه.
–تو الان پشیمونی؟ کمی سکوت کرد و گفت:
–خب الان نه، ولی وقتی از دست حسن عصبانیم همش فکر میکنم چرا اینقدر زود ازدواج کردم. راستش فکر کنم اگه ما پولدار بودیم هیچ وقت این فکر رو نمیکردم.
مشکلات ما همش مالیه. الانم که با این گرونی حتما دعوامونم بیشتر میشه.
وسط آن بغض و ناراحتی از حرفش خندهام گرفت.
دلخور گفت:
–آره بخند. تو نخندی کی بخنده؟ شوهر که کردی اون موقع حالت رو میپرسم.
الان نمیفهمی من چی میگم چون دستت تو جیب خودته و واسه خودت راحت خرج میکنی.
–من حاضرم ماهانه بهت یه مبلغی بدم عوضش تو برام یه مورد ازدواج پیدا کنی. ببین دختره هفده ساله داره ازدواج میکنه، من که دو برابر اون سن دارم هنوز اندر خمه یک کوچهام.
–بابا ول کن اُسوه، اگه تو میخواستی مثل اون ازدواج کنی تا حالا صد بار شوهر کرده بودی.
–مگه پسره چطوریه؟
–حسن میگفت درسش که در حد دیپلمه، دانشگاه هم نرفته. کارشم تو یه مغازهی نجاری شاگرده، پول مولم نداره.
نگاه عاقل اندر سفیهی به خواهرم انداختم.
–کاش اون موقع ها، مثل الان فکر میکردم. ولم کن امینه، پول و درس رو میخوام چیکار، این چیزا شعور نمیاره. خب پسره کار میکنه زندگیش رو میسازه.
–وای اُسوه، تو چرا قدر موقعیتت رو نمیدونی. اصلا ایشالا یه خواستگار اون مدلی برات پیدا بشه، ببینم زنش میشی.
نفس عمیقی کشیدم.
–فعلا که بختم بسته شده.
انگار چیزی یادش آمد با هیجان گفت:
–راستی میخواستم یه مسئلهایی رو بهت بگم مامان نذاشت. البته فکر کنم به خاطر هزینش مخالفت کرد. اگر هزینهاش رو خودت بدی فکر نکنم حرفی بزنه.
–چی؟
سرش را نزدیک گوشم آورد.
#بهوقترمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa