eitaa logo
🍁لطفِ خدا🍁
512 دنبال‌کننده
13.2هزار عکس
7.8هزار ویدیو
72 فایل
گویی بازی ماروپله همان رسـم بندگـیست! هربار ڪه بافــریب شـیطان به طبقات پایین و سختیهای زندگی سـقوط‌ میکنی: نردبان🍁لطفِ خدا🍁برای بازگشت به جایگاه گذشته درڪنارتوست. ادمین: @E_D_60 ثبت نظرات: https://daigo.ir/secret/8120014467
مشاهده در ایتا
دانلود
دلم محزون داغی از قدیم است عزای حمزه و عبدالعظیم است کشد پر مرغ دلهامان ز سینه گهی سوی ری و گاهی مدینه 🥀 🥀 🏴🥀 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
1_611076312.mp3
5.21M
موزیک 🎼 با صدای 💫 تقدیم به ساحت رفیع حضرت عبدالعظیم "علیه‌السلام" تهیه شده در مؤسسه منتظران منجی"عج" ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕰 به امینه گفتم: –ناراحت شدا. سجاده را کنار دیوار گذاشتم و از اتاق بیرون آمدم. صدف گفت: –اُسوه گوشی رو برات آوردم، فقط از این قدیمیهاست ببین اصلا به دردت می‌خوره. گوشی را گرفتم. –دستت درد نکنه، خوبه، فعلا کارم رو راه میندازه. بعد نگاهش کردم و گفتم: –صدف جان از حرف امینه ناراحت نشو، اون فقط... امینه وسط حرفم پرید و رو به صدف گفت: –منظور اُسوه اینه حالا هر حرفی بود حلالمون کن و از اون چند سالی که میخوای جلو بیفتی چشم پوشی کن. صدف روی کاناپه نشست و گفت: –ببخشمتون که بیشتر جلو میوفتم، فقط فرقش اینه که بخشیدنم به نفع شما هم میشه دیگه اونور داد و ستدی با هم نداریم. مادر نگاه تحسین آمیزش را به صدف انداخت و رو به من گفت: –این همه سال امیر محسن تو این خونه بود تو یه کلمه از این حرفها یاد نگرفتی. اونوقت صدف تو همین چند ماه ببین چه شاگر خوبی بوده. همانطور که مشغول باز کردن گوشی بودم گفتم: –قدرت عشق دیگه مامان جان. سیم کارت را داخل گوشی انداختم و به آقا رضا زنگ زدم تا ببینم به خانه‌ی راستین رسیده یا نه. وقتی گفت خیلی وقت است منتظرم است فوری لباس پوشیدم و راه افتادم. جلوی در خانه‌شان که رسیدم دست و دلم به در زدن نمی‌رفت. کاش راستین خودش در را برایم باز می‌کرد. نمی‌دانم چرا از دیدن مریم خانم خجالت می‌کشیدم گر چه خود من هم به خاطر راستین به درد سر افتاده بودم ولی از این که تیر خوردن راستین را پنهان کرده بودم حس خوبی نداشتم. زنگ را که فشار دادم خیلی طول کشید تا در باز شود. آخر هم با آیفن باز نشد. آقا رضا در را که باز کرد کنار رفت و گفت: –بفرمایید داخل. آنقدر ناراحت و نگران بود که در را رها کرد و به داخل رفت و فوری به حیاط برگشت. دستپاچه بود.جلو آمد و گفت: –بعد از این که شما زنگ زدید نمی‌دونم کی به مادر راستین تلفن زد و گفت که راستین تیر خورده ایشونم حالشون بد شد. استرس و نگرانی تمام وجودم را گرفت. پرسیدم: –پلیس گفت یا کس دیگه؟ –نمی‌دونم. پلیس که به پدر راستین گفته بود ولی قرار بود به مریم خانم بروز ندن. حتما کس دیگه زنگ زده گفته. دستم را جلوی دهانم گرفتم. –وای، خدایا، نکنه پری‌ناز گفته؟ –نفهمیدم. –شما هم می‌دونستید؟ سرش را به علامت مثبت تکان داد. با استرس به طرف داخل ساختمان رفتم. از در که وارد شدم دیدم مریم خانم روی مبل افتاده و آه و ناله می‌کند. نورا هم آب قندی دستش گرفته و می‌خواهد به او بخوراند. پدر راستین هم در حال دلداری دادن همسرش است و می‌گوید: –اون که گفته حال پسرمون خوبه، دیگه چرا اینجوری می‌کنی؟ اصلا زنگ زده بود همین رو بگه، دیگه اینقدر بی‌تابی نداره. جلو رفتم و سلام کردم. نورا به طرفم آمد و گفت: –ببخش اُسوه جان، دیروز می‌خواستم بیام پیشت نشد. خوب کردی امدی. بیا واسه مامان یه کم در مورد آقا راستین تعریف کن تا خیالش راحت... ناگهان مریم خانم صدایش را بلند کرد و به عروسش گفت: –اون رو از این خونه بنداز بیرون، همه چی زیر سر اونه، پری‌ناز می‌گفت راستین واسه خاطر اون گلوله خرده، اصلا واسه خاطر اون الان بچم پیشم نیست. همش تقصیر اونه. راستین می‌خواسته اون رو نجات بده تیر خورده، همانجا خشکم زد. اصلا انتظار شنیدن همچین حرفهایی را نداشتم. پدر راستین رو به من گفت: –ببخش دخترم، الان حالش خوب نیست، تو به دل نگیر. مریم خانم با همان لحن گفت: –من حالم خوبه، جلوی چشم اون بچم رو تیر زدن از دیروز تا حالا یه کلام به ما نگفته، منتظر نشستی جنازش بیاد؟ من نمی‌دونم این پسر من چرا شانس نداره به هر کس محبت می‌کنه نمک نشناس از آب درمیاد. بعد شروع به گریه کرد و ادامه داد: –ای‌خدا بچم رو به تو سپردم. من هم گریه‌ام گرفت. چطور برایش توضیح می‌دادم که حال من هم بد است و احساسش را کاملا درک می‌کنم. به طرف در خروجی پا کج کردم. نورا به طرفم آمد و بازویم را گرفت. –اون الان عصبانیه، نمی‌دونم پری‌ناز در مورد تو چی بهش گفته... اشکهایم را با پشت دستم پاک کردم. –پری‌ناز زنگ زده بود؟ پس یعنی هنوز از مرز خارج نشدن؟ –نمی‌دونم، فقط گفته راستین حالش خوبه، مامان باور نکرده گفته با خودش میخوام حرف بزنم ولی پری‌ناز قبول نکرده و گفته شاید ازش فیلم بگیره و فردا تو گوشی تو بفرسته. وارد حیاط شدم و گفتم: –عه، من که گوشی اندروید ندارم. گوشیم رو پری‌ناز انداخت رفت. بعد گوشی که صدف داده بود را از جیبم خارج کردم. ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
🕰 آقا رضا که به حرفهای ما گوش می‌کرد گفت: –من گوشی اندروید اضافه دارم. خونس، می‌خواهید الان بیایید با هم بریم بهتون بدم. نگاهی به نورا انداختم و گفتم: –خیلی ممنون، بالاخره باید یدونه بخرم، پس چه بهتر... حرفم را بربد. –الان خریدن اشتباهه، با عجله و هول‌هولی میشه. اکثر مغازه‌ها بستس، حالا گوشی من دستتون باشه هر وقتم خریدید عوضش کنید دیگه. بعد پا کج کرد به طرف در حیاط. گفتم: –آقا رضا من فردا میام شرکت ازتون می‌گیرم. الان نمی‌تونم باهاتون بیام. سوالی نگاهم کرد. رو به نورا گفتم: –تا همین الانشم کلی حرف پشت سرم تو محل میزنن، چه برسه من رو با آقارضا ببینن. نورا غمگین نگاهم کرد و چادرش را محکم‌تر دور خودش پیچید. –آره، شنیدم. همون حرفها باعث شده مادر شوهرم فوری حرفهای پری‌ناز رو قبول کنه. گفتم: –اونم حرف کسی که پسرش رو دزدیده برده. اونوقت من چه گناهی کردم که... بغض گلویم را فشرد و حرفم را خوردم. آقارضا پوفی کرد و اخم کرد. –کی پشت سرتون حرف زده؟ سرم را به طرفین تکان دادم. –این که کی گفته مهم نیست، مهم اینه که...به داخل خانه اشاره کردم و ادامه دادم: –مهم اینه که دیگران باور میکنن. نورا گفت: –اُسوه جان من شرمندم. یه کم شرایط مادر شوهرم من... دستم را به علامت سکوت بالا بردم. –می‌دونم، فقط دعا می‌کنم خود راستین بیاد و برای مادرش توضیح بده. از طرف من به مریم خانم بگید بلایی سر پسرش نمیاد چون پری‌ناز مواظبشه، اگر من اونجا می‌موندم بلا سرم میومد، راستین هم این رو فهمید و فراریم داد. نورا بغض کرد و گفت: –الهی بمیرم. آخه مادر شوهرم خبر نداره از روز اول تو به خاطر آقا راستین چه فداکاری کردی و آبروش رو نبردی، باید بهش بگم که... –نه، من راضی نیستم بگی، فقط دعا کن آقا راستین برگرده. چشم‌های آقا رضا از شنیدن حرفهای ما گرد شد و مات و مبهوت نگاهمان کرد. بالاخره از نورا خداحافظی کردم. آقا رضا گفت: –پس من میرم گوشی رو میارمش جلوی درخونتون تحویل میدم. نگاهم را به زمین دوختم. –نه‌ آقا رضا، شما همسایه‌های ما رو نمی‌شناسید. بخصوص اونایی که داخل ساختمونمون هستن. نورا گفت: –آقا رضا بیارید اینجا، من خودم می‌برم بهش میدم. جلوی در ایستادم و گفتم: –آقا رضا شما برید من چند دقیقه دیگه میرم، بهتره با هم بیرون نریم و سوژه دست همسایه‌ها ندیم. با تاسف گفت: –اینا چه بلایی سر شما آوردن؟ بعد به طرف تخت گوشه حیاط رفت و رویش نشست. –اول شما برید. به خانه که رفتم امینه نبود. مادر گفت شوهرش به دنبالش آمده و رفته. آرام به اتاقم رفتم. صدف روی تختم نشسته بود با تلفن حرف میزد و مدام فین فین می‌کرد. شنیدم که به فرد پشت خط می‌گفت: –خدا ازشون نگذره، اخه اینا با کبابی چیکار داشتن؟ من شنیده بودم فقط بانکها و عابر بانکهارو آتیش میزنن. حالا تو از صبح چرا الان میگی؟ ... –نه بابا گریه نمی‌کنم. بازم جای شکرش باقیه که شماها اونجا نبودید، وای امیر محسن اگه خدایی نکرده بلایی سرت میومد من چه خاکی تو سرم می‌ریختم و بعد هق هق گریه‌اش بالا رفت. جلو رفتم. با حیرت مقابلش ایستادم. به چشم‌هایش خیره شدم. سعی کرد خودش را کمی جمع‌ و جور کند. –خب دیگه امیرمحسن جان من دیگه باید برم، صدف امد. –صدف چه بلایی سر رستوران امده؟ استفهامی نگاهم کرد. همین که فهمیدم می‌خواهد کتمان کند گوشی را از دستش گرفتم. امیرمحسن چی شده؟ ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
🕰 امیر محسن گفت که مغازه را آنچنان آتش زده‌اند که اگر آتش نشانی دیر میرسیده به مغازه‌های اطراف هم آتش سرایت می‌کرده و آنها هم همه‌چیزشان نابود میشده. گوشی را روی دامن صدف انداختم و بهت زده به صدف خیره ماندم. صدف گوشی را برداشت و از امیرمحسن خداحافظی کرد. رستوران زیاد از خانه دور نبود. همه‌ی همسایه‌ها حداقل چند بار برای خرید کباب به آنجا رفته بودند. صدف ‌گفت دردناکترین قسمت ماجرا آنجا بوده که موقعی که امیر‌محسن و پدر جلوی رستوران ایستاده بودند و هنوز شوک بودند چند نفر از همسایه‌ها که آنجا تجمع کرده بودند به اطرافیانشان می‌گفتند، کسی که دخترش اهل هر کاری باشد خدا هم همین بلاها را سرش می‌آورد. دهانم از تعجب باز ماند و کمی طول کشید تا حرفش را بفهمم. –صدف... اونا...اونا... منظورشون من بودم؟ صدف دستهایش را در هم قلاب کرد و نگاهشان کرد و گفت: –من واقعا موندم مردم این چیزارو از کجا می‌دونن؟ اصلا انگار کار و زندگی ندارن همش... دستم را به دیوار گرفتم و گفتم: –وای، وای، صدف، حالا چیکار کنیم؟ بیچاره آقاجان، آخه آقا‌جان چه گناهی کرده؟ کاش می‌مردم و این حرفها رو نمی‌شنیدم. صدف دستش را دور کمرم حلقه کرد و به زور روی تخت نشاندم. –آروم باش اُسوه. یه کم یواشتر حرف بزن. کاش بهت نمی‌گفتم. اینجوری کنی مامان می‌فهمه، امیر محسن گفت بابا خودش میاد یه جوری آروم به مامان میگه که شوکه نشه، تا اون موقع ما نباید تابلو بازی دربیاریم. با دستهایم سرم را گرفتم. –آخه چطوری آروم باشم صدف؟ آقاجان از آتیش گرفتن کبابیش و تمام داراییش سکته نمی‌کنه ولی از حرفهایی که در مورد من می‌شنوه حتما سکته می‌کنه. آخه مردم چشون شده، دوره زمونه عوض شده مردها افتادن دنبال خاله زنک‌بازی. آقا جان اونجا چندین ساله داره کاسبی می‌کنه یعنی این مردم ازش شناخت پیدا نکردن که با یه شایعه همه چیز رو... صدف دستش را روی دهانم گذاشت. –میگم آرومتر، آخر لو میریم‌ها، حرف باد هواست مردم دو روز دیگه همه‌چی یادشون میره. –تا اون دو روز بگذره من پیر شدم. اگه بدونی امروز که رفته بودم بیرون چه برخوردهایی دیدم. آهی کشیدم و ادامه دادم: –من حالا تحمل می‌کنم، ولی دلم برای آقا‌جان می‌سوزه یه عمر آبرو جمع کرده اونوقت اینجوری، برای هیچی اینقدر راحت... –من مطمئنم آقاجان مثل تو فکر نمیکنه. توام تحمل نکن، سعی کن صبوری کنی. نگاهم را روی صورتش چرخاندم. –حالا تحمل کردن و صبر کردن چه فرقی داره؟ جفتش یکیه دیگه. –نه، فرق دارن. تحمل کردن مثل این میمونه که انگار خودت رو انداختی تو یه قفس و درش رو قفل کردی و کلیدش رو هم انداختی یه جای دور، یه جایی که خودتم نمی‌دونی، تو اون قفس منتظری که یه معجزه‌ایی بشه و یکی از راه دور کلید به دست بیاد و نجاتت بده. ولی صبر کردن یعنی امید، یعنی زندگی، یعنی میدونی که این مرحله دیر یا زود می‌گذره، پس زندگیت جریان داره هر چند سخت، خودت رو زندانی نمی‌کنی و مدام تلاش می‌کنی تا آسونتر بگذره. همان موقع مادر وارد اتاق شد. –شما دوتا چتونه؟ نشستین ور دل همدیگه چی پچ پچ می‌کنید؟ بعد رو به من دنباله‌ی حرفش را گرفت: –چی شده اُسوه؟ رفتی خونه‌ی مریم خانم چیزی شد؟ قیافت مثل کتک خورده‌هاست. نگاهی به صدف انداختم. اشاره‌ایی کرد که یعنی یک جوری ماست مالی کن. گفتم: –آره، مریم خانم زیاد تحویلم نگرفت. هم فهمیده پسرش تیر خورده، هم فهمیده به خاطر نجات جون من تیر خورده، برای همین از دستم شاکی بود و یه کم داد و بیداد کرد. البته نورا گفت پیش پای من بهش خبر دادن واسه همین حالش بده. صدف که فکر می‌کرد این حرفها را فی‌البداهه از خودم درآورده‌ام با چشم‌های گرده شده نگاهم ‌کرد و با مِن و مِن پرسید: –کی بهش گفته؟ مادر با تعجب صدف را نگاه کرد و گفت: –پس یه ساعت اینجا به هم چی میگید که هنوز از هیچی خبر نداری؟ صدف تازه متوجه شد که چقدر ناشیانه سوال پرسیده، برای همین فوری گفت: –مامان جان من برم ماکارانی رو واسه شام آماده کنم. بعد هم زود از جلوی چشم مادر دور شد. ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊 ده‌هادلیل‌وجودداࢪد، ڪہ‌امسال‌رأےبدهیمـ ! امامهمترین‌دلیل: وصیت‌حاج‌قاسـم‌ڪہ‌گفت: جمهورےاسلامۍایࢪان‌حࢪم‌است! ومابایدباتمامـ‌توان‌ازحࢪم‌دفاع‌ڪنیمـ✊🇮🇷 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
ماجرای اعزام حضرت عبدالعظیم به ری، صرفا یک مأموریتِ محدودِ سیاسی و تبلیغی نبود! مأموریت ایشان، مأموریتی تمدنی است، که از دو جهت، به تغییر مسیر تاریخ و تمدن‌سازی اسلامی ختم خواهد شد؛ ۱-بستری برای لشکرسازی آخرالزمانی ۲-پایگاهی برای قدرت‌گیری معنوی در نبرد آخرالزمانی 👤 استاد محمد شجاعی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa
🌷 نماز والدین (شبهای جمعه) دو رکعت است. در رکعت اول بعد از حمد 10 مرتبه آِیه ی زیر تلاوت شود: 🔹رَبِّ اغفِرلِی وَ لِوَالِدَیَّ وَ لِلمُؤمِنیِنَ یَومَ یَقُومُ الحِسَاب در رکعت دوم بعد از حمد آیه ی زیر 10 مرتبه تلاوت شود: 🔹رَبِّ اغفِرلِی وَ لِوَالِدَیَّ وَ لِمَن دَخَلَ بَیتِی مُؤمِناً وَ لِلمُؤمِنِینَ وَالمُؤمِناَتِ بعد از سلام نماز 10 مرتبه گفته شود: 🔹رَبِّ ارحَمهٌما کَما رَبَّیانی صَغیراِّ 👌هر کس این نماز را بخواند چنان چه پدر, مادر و عزیزان او زنده باشند مورد رحمت خداوند رحمان و رحیم قرار میگیرند. وچنان چه والدین فوت کرده باشند مورد آمرزش خداوند کریم قرار می گیرند ◀ این نماز چنان موجب شادی پدر و مادر می شود که آرزو میکنند زنده شوند و زانوی فرزند خوبشان را ببوسند. 👈 این نماز انسان را در افسرگی های بسیار شدیدی که بر اثر مصیبت های سنگین بوجود می آید آرامش می بخشد. 🔴 بهتر است که این نماز در شب جمعه ترک نشود.      به‌کانال🍁لطفِ‌خدا🍁بپیوندید @lotfe_khodaa
✨🌼✨ پنج‌شنبه ڪه می‌شود . . . ثانیـه‌هایمـان سخت بوی دلتنگی می‌دهد عده‌ای آن طرف . . . چشم به راه هدیه‌ای تا آرام بگیرند... با فاتحه وصلواتی هوایشان را داشته باشیم ... شادی همه رفتگانمون به ویژه شهدای اسلام ، فاتحه و صلوات به‌کانال🍁لطفِ‌خدا🍁بپیوندید @lotfe_khodaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا