زن مجرد ۲۳سالگی: همه پسرها می‌خوانش ۳۳سالگی: خیلی از پسرها می‌خوانش ۴۳ سالگی: مردهای مسن می‌خوانش ۵۳ سالگی: گربه‌‌اش می‌خوادش زن متاهل ۲۳ سالگی: شوهرش عاشقشه ۳۳ سالگی: شوهرش و نوزادش عاشقشن ۴۳ سالگی: شوهرش و بچه هاش عاشقشن ۵۳ سالگی: شوهرش، بچه‌ها و نوه‌ها عاشقشن ـ💬Roya ♥️➣ @loveshqq 〇عاشقانه‌های‌پاڪ⇧

به این میگن خواهر 😅‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌ ‌‌♥️➣ @loveshqq 〇عاشقانه‌های‌پاڪ⇧

در ابریشمِ عادت آسوده بودم تو با حالِ پروانه ی من چه کردی...؟ #افشین‌_یدالهی ♥️➣ @loveshqq 〇عاشقانه‌های‌پاڪ⇧

حال دلت که خوب باشد؛ همه دنیا به نظرت زیباست حال دلت که خوب باشد؛ حتی می شوی همبازی بچه ها و چقدر لذت دارد که آدم حال دلش خوب باشد... حال دلتون تا همیشه خوب❤️ ♥️➣ @loveshqq 〇عاشقانه‌های‌پاڪ⇧

. اگر ما #تفاوتها رو بشناسیم انقدر بهم گیر نمیدیم😇 #دکتر_سعید_عزیزی ♥️➣ @loveshqq 〇عاشقانه‌های‌پاڪ⇧

در خاطرم روانه شد و شب بخیر گفت؛ گفتم که در نبودِ تو شبها بخیر نیست .... #فرامرز_عامری ♥️➣ @loveshqq 〇عاشقانه‌های‌پاڪ⇧

 امروز هم لبخندِ خورشید سهم من و توست.. دلت که گرم شد در فنجان چای عزیزانت لبخند بریز...😍 ♥️➣ @loveshqq 〇عاشقانه‌های‌پاڪ⇧

در گروه خانوادگی چه میگذرد: ـ💬: mostfaqasemii ♥️➣ @loveshqq 〇عاشقانه‌های‌پاڪ⇧

یه جا دیدم نوشته بود : « یه نفر رو بشناس، بعد عاشقش شو، چون‌ وقتی‌ عاشقش‌ میشی؛‌ نمیتونی‌ بشناسیش. » و اگر هم بتونی دیگه زورت به خودت نمیرسه که درست فکر کنی و درست تصمیم بگیری. به نظرم این متن حقیقت محض بود. ♥️➣ @loveshqq 〇عاشقانه‌های‌پاڪ⇧

وقتی دلبرت رییسِ بیمارستانه😍 ♥️➣ @loveshqq 〇عاشقانه‌های‌پاڪ⇧

‏پانزده شانزده ساله بودم، هر کی زنگ میزد بیاد خواستگاری، مامانم میگفت: دختر ما قصد ازدواج نداره! آخرش گفتم: مامان، این دخترتون که قصد ازدواج نداره کیه؟ هیچی دیگه، یه دمپایی پرت شد سمتم🤦‍♀😅 #مخاطب ♥️➣ @loveshqq 〇عاشقانه‌های‌پاڪ⇧

🍂 مرد جوانی کنار نهر آب نشسته بود و غمگین و افسرده به سطح آب زل زده بود. استادی از آنجا می‌گذشت. او را دید و متوجه حالت پریشانش شد و کنارش نشست. مرد جوان وقتی استاد را دید بی اختیار گفت: «عجیب آشفته‌ام و همه چیز زندگی‌ام به هم ریخته است. به شدت نیازمند آرامش هستم و نمی‌دانم این آرامش را کجا پیدا کنم؟"» استاد برگی از شاخه افتاده روی زمین کند و آن را داخل نهر آب انداخت و گفت: «به این برگ نگاه کن. وقتی داخل آب می‌افتد خود را به جریان آن می‌سپارد و با آن می‌رود.» سپس استاد سنگی بزرگ را از کنار جوی آب برداشت و داخل نهر انداخت. سنگ به خاطر سنگینی‌اش داخل نهر فرو رفت و در عمق آن کنار بقیه سنگ ها قرار گرفت. استاد گفت: «این سنگ را هم که دیدی. به خاطر سنگینی‌اش توانست بر نیروی جریان آب غلبه کند و در عمق نهر قرار گیرد. حال تو به من بگو آیا آرامش سنگ را می‌خواهی یا آرامش برگ را؟» مرد جوان مات و متحیر به استاد نگاه کرد و گفت: «اما برگ که آرام نیست. او با هر افت و خیز آب نهر بالا و پائین می‌رود و الان معلوم نیست کجاست!؟ لااقل سنگ می‌داند کجا ایستاده و با وجودی که در بالا و اطرافش آب جریان دارد اما محکم ایستاده و تکان نمی‌خورد. من آرامش سنگ را ترجیح می دهم!» استاد لبخندی زد و گفت: «پس چرا از جریان‌های مخالف و ناملایمات جاری زندگی‌ات می‌نالی؟ اگر آرامش سنگ را برگزیده‌ای پس تاب ناملایمات را هم داشته باش و محکم هر جایی که هستی آرام و قرار خود را از دست مده.» استاد این را گفت و بلند شد تا برود. مرد جوان که آرام شده بود نفس عمیقی کشید و از جا برخاست و مسافتی با استاد همراه شد. چند دقیقه که گذشت موقع خداحافظی، مرد جوان از استاد پرسید: «شما اگر جای من بودید آرامش سنگ را انتخاب می‌کردید یا آرامش برگ را؟» استاد لبخندی زد و گفت: «من در تمام زندگی‌ام، با اطمینان به خالق رودخانه هستی، خودم را به جریان زندگی سپرده‌ام و چون می‌دانم در آغوش رودخانه‌ای هستم که همه ذرات آن نشان از حضور یار دارد از افت و خیزهایش هرگز دل‌آشوب نمی‌شوم. من آرامش برگ را می‌پسندم.» ♥️➣ @loveshqq 〇عاشقانه‌های‌پاڪ⇧