ای که دنیا بی تو، هرشب می شود دشوارتر
از تو بیزارم! ولی ... از زندگی بیزارتر...
#محسننظری
♥️➣ @loveshqq
〇عاشقانههایپاڪ⇧
زندگی جیره مختصری است.
مثل یک فنجان چای
و کنارش عشق است
مثل یک حبه ی قند!
زندگی را با عشق
نوش جان باید کرد...😍
#سهراب_سپهری
♥️➣ @loveshqq
〇عاشقانههایپاڪ⇧
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﺎﻏﯽ ﺍﺳﺖ؛
ﮐﻪ ﺑﺎ ﻋﺸﻖ ﺑﺎﻗﯽ ﺳﺖ...
”ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺩﻝ” ﺑﺎﺵ؛ ﻧﻪ ”ﺩﻝ ﻣﺸﻐﻮﻝ”...
ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻏﺼﻪ ﻫﺎﯼ ﻣﺎ
ﺍﺯ ﻗﺼﻪ ﻫﺎﯼ ﺧﯿﺎﻟﯽ ﻣﺎست
ﭘﺲ ﺑﺪﺍﻥ ﺍﮔﺮ ﻓﺮﻫﺎﺩ ﺑﺎﺷﯽ
ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺷﯿﺮﯾﻦ ﺍﺳﺖ
♥️➣ @loveshqq
〇عاشقانههایپاڪ⇧
صد فصلِ بهار آید و بیرون ننهم گام
ترسم که بیایی تو و در خانه نباشم
#وحشی_بافقی
♥️➣ @loveshqq
〇عاشقانههایپاڪ⇧
🌱 هر وقت دلش می گرفت به کنار رودخانه می آمد. در ساحل می نشست و به آب نگاه می کرد. پاکی و طراوت آب، غصه هایش را می شست. اگر بیکار بود همانجا می نشست و مثل بچه ها گِل بازی می کرد.
آن روز هم داشت با گِل های کنار رودخانه، خانه می ساخت. جلوی خانه باغچه ایی درست کرد و توی باغچه چند ساقه علف و گُل صحرایی گذاشت.
ناگهان صدای پایی شنید برگشت و نگاه کرد. زبیده خاتون (همسر خلیفه) با یکی از خدمتکارانش به طرف او آمد. به کارش ادامه داد. همسر خلیفه بالای سرش ایستاد و گفت:
- بهلول، چه می سازی؟
بهلول با لحنی جدی گفت:
- بهشت می سازم.
همسر هارون که می دانست بهلول شوخی می کند، گفت:
- آن را می فروشی؟!
بهلول گفت:
- می فروشم.
- قیمت آن چند دینار است؟
- صد دینار.
زبیده خاتون گفت:
- من آن را می خرم.
بهلول صد دینار را گرفت و گفت:
- این بهشت مال تو، قباله آن را بعد می نویسم و به تو می دهم.
زبیده خاتون لبخندی زد و رفت.
بهلول، سکه ها را گرفت و به طرف شهر رفت. بین راه به هر فقیری رسید یک سکه به او داد. وقتی تمام دینارها را صدقه داد، با خیال راحت به خانه برگشت.
زبیده خاتون همان شب، در خواب، وارد باغ بزرگ و زیبایی شد. در میان باغ، قصرهایی دید که با جواهرات هفت رنگ تزئین شده بود. گلهای باغ، عطر عجیبی داشتند. زیر هر درخت چند کنیز زیبا، آماده به خدمت ایستاده بودند. یکی از کنیزها، ورقی طلایی رنگ به زبیده خاتون داد و گفت:
این قباله همان بهشتی است که از بهلول خریده ای.
وقتی زبیده از خواب بیدار شد از خوشحالی ماجرای بهشت خریدن و خوابی را که دیده بود برای هارون تعریف کرد.
صبح زود، هارون یکی از خدمتکارانش را به دنبال بهلول فرستاد. وقتی بهلول به قصر آمد، هارون به او خوش آمد گفت و با مهربانی و گرمی از او استقبال کرد. بعد صد دینار به بهلول داد و گفت:
- یکی از همان بهشت هایی را که به زبیده فروختی به من هم بفروش.
بهلول، سکه ها را به هارون پس داد و گفت:
- به تو نمی فروشم.
هارون گفت:
- اگر مبلغ بیشتری می خواهی، حاضرم بدهم.
بهلول گفت:
- اگر هزار دینار هم بدهی، نمی فروشم.
هارون نارحت شد و پرسید:
- چرا؟
بهلول گفت:
- زبیده خاتون، آن بهشت را ندیده خرید، اما تو می دانی و می خواهی بخری، من به تو نمی فروشم!
♥️➣ @loveshqq
〇عاشقانههایپاڪ⇧
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آقایون احکام میگن هلووو😄
#دکتر_سعید_عزیزی
♥️➣ @loveshqq
〇عاشقانههایپاڪ⇧
گفتی که ازنهان دلت باخبر نی ام
تودر دلی، کدام نهان برتو فاش نیست ...؟
#طالبآملی
♥️➣ @loveshqq
〇عاشقانههایپاڪ⇧
در این جادو شب ِ پوشیده از برگ ِ گل ِ کوکب
دلم - دیوانه - بودن با تو را میخواست
#مهدی_اخوان_ثالث
♥️➣ @loveshqq
〇عاشقانههایپاڪ⇧
قلبـــم ڪوڪ توست
هر صبح بہ ضرب آهنڪَ
نامٺ بیدار مےشوم...
#فاضل_نظری
♥️➣ @loveshqq
〇عاشقانههایپاڪ⇧
آدم های متولد زمستان،آدم های عجیبی هستن
آن ها ناخواسته وجودی سرد دارند اما مثل این می ماند یک روز صبح بیدار شوی و در حضور برف سنگین دیشب آفتابی در آسمان ببینی.
آفتاب در تابستان چیز غیر ممکنی نیست اما آفتاب در اوج سرما و برف و بوران؛عجیب آدم را دلگرم میکند.
از همین رو آدم های زمستانی با محبت هایشان و لبخندهایشان مانند آفتابی در برف دلخوشی میدهند.
آن ها آدم های عجیبی هستن
در درون خود سرما دارند اما آفتابی هم دارند که برای هرکسی آن را نمی تابانند.
#نرگس_بنار
واسه دوست زمستونیت بفرست ❄️
♥️➣ @loveshqq
〇عاشقانههایپاڪ⇧
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از شرایط ازدواج فقط سن و نیازش رو دارم... چه کار کنم؟
#دکترعزیزی
♥️➣ @loveshqq
〇عاشقانههایپاڪ⇧
دیگه علاوه بر خونه خودمون، باید ظرف های خونه مادر خانمم رو هم بشورم 😂
از ترس مهریه...
♥️➣ @loveshqq
〇عاشقانههایپاڪ⇧