هیچکس بعد تو عاشق نشد و عشق ندید
هر کس آمد فقط از چشم من افتاد و شکست
#محمدرضاکرمی
♥️➣ @loveshqq
〇عاشقانههایپاڪ⇧
🌱مرد جوانی که می خواست راه معنویت را طی کند به سراغ استاد رفت. استاد خردمند گفت: تا یک سال به هر کسی که به تو حمله کند و دشنام دهد پولی بده.
تا دوازده ماه هر کسی به جوان حمله می کرد جوان به او پولی میداد. آخر سال باز به سراغ استاد رفت تا گام بعد را بیاموزد.
استاد گفت: به شهر برو و برایم غذا بخر.
همین که مرد رفت استاد خود را به لباس یک گدا در آورد و از راه میانبر کنار دروازه شهر رفت. وقتی مرد جوان رسید، استاد شروع کرد به توهین کردن به او.
جوان به گدا گفت: عالی است! یک سال مجبور بودم به هر کسی که به من توهین می کرد پول بدهم اما حالا می توانم مجانی هرحرفی را بشنوم، بدون آنکه پشیزی خرج کنم.
استاد وقتی صحبت جوان را شنید رو نشان داده و گفت: برای گام بعدی آماده ای چون یاد گرفتی به روی مشکلات بخندی!
داوینچی می گوید: مشکلات نمی تواند مرا شکست دهند، هر مشکلی در برابر تصمیم قاطع من تسلیم می شود.
♥️➣ @loveshqq
〇عاشقانههایپاڪ⇧
ای که دنیا بی تو، هرشب می شود دشوارتر
از تو بیزارم! ولی ... از زندگی بیزارتر...
#محسننظری
♥️➣ @loveshqq
〇عاشقانههایپاڪ⇧
زندگی جیره مختصری است.
مثل یک فنجان چای
و کنارش عشق است
مثل یک حبه ی قند!
زندگی را با عشق
نوش جان باید کرد...😍
#سهراب_سپهری
♥️➣ @loveshqq
〇عاشقانههایپاڪ⇧
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﺎﻏﯽ ﺍﺳﺖ؛
ﮐﻪ ﺑﺎ ﻋﺸﻖ ﺑﺎﻗﯽ ﺳﺖ...
”ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺩﻝ” ﺑﺎﺵ؛ ﻧﻪ ”ﺩﻝ ﻣﺸﻐﻮﻝ”...
ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻏﺼﻪ ﻫﺎﯼ ﻣﺎ
ﺍﺯ ﻗﺼﻪ ﻫﺎﯼ ﺧﯿﺎﻟﯽ ﻣﺎست
ﭘﺲ ﺑﺪﺍﻥ ﺍﮔﺮ ﻓﺮﻫﺎﺩ ﺑﺎﺷﯽ
ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺷﯿﺮﯾﻦ ﺍﺳﺖ
♥️➣ @loveshqq
〇عاشقانههایپاڪ⇧
صد فصلِ بهار آید و بیرون ننهم گام
ترسم که بیایی تو و در خانه نباشم
#وحشی_بافقی
♥️➣ @loveshqq
〇عاشقانههایپاڪ⇧
🌱 هر وقت دلش می گرفت به کنار رودخانه می آمد. در ساحل می نشست و به آب نگاه می کرد. پاکی و طراوت آب، غصه هایش را می شست. اگر بیکار بود همانجا می نشست و مثل بچه ها گِل بازی می کرد.
آن روز هم داشت با گِل های کنار رودخانه، خانه می ساخت. جلوی خانه باغچه ایی درست کرد و توی باغچه چند ساقه علف و گُل صحرایی گذاشت.
ناگهان صدای پایی شنید برگشت و نگاه کرد. زبیده خاتون (همسر خلیفه) با یکی از خدمتکارانش به طرف او آمد. به کارش ادامه داد. همسر خلیفه بالای سرش ایستاد و گفت:
- بهلول، چه می سازی؟
بهلول با لحنی جدی گفت:
- بهشت می سازم.
همسر هارون که می دانست بهلول شوخی می کند، گفت:
- آن را می فروشی؟!
بهلول گفت:
- می فروشم.
- قیمت آن چند دینار است؟
- صد دینار.
زبیده خاتون گفت:
- من آن را می خرم.
بهلول صد دینار را گرفت و گفت:
- این بهشت مال تو، قباله آن را بعد می نویسم و به تو می دهم.
زبیده خاتون لبخندی زد و رفت.
بهلول، سکه ها را گرفت و به طرف شهر رفت. بین راه به هر فقیری رسید یک سکه به او داد. وقتی تمام دینارها را صدقه داد، با خیال راحت به خانه برگشت.
زبیده خاتون همان شب، در خواب، وارد باغ بزرگ و زیبایی شد. در میان باغ، قصرهایی دید که با جواهرات هفت رنگ تزئین شده بود. گلهای باغ، عطر عجیبی داشتند. زیر هر درخت چند کنیز زیبا، آماده به خدمت ایستاده بودند. یکی از کنیزها، ورقی طلایی رنگ به زبیده خاتون داد و گفت:
این قباله همان بهشتی است که از بهلول خریده ای.
وقتی زبیده از خواب بیدار شد از خوشحالی ماجرای بهشت خریدن و خوابی را که دیده بود برای هارون تعریف کرد.
صبح زود، هارون یکی از خدمتکارانش را به دنبال بهلول فرستاد. وقتی بهلول به قصر آمد، هارون به او خوش آمد گفت و با مهربانی و گرمی از او استقبال کرد. بعد صد دینار به بهلول داد و گفت:
- یکی از همان بهشت هایی را که به زبیده فروختی به من هم بفروش.
بهلول، سکه ها را به هارون پس داد و گفت:
- به تو نمی فروشم.
هارون گفت:
- اگر مبلغ بیشتری می خواهی، حاضرم بدهم.
بهلول گفت:
- اگر هزار دینار هم بدهی، نمی فروشم.
هارون نارحت شد و پرسید:
- چرا؟
بهلول گفت:
- زبیده خاتون، آن بهشت را ندیده خرید، اما تو می دانی و می خواهی بخری، من به تو نمی فروشم!
♥️➣ @loveshqq
〇عاشقانههایپاڪ⇧
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آقایون احکام میگن هلووو😄
#دکتر_سعید_عزیزی
♥️➣ @loveshqq
〇عاشقانههایپاڪ⇧
گفتی که ازنهان دلت باخبر نی ام
تودر دلی، کدام نهان برتو فاش نیست ...؟
#طالبآملی
♥️➣ @loveshqq
〇عاشقانههایپاڪ⇧
در این جادو شب ِ پوشیده از برگ ِ گل ِ کوکب
دلم - دیوانه - بودن با تو را میخواست
#مهدی_اخوان_ثالث
♥️➣ @loveshqq
〇عاشقانههایپاڪ⇧
قلبـــم ڪوڪ توست
هر صبح بہ ضرب آهنڪَ
نامٺ بیدار مےشوم...
#فاضل_نظری
♥️➣ @loveshqq
〇عاشقانههایپاڪ⇧