eitaa logo
مصباح خانواده ۱
3.5هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
2.3هزار ویدیو
44 فایل
کانال فرهنگی، اجتماعی و هنری خانواده ارتباط با ادمین کانال @MFMEASN
مشاهده در ایتا
دانلود
مصرف شیر داغ با عسل ممنوع !⛔ ▫️حرارت بالا باعث تولید یک ماده سمی به اسم «هیدروکسی متیل فورفورال» در عسل ‌می‌شود. این ماده سمی سلامت انسان را به طور جدی به خطر می‌اندازد + بهتر است دمای شیر یا هر نوشیدنی دیگری که قرار است به عسل اضافه شود، نیمه گرم یا ولرم باشد. 👈 به بپیوندید:👇 🆔 t.me/mesbahfamily | تلگرام 🆔http://eitaa.com/m_family | ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ حکایت عاشقی داستان های کوتاه از شهدای ارتش 🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 ها 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🔷اولین و تنها کانال معرفی ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┅┅ 🚩کانال شهدایی https://eitaa.com/joinchat/1741095207C27c8db9def
💡با نوشیدن آب قبل از خواب،بدنتان در طول شب ریکاوری میشود. 💧با خوردن آب در ساعت ۸ صبح موتور بدنتان را روشن کنید و از غلظت خون و سکته جلوگیری کنید. 👈 به بپیوندید:👇 🆔 t.me/mesbahfamily | تلگرام 🆔http://eitaa.com/m_family | ایتا
🌹روزی که فرمانده ارتش به پای پدرش افتاد 🔹خواهر شهید:علی تیمسار بود و فرمانده نیروی زمینی ارتش. وقتی هم می‌آمد همه خواهرها و برادرها جمع می‌شدیم تا ببینیمش. علی از در که وارد شد، به سمت پدر رفت تا دستش را ببوسد؛ اما پدر با ناراحتی علی را هُل داد و روی زمین انداخت.» خیلی اتفاق می‌افتاد که دوستان و آشنایان برای کارهای خود به پدر مراجعه می‌کردند و می‌خواستند به علی بگوید تا مشکلشان را حل کند. علی هم سبک کارش این بود هر کسی به او مراجعه می‌کرد، اگر درخواستش منع قانونی نداشت انجامش می‌داد و اگر منع قانونی داشت، توجیهش می‌کرد و علت نشدنش را بیان می‌کرد.یک بار یکی از همشهری‌ها کاری داشت. پدر به علی نامه نوشت. آن شخص به تهران رفته بود و علی به او ناهار هم داده و علت انجام نشدنش را بیان کرده بود. اما او شیطنت کرده، به پدر گفته بود: «دیدی پسرت اعتنایی به تو و حرفت نکرد.» این مطلب باعث ناراحتی پدر از علی شد.آن وقت‌ها علی تیمسار بود و فرمانده نیروی زمینی ارتش. وقتی هم می‌آمد همه خواهرها و برادرها جمع می‌شدیم تا ببینیمش. علی از در که وارد شد، به سمت پدر رفت تا دستش را ببوسد؛ اما پدر با ناراحتی علی را هُل داد و روی زمین انداخت.علی دیگر بلند نشد. همین طور با زانو آمد و خودش را روی پای پدر انداخت و گفت: اگر مرا نبخشید از روی پایتان بلند نمی‌شوم. او التماس می‌کرد و ما همه گریه می‌کردیم. پدرم ناگاه تکانی خورد و علی را بلند کرد.علی وقتی بلند شد بعد از دست بوسی پدر و مادر کنار پدر نشست. گویی اصلاً اتفاقی نیفتاده است. در ضمن حرفها، پدر را روشن کرد که آن شخص حقش نبوده. بعداً پدر مفصل خدمت آن شخص رسید.
نوع جارو كردنش كمى ناشيانه بود ؛ تا حالا ، در طى صدها روز ده ها پاكبان رو ديدم و حاليم بود كه اين يارو اين كاره نيست ؛ بنا بر شمّ پليسيم ، رفتم تو نخش ؛ كم كم اين مشكوك بودنش رفت رو مخم ، در كيوسک رو باز كردم و صداش كردم «عزيز ، خوبى ؟ يه لحظه تشريف بيار» ... خيلى شق و رق ، اومد جلو و از پشت عينك ظريف و نيم فريمش ، خيلى شسته رفته جواب داد : «سلام ، در خدمتم سركار ، مشكلى پيش اومده ؟» از لحن و نوع برخوردش جا خوردم ، نفس هاش تو سرماى سحرگاه ابر مي شد ؛ به ذهنم رسيد دعوتش كنم داخل ... لحنمو كمى دوستانه تر كردم : «خسته نباشى ، بيا داخل يه چايى با هم بزنيم »... بعد تكه پاره كردن يه چندتا تعارف ، اومد داخل و نشست ، اون يكى هدفون هم از گوشش درآورد . دنباله سيم هدفون رو با نگاهم دنبال كردم كه ميرفت تو يقه ش و زير لباس نارنجى شهرداريش محو مي شد . پرسيدم «چى گوش ميدى ؟» گفت : «يه كتاب صوتى به زبان انگليسيه» ... كنجكاوتر شدم : «انگليسى ؟! موضوعش چيه ؟» گردنشو كج كرد و گفت : «در زمينه اقتصادسنجى» ... شكّم ديگه داشت سر ريز مي شد ! «فضولى نباشه ؛ واسه چى يه همچه چيزى رو مى خونى ؟». با يه حالت نيم خنده تو چهره ش گفت : «چيه ؟ به يه پاكبان نمياد كه مطالعه داشته باشه ؟ ... به خاطر شغلمه» ... استكانى رو كه داشتم بالا مى بردم وسط راه متوقف كردم و با حالت متعجب تر پرسيدم : «متوجه نميشم ، اين اقتصاد و سنجش و اين داستان ها چه ربطي به كار شما داره ؟». نگاشو يه لحظه برگردوند و بعد دوباره به سمت من نگاه كرد و گفت : «من استاد هستم تو دانشگاه». قبل از اينكه بخوام چيزي بپرسم انگار خودش فهميد گيج شدم و ادامه داد : «من پدرم پاكبان اين منطقه است . آقاى عزيزى ، در مورد شما و دو تا دختر باهوش شما هم براى ما خيلى تعريف كرده جناب حيدرى پور ... من دكتراى اقتصاد دارم و دو تا داداشم يكي مهندسه و اون يكى هم داره دكتراشو مي گيره. هرچى بش ميگيم زير بار نمى ره بازخريد شه ؛ ما هم هر ماه روزايي رو به جاى پدرمون ميايم كار مى كنيم كه استراحت كنه ، هم كمكش كرده باشيم هم يادمون نره با چه زحمتى و چطورى پدرمون ما رو به اينجا رسوند ». چند لحظه سكوت فضاى كيوسك رو گرفت و نگاه مون تو هم قفل بود. استكان رو گذاشتم رو ميز و بلند شدم رفتم سمتش ، بغلش كردم و گفتم درود به شرفت مرد ، قدر باباتم بدون ، خيلى آدم درست و مهربونيه ... بر اساس داستانى واقعى ، به قلم على رضوى پور ، روانشناس و مربى زندگى 👈 به بپیوندید:👇 🆔 t.me/mesbahfamily | تلگرام 🆔http://eitaa.com/m_family | ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چرا ارتشی ها کلاهشون را میزارن روی ابرو هاشون؟ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 👈 به بپیوندید:👇 🆔 t.me/mesbahfamily | تلگرام 🆔http://eitaa.com/m_family | ایتا
راه اگر سخت ، اگر تلخ ولی میدانم آخرش لذت نابی ست، اگر صبر کنم🌹 شب بخیر 🌟 یاعلی ❣ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• 👈 به بپیوندید:👇 🆔 t.me/mesbahfamily | تلگرام 🆔http://eitaa.com/m_family | ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چِــقَدَر نـام تــو زیبـاست اَبــا عَبـــــدالله چَشــم تـو خــالق دُنیـــاست اَبــاعَبـــدالله هرکسی داد سَلامی به تو و اَشکَش ریخت او نَظـَرکَــرده ی زَهــراست اَبـاعبـــدالله سلام ارباب 🤚♥️ 🌱 السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، 🌱 🤍اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ 🌱🤍 وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ 🌱🤍 وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ 🌱🤍 وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن 👈 به بپیوندید:👇 🆔 t.me/mesbahfamily | تلگرام 🆔http://eitaa.com/m_family | ایتا