🇵🇸⚘کانال کمیل⚘🇮🇷(شهید ابراهیم هادی)🇵🇸
🔸ـــــــ قسمت سی و چهارم ـــــــ🔸 ✨ جایزه #کتاب_سلام_بر_ابراهیم 🇮🇷━⊰🍃کانا
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🗣 راوی: قاسم شبان
يكــي از عمليات هاي نفوذي ما در منطقه غرب به اتمام رســيد. بچه ها را فرستاديم عقب. پس از پايان عمليات، يك يك ســنگرها را نگاه كرديم. كسي جا نمانده بود. ما آخرين نفراتي بوديم كه بر ميگشتيم. ســاعت يك نيمه شــب بود. ما پنج نفر مدتي راه رفتيم. به ابراهيم گفتم: آقا ابرام خيلي خســته ايم، اگه مشكلي نيست اينجا استراحت كنيم. ابراهيم موافقت كرد و در يك مكان مناسب مشغول استراحت شديم. هنوز چشــمانم گرم نشده بود که احساس كردم از سمت دشمن كسي به ما نزديك ميشود! يكدفعه از جا پريدم. از گوشه ای نگاه كردم. درست فهميده بودم در زير نور ماه كاملاً مشخص بود. يك عراقي در حالي كه كسي را بر دوش حمل ميكرد به ما نزديك ميشد! خيلي آهســته ابراهيم را صدا زدم. اطراف را خوب نگاه كردم. كسي غير از آن عراقي نبود! وقتــي خوب به ما نزديك شــد از ســنگر بيرون پريديــم و در مقابل آن عراقي قرار گرفتيم. سرباز عراقي خيلي ترسيده بود. همانجا روي زمين نشست.يكدفعــه متوجه شــدم، روي دوش او يكي از بچه هاي بســيجي خودمان است! او مجروح شده و جامانده بود! خيلــي تعجب كــردم. اســلحه را روي كولم انداختم. بــا كمك بچه ها،مجروح را از روي دوش او برداشتيم. رضا از او پرسيد: تو كي هستي، اينجا چه ميكني!؟ســرباز عراقي گفت: بعد از رفتن شــما من مشــغول گشــت زني در ميان سنگرها و مواضع شما بودم. يكدفعه با اين جوان برخورد كردم. اين رزمنده شــما از درد به خود ميپيچيد و مولا اميرالمومنين(ع) و امام زمان(عج) را صدا ميزد. من با خودم گفتم: به خاطر مولا علي(ع) تا هوا تاريك اســت و بعثي ها نيامده اند اين جوان را به نزديك سنگر ايراني ها برسانم و برگردم! بعد ادامه داد: شــما حساب افسران بعثي را از حساب ما سربازان شيعه كه مجبوريم به جبهه بيائيم جدا كنيد. حســابي جاخــوردم. ابراهيم به ســرباز عراقي گفت: حــالا اگر بخواهي ميتواني اينجا بماني و برنگردي. تو برادر شيعه ما هستي.ســرباز عراقي عكســي را از جيب پيراهنش بيــرون آورد وگفت: اينها خانواده من هســتند. من اگر به نيروهاي شــما ملحق شــوم صــدام آنها را میکشد. بعد با تعجب به چهره ابراهيم خيره شد! بعد از چند لحظه سكوت با لهجه عربي پرسيد: اَنت ابراهيم هادي!! همه ما ســاكت شديم! باتعجب به يكديگر نگاه كرديم. اين جمله احتياج به ترجمه نداشــت. ابراهيم با چشمان گرد شــده و با لبخندي از سر تعجب پرسيد: اسم من رو از كجا ميدوني!؟من به شــوخي گفتم: داش ابرام، نگفته بودي تو عراقي ها هم رفيق داري!ســرباز عراقــي گفت: يك مــاه قبل، تصوير شــما و چند نفــر ديگر از فرماندهان اين جبهه را براي همه يگان هاي نظامي ارســال كردند و گفتند:هركس ســر اين فرماندهان ايراني را بيــاورد جايزه بزرگي از طرف صدام خواهد گرفت! در همان ايام خبر رســيد که از فرماندهي سپاه غرب، مسئولي براي گروه اندرزگو انتخاب شده و با حكم مسئوليت راهي گيلان غرب شده. ما هم منتظر شديم ولي خبري از فرمانده نشد. تا اينكه خبر رســيد، جمال تاجيك كه مدتي اســت به عنوان بسيجي در گروه فعاليت دارد همان فرمانده مورد نظر است!با ابراهيم وچند نفر ديگربه سراغ جمال رفتيم. از او پرسيديم: چرا خودت را معرفی نكردي؟! چرا نگفتي كه مسئول گروه هستي؟ جمال نگاهي به ما كرد وگفت: مســئوليت براي اين اســت كه كار انجام شود. خدا را شكر، اينجا كار به بهترين صورت انجام ميشود. من هم از اينكه بين شــما هســتم خيلي لذت ميبــرم. از خدا هم به خاطر اينكه مرا با شما آشنا كرد ممنونم. شما هم به كسي حرفي نزنيد تا نگاه بچه ها به من تغيير نكند. جمال بعد از مدتــي در عمليات مطلع الفجر در حالي كه فرمانده يكي از گردان هاي خط شكن بود به شهادت رسيد.
♻️ #ادامه_دارد...
🇮🇷━⊰🍃کانال کمیل🍃⊱━🇮🇷
درایتا👇
👉 @m_kanalekomeil 👈
گروه۱ واتساپ👇
:https://chat.whatsapp.com/0RTqGq3dSKmLWz2oraWKtU
گروه۲واتساپ👇
https://chat.whatsapp.com/JjBzCdw0L9HHOv91s4CXwL
╰━═🇮🇷━⊰🍃❤🍃⊱━🇮🇷═━╯
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
.
#تلنگــــر
و
بترسیم از روزۍ ڪه
صفحهۍ مجازیمون رنگِ
#خدا و #شهدا رو بگیره ؛
ولۍ زندگیامون نه...!!!
••
دلنوشته دختر خانم کلاس پنجمی زهرا حسن پور از شهر کوهنجان به سردار آسمانی شهید حاج قاسم سلیمانی که برای گروه کانال کمیل مرودشت ارسال کردن. 🇮🇷━⊰🍃کانال کمیل🍃⊱━🇮🇷
درایتا👇
👉 @m_kanalekomeil 👈
گروه۱ واتساپ👇
:https://chat.whatsapp.com/0RTqGq3dSKmLWz2oraWKtU
گروه۲واتساپ👇
https://chat.whatsapp.com/JjBzCdw0L9HHOv91s4CXwL
╰━═🇮🇷━⊰🍃❤🍃⊱━🇮🇷═━╯
🇵🇸⚘کانال کمیل⚘🇮🇷(شهید ابراهیم هادی)🇵🇸
دلنوشته دختر خانم کلاس پنجمی زهرا حسن پور از شهر کوهنجان به سردار آسمانی شهید حاج قاسم سلیمانی که بر
اعضای محترم گروه شهید ابراهیم هادی لطفاً نظرات خود را درباره دلنوشته بالا برای بنده ارسال کنید،ممنون از همکاری همگی.
💟#سلام_مولای_غریبم
🔸صفای ساحل چشمت به دریا میکشدمارا
🔹تمنای وصال تو به صحرا میکشد مارا
🔸من از آدینه های بی تو،از تکرار بیزارم
🔹فقط شوق تماشایت به فردامیکشد مارا
" اللهم ؏جل لولیڪ الفرج "
🇮🇷━⊰🍃کانال کمیل🍃⊱━🇮🇷
درایتا👇
👉 @m_kanalekomeil 👈
گروه۱ واتساپ👇
:https://chat.whatsapp.com/0RTqGq3dSKmLWz2oraWKtU
گروه۲واتساپ👇
https://chat.whatsapp.com/JjBzCdw0L9HHOv91s4CXwL
╰━═🇮🇷━⊰🍃❤🍃⊱━🇮🇷═━╯
💌 #حدیث
🌻 امیرالمومنین علیه السلام:
🌷مهربانی و محبت ورزیدن و لطف به رعیّت را پوشش دل خود قرار ده، و با آنان چونان حیوان درّنده مباش که خوردنشان را غنیمت شماری...
📚 #نهج_البلاغه خطبه ۵۳
🇮🇷━⊰🍃کانال کمیل🍃⊱━🇮🇷
درایتا👇
👉 @m_kanalekomeil 👈
گروه۱ واتساپ👇
:https://chat.whatsapp.com/0RTqGq3dSKmLWz2oraWKtU
گروه۲واتساپ👇
https://chat.whatsapp.com/JjBzCdw0L9HHOv91s4CXwL
╰━═🇮🇷━⊰🍃❤🍃⊱━🇮🇷═━╯
#بطلب_ما_را❤️
نه پلاک شناسایی دارم..
نه رمز شب را می دانم..
نه راه برگشت را می شناسم
آواره میان گناهان مانده ام
شهدا اگر به داد نرسید
ازدست رفته ام...
📎#سلام_رفیق_شهیدم
🇮🇷━⊰🍃کانال کمیل🍃⊱━🇮🇷
درایتا👇
👉 @m_kanalekomeil 👈
گروه۱ واتساپ👇
:https://chat.whatsapp.com/0RTqGq3dSKmLWz2oraWKtU
گروه۲واتساپ👇
https://chat.whatsapp.com/JjBzCdw0L9HHOv91s4CXwL
╰━═🇮🇷━⊰🍃❤🍃⊱━🇮🇷═━╯
🔸ـــــــ قسمت سی و پنجم ـــــــ🔸
✨ ابو جعفر
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم
🇮🇷━⊰🍃کانال کمیل🍃⊱━🇮🇷
درایتا👇
👉 @m_kanalekomeil 👈
گروه۱ واتساپ👇
:https://chat.whatsapp.com/0RTqGq3dSKmLWz2oraWKtU
گروه۲واتساپ👇
https://chat.whatsapp.com/JjBzCdw0L9HHOv91s4CXwL
╰━═🇮🇷━⊰🍃❤🍃⊱━🇮🇷═━╯
مطالعه کنیم🔻🔻🔻
🇵🇸⚘کانال کمیل⚘🇮🇷(شهید ابراهیم هادی)🇵🇸
🔸ـــــــ قسمت سی و پنجم ـــــــ🔸 ✨ ابو جعفر #کتاب_سلام_بر_ابراهیم 🇮🇷━⊰🍃کا
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🗣راویان:حسين الله كرم، فرج الله مراديان
روزهاي پاياني سال 1359 خبر رسيد بچه هاي رزمنده، عملياتي ديگري را بر روي ارتفاعات بازي دراز انجام داده اند. قرار شد هم زمان بچه هاي اندرزگو،عمليات نفوذي در عمق مواضع دشمن انجام دهند. و رضا گوديني و من انتخاب شديم. براي اين كار به جز ابراهيم، وهاب قنبري شاهرخ نورايي و حشمت كوه پيكر نيز از ميان كردهاي محلي با ما همراه شدند.وسايل لازم كه مواد غذايي و سلاح و چندين مين ضد خودرو بود برداشتيم. با تاريك شدن هوا به سمت ارتفاعات حركت كرديم. با عبور از ارتفاعات، به منطقه دشت گيلان رسيديم. با روشن شدن هوا در محل مناسبي استقرار پيدا كرديم و خودمان را مخفي كرديم.در مدت روز، ضمن اســتراحت، به شناســايي مواضع دشــمن و جاده هاي داخل دشت پرداختيم. از منطقه نفوذ دشمن نيز نقشه اي ترسيم كرديم. دشت روبروي ما دو جاده داشــت كه يكي جاده آســفالته جاده دشــت گيلان و ديگري جاده خاكي بود كه صرفاً جهت فعاليت نظامي از آن استفاده ميشد. فاصله بين ايــن دو جاده حدوداً پنج كيلومتر بود. يــك گروهان عراقي با استقرار بر روي تپه ها و اطراف جاده ها امنيت آن را برعهده داشتند.با تاريك شدن هوا و پس از خواندن نماز حركت كرديم. من و رضا گوديني به سمت جاده آسفالته و بقيه بچه ها به سمت جاده خاكي رفتند. در اطراف جاده پناه گرفتيم. وقتي جاده خلوت شــد به ســرعت روي جاده رفتيم. دو عدد مين ضد خودرو را در داخل چاله هاي موجود كار گذاشتيم. روي آن را با كمي خاك پوشانديم و سريع به سمت جاده خاكي حركت كرديم.از نقــل و انتقالات نيروهای دشــمن معلوم بود كــه عراقي ها هنوز بر روي بازي دراز درگير هســتند. بيشــتر نيروهــا و خودروهاي عراقي به آن ســمت ميرفتند. هنوز به جاده خاكي نرسيده بوديم كه صداي انفجار مهيبي از پشت سرمان شنيديم. ناگهان هر دوي ما نشستيم و به سمت عقب برگشتيم! يك تانك عراقي روي مين رفته بود و در حال سوختن بود. بعد از لحظاتي گلوله های داخل تانك نيز يكي پس از ديگري منفجر شــد. تمام دشــت از ســوختن تانك روشن شــده بود. ترس و دلهره عجيبي در دل عراقي ها افتاده بود. به طوري كه اكثر نگهبان هاي عراقي بدون هدف شليك ميكردند. وقتي به ابراهيم و بچه ها رسيديم، آنها هم كار خودشان را انجام داده بودند.با هم به سمت ارتفاعات حركت كرديم. ابراهيم گفت: تا صبح وقت زيادي داريم. اســلحه و امكانات هم داريم، بياييد با كمين زدن، وحشت بيشتري در دل دشمن ايجاد كنيم. هنوز صحبت هاي ابراهيم تمام نشده بود که ناگهان صداي انفجاري از داخل جاده خاكي شــنيده شد. يك خودرو عراقي روي مين رفت و منهدم شد. همه ما از اينكه عمليات موفق بود خوشحال شديم. صداي تيراندازي عراقي ها بسيار زياد شد. آنها فهميده بودند كه نيروهاي ما در مواضع آنها نفوذ كرده اند براي همين شروع به شليك خمپاره و منور كردند. ما هم با عجله به سمت كوه رفتيم. روبروي ما يك تپه بود. يكدفعه يك جيپ عراقي از پشــت آن به سمت ما آمد...
#ادامه👇
🇵🇸⚘کانال کمیل⚘🇮🇷(شهید ابراهیم هادی)🇵🇸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🗣راویان:حسين الله كرم، فرج الله مراديان روزهاي پاياني سال 1359 خبر رسيد بچه هاي رزمنده،
آنقدر نزديك بود كه فرصتي براي تصميم گيري باقي نگذاشت!بچه ها ســريع سنگر گرفتند و به سمت جيپ شليك كردند. بعد از لحظاتي به سمت خودرو عراقي حركت كرديم. يك افسر عالي رتبه عراقي و راننده او كشته شده بودند. فقط بيسيمچي آنها مجروح روي زمين افتاده بود. گلوله به پاي بيسيمچي عراقي خورده بود و مرتب آه و ناله ميكرد.يكي از بچه ها اســلحه اش را مسلح كرد و به سمت بيسيمچي رفت. جوان عراقي مرتب ميگفت: الامان الامان. ابراهيم ناخودآگاه داد زد: ميخواي چيكار كني؟!گفت: هيچي، ميخوام راحتش كنم. ابراهيم جواب داد: رفيق، تا وقتي تيراندازي ميكرديم او دشمن ما بود، اما حالا كه اومديم بالای سرش، اون اسير ماست! بعد هم به سمت بيسيمچي عراقي آمد و او را از روي زمين برداشت. روي كولش گذاشت و حركت كرد. همه با تعجب به رفتار ابراهيم نگاه ميكرديم. يكــي گفت: آقا ابرام، معلومه چي كار ميكنــي!؟ از اينجا تا مواضع خودي ســيزده كيلومتر بايد توي كوه راه بريم. ابراهيم هم برگشت و گفت: اين بدن قوي رو خدا براي همين روزها گذاشته! بعد به سمت كوه راه افتاد. ما هم سريع وسايل داخل جيپ و دستگاه بيسيم عراقي ها را برداشتيم و حركت كرديم. در پايين كوه كمي استراحت كرديم و زخم پاي مجروح عراقي را بستيم بعد دوباره به راهمان ادامه داديم.پس از هفت ســاعت كوهپيمايي به خط مقدم نبرد رسيديم. در راه ابراهيم با اســير عراقي حرف ميزد. او هم مرتب از ابراهيم تشكر ميكرد. موقع اذان صبح در يك محل امن نماز جماعت صبح را خوانديم. اســير عراقي هم با ما نمازش را به جماعت خواند! آن جا بود كه فهميدم او هم شيعه است. بعد از نماز،كمي غذا خورديم. هر چه كه داشتيم بين همه حتي اسير عراقي به طور مساوي تقسيم كرديم. اسير عراقي كه توقع اين برخورد خوب را نداشت. خودش را معرفي كرد وگفت: من ابوجعفر، شــيعه و ساكن كربلا هســتم. اصلاً فكر نميكردم كه شما اينگونه باشــيد و...خلاصه كلي حرف زد كه ما فقط بعضي از كلماتش را ميفهميديم. هنوز هوا روشن نشــده بود که به غار((بان سيران)) در همان نزديكي رفتيم و استراحت كرديم. رضا گوديني براي آوردن کمک به سمت نيروها رفت. ســاعتي بعد رضا با وســيله و نيروي كمكي برگشت و بچه ها را صدا كرد. پرســيدم: رضا چه خبر!؟ گفت: وقتي به ســمت غار برميگشــتم يكدفعه جا خوردم! جلوي غار يك نفر مسلح نشسته بود. اول فكر كردم يكي از شماست. ولي وقتي جلو آمدم باتعجب ديدم ابوجعفر، همان اســير عراقي در حالي كه اسلحه در دست دارد مشغول نگهباني است! به محض اينكه او را ديدم رنگم پريد. اما ابوجعفر سلام كرد و اسلحه را به من داد. بعد به عربي گفت: رفقاي شما خواب بودند. من متوجه يك گشتي عراقي شدم كه از اين جا رد ميشد. براي همين آمدم مواظب باشم كه اگر نزديك شدند آنها را بزنم! با بچه ها بــه مقر رفتيم. ابوجعفر را چند روزي پيش خودمان نگه داشــتيم. ابراهيم به خاطر فشــاري كه در مسير به او وارد شده بود راهي بيمارستان شد. چند روز بعد ابراهيم برگشت. همه بچه ها از ديدنش خوشحال شدند. ابراهيم را صدا زدم و گفتم: بچه هاي سپاه غرب آمده اند از شما تشكر كنند!باتعجب گفت: چطور مگه، چي شده؟! گفتم: تو بيا متوجه ميشي! با ابراهيم رفتيم مقر ســپاه، مسئول مربوطه شروع به صحبت كرد: ابوجعفر، اسير عراقي كه شما با خودتان آورديد، بيسيمچي قرارگاه لشکر چهارم عراق بــوده. اطلاعاتي كه او به ما از آرايش نيروها، مقر تيپ ها، فرماندهان، راه هاي نفوذ و... داده بسيار بسيار ارزشمند است.
🇵🇸⚘کانال کمیل⚘🇮🇷(شهید ابراهیم هادی)🇵🇸
آنقدر نزديك بود كه فرصتي براي تصميم گيري باقي نگذاشت!بچه ها ســريع سنگر گرفتند و به سمت جيپ شليك كرد
بعد ادامه دادند: اين اســير ســه روز است كه مشــغول صحبت است. تمام اطلاعاتش صحيح و درست است.از روز اول جنــگ هم در اين منطقه بوده. حتي تمام راه هاي عبور عراقي ها، تمامي رمزهاي بيسيم آنها را به ما اطلاع داده. براي همين آمده ايم تا از كار مهم شما تشكر كنيم. ابراهيم لبخندي زد و گفت: اي بابا ما چيكاره ايم، اين كارخدا بود. فرداي آن روز ابوجعفر را به اردوگاه اسيران فرستادند. ابراهيم هر چه تلاش كرد كه ابوجعفر پيش ما بماند نشــد. ابوجعفرگفته بود: خواهش ميكنم من را اينجا نگه داريد. ميخواهم با عراقي ها بجنگم! اما موافقت نشده بود.
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
مدتي بعد، شنيدم جمعي از اسراي عراقي به نام گروه توابين به جبهه آمده اند. آنها به همراه رزمندگان تيپ بدر با عراقي ها ميجنگيدند. عصر بــود. يكي از بچه هاي قديمي گروه به ديدن من آمد. با خوشــحالي گفــت: خبر جالبي برايت دارم. ابوجعفر همان اســير عراقي در مقر تيپ بدر مشغول فعاليت است! عمليات نزديك بود. بعد از عمليات به همراه رفقا به محل تيپ بدر رفتيم. گفتيم: هر طور شــده ابوجعفر را پيدا ميكنيم و به جمع بچه هاي گروه ملحق ميكنيم.قبل از ورود به ســاختمان تيپ، با صحنه اي برخورد كرديم كه باوركردني نبود. تصاوير شــهداي تيپ بر روي ديوار نصب گرديده بود. تصوير ابوجعفر
در ميان شهداي آخرين عمليات تيپ بدر مشاهده ميشد! سرم داغ شد. حالت عجيبي داشتم. مات ومبهوت به چهره اش نگاه كردم. ديگر وارد ساختمان نشديم.از مقر تيپ خارج شــديم. تمام خاطرات آن شــب در ذهنم مرور ميشد. حمله به دشــمن، فداكاري ابراهيم، بيســيم چي عراقي، اردوگاه اسراء و تيپ بدر و... بعد هم شهادت، خوشا به حالش!
♻️ #ادامه_دارد...
🇮🇷━⊰🍃کانال کمیل🍃⊱━🇮🇷
درایتا👇
👉 @m_kanalekomeil 👈
گروه۱ واتساپ👇
:https://chat.whatsapp.com/0RTqGq3dSKmLWz2oraWKtU
گروه۲واتساپ👇
https://chat.whatsapp.com/JjBzCdw0L9HHOv91s4CXwL
╰━═🇮🇷━⊰🍃❤🍃⊱━🇮🇷═━╯
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
قدم های محکم.mp3
7.08M
#بشنوید
🔈نمایشنامه صوتی #حاج_قاسم
قسمت 8⃣: قدم ها محکم
📜رشادت حاج قاسم در عملیات والفجر ۸
🇮🇷━⊰🍃کانال کمیل🍃⊱━🇮🇷
درایتا👇
👉 @m_kanalekomeil 👈
گروه۱ واتساپ👇
:https://chat.whatsapp.com/0RTqGq3dSKmLWz2oraWKtU
گروه۲واتساپ👇
https://chat.whatsapp.com/JjBzCdw0L9HHOv91s4CXwL
╰━═🇮🇷━⊰🍃❤🍃⊱━🇮🇷═━╯