*#جان_شیعه_اهل_سنت*
*#قسمت_صدویازدهم*
#فصل_دوم
از خستگی خوابش برده است. آهسته در را پشت سرم بستم و به آشپزخانه رفتم.
خوشبختانه مجید هوشیاری به خرج داده و شعله زیر غذا را خاموش کرده بود.
غذا را کشیده و میز شام را چیدم که از صدای به هم خوردن قاشقها چشمانش را
گشود و با دیدن من با لحنی خوابآلود پرسید: «چی شد الهه جان؟» سبد نان را
روی میز گذاشتم و پاسخ دادم: «خوابید.» سپس لبخندی زدم و با شرمندگی ادامه
دادم: «مجید جان! ببخشید شام دیر شد.» و با اشاره دستم تعارفش کردم. خسته
از جا بلند شد و به سمت آسپزخانه آمد و با مهربانی همیشگیاش دلداریام داد:
«فدای سرت الهه جان!إنشاءالله حال مامان زود خوب میشه! و همانطورکه
سر میز مینشست، پرسید: «میخوای فردا مرخصی بگیرم مامان رو ببریم برای
آزمایش؟» فکری کردم و جواب دادم: ذنه. تو به کارت برس اگه مامان قبول
کنه بیاد، با عبدالله میریم.» شرایط سخت و ویژه کار در پالایشگاه را میدانستم
و نمیخواستم برایش مزاحمت ایجاد کنم، هر چند او مهربانی خودش را نشان
میداد. چند لقمهای که خوردیم، مثل اینکه چیز ناراحت کنندهای بخاطرش
رسیده باشد، سری جنباند و گفت: «الهه جان! تو رو خدا بیشتر به خودت مسلط
باش! میدونم مادرته، برات عزیزه، ولی سعی کن آرومتر باشی!» و در مقابل نگاه
متعجبم، ادامه داد: «من تو بیمارستان وقتی تو رو میدیدم، دیوونه میشدم!
هیچ کاری هم از دستم بر نمیاومد. حال مامان هم ناراحتم کرده بود، ولی گریه
تو داغونم میکرد!» آهنگ صدایش با ترنم عشق دلنشینش، تارهای قلبم را لرزانده
و گوش دلم را نوازش میداد. سرمست از جملات عاشقانهای که نثارم میکرد،
سرم را پایین انداخته بودم تا لبخندی را که مغرورانه بر صورتم نشسته بود، پنهان
کنم و او همچنان میگفت: «الهه! من طاقت دیدن غصه خوردن و ناراحتی تو رو
ندارم!» سپس با چشمان کشیده و جذابش به رویم خندید و گفت: «هیچ وقت
فکر نمیکردم تو دنیا کسی باشه که انقدر دوستش داشته باشم...» و این آخرین
کلامی بود که توانست از فوران احساسش به زبان آورد و سپس آرام و زیبا سر به
زیر انداخت. ای کاش زبان من هم چون او میتوانست در آسمان کامم بچرخد و
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_صدودوازدهم
#فصل_دوم
ُ هر قلبم را میگشود و حرف
هنرنمایی کند. ای کاش غرور زنانهام اجازه میداد و
دلم را جاری میکرد. ای کاش میشد به گوش منتظر و مهربانش برسانم که تا چه
اندازه روشنی چهرهاش، دلنشینی آهنگ صدایش و حتی گرمای حس حضورش
را دوست دارم، اما نمیشد و مثل همیشه دلم میخواست او بگوید و من تنها به
غزلهای عاشقانه احساسش گوش بسپارم و خدا میداند که شنیدن همین چند
کلمه کافی بود تا بار غم و خستگیام را کنار میز شام و در حضور گرمش فراموش
کنم و با آرامشی عمیق به خواب روم. آرامشی که خیال شیرینش تا صبح با من بود
و دستمایه آغاز یک روز خوب شد. گرچه نگرانی حال مادر هنوز بر شیشه شادیام
ناخن میکشید و ذهنم را مشوش میکرد. تشویشی که همان اول صبح و پیش از
شروع هر کاری مرا به طبقه پایین کشاند. در را که گشودم با دیدن مادر که مثل هر
روز در آشپزخانه مشغول کارهای خانه بود، دلم غرق شادی شد. با صدایی رسا
سلام کردم و پیش از آنکه جوابم را بدهد، در آغوشش کشیدم و رویش را بوسیدم.
هر چند صورتش زرد و پای چشمانش گود افتاده بود، اما همین که سرپا بود و سر
حال، جای امیدواری بود. نگاهش کردم و با خوشحالی گفتم: «مامان! خدا رو شکر خیلی بهتری من دیشب
ُ مردم و زنده شدم!» لبخندی زد و همچنانکه روی
گاز را دستمال میکشید، گفت: «الحمدالله! امروز بهترم.» دستمال را از دستش
گرفتم و گفتم: «شما بشین، من تمیز میکنم.» دستمال را در دستانم رها کرد و با
خجالت جواب داد: «قربون دستت مادرجون! دیشب هم خیلی اذیتتون کردم،
هم تو و عبدالله رو، هم آقا مجید رو.» لبخندی زدم و پاسخ شرمندگی مادرانهاش را
با مهربانی دادم: «چه زحمتی مامان؟ شما حالت خوب باشه، ما همه زحمتها
رو به جون میخریم!» کارم که تمام شد، دستمال را شستم، مقابلش روی صندلی
نشستم و گفتم: «مامان من که چند وقته بهتون میگم بریم دکتر، ولی شما همش
ملاحظه میکنید. حالا هم دیگه پشت گوش نندازید. همین فردا میگم عبدالله
مرخصی بگیره و بریم آزمایش.» چین به پیشانی انداخت و گفت: «نه مادرجون،
من چیزیم نیس. فقط حرص و جوشه که منو به این روز میندازه.» نگران نگاهش
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_صدوسیزدهم
#فصل_دوم
کردم و پرسیدم: «مگه چی شده؟» و همانطور که حدس میزدم باز هم رفتار پدر
ِ آزارش داده بود که نفس بلندی کشید و سر درد دلش باز شد: «من دارم از دست
ِ بابات دق میکنم! داره سرمایه یه عمر زندگی رو به باد میده!» و در برابر نگاه غمزدهام
سری جنباند و ادامه داد: «دیروز عصر ابراهیم زنگ ز
دای خنده شاد و شیرینش اتاق را
ُ پر کرد. لحظههای همراهی با حضور گرم و پرشورش،
آنقدر شیرین و رؤیایی بود که حیفم میآمد باز هم با بحث و جدل حتی درمورد
مسائل اعتقادی خرابش کنم، هر چند به همان شدتی که قلبم از عشقش میتپید،
َ پر میزد، اما شاید بایستی بیشتر حوصله
دلم برای هدایتش به مذهب اهل تسنن
به خرج داده و با سعه صدر فراختری این راه طولانی را ادامه میدادم.
از خانه که خارج شدیم، سبد را از دستم گرفت و با نگاهی به صورتم، گفت:
«خدا رو شکر امشب خیلی سرحالی!» لبخندی زدم و پاسخ دادم: «آره خدا رو
شکر! آخه امروز چند تا اتفاق خوب افتاده! «و در مقابل نگاه کنجکاوش، با لحنی
لبریز هیجان ادامه دادم: «اول اینکه مامان بالاخره راضی شد و صبح زود رفتیم
همه آزمایشها رو انجام داد و عکس هم گرفت. خدا رو شکر حالش هم بهتر شده.
بعد رفتیم خونه محمد. مجید! نمیدونی یوسف چقدر ناز و خوشگله!» همانطور
که با اشتیاق به حرفهایم گوش میداد، با شیرین زبانی به میان حرفم آمد: «خب
به عمهاش رفته!» در برابر تمجید هوشمندانهاش خندیدم و گفتم: «وای! اگه من به
خوشگلی یوسف باشم که خیلی عالیه!» با نگاه عاشقش به عمق چشمانم خیره
شد و با لبخندی شیرین جواب داد: «الهه! باور کن جدی میگم، برای من تو
قشنگترین و نازنینترین زنی هستی که تا حالا دیدم!» و آهنگ صدایش آنقدر
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
ده بود، انقدر عصبانی بود که
کارد میزدی خونش در نمیاومد! کلی سر من داد و بیداد کرده که چرا حواست
به بابا نیس!ر به میان حرفش آمدم و مضطرب پرسیدم: «مگه چی شده؟» که با
اندوه عمیقی پاسخ داد: «میگفت رفته پیگیری کرده و فهمیده این تاجر عرب
چجوری سر بابات رو شیره مالیده. همه بار خرما رو پیش خرید کرده و به جاش یه برگه سند داده که مثلا
ً برای بابات تو دوحه روی یه برج تجاری سرمایهگذاری کنه.»
با شنیدن این خبر تمام تنم یخ کرد! یعنی پدر همه محصول نخلستانهایش را
به ازای سرمایهگذاری در یک کشور عربی، آن هم به اعتبار یک برگه قرارداد غیر
رسمی، تقدیم یک تاجر ناشناس کرده است؟!!! که حرف مادر ذهنم را از اعماق
این اندیشه هولنا ک بیرون کشید: «ابراهیم میگفت با یه سود کلان بابات رو راضی
کرده و گفته که این سرمایهگذاری وضعت رو از این رو به اون رو میکنه. آخه من
نمیدونم این آدم یه دفعه از کجا پیداش شده که اینجور زیر پای بابات نشسته!
ابراهیم می گفت حسابی با بابا دعوا کرده و آخر سر بابات بهش گفته: "تو چی
کار داری تو کار من فضولی کنی! حقوق تو و محمد که سر جاشه." حاال محمد
بیخیالتره، ولی ابراهیم داشت سکته میکرد.» با صدایی گرفته پرسیدم: «شما
خودت به بابا چیزی نگفتی؟» آه بلندی کشید و گفت: «من که از وقتی با ابراهیم
حرف زدم حالم بد شد و دیشب هم دیگه وقت نشد.» سپس به چشمانم دقیق
شد و پرسید: «حالا فکر میکنی حرف زدن من فایده داره؟!!! اون هر کاری دلش
بخواد میکنه، احدی هم حریفش نمیشه.» کمی خودم را روی مبل جلو کشیدم
و با دل شورهای که در صدایم پیدا بود، اصرار کردم: «بالاخره یکی باید یه کاری
کنه. اینجوری که نمیشه. شما هم تو این زندگی حق داری.» از شنیدن این جمله
لبخند تلخی زد و با سکوتی تلختر سرش را پایین انداخت. از نگاهش میخواندم
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_صدوچهاردهم
#فصل_دوم
که تا چه اندازه دلش برای سرمایه خانوادگیمان میلرزد و چقدر قلبش برای آبرو
و اعتبار پدر میتپد، ولی نه تنها خودش که من هم میدانستم هیچ کس حریف
خودسریهای پدر نمیشود، هر چند مثل همیشه کوتاه نیامد و برای اینکه الاقل
بخت خود را آزموده باشد، شب که پدر به خانه بازگشت، سر بحث را باز کرد. این را
از آنجایی فهمیدم که صدای مشاجرهشان تا طبقه بالا میآمد و من از ترس اینکه
مبادا مجید بانگ بد و بیراههای پدر را بشنود، همه در و پنجرهها را بسته بودم.
ِ قطور چوبی و پنجره های شیشهای هم حریف فریادهای پدر نمیشدند
هرچند در
و تک تک کلماتش به وضوح شنیده میشد. گاهی صدای مادر و عبدالله هم
میآمد که جملهای میگفتند، اما صدای غالب، فریادهای پدر بود که به هر
کسی ناسزا میگفت و همه را به نادانی و دخالت در کارهایش متهم میکرد. به هر
بهانهای سعی میکردم تا فضای خانه را شلوغ کرده و مانع رسیدن داد و بیدادهای
پدر شوم. از بلند کردن صدای تلویزیون گرفته تا باز کردن سر شوخی و خنده و شاید
تلاشهایم آنقدر ناشیانه بود که مجید برای آنکه کارم را راحت کند، به بهانه خرید
نان از خانه بیرون رفت. فقط دعا میکردم که قبل از اینکه به خانه بازگردد، معرکه
تمام شود والبته طولی نکشید که دعایم مستجاب شد و آخرین فریاد پدر، به همه
بحثها خاتمه داد : «من این قرارداد رو بستم، به هیچ کسم ربطی نداره! هر کی
میخواد بخواد، هر کی هم نمیخواد از خونه من میره بیرون و دیگه پشت سرش رو
هم نگاه نمیکنه!» فریادی که نه تنها آتش مشاجره که تنها شمع امیدی هم که به
تغییر تصمیم پدر در دل ما بود، خاموش کرد.
* * *
بوی کتلتهای سرخ شده فضای خانه را پر کرده و نوید یک شام رؤیایی به
میزبانی ساحل خلیج فارس و میهمانی من و مجید را میداد. خیار شور و گوجهها را با سلیقه
ُ خرد کرده و نانهای با گت را برای پیچیدن ساندویچ آماده کرده بودم. از
قبل با مجید قرار گذاشته بودیم امشب شام را کنار ساحل زیبای بندرعباس نوش
جان کنیم، بلکه خستگی و دلخوری این مدت بیماری مادر و اوقات تلخیهای
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_صدوپانزدهم
#فصل_دوم
پدر را به دل دریا بسپاریم. همچنانکه وسایل شام را مهیا میکردم، خیالم پیش
یوسف بود. دومین نوه خانواده با تولد اولین فرزند محمد و عطیه قدم به این دنیا
گذاشته و امروز صبح، من و مادر را برای دیدن روی ماهش به آپارتمان نوساز و
شیک محمد کشانده بود. صورتش زیبایی لطیف و معصومانهای داشت که
نام یوسف را بیشتر برازندهاش میکرد. در خیال شیرین برادرزاده عزیزم بودم که
مجید در را گشود و با رویی باز سلام کرد. جواب سلذمش را دادم و با اشارهای به سبد وسایل شام که روی
اُپن قرار داشت، گفتم: «همه چی آمادهاس، بریم؟»
نفس بلندی کشید و با شیطنت گفت: «عجب بوی خوبی میده! نمیشه شام رو
همینجا بخوریم بعد بریم؟ آخه من طاقت ندارم تا ساحل صبر کنم!» و ص
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خُدایا من به هر آنچه از خیر برایم
میفرستی سخت نیازمندم ...سرباز #امام_زمان
مثل #حاج_قاسم
مثل#ابراهیم_هادی
#همه_خادم_الرضاییم 🕌
🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے
#پایان_مأموریت_هیئتے_شہـادت_است
━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━
ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے]
https://eitaa.com/m_kanalekomeil
━━━━๑🌱🇮🇷🌱๑━━━━
👆 دوستان رابه کانال کمیل دعوت کنید
#شهیدانه
▪️طلبه شهید مدافع حرم #میلاد_بدری
اسم میلاد رو گذاشته بودم آقای روزه!!!
اصلا حـــــرف نمـــــیزد، یعنی انگار روزه سکـــــوت گرفته بود ولی وقتی ازش یه چیزی سوال میکـــــردی با ارامش و لهجه ی عربی زیباش برامون توضـــــیح میداد بخصوص زمانی که فهمیدم طلبه هستش سوالات شرعی رو ازش میپرسیدم
سرش همیشه رو به پایین بود نگاه زمین میکرد معصومیت خاصی داشت
#رسولخداصلیاللهعلیهوآله:
خداوند، سه چیز را #دوست مى دارد:
کـــــم حرفی، کـم خوابى و کـــــم خورى؛
و سه چیز را خداوند #دشمن مى دارد:
پُرحـــــرفی، پُرخـــــوابى و پُرخـــــورى
#متـــــولد۷۴
#شهادت_اربعین۹۴
🚩شهدای مدافع حرم خوزستان
سلام بر ابراهیم:
🌸🍃🌸🍃🌸
🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے🕊
#پایان_مأموریت_هیئتے_شہـادت_است
╔━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━╗
ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے]
🌻|درایـتا
https://eitaa.com/m_kanalekomeil
🌻|در واتساپ
[1]
https://chat.whatsapp.com/DjHvq5l3T4y6g1c6x3w0df
[2]
https://chat.whatsapp.com/GeMQKfvBTPO4sltpB6OphM
[3]
https://chat.whatsapp.com/LAjPbrfSmOsFZUbLgZwGaE
╚━━━━๑🌱❤️🌱๑━━━━╝
#سالگرد_شهادت
🔻زن #باحجاب هر کجا که برود امنیت دارد مردان بیمار به زنان محجبه نگاه نمیکنند زیرا چیزی برای نمایش دادن ندارند.
اگر می خواهید در کارهایتان گشایشی یابید به #نماز متوسل شوید سعی کنید در وقتهایی که بیکار هستید نماز مستحبی بخوانید.
📸قسمتی از وصیت شهید مدافع حرم
#عبدالکریم_غوابش
#اهواز
🗓شهادت ۱۹ تیر ۹۴
📿شادی روحشان #صلوات
🚩شهدای مدافع حرم خوزستان
سلام بر ابراهیم:
🌸🍃🌸🍃🌸
🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے🕊
#پایان_مأموریت_هیئتے_شہـادت_است
╔━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━╗
ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے]
🌻|درایـتا
https://eitaa.com/m_kanalekomeil
🌻|در واتساپ
[1]
https://chat.whatsapp.com/DjHvq5l3T4y6g1c6x3w0df
[2]
https://chat.whatsapp.com/GeMQKfvBTPO4sltpB6OphM
[3]
https://chat.whatsapp.com/LAjPbrfSmOsFZUbLgZwGaE
╚━━━━๑🌱❤️🌱๑━━━━╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ #شهیدانه
🎥صحبت های شهید مدافع حرم #محمد_کیهانی درباره شهادت
🔻بعد از شهادت #سیداحسان_میرسیار برای عرض ارادت به خانه شهید رفتند و محمد این جمله رو به مادر شهید گفت:
«آدم ها همه از دنیا میرن! چه فرعون باشی با اون همه مال و منال دنیا چه هیتلر باشی با اون قدرت و چه صدام باشی با اون همه جنایت میمیری...! اگر شهید نشویم، میمیریم! پسر شما بهترین نوع رفتن نصیبش شده و در راه خدا شهید شده...
انشااللّه که این عاقبت همه ما باشه...
🚩شهدای مدافع حرم خوزستان
سلام بر ابراهیم:
🌸🍃🌸🍃🌸
🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے🕊
#پایان_مأموریت_هیئتے_شہـادت_است
╔━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━╗
ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے]
🌻|درایـتا
https://eitaa.com/m_kanalekomeil
🌻|در واتساپ
[1]
https://chat.whatsapp.com/DjHvq5l3T4y6g1c6x3w0df
[2]
https://chat.whatsapp.com/GeMQKfvBTPO4sltpB6OphM
[3]
https://chat.whatsapp.com/LAjPbrfSmOsFZUbLgZwGaE
╚━━━━๑🌱❤️🌱๑━━━━╝
*#جان_شیعه_اهل_سنت*
*#قسمت_صدشانزدهم*
#فصل_دوم
بی ریا و صادقانه بود که باور کردم در نگاه پا ک و زالال او، چهره معمولی من این همه
زیبا و دیدنی جلوه میکند. شاید عطر کلامش به قدری هوش ربا بود که چند قدمی
را در سکوت برداشتیم که پرسید: «حالا جواب آزمایش مامان کی میاد؟» فکری
کردم و پاسخ دادم: «دقیقا نمیدونم ولی فکر کنم عبد الله گفت شنبه باید بره
دنبال جواب.» حرفم که به آخر رسید، لبخندی زد و گفت: «همه مادرا عزیزن، ولی
خدایی مامان تو خیلی دوست داشتنیه!» با شنیدن این جمله، جرأت کردم و
سؤالی که مدتها بود ذهنم را به خود مشغول کرده بود، پرسیدم: «مجید! تو هیچ
وقت از پدر و مادرت چیزی برام نگفتی.» لبخندی غمگین بر صورتش نشست و با
لحنی غرق غم پاسخ داد: «از چیزی که خودم هم نمیدونم، چی بگم؟!!!» در
جواب جمله لبریز از اندوه و افسوسش ماندم چه بگویم که خودش با صدایی که
رنگ حسرت گرفته بود، ادامه داد: «من از مادر و پدرم فقط چند تا عکس تو آلبوم
عزیز دیدم. عزیز میگفت قیافم بیشتر شبیه مامانمه، ولی اخلاقم مثل بابامه.»
ترسیم سیمای زنانه مادرش از روی چهره مردانه و آرام او کار سادهای نبود و برای
تجسم اخلاق پدرش پرسیدم: «یعنی پدرت مثل تو انقدر صبور و مهربون بوده؟» از
حرفم خندید و بیآنکه چیزی بگوید سرش را پایین انداخت. خروش غصه و
ناراحتی را در دریای وجودش حس کردم و نگران و پشیمان از تازیانه غصهای که
ندانسته و ناخواسته به جانش زده بودم، گفتم: «مجید جان ببخشید! نمیخواستم
ناراحتت کنم... فقط دوست داشتم در مورد پدر و مادرت بیشتر بدونم.» جملهام
که تمام شد، آهسته سرش را بالا آورد، نگاهم کرد و برای نخستین بار دیدم که قطره
اشکی پای مژگانش زانو زده و سفیدی چشمانش به سرخی میزند. ولی باز هم
دلش نیامد دلم را بشکند و با چشمانی که زیر ستارههای اشک میدرخشید، به
رویم خندید و گفت: «نه الهه جان! من روزی نیس که یادشون نکنم. هر وقت هم
یادشون میافتم، دلم خیلی براشون تنگ میشه!» سپس باران بغض روی شیشه
ً یه صدایش
نَم زد و ادامه داد: «آخه اون کسی که پدر و مادرش رو دیده یا مثلا
خاطرهای ازشون داره، هر وقت دلش میگیره یاد اون خاطره میافته. ولی من هیچ
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_صدوهفدهم
#فصل_دوم
ذهنیتی از اونا ندارم. وقتی دلم براشون تنگ میشه، هیچ خاطرهای برام زنده نمیشه اصلا
ً نمیدونم صداشون چجوری بوده یا چطوری حرف میزدن. برا همین
فقط میتونم با عکسشون حرف بزنم ...» سپس مثل اینکه چیزی به خاطرش
رسیده باشد، میان بغض غریبانهاش لبخندی زد و همچنانکه موبایلش را از
جیش بیرون میآورد، گفت: «راستی عکسشون رو تو گوشیم دارم. از روی آلبوم
عکس گرفتم.» و با گفتن «بیا ببین!» صفحه موبایل مشکی رنگش را مقابل
چشمان مشتاقم گرفت. تصویر زن و مرد جوانی که کنار رودخانه روی تخته سنگی
نشسته و با لبخندی به یادماندنی به لنز دروبین چشم دوخته بودند. با اینکه
تشخیص شباهت او به پدر و مادرش در این عکس کوچک و قدیمی که کیفیت
خوبی هم نداشت، چندان ساده نبود، ولی مهربانی چشمان مادر و آرامش صورت
پدرش بیشترین چیزهایی بودند که تصویر مجید را مقابل چشمانم زنده میکردند.
با نگاهی که نغمه دلتنگیاش را به خوبی احساس میکردم، به تصویر پدر و
مادرش خیره شد و گفت: «عزیز میگفت این عکس رو یک ماه بعد از ازدواجشون
گرفتن. کنار رودخونه جاجرود.» سپس آه دردنا کی کشید و زیر لب زمزمه کرد:
«یعنی دو سال قبل از اینکه اون اتفاق بیفته ...» از حال و هوای غمگینی که همه
وجودش را گرفته بود، حجم سنگین غصه روی دلم ماند و بغض غریبی گلویم را
گرفت. انگار هیچ کدام نمی ِ توانستیم کلامی بگوییم که غرق سکوت پر از غم و
اندوهمان، مسیر منتهی به دریا را با قدمهایی آهسته طی میکردیم که به ساحل گرم
و زیبای خلیج فارس رسیدیم. سبد را از این دست به آن دستش داد، با نگاهش
روی ساحل چرخی زد و مثل اینکه بوی دلربای دریا حالش را خوش کرده باشد،
با مهربانی پرسید: «خب الهه جان! دوست داری کجا بشینیم» در هوای گرم
شبهای پایانی فصل بهار، نفس عمیقی کشیدم و با لبخندی پاسخ دادم:
«نمیدونم، همه جاش قشنگه!رکه نگاهم به قسمت خلوتی افتاد و با اشاره دست
گفتم: «اونجا خلوته! بریم اونجا.» حصیر نارنجی رنگمان را روی ماسههایی که
ِ هنوز از تابش تیز آفتاب روز گرم بودند، پهن کردیم و رو به دریا روی حصیر نشستیم.
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_صدوهجدهم
#فصل_دوم
زیبایی بینظیر خلیج فارس چشمانمان را خیره کرده و جادوی پژواک غلطیدن
امواج با ابهتش، گوش ِ هایمان را سحر می ِ کرد. شب ساحل، آنقدر شورانگیز و
رؤیایی بود که حتی با همدیگر هم حرفی نمیزدیم و تنها به خط محو پیوند دریا و
آسمان نظاره میکردیم که مجید سر حرف را باز کرد «الهه جان! دوست دارم بر
ام
حرف بزنی!» با این کلامش رو گرداندم و به چشمانش نگاه کردم که تلاطم
ُ
احساسش کم از خروش خلیج فارس نداشت و با لبخندی پرسیدم: «خب
دوست داری از چی حرف بزنم؟» در جواب لبخندم، صورت او هم به خنده ای
ملیح باز شد و گفت: «از خودت بگو... بگو دوست داری من برات چی کار کنم؟»
و شنیدن این جمله سخاوتمندانه همان و بیتاب شدن دل من همان! ای کاش
میشد و زبانم قدرت بیان پیدا میکرد و میگفتم که دلم میخواهد دست از
مذهب تشیع بردارد و به مذهب اهل تسنن درآید که مذهب عامه مسلمانان
است. اما در همین مدت کوتاه زندگی مشترکمان، دلبستگی عمیقش به تشیع را
به خوبی حس کرده و میدانستم که طرح چنین درخواستی، دوباره بر بلور زلال عشقمان
َ خش میاندازد که سکوتم طولانی شد و دل مجید را لرزاند: «الهه جان!
چی میخوای بگی که انقدر فکر میکنی؟» به آرامی خندیدم و با گفتن «هیچی!»
سرم را پایین انداخته و با این کارم دلش را بیتاب تر کردم. از روی حصیر بلند شد،
با پای برهنه روی ماسههای نرم و نمناک ساحل مقابلم نشست و با صدایی که از
بارش احساسش تَر شده بود، پرسید: «الهه جان! نمیخوای با من حرف بزنی؟
نمیخوای حرف دلت رو به من بگی؟» آهنگ صدایش، ندای نگاهش و حتی
نغمه نفسهایش، آنقدر عاشقانه بود که باور کردم میتوانم هر چه در دل دارم به
زبان بیاورم و همچنانکه نگاهم به دریا بود، دلم را هم به دریا زدم: «مجید! دلم
میخواد بهت یه چیزایی بگم، ولی میترسم ناراحتت کنم...» بیآنکه چیزی
بگوید، لبخندی ملیح صورتش را پر کرد و با نگاه لبریز از ارامش اجازه داد تا هر
چه میخواهم بگویم. سرم را پایین انداختم تا هنگام رساندن کلامم به گوشش،
نگاهم به چشمانش نیفتد و با صدایی آهسته آغاز کردم: «مجید! به نظر تو سنی
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_صدونوزدهم
#فصل_دوم
بودن چه اشکالی داره که حاضر نیستی قبولش کنی؟ به قول خودت ما مثل هم
نماز میخونیم، روزه میگیریم، قرآن میخونیم، حتی اهل بیت پیامبر برای همه
ما محترم هستن. پس چرا باید شماها خودتون رو از بقیه مسلمونا جدا کنین؟»
حرفم که به اینجا رسید، جرأت کردم تا سرم را بالا بیاورم و نگاهم را به چشمانش
بدوزم که دیدم صورت گندمگونش زیر نور زرد چراغهای ساحل سرخ شده و
نگاهش به جای دلش میلرزد. از خطوط صورتش هیچ چیز نمیخواندم جز غم
غریبی که در چشمانش میجوشید و با سکوت نجیبانهای پنهانش میکرد که
سرانجام با صدایی آهسته پرسید: «کی گفته ما خودمون رو از بقیه مسلمونا جدا
میکنیم؟» و من با عجله جواب دادم: «خب شما سه خلیفه اول پیامبر قبول
ندارید، در حالیکه ائمه شیعه برای همه مسلمونا محترم هستن.» با شنیدن این
جمله خودش را خسته روی ماسه ها رها کرد و برای چند لحظه فقط نگاهم کرد.
در مقابل نگاه ناراحتش، با دلخوری پرسیدم: «مگه قول ندادی که از حرفم ناراحت
نمیشی؟» لبخندی مهربان تقدیمم کرد و با لحنی مهربانتر، پاسخ گلایه پر نازم را
داد: «من ناراحت نشدم، فقط نمیدونم باید چی بگم... یعنی نمیخوام یه چیزی
بگم که باز ناراحتت کنم...» سپس با پرنده نگاهش به اوج آسمان چشمانم پر
کشید و تمنا کرد: «الهه جان! من عاشق یه دختر سنی هستم و خودم یه پسر شیعه!
هیچ کدوم از این دو تا هم قابل تغییر نیستن، حالا تو بگو من چی کار کنم؟!!!»
صدایش در غرش غلطیدن موجی تنومند روی تن ساحل پیچید و یکبار دیگر به
من فهماند که هنوز زمان آن نرسیده که دل او بیچون و چرا، پذیرای مذهب اهل
تسنن شود و من باید باز هم صبوری به خرج داده و به روزهای آینده دل ببندم. به
روزهایی که برتری مذهب اهل تسنن برایش اثبات شده و به میل خودش پذیرای
این مذهب شود و شاید از سکوتم فهمید که چقدر در خودم فرو رفتهام که با سر زانو
خودش را روی ماسه ها به سمتم کشید و دلداریام داد: «الهه جان! میشه بخندی
و فعلا ً فراموشش کنی؟» و من هم به قدری دلبسته اش بودم که دلم نیاید بیش از
این اندوهش را تماشا کنم، لبخندی زدم و در حالیکه سفره را از سبد بیرون
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_صدوبیستم
#فصل_دوم
میکشیدم، پاسخ دادم: «آره مجید جان! چرا نمیشه؟ حالا بیا دستپخت خوشمزه
الهه رو بخور!» به لطف خدای مهربان، پیوند عشق مان آنچنان متین و مستحکم
بود که به همین دلداری کوتاه او و تعارف ساده من، همه چیز را فراموش کرده و برای
لذت بردن از یک شام لذیذ، آن هم در دامان زیبای خلیج فارس، روبروی هم
بنشینیم. انگار از این همه صفای دلهایمان، دل دریایی خلیج فارس هم به وجد
آمده و حسابی موج میزد. هر لقمه را با دنیایی شور و شادی به دهان میبردیم و
میان خندههای پر نشاطمان فرو میدادیم که صدای توقف پرهیاهوی اتومبیلی در
چند متریمان، خلوت عاشقانهمان را به هم زد و توجهمان را به خودش جلب کرد.
خودروی شاسی بلند سفید رنگی با سر و صدای فراوان ترمز کرد
و چند پسر و دختر
با سر و وضعی نامناسب پیاده شدند. با پیاده شدن دختری که روسریاش روی
شانهاش افتاده بود، مجید سرش را برگرداند و با خشمی که آشکارا در صورتش
دویده بود، خودش را مشغول غذا خوردن کرد. از اینکه اینچنین آدمهایی سکوت
لبریز از طراوت و تازگیمان را به هم زده و مزاحم لحظات با صفایمان شده بودند،
سخت ناراحت شده بودم که صدای گوش خراش آهنگشان هم اضافه شد و
بساط رقص و آواز به راه انداختند. حالا دیگر موضوع مزاحمت شخصی نبود و از
اینکه میدیدم با بی مبالاتی از حدود الهی هم تجاوز میکنند، عذاب میکشیدم.
ُ پر گناهشان را گرمتر میکردند. سایه
چند نفری هم دورشان جمع شده و مراسم
َ
ِ اخم صورت مجید هر لحظه پر رنگتر میشد و دیگر در چهره مهربان و آرام
اثری از خنده نبود که زیر چشمی نگاهم کرد و با ناراحتی گفت: «الهه جان! اگه
ِ من
سختت نیس، حصیر رو جمع کنیم بریم یه جای دیگه.» و بیآنکه معطل
شود، از جا بلند شد و در حالیکه سبد را بر میداشت، کفشهایش را پوشید. من
هم که با این وضعیت دیگر تمایلی به ماندن نداشتم، سفره را جمع کردم و در سبد
انداختم و دمپایی ام را پوشیدم. مجید با دست دیگرش حصیر را با عجله جمع
کرد و در جهت مخالف آنها حرکت کردیم و در گوشهای که دیگر صدای ساز و
آوازشان را نمیشنیدیم و تنها از دور سایهشان پیدا بود، نشستیم. دوباره سفره را
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد