eitaa logo
🇵🇸🚩کانال کمیل🚩🇮🇷(شهید ابراهیم هادی)🇵🇸
1.9هزار دنبال‌کننده
20.6هزار عکس
13.1هزار ویدیو
174 فایل
مشکل کارمااینه که برای رضای همه کارمیکنیم به جزرضای خدا⚘ حذف آی دی از روی عکس ها وطرح ها مورد رضایت نیست❌ کپی و انتشار مطالب با صلوات جهت تعجیل در فرج امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف بلا مانع هست✅ خادم کانال👇 @sh_hajahmadkazemi
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 پارت بیست و پنجم - هانیه : ابراهیم خیلی هارا با رفتارش جذب کرده بود و من همه دارو ندارم را از جلب توجه ،جذب کرده بودم… اولین چیزی که با اسم ابراهیم به ذهنم میامد جذبه اش بود! خیلی شرایط خوبی داشت هم باشگاه میرفت و هم چهارشونه بود هم خصوصیات و اخلاقیات خوبی داشت اما هیچ وقت به دخترهای خیابون نگاه نکرده بود چه برسد به دوستی با نامحرم!؟ ابراهیم دست نیافتنی بود … یاد حرف مامانم افتادم که گفت : برای به دست آوردن تو باید سختی بکشن تا به راحتی از دستت ندهند! راست میگفت : ساشا منو راحت به دست اورد با چهارتا وعده الکی همانطورهم راحت من را از دست داد دنیاهم از دست داد و حالا معلوم نیست کدوم گوریه واقعا اگه کسی دوست داشته باشه به خودش اجازه نمیده باهات دوست بشه ابراهیم راز تو چیه!؟ چجوری انقدر خوش‌شانسی!؟ درموردش دائم دد اینترنت میچرخیدم تا اینکه یک مطلبی خواندم خیلی خجالت کشیدم انقدر برایم سخت بود که اون شب اصلا نتونستم باابراهیم حرف بزنم یادمه آقا ابراهیم مثال قشنگی میزد و میگفت: نماز اول وقت مثل میوه ای است که وقت چیدنش شده. اگه میوه رو نچینی، خراب میشه و مزه اولیه رو نداره. همیشه سعی کن نمازهایت، در هر شرایطی اول وقت باشه. خدا هم تو گرفتاری های زندگی، قبل از اینکه حرفی بزنی کارت رو ردیف میکنه."و نماز را در دو طرف روز و ساعات نخستین شب بر پا دار که یقینا نیکی ها (نمازها)، بدی ها را از میان میبرند..." [ هود، 114] من چقدر میوه خراب دارم‌؟ چند کیلو؟ چند گالُن ؟ خیلی وقته نماز نخوندم ، شاید آخرین نماز همان ماه های اول تکلیف بود و بعدش …… به تعبیر ابراهیم اگه همه نماز میخواندن انقدر وقتشون تلف نمیشد دیگه نمیخواست ساعت ها توی بانک منتظر بمانند… سال ها توی پذیرش فلان دانشگاه بمانند فقط کافیه نماز بخوانند تا گرفتاری هایشان برطرف شود اون موقع ها فکر میکردم نماز خوندن یعنی اتلاف وقت ولی وقتی حساب کردم : هر ساعت ۶۰ دقیقه است = 60× 24=1440 1440دقیقه میشود یعنی ما نمیتوانیم نیم ساعت توی روز نماز بخوانیم هرکاری میکردم به این نتیجه میرسیدم که استدلال هایم خیلی بچگانه است نویسنده ✍ :
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 پارت بیست و شش - هانیه : من آخرین باری که رفته بودم هیئت نه سالم بود ... و الان نه ساله که هیچ هیئتی نرفته بودم ! این شاید برای خیلی ها عجیب و باورنکردنی باشد اما خانواده پدری من به هیچ عنوان این بزرگواران را قبول نداشتند! و در ایام عزا معمولا به مسافرت کیش وترکیه و آنتالیا میرفتند تا کمتر با پارچه های سیاه روبه رو شوند خانواده مادری من اینطور نبودند و خیلی امام هارا محترم میدانستند اما من بیشتر با دختر عموها و عمه ها بودم و از تفکرات خانواده مادری چندان خبر نداشتم توی اینترنت سرچ کردم " یـا زهـــرا " مطالب کاملی برایم بالا نیومد سرچم را اطلاح کردم و تایپ کردم " زهـــرا" و اولین چیزی که دیدم تیتر: زن علی ابن ابوطالب بود خیلی گشتم تا اینکه فهمیدم : زهرا یا همان فاطمه دختر پیامبری به اسم محمد هست … یک زمانی مردم دختر را ننگ میدانستند و دقیقا توی همان زمان فاطمه در خانواده محمد دنیا میآید! و خیلی کمک حال پدرش بوده و به همین خاطر به او ام‌ابیها میگویند… بعد ها برایشان خیلی خواستگار میامد فقیـر و غنی ! همه جوره خواستگار داشتند و خب ایشان به علی جواب بله میدهند و بعد ها میگویند که ایمان علی رو به پول و ثروت ترجیح داده است اون موقع این موضوع برایم باور نکردنی بود و حرف پدرم را اینجا در این یک مورد قبول کردم که امام ها برای سال ها پیش هستند! که البته بعدها فهمیدم این نظریه درست نبوده ایشان سه تا بچه دنیا میآورند حسن و حسین و زینب آقا حسن که به دست خانمشان شهید میشوند(: آقا حسین و خانم زینب را دیگه نخواندم میخواستم بیشتر درمورد خود خانم زهرا بدانم فاطمه پا به ماه بوده یعنی میخواسته جمعشون بزرگتر بشه یک محسن به آنها اضافه شود… توی همین روز ها عده ای توی کوچه جلوی این خانم را میگیرند و بعدا پشت در خونه اشون تجمع میکنند ایشون مقابله میکنه و درب باز نمیکنند و همین باعث میشه هم درب آتش بگیرد و هم پهلوی ایشون زخم شود هرجا که میرفتم تحقیق بکنم حرف از مسمار بود وقتی فهمیدم منظور از مسمار ، میخ هست نفسم چند ثانیه قطع شد !؟ واقعا من وقتی میخواستم برای نصب تابلو میخ نصب بکنم میترسیدم که موقع ضربه زدن ،ضربه اشتباهی به جای میخ به کناره های دستم بخورد و حالا ایشون میخ ………! و حیرت آور تر واکنش های علی بود چقدر عاشقانه رفتار میکرد(: هوای خانمش را داشت و داغ همسرش و محسنش همیشه روی قلبش ماند آن روز خیلی گریه کردم برای علی … من چشیده ام البته که!!! ساشا وقتی رفت بین ما هیچی نبود جز یه دوستی ساده و البته ... وقتی رفت من خیلی ناراحت شدماما علی زنش بود اون ها باهم ازدواج کرده بودند و بچه داشتند ! واقعا سخته از همه مهم تر دومین تلنگری که بهم وارد شد سن خانم فاطمه زهرا بود هم سن من بودند!؟؟؟ خجالت آور بود .... مگه هم سن من نبودند پس چرا انقدر خوب بودن!؟ من خودم را گول زده بودم که هنوز بچه ام برای نماز و روزه اما برای کلاس و آرایشگاه بچه نبودم انگار‼️ نویسنده ✍ :
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 پارت بیست و هفتم - هانیه : صدای اذان از گوشی بلند شد🌱 چون تصمیم گرفته بودم با ابراهیم رقابت بکنم و خانوم فاطمه را خوشحال بکنم دیگه هر روز گوشیم را طوری تنظیم کرده بودم که موقع نماز اذان بگوید رفتم وضوبگیرم یاد معلم دینیمان افتادم همیشه میگفت اول وضو دوم نماز بعدش درس ! وضو چجوری بود ؟ یادم نمیامد اما نمیخواستم وقت را از دست بدهم دست هایم را خیس کردم کشیدم روی صورتم بعدش از بازو تا مچ دستامو خیس کردم رفتم برای نماز … چادر نداشتم مجبوری مانتو و شالم را پوشیدم خب نماز میخوانم قربه الله حمد و سوره از هرکدوم هرچی یادم بود را گفتم رکوع و سجده هم سبحان الله بلد بودم گفتم تشهد اصلا یادم نبود و سلام هم فقط اخر نماز گفتم سلام خدا این نماز اولم بعد از نه سال بود خب بعدش خجالت کشیدم که هانیه این چطور نمازی هست!… رفتم یاد گرفتم و از اون روز به بعد درست نماز خوندم برای وضو : اول صورتمو شستم بعد دست راستم و بعد دست چپ شستم و بعد فرق سرم راکشیدم ( به اینحا وضو که میرسیدم یه جوری میشدم و یاد علی میفتادم ) مسح پای راست و بعد چپ نماز هاهم دیگه درست حسابی میخواندم اما کسی نمیفهمید بعد نماز ها به این فکر میکردم که من نه ساله نماز نمیخولندم نه ساله هیئت نرفتم نه ساله خیلی به اطرافیانم اهمیت میدادم دقیقا از وقتی که با حدیث و دنیا و سارن و ریحانه دوست شدم از آن روز به بعد نه سال میگذره و من به اینجا رسیدم این وسط یک چیزی مجهول بود … اینکه چـــرا!؟ چرا من از ان سال به بعد از خیلی چیز ها عقب کشیدم ' حرف های اکیپ را توی سرم کم کم میچرخید' - نه سال زندگیمونو با این عقاید قدیمی شون به فنا دادند - جلوی مارا گرفتن نتوانیم خوش باشیم - نماز برای چی اخه وقت ما تلف میشود - حجاب گرممان میشود - چرا دختر و پسر جدا باید باشند دوستی مگر چه عیبی دارد!؟ - این ها فقط بلدند گریه بکنند - مسجد اگه بری باید مثل آنها بشوی - چون خودشون افسرده هستند اجازه نمیدهند ما بلند بخندیم - روزه چیه دیگه!؟ ما رژیم میگیریم روزه میخوایم چیکار و من چه ساده این حرف هارو گوش دادم اگه این دلیل ها رو میگفتم بچه سه ساله ام خنده اش میگرفت! یکی یکی شروع کردم به خودم جواب دادن بایـــد جواب میدادم به خودم… بابت کار هایی که کرده بودم از خودم باید بازپرسی میکردم! نویسنده ✍ :
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 پارت بیست و نهم - هانیه : فردای آن روز در کمد لباس هایم را باز کردم حقیقتا هیچ لباس پوشیده ای که در شأن انسان باشد پیدا نکردم همه مانتو های جلوباز و شلوار های پاره و کوتاه رو جمع کردم فقط یک مانتوی بلند با روسری پوشیدم تازه یاد گرفته بودم لبنانی روسریم را ببندم اصلا گرم هم نبود تازه خیلی خوب و مرتب روسری روی سرم جا خوش میکرد! راه افتادم سمت بازار و پاساژ ها از همان مغازه اول شروع کردم … روسری های بزرگ که راحت بشود لبنانی بَست را خریدم فروشنده فهمید که من تازه اومدم برای حجاب خرید بکنم و تجربه ندارم بهم سه تا گیره روسری و ساق دست هدیه داد موقع خرید چادر نمیدانستم اسم اون چادر هایی که دست نداره چیه و بعد فهمیدم اسمشان چادر ملیِ هست چادر گل گلی‌هم خریدم که برای نماز هربار مجبور نشوم که مانتو و شال بپوشم مانتو هایی که داشتم را نمیتوانستم بپوشم برای همین دو سه تا مانتو پوشیده و ساده خریدم جانماز هم میخواستم بخرم یک سری جانماز ها بود عکس یک مسجد طلایی روش بود … ---- - ببخشید آقا اینجا کجاست؟ + مشهده - میشه آدرسشو بدین! +آدرس! برای امام رضاست دیگه - هوف ، خب برای حضرت فاطمه رو ندارین؟! +سرشو انداخت پایین و گفت مادر خونه نداره(: - چرا !؟ اشتباه میکنید شما + باور کنید هیچ کس از جای ایشون خبر نداره یک پسر جوونی داخل مغازه داشت به حرف های ما گوش میداد به اینجا که رسیدیم با لهجه گفت : جو نِـمِ فِـدا غِیرت عِلی جانماز مشهدو ازش خریدم و گفتم : هروقت فهمیدید حرم حضرت فاطمه کجاست به ما هم بگید ---- لباس های قبلی هم بردم دادم به یک کارگاه خیاطی قرار شد از پارچه این لباس ها استفاده بکنند توی راه چادر مشکی سرم کردم خیلی ها بااحترام بهم میگفتن : ببخشید خانوم اجازه میدید ما رَد بشیم؟! خیلی خوشم میومد ابراهیم خان دو هیچ به نفع من توی راه یه مغازه فرهنگی بود رفتم داخل … یک سربند شبیه سربند یازهرا ابراهیم دیدم همونو خریدم … خانومه میگفت این سربند ها تبرک شده کربلا هستن ازش پرسیدم کربلا کجاست!؟ اول فکر کرد دست انداختمش اما بعد گفت مرقد امام حسین و حضرت عباس اونجا فهمیدم داداش حسن کربلاست ولی این حضرت عباس کی بود خدا میدونه ……… وقتی برگشتم خونه کسی نبود انگار رفته بودن خرید مواد غذایی لباس های جدیدمو توی کمد گذاشتم عکس خواننده ها و بازیگر هارو کندم گذاشتم داخل یک پوشه سبز رنگ لوازم آرایشی امو دوست داشتم اما حقیقتا دلم نمیومد ازشون استفاده کنم هربار که رژ لبمو برمیداشتم حالم بهم میخورد اخه یه جا شنیدم از جنین درستش میکنن ،دیگه دنبالش نرفتم الان هم هنوز نمیدونم این حرفشون درسته یا نه اما دیگه نمیتونم استفاده بکنم! از این قرار رژ لب هم مثل سیگار میمونه اولش خوبه اما اخرشو خدا بخیر بکنه … کلی ریخت و پاش کرده بودم کتابامو چیدم گوشه اتاق ! بالاخره بعد سه ساعت اتاقم کلا تمیز شد و با همیشه فرق داشت کی فکرشو میکرد یک روز هانیه بخواد همه لوازم آرایش عزیزتر از جونشو بندازه دور!؟ نویسنده ✍ :
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 پارت سی - هانیه : آن روز وقتی مامان و بابا از خرید برگشتند با شوق رفتم استقبالشان نشستم و گفتم : امروز رفتم خرید نگاه کنید این ساق دست و گیره ها راهدیه گرفتم تازه مامان رفتم چادر گل گلی هم خریدم انقدر قشنگه انگار چادر عروسه! و خب اونجا چون پدرم اصلا انتظار نداشت که من به این موارد اهمیت بدهم چندتا سوال مشکوک پرسید (:! - هانیه امروز رفتی بیرون چیکار!؟ با سادگی و ذوق جوابش را دادم: + رفتم یک عالمه خرید کردم ،چادر ملی خریدم ، روسری خریدم ،تازه یک چیزی خریدم عکس مشهد داره همین حرف ها باعث شد که بین بابا و مامان بحث بشود باباعلی میگفت : آخر حورا این دخترهم دیوانه کرد.. دائم تکرار میکرد شما همه را به زور میخواهید تغییر بدهید و مامان میگفت : اولا که من کاری نکردم دوما خودش این راه انتخاب کرد راه درستی هست ولی شما به این راه اعتقاد ندارید دلیل نمیشه بقیه هم مثل شما معتقد نباشند خودم همان جا با ، بابا وارد بحث شدم میخواستم از خودم دفاع بکنم… بهشان گفتم که من خودم انتخاب کردم … و اصلا فرصت حرف زدن به من ندادند فقط پشت سرهم داد و بی داد میکرد و همه چیز را به همدیگر ربط میداد و در آخر برگشتند و به من گفتند : فکر نمیکردم انقدر بچه باشی که هرکی هرچی گفت را قبول بکنی اصلا به فکر آبروی من هستی!؟ من به کی بگم این سیاه پوش دختر من هست!؟ بابات مرده یا مامانت که پارچه سیاه میخوای سرت بکنی!؟ توی یک جمله گفتم : هیچ کسی از من نمرده تازه اتفاقا این عین زنده بودن هست رفتم داخل اتاق تا صداهایشان را نشنوم اما اینبار بحثشون خیلی بالا گرفت … من هم (بدون فکر طبق عادت قبلا ) از خانه بیرون آمدم قبلا میرفتم خانه دوست هایم اما الان … جایی نداشتم! دوست هایم را عامل همه بدبختی ها میدانستم برای همین سردرگم توی خیابان ها راه میرفتم🖤 اولین باری بود که چادر از خونه میامدم بیرون قبلا یک بار وقتی خریدمش سرم کرده بودم اما اینکه بخواهم عادت بکنم سخت بود هربادی که میومد سختتر چادرم را میگرفتم اینبار کسی نبود که با انگشت نشانم بدهد کسی نبود به من تیکه بندازد و البته کسی نبود که پشت سرم راه بیفتد(: برای همین خیلی راحت بودم و با خودم خلوت کرده بودم … به این فکر میکردم چقدر تنها هستم که الان جایی را ندارم چه رفیق هایی که رویشان حساب میکردیم و مواقع سخت حضور نداشتند! یاد ابراهیم افتادم یعنی من الان رفیقش بودم!؟ دلم نمیخواست برگردم خانه با اینکه میدانستم تمام کتاب درس های کنکورم خانه است اما بلیط فوری گرفتم و رفتم اصفهان میخواستم برم پیش مامان بزرگ از مادر بزرگم میتوانستم بدون ترس سوال بکنم . . .! نویسنده ✍ :
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 پارت سی و یک - هانیه : وقتی رسیدم اصفهان مامان چندباری زنگ زد بهش گفتم که به اصفهان آمدم، چند روز میمانم... این مسافرت های گاه و بی گاه در خانواده پدری ما یک مساله پیش پا افتاده است برایشان مهم نبود که بچه هایشان کجا میروند با کی میروند!! وقتی رسیدم ترمینال با یک تاکسی زرد سمت محله شهید***رفتم " مادر بزرگم باور نمیکرد تنها آمده باشم کلی بهم سفارش کرد که دیگه تنها مسافرت نکنم و برای اینکه امنیت بیشتری داشته باشم احتیاط بکنم بعد از اینکه چای برایم آورد فهمید چادر سرم هست … ---- - هانیه جون مامان از کی چادر میپوشی!؟ +نکنه خراب پوشیدم؟... دو روزی میشه بالهجه گفت: - خدایا شکر سر نوه ام به سنگ که نه به کوه خورده ---- یکم درمورد چادر و حجاب حرف زدیم … کم کم بابابزرگ هم رسید رفته بود منبر حاج رضا … با کنجکاوی و خجالت رفتم نشستم کنار بابا بزرگ بهش گفتم : من تحقیق کردم میدانم امام حسن با امام حسین داداش هستند اما یکی بهم گفت در کربلا یکی دیگر هم هست به اسم عباس شما میشناسیدش!؟ + هانیه بابا جون حضرت عباس هم داداش امام حسین و امام حسن و حضرت زینب است … اما فرزند فاطمه زهرا نیست فرزند یه خانوم به اسم ام‌البنین هست - بابا بزرگ خب پس ابوالفضل کیه!؟ + ابوالفضل همان حضرت عباس - میشه یکم برام توضیح بدید !؟ + باباجون همیشه ،همه این آقا رو به غیرتش میشناسند… میگن که حضرت عباس خیلی غیرتی بوده و البته توی زمان خودش یک پا پهلوون بوده طوری که دشمن ها از این آقا میترسیدند انقدر که قوی هیکل بوده وقتی کربلا اتفاق میفتد این آقا برای برادرش علمداری میکند میشه سپاه تک نفره حسین ابن علی(: میشه محافظ خانومای داخل خیمه … - بابا خانومای توی خیمه چه کسایی هستند!؟ + خانوم زینب ، خانون رقیه، خانون سکینه و…… یک دختربچه از این آقا درخواست آب میکند میدانی که آب را روی اولاد پیامبر میبندن ایشان هم با هیبت خیره کننده اش میرودکه آب بیارورد ، انقدر غیرت داشت که روی خانوم را زمین نندازه… مشک آبش را که پر میکند میخواهد آب بخورد اما وقتی یاد عطش بچه ها افتادن دست از آب کشید و حضرت رفتند سوی خیمه ها یک نامرد یکی از دست هایش را میزند حضرت عباس مشک و با دست دیگریش میگیرد اون یکی دستش را هم میزنند حضرت عباس مشک را با دندان میگیرد با چنگ و دندون(: اما در آخر تیر به مشک میزنند و آب میریزه چشم این آقاهم تیر میخوره..! و دیگه به سمت خیمه ها نمی روند - چرا نرفتند خیمه با گریه و سوز گفت : + این آقا انقدر بزرگوار بود که شرمنده بچه ها شده بود (: ---- نویسنده ✍ :
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 پارت سی و یک - هانیه : وقتی رسیدم اصفهان مامان چندباری زنگ زد بهش گفتم که به اصفهان آمدم، چند روز میمانم... این مسافرت های گاه و بی گاه در خانواده پدری ما یک مساله پیش پا افتاده است برایشان مهم نبود که بچه هایشان کجا میروند با کی میروند!! وقتی رسیدم ترمینال با یک تاکسی زرد سمت محله شهید***رفتم " مادر بزرگم باور نمیکرد تنها آمده باشم کلی بهم سفارش کرد که دیگه تنها مسافرت نکنم و برای اینکه امنیت بیشتری داشته باشم احتیاط بکنم بعد از اینکه چای برایم آورد فهمید چادر سرم هست … ---- - هانیه جون مامان از کی چادر میپوشی!؟ +نکنه خراب پوشیدم؟... دو روزی میشه بالهجه گفت: - خدایا شکر سر نوه ام به سنگ که نه به کوه خورده ---- یکم درمورد چادر و حجاب حرف زدیم … کم کم بابابزرگ هم رسید رفته بود منبر حاج رضا … با کنجکاوی و خجالت رفتم نشستم کنار بابا بزرگ بهش گفتم : من تحقیق کردم میدانم امام حسن با امام حسین داداش هستند اما یکی بهم گفت در کربلا یکی دیگر هم هست به اسم عباس شما میشناسیدش!؟ + هانیه بابا جون حضرت عباس هم داداش امام حسین و امام حسن و حضرت زینب است … اما فرزند فاطمه زهرا نیست فرزند یه خانوم به اسم ام‌البنین هست - بابا بزرگ خب پس ابوالفضل کیه!؟ + ابوالفضل همان حضرت عباس - میشه یکم برام توضیح بدید !؟ + باباجون همیشه ،همه این آقا رو به غیرتش میشناسند… میگن که حضرت عباس خیلی غیرتی بوده و البته توی زمان خودش یک پا پهلوون بوده طوری که دشمن ها از این آقا میترسیدند انقدر که قوی هیکل بوده وقتی کربلا اتفاق میفتد این آقا برای برادرش علمداری میکند میشه سپاه تک نفره حسین ابن علی(: میشه محافظ خانومای داخل خیمه … - بابا خانومای توی خیمه چه کسایی هستند!؟ + خانوم زینب ، خانون رقیه، خانون سکینه و…… یک دختربچه از این آقا درخواست آب میکند میدانی که آب را روی اولاد پیامبر میبندن ایشان هم با هیبت خیره کننده اش میرودکه آب بیارورد ، انقدر غیرت داشت که روی خانوم را زمین نندازه… مشک آبش را که پر میکند میخواهد آب بخورد اما وقتی یاد عطش بچه ها افتادن دست از آب کشید و حضرت رفتند سوی خیمه ها یک نامرد یکی از دست هایش را میزند حضرت عباس مشک و با دست دیگریش میگیرد اون یکی دستش را هم میزنند حضرت عباس مشک را با دندان میگیرد با چنگ و دندون(: اما در آخر تیر به مشک میزنند و آب میریزه چشم این آقاهم تیر میخوره..! و دیگه به سمت خیمه ها نمی روند - چرا نرفتند خیمه با گریه و سوز گفت : + این آقا انقدر بزرگوار بود که شرمنده بچه ها شده بود (: ---- نویسنده ✍ :
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 پارت سی و دو - هانیه : فکرم خیلی مشغول حرف های آن روز پدر بزرگ شده بود اولین چیزی که بهش فکـر کردم غیرت این آقا بود … یاد ساشا افتادم ! به جرعت میگم اگه برادرش چیزی نیاز داشت اصلا کَـکِشم نمیگزید غیرت میرت حالیش نمیشد اما ایشون پا به پای حسین جنگیده بود " یک حس خوبی ته دلم بود خیالم راحت بود که الان شاید ساشا را نداشته باشم اما این آقا مثل ابراهیم میتواند دوست من باشد تازه غیرتی هم هست پس دیگه هرچی ازش بخواهم نه نمیارد (: برایم جالب بود ،برای اینکه حرف ان خانم روی زمین نماند جونش را گذاشت کف دستش و رفت سمت آب تازهههه مهمتر اینکه خودش هم آب نخورده بود این دیگه اخر معرفت بود ! حس خیلی خوبی داشتم .. یه چیزی خیلی روی فکر چنگ میکشید حتی موقع ناهار ،فکرم درگیر بود … بابابزرگم را میشناختم اصلا عادت نداشت چیزی را بزرگ جلوه دهد یا همان پیازداغش را هیچ وقت زیاد نمیکرد ! مطمعن بودم این آقا خیلی مشتی بوده اما من دوست های سارن را دیده بودم اینستا هم از فیلم و عکس پسر ها داخل باشگاه پر شده بود… دلم میخواست برم به همه بگویم شما هرچقدر هم تلاش بکنید نمیتوانید هیبت این آقارا داشته باشید حتی یک بار خودم شاهد بودم که دوست پسر سارن ، دست روش بلند کرد به اسم غیرت! اما این آقا اینجور که میگن خیلی غیرتی بوده اما هیچ وقت دست روی کسی بلند نکرد مگر در مقابل دشمن حتی به خاطر آب جونش را به خطر انداخت یااصلا همین ابراهیم مگه باشگاه نمیرفت؟ یک ذره از هارت و پورت این پسرهای الان را نداشت جالب بود . . . من باید یک لغت نامه مینوشتم ! تا افسرده برای بیخیال ها تا غیرت برای بداخلاق ها تا حجاب برای اسیر ها تا ……… برای مردم درست حسابی معنی بکنم معنی همه چیز هارا تغییر دادند هرکی اومد یک نظری داده است انگار که ادبیات پدر و مادر ندارد! کم مانده از دست همه داد و فریاد راه بندازم همین هایی که ادعا میکردند خیلی میدانند و با من رفیق هستند و مدافع بشر هستند من را تباه کردند" ما هرچقدر بلا سرمان می آید میندازیم گردن مشاور مدرسه و معلم دینی و روحانی ها اما نه دوست های من هم سن خودم بودند نه روحانی بودند نه معلم دینی و نه مشاور به راحتی من را به گند کشاندند همه چیز و قاطی کردن مردم قیمه هارو ریختن تو ماست ها نویسنده ✍ :
🇵🇸🚩کانال کمیل🚩🇮🇷(شهید ابراهیم هادی)🇵🇸
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 #رمان_تلالو_ابراهیم #کپی‌‌در‌هر‌صورت‌ممنوع‌‌حتی‌‌باذکر‌نام‌نویسنده #هرگونه‌کپی‌‌‌غیر
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 پارت چهل و پنج - هانیه : بعد از اینکه بابا کلی بدهی بالا آورد مجبور شدیم خانه را عوض بکنیم … پارسا و پدرش پول همه رو کشیده بودند بالا و رفته بودند 🚶‍♀ با مامان یکی یکی وسیله ها را جمع میکردیم! خیلی اون روزها ناراحت بود یک روز بهم گفت : یک عمر باآبرو زندگی کردیم حالا الان باید از اینجا بریم…(: گفتم : یک عمر با آبرو در برابر مردم زندگی کردیم یک عمر به خاطر مردم و حرفشون زندگی کردیم حالا خوشحالم که یک روز از این عمر هم میخوایم به خاطر خدا زندگی بکنیم 😃🌱 مامان حورا میگفت : ما عادت نداریم بریم. محله های پایین تر زندگی سخت میشه اصلا برای ریه های خودت دود خطرناکه! بهشون گفتم که زندگی بالاخره بالا پایین داره منم ریه هایم چیزی نمیشه به قول خودت عادت میکنیم دیگه بعد هم یک شعری که تازگی حفظ کرده بودم خواندم ( یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور ای دل غمدیده حالت به شود دل بد مکن وین سر شوریده بازآید به سامان غم مخور) خودم نمیدانم چجوری این حرف هارا زدم خدا خواست مطمعنم🙂 خدا حواسش به آدم ها هست اگر ببینه یکی از بنده هایش ناراحته سریعا یک فرد را مامور میکند تا بنده اش را شاد و آرام بکند(: و من عشق اینجور ماموریت ها♥️🌱! مامان آن روز کلی خندید و افتاد دنبالم که چجوری این چیزها را یاد گرفتم …… روز کنکور صبحانه خوردم و با تاکسی رفتم حوزه برگزاری آزمون … با اعتماد به نفس به کسایی که امده بودند نگاه میکردم ای خدا هیچی نتوانسته بودم بخوانم کنکور را دادم ولی خیلی اشتباهاتم زیاد بود🚶‍♀ ولی اصلا غمگین نبودم حاضر بودم کنکور که آزمون مهمی هست خراب بکنم اما ای کاش زودتر میفهمیدم باید تغییر کرد🌱" همچین هم بیکار نبودم ناراحت نبودم چون وقتی درس نمیخواندم دنبال تغییر بودم در راه خانه با ابراهیم حرف زدم بهش گفتم امسال مهمترین آزمون من همین تغییر بود نه کنکور 🤓 خیلی باهاش درد و دل کردم و گفتم که چه بر سر پدرم آمده گفتم شاید اگر برادر داشتم الان کمک حال بابا علی بود …(:! چه رفاقتی بهتر از رفاقت با ابراهیم..؟ هیچ وقت منحرفت نمیکرد هیچ وقت پولتو را بالا نمیکشید هیچ وقت مسخره ات نمیکرد هیچ وقت تو را به دیگران ترجیح نمیداد آخر رفاقت همین ابراهیم بود🙂✋🏻 ابراهیم آسمانی … وقتی رسیدم خانه با افتخار گفتم که من گند زدم 😂 مامان بعد از روزی که باهاش حرف زده بودم خیلی شاد شده بود … ولی انگار باباعلی عصبانی شد از اینکه کنکور رل بد دادم☹️ با دلخوری گفت : مردم دختر دارند ماهم دختر داریم گفتم حداقل امسال کنکور قبول میشی برای خودت چیزی میشی🚶‍♂! درکش میکردم فشار زیادی تحمل میکرد برای اینکه ناراحت نباشه گفتم: بابا امسال نشد سال بعد کنکور میدم بعدشم این همه توی کنکور قبول شدن بیکار هستن سال بعد و که از من نگرفتند شاید قسمت نبوده مهمترین کار ما همین خداست عصبی نگاهم کرد و فرار بر قرار ترجیح دادم بعد ها جمله خودم را نوشتم و وصل کردم به دیوار تا یادم بماند.. کی هستم و چجوری به اینجا رسیدم تا اگر خدا خواست و یک روزی مدرک گرفتم مغرور نشوم همانطور که ابراهیم مغرور نشد(:🌿 ابراهیم ابراهیم ابراهیم ..! غرور نداشتی که امروز انقدر معروف شدی ✋🏾 | عبـادت تسلیـم تحصیـل🌿`°!| این سه تا کلمه خیلی کامل بودند(: ابراهیم خیلی تسلیم بود اگه توانسته و موفق شده ماهم میتوانیم من دوران دبیرستان تقلب زیاد میکردم و اما حالا میخواهم دوباره تقلب بکنم از روی زندگی ابراهیم میخواهم تقلب بکنم این حلال ترین تقلب زندگیم قطعا هست..! نویسنده ✍:
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 پارت چهل و شش - هانیه : عمو و زن عمو با نیلی شب نشینی خانه ما آمدند… عمو سیاوش داشت میگفت باید فردا دوباره آگاهی برویم! زن عمو خیلی ناراحت بود چندباری هم کنار مامان حورا گریه کرد و گفت : من عادت ندارم اینجا زندگی بکنم همه جا مثل قفس شده ! فکرش را هم نمیکردم یک روز بخواهم توی اینجا زندگی بکنم💔' مامانم بهش گفت : زمین خدا یکیه حالا بالاشهر و پایین شهر نداره که خداروشکر که ضرر به مالمون خورد جونمون حالا که سالمه خودش خیلی هست✋🏻 اما آرام نشدن🤷‍♀ نیلی و من رفتیم اتاق خواب … با تعجب داشت نگاه اطرافش میکرد🙄 ---- - هانیه اینا چیه چسبوندی به اتاقت؟ + عکسه دیگه :| - این کیه😑!؟ + یه آقایی به اسم ابراهیم - خب درموردش بگو ببینم کدوم سلبریتیه !؟ احتمالا برای لبنان و کشور های اطرافشه🚶‍♀ + اسمش ابراهیم هادی خیلی طرفدار داره🌿✋🏻 ورزشکاره خیلی معروف😌 تازه یه کتابم داره خیلی قشنگه ولی نمیدونم الان خودش کجاست🚶‍♀ - عجب تاحالا ندیده بودمش!کنکور چیکار کردی؟ + هیچی خرابش کردم - چرا!؟ از وقتی چادری شدی کارای زندگیت خراب داره میشه😕 + ربطی به چادر نداره خودم درس نخواندم کار مهمتر از درس داشتم🌱 وگرنه چادر که کتاب هارا نخورده - چی بگم'! ---- رفتیم کنار عمو و بقیه نشستیم داشتن حرف از همین پارسا و پدرش میزدند ... کم کم وقتی ما رفتیم موضوع بحث را عوض کردند✋🏻 ---- - عمو حالا کنکورت چی میشه؟ توی فامیل آبروداری میکردی حداقل… با شوخی گفتم : + اگه قراره آبرو داشتن به مدرک و دانشگاه باشه الان خیلی ها آبرومند هستن 😄 بعدشم چیزی نشده امسال کار داشتم سال بعد میخونم رتبه میارم🚶‍♀ علی : داداش میبینی چیکار میکنه ؟ میخواد توی این پیری منو سکته بده شما که اومدی اینجوریه یه جوری چادر میپوشه انگار میخوان بدزدنش! - علی بچه است فردا یادش میره 🚶‍♂ علی : نمیدونم خدا لعنت کنه این افراطی ها را که پای بچه های مارا باز به این مساله هاکردن! مامانم دفاع کرد و گفت : هرکس حرف خدارو گوش بده از نظر شما افراطی؟! ---- نویسنده ✍:
🇵🇸🚩کانال کمیل🚩🇮🇷(شهید ابراهیم هادی)🇵🇸
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 پارت چهل و هفت - هانیه : از حرف هایی که میزدند خیلی ناراحت شدم . . . شب که عمو این ها رفتند مامان و باباهم خوابیدند ! شروع کردم باابراهیم حرف زدن✋🏻 - ابراهیم ببین چی بهم میگویند - ای کاش الان بودی - ای کاش حداقل میدانستم کجایی - ابراهیم حرف هایشان خیلی اذیتم میکند - وقتی بهم حرف میزنند احساس میکنم خیلی تنها میشوم ! - ای کاش من هم میشد بیایم پیش تو دقایقی را صحبت کردم و گریه کردم 🖤° حس خوبی داشتم ابراهیم میشنید این خودش خیلی بود(:! خدا رو صد مرتبه شکر . . . خدا میدانسته اگه شهید دیگه ای جای ابراهیم بود من دلم میخواست سر قبرش بروم و بابا علی بعدش اجازه ندهد پس ابراهیم بهم معرفی کرد! این هم حکمت های خداست دیگه... دیوان حافظ آوردم باز کردم : ( در بیـابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم سرزنش ها گر کند خار مغیلان غم مخور ♥️'!) قشنگ ترین شعر بود خیلی آرام شدم … سبک شدم فهمیدم که خدا و ابراهیم و حتی حافظ درد من را می‌فهمند! خیلی وقت ها مسخره‌ میشویم سرزنش میشویم اما من یک بار زندگی خودم را به خاطر تمسخر دیگران خراب کرده بودم یک بار به خاطر اینکه تحقیر نشوم مسخره نشوم به دنیا باخته بودم! حالا به هیچ عنوان دلسرد نباید میشدم گریه یک بار شیون یک بار🕸"! توی صفحات مجازی شروع به وقت گذرانی کردم خیلی ها هنوز خواب بودند.. خیلی ها خیلی ها! خواب شهرت خواب زیبایی (:! خواب شهوت خواب ثروت در سیاهی غوطه ور شدند خلاف حرف خدا عمل کردن ذلت دارد نه لذت🤫 اون موقع فهمیده بودم یکسری حدیث خاص به اسم حدیث قدسی هست..! قشنگترین حدیث ها بودند 🚶‍♀ اتفاقی یکی از احادیث را انتخاب کردم ( و خدا نزد دل های شکسته است ♥️🌱) بعد از خواندن حدیث فهمیدم خدا خیلی بیشتر از رگ گردن به ما نزدیک است حتی ثانیه به ثانیه از حالمان باخبرهست🌿' --- فردای روز کنکور رفتم کتابفروشی قصد داشتم حداقل یک ماه کتاب متفرقه بخوانم بعد برای کنکور شروع بکنم! وارد کتابفروشی که شدم دیگر نرفتم سمت قفسه های روانشناسی و ادبیات ..🚶‍♀ اینبار رفتم سمت قفسه مذهبی ! یکی یکی به کتاب ها نگاه میکردم… حدیث سحرگاهان شب های پیشاور رویای نیمه شب چند کتاب دیگر هم از نشر روایت فتح فکر بکنم اسمشان نیمه پنهان ماه بود🌘! کتاب هارا خرید کردم و بیرون آمدم خیابان ولیعصر (:! تنها چیزی که نیست همان ولیعصره مثلا اسم اینجا اسم امام زمانه اما انقدر سرو صدا هست که صدای امام زمان گم شده🙂! من هم یک روز جزو همین پُر سر و صداها بودم من هم یک روز بی هیچ ملاحظه ای بی حجاب میامدم اینجا خرید حتی بعضی وقت هاهم با ساشا میامدم صدای خنده ها و تیکه…… خجالت داشت 🚶‍♀جلوی امام زمان حداقل ای کاش رعایت میکردیم خنده هایمان در خیابون چقدر گوش هایمان را کَر کرده بود✋🏻 --- وقتی رسیدم خانه بابا نبودش مامان گفت که با عمو رفتند دوباره آگاهی تا ببیند ردی از این پدر و پسر پیدا کردند یا نه☹️💔 مامان بهم گفت ایکاش من هم تاکسی بگیرم بروم آگاهی باباعلی قلبش نگیره بیچاره خیلی ناراحت بود چون خودش کمر درد داشت زیاد نمیتوانست بیرون بیاید… برای اینکه خیالش راحت باشد تاکسی گرفتم و رفتم سمت آگاهی🚙 نویسنده ✍:
🇵🇸🚩کانال کمیل🚩🇮🇷(شهید ابراهیم هادی)🇵🇸
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 پارت چهل و هشت - هانیه : چهل و پنج دقیقه بعد رسیدم آگاهی بابا و عمو داخل حیاط نشسته بودند رفتم سمت‌شان … --- - چیشد بابا؟ + هیچی اصلا به حرف آدم گوش نمیدهند فقط میگویند داریم پیگیری میکنیم! تو چرا اومدی!؟ - مامان گفت بیام تنها نباشید + میگن که هفته بعد بیاییم 🚶‍♂ ---- توی راه برگشت تا خونه بابا میگفت : نباید اصلا به رفاقت اعتماد کرد😞! مگس های دور شیرینی... توی دلم خداروشکر کردم که هم من و هم بابا معنی رفاقت را درک کردیم ابراهیم تو تنها رفیقی هستی که میشود بهت اعتماد کرد(: من خیلی وقت ها گناهکار امدم با تو صحبت کردم اما توهیچ وقت سرزنشم نکردی ... ابراهیم ای کاش ای کاش میدانستم کجایی🙃' از فکر درامدم بیرون و جهت تسلی گفتم: درست میشه بابا ، باید به خدا اعتماد کرد خودش پیگیری میکنه ✋🏻 بابا گفتش : چجوری؟ چجوری میخواد درست بکنه؟ گفتم : نمیدونم چجوری خدا انقدر راهکار برای گشایش کار بنده هایش داره که قابل شمارش نیست … به چجوری بودنش فکر نکنید شما به دادگاه اعتماد کردی باید به خدا اعتماد و توکل بکنی چون تا اون نخواد دادگاهم هیچ وقت نمیتونه رد پارسا و باباشو بزنه کسایی که داخل دادگاه هستن آدمای معمولی مثل من و شما هستن باید به خدا توکل کرد حسـبے‌الله‌و‌نعم‌الوڪـیل🌱" وکیل فقط خدا✋🏻 بابا سکوت کرد بعد چند دقیقه گفت : راست میگی ، خداکنه کارمون راه بیفته عمو درجا گفت : چی چی و راست میگی! این خدا اگه وکیل ما بودم نمیزاشت اصلا این اتفاق بیفته که ما در به در دادگاه بشیم😑💔 گفتم : عمو خدا گفت ! گفت ما نشنیدیم سوره بقره آیه282( بخشی) - مسلمانان ! در قرارداد های مدت دار، تعهدات مالی‌تان به همدیگر را بنویسید...🌱 عمو سکوت کرد و گفت : چرا کار سخت کرده خدا ... اگه کسی حال نداشته باشه قران بخونه چی؟؟؟ جواب دادم : عمو هرکی اطلاع نداشته باشه حداقل من یکی میدانم که چقدر کتاب درمورد موفقیت و اقتصاد خواندین بین این همه کتاب ، قرآن هم میتوانستید بخوانید 🚶‍♀ آهی کشید و گفت : ای بابا هانیه ایکاش حداقل دعا هامونو قبول میکرد ... میخواستم باز درمورد مهربانی و شنوا بودن خدا حرف بزنم فکر کردم شاید این حرف ها برای عمو جالب نباشه برای همین قسمتی از شعر های مولانا را براش خواندم: بـس دعاها ڪه خلاف است و هلاڪ🕸 کز کرم می‌نشنود یزدان پاڪ… شڪر ایزد کن دعا مردود شد ما زیـان پنداشتیم آن سود شد(: مصلح است و مصلحت داند او آن دعا را باز میگرداند او 🌱 --- فضای قشنگی بود همه داشتیم دد دل خودمان با خدا درد و دل میکردیم وقتی شعر را برای عمو خواندم انگار دوباره امیدوار شد برای اولین بار از دهانش شنیدم که : هرچی خدا بخواد همون میشه🙂 نویسنده✍ : 🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے🕊 ╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے] 🌻|درایـتا https://eitaa.com/m_kanalekomeil ╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝