فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سخنرانی_روز_پنجم
از سلسله مباحث استاد رائفی پور
#مبحث_چگونه_گناه_نکنیم..
#قسمت_پنجم
ان شاالله این بحث روز در 13 قسمت به گوش جان میسپاریم..
🔰 نشر دهید و همراه ما باشید
🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے🕊
#پایان_مأموریت_هیئتے_شہـادت_است
╔━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━╗
ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے]
https://eitaa.com/m_kanalekomeil
╚━━━━๑🌱❤️🌱๑━━━━╝
🇵🇸⚘کانال کمیل⚘🇮🇷(شهید ابراهیم هادی)🇵🇸
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم
#کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست
پارت هفتاد و شش
چند روز بعد. . .
- هانیه :
محمد رفته بود سرکار قرار بود تا سه روز نیاد
ماموریت داشت
و این سه روز نبود. . من هم میخواستم به کار های عقب افتاده ام رسیدگی بکنم
چادر سر کردم و کیفم را برداشتم سمت خانه عمو سیاوش رفتم!
عمو و زن عمو خانه نبودند مثل اینکه باهم دنبال دادگاه پارسا و باباش رفته بودند
بابا علی هم صبح رفته بود🌿!
فقط نیلی خونه بود برایم چای آورد و یکم از مشهد پرسید
بهش گفتم :
اونجا نگاه کسی روت سنگینی نمیکنه حتی اگه بلند گریه بکنی. . .
اونجا یه قسمت هست بهش میگن صحن اسمال طلا
داخلش پنجره فولاد هست محمد میگفت هر مریض و گرفتار چه مالی چه معنوی چه روحی چه مادی…
گرفتار باشه اینجا کارش راه میفته
بعد ایوانش باورت میشه همه اش طلایی بود
راستی نیلی
ما اشتباه فکـر میکردیم
یادته وقتی یک غریبه میومد توی جمعمون
کاری باهاش نداشتیم!؟
حسابش نمیکردیم؟
من یک بار رفتم هیئت محمد اینا
چند روز پیش هم که مشهد بودم
ڪنار همون جماعت مذهبی
گریه کردم ، غذا خوردم ، راه رفتم
اما هیچ کدوم مثل ما رفتار نکردن وقتی از حرم میومدم بیرون چند نفر بعضی وقت ها جلو میومدن و با خوش رویی بهم زیارت قبول میگفتن . . .
توی راه با محمد یکی از همون خادم های مشهد دیدیم محمد اشاره کرد به من و گفت :
زنم بار اولش میاد اینجا حاجی یکم در مورد مشهد و امام رضا توضیح بده
باورت میشه؟
خادم انقـدر با خوشحالی حرف میزد که انگار من دخترشم
این هیئت محمد اینا کلا همه همدیگر و میشناسن
همکار و دوست و همسر هاشون و فامیل هاشون میان این هیئته
بار اول که رفتم یک گوشه نشستم همسر چندتا از دوستاش روی سرم آوار شدن
پرسیدن اینجا را از کجا پیدا کردم
گفتم که با محمد اومدم
همه چایی و شیرینی و خرماهاشونو اوردن گذاشتن کنار من
بعد از مجلس هم یکی یکی بغلم کردن و التماس دعا گفتن
منم دیدم تعداد التماس دعا زیاد شد بلند گفتم برای همه اینایی که التماس دعا میگن یه دعایی بکنید
بدون حواس . . با خنده ادامه دادم!
ادای ابراهیم و در آوردم که به کل جمع گفت صلوات بفرستید
وقتی فهمیدم چی گفتم ساکت شدم
نیلی اومد کنارم دستامو گرفت و گفت
این ابراهیمی که تو میگی یک روز میام کامل تعریف بکن
اخه هرچقدر گشتم سلبریتی با اون اسم و مشخصات پیدا نکردم
با خوشحالی قبول کردمو و از داخل کیفم
روسری که از مشهد برای نیلی خریده بودم در آوردم بهش دادم🚶♀
خیلی خوشش اومد کلا جنس ساتن دوست داشت
بعد هم رفت داخل اتاق و با یک گیره که قبلا خودم بهش داده بودم گفت :
مثل خودت برایم میبندیش؟
لبنانی براش بستم چادر خودم هم درآوردم و دادم بهش تا خودش داخل آیینه ببینه
خیلی بهش میومد
خودش میگفت که دیگه روسریش اینجوری میبنده
یکم هم درمورد گذشته حرف زدیم
اینبار انگار واقعا قید دوستی با جنس مخالف را زده بود
بهم گفت : هرکسی از دور نگاه بکنه دوستی با جنس مخالف انگار خیلی کلاس داره
ولی به قول تو چند وقت بعد مثل لیوان یک بار مصرف میزارت کنار
بعد همون آدم ها که میگن دوستی با جنس مخالف خیلی کلاس داره
نمی بینن چجوری باهات رفتار میکنه و میزارت کنار
----
وقتی رسیدم خانه
بابا علی هم اومده بود پرسیدم چی شد!؟
گفت که:
امروز با سیاوش و زنش رفتـیم دادگاه
پارسا و پدرش هم بودن
از این لباس آبی راه راه ها تنشون بود . . .
دیگه یکم ما حرف زدیم
یکم اونا حرف زدن و دفاع کردن
خلاصه رأی دادگاه به نفع ما شد ...
قراره بخشی از اموالی که دارند
برای طلبکار ها پرداخت بکنند
دیگه به این زودی ها پولمون برمیگرده
مامان حورا :
خیلی خوبه پارسا و باباش چجوری بودن!؟
بابا علی:
باباش که مثل همیشه
پارسا هم که توی لباس گشاد آبی راه راه گم شده بود
هانیه :
بحث و تغییر دادم و گفتم
راستی امروز من رفتم خونه عمو سیاوش
سوغاتی نیلی هم دادم خیلی خوشحال شد
نویسنده✍| #الفنـور_هانیهبانــو
🇵🇸⚘کانال کمیل⚘🇮🇷(شهید ابراهیم هادی)🇵🇸
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 #رمان_تلالو_ابراهیم #کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست پارت هفتاد و شش چند روز ب
🌸 🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم
#کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست
پارت هفتاد و هفت
- هانیه:
تا محمد ماموریت بود یکم درس برای کنکور خواندم نمیدونم چرا بعضی روز ها خوب تست میزدم بعضی روز ها کار خراب میکردم .....
با عصبانیت خودکارمو انداختم روی کتاب زبان انگلیسی و گفتم :
لعنتی با صدای اروم که درس میخوانم همه چیز خوب و بدون غلطه اما وقتی میخوام بلند حرف بزنم و یا تست بزنم همه چیز یادم میره
دو ساعت به خواندن و نکته بردراری و تست زدن ادامه دادم .....
دو روز دیگه محمد میخواست بیاد و من هنوز خوب درس نخوانده بودم
گوشیم زنگ خورد ریحانه بود
خواهر محمد 🍃
برداشتم
-------
- سلام خواهر شوهر خبری نیست ازت
+ سلام عروس خانوم خبر که زیاده کدومو اول بگم؟
-نمیدونم اولی بگو بعد خبر دوم بگو
+خبر اول اینکه امروز از اداره زنگ زدن خونه گفتن حال محمد خوبه.....
- با ناراحتی گفتم : چرا به خونه زنگ زدن ؟
+ ناراحت نشو قبلا محمد شماره خونه داده بود به همکارش بنده خدا جز شماره خونه و شماره محمد چیز دیگه نداشت ... و اما خبر دوم
قراره وقتی داداش محمد اومد خاله ام از مشهد بیاد
_ وااای ریحانه محمد گفت به کسی نگیم ماموریت رفته .....
+ بله حواسم هست خانوم
خود خاله گفت دو هفته دیگه میاد تا دو هفته دیگه ام محمد میاد دیگه راستی مامان آش گذاشته میخوام بیام دنبالت تنها نشین توی خونه .... اماده باش که اومدم
-----------
- هانیه :
از مامان و بابا اجازه گرفتم و لباس پوشیدم کتاب هایم هم بردم
چند دقیقه بعد ریحانه اومد دنبالم با ماشین محمد
توی راه ریحانه پرسید چرا کتاب اوردم ؟
با ناراحتی گفتنم : هر چقدر از صبح انگکلیسی میخونم نمیره توی ذهنم ... چهار ساعت خواندم همه اش موقع تست زدن دود شد رفت هوا
باخنده چتد بار روی پیشونیم زدمو گفتم
پوک شده پوک
ریحانه گفت :
من انگلیسیم خوبه رفتیم خونه باهم کار میکنیم نگران نباش💘
خیلی جالب بود پرسیدم :
مگه توی حوزه انگلیسی هم یاد میدن ؟؟؟؟؟؟؟
تا اینجا که من درس خواندم بیشتر تمرکزشون روی زبان عربیه اما من قبلا کلاس رفتم الان بلدم کمکت میدم !
باهیجان گفتم :اینکه خیلی خوبه
چرا رفتی کلاس زبان انگلیسی حالا ؟
ریحانه گفت :
خب به عنوان یک مسلمون میخواستم زبان بین المللی یاد بگیرم تا بتوانم از دینم دفاع بکنم
گفتم : یه سوال دیگه بپرسیم قول میدم اخریش باشه .....
خندید و گفت : بپرس
گفتم : تو که خیلی درس هارا بلدی چرا نرفتی دانشگاه ؟
جواب داد :
قبلا گفتم که ببین من یک دختری بودم که عشقش این بود که وکیل بشه
خیلی درس میخواندم خیلی هاااا
طوری که چند باری با مامان و محمد به خاطر اینکه خیلی سرم توی کتاب بود بحثم شد ...
تا اینکه یکروز وقتی داشتم از کتابفروشی برمیگشتم یک خانومی اومد جلو یک برگه کوچک بهم داد
اول فکر کردم که مثل این برگه های تبلیغاتی دیگه است اما وقتی نگاهش کردم دیدم با خط بزرگ نسخ نوشته بود :
حوزه علمیه خواهران داوطلب میگیرد !🍃
برگه چند باری خواندم بعد یک روز از کار و درس و زندگی زدم رفتم درمورد حوزه تحقیق کردم و یک سخنرانی هم گوش دادم
فهمیدم که الان بیشتر از اینکه قانون به من نیاز داشته باشه . دینم به من نیاز داره ...
یک عکس هم اون روز دیدم نوشته بود : الان وقتش مدافع باشید . مدافع دین !
اینطور شد که با محمد و مامان حرف زدم اوناهم قبول کردن و من هم دیگه حوزوی شدم
------------
با کمک ریحانه سفره را انداختیم آش و خوردیم وبعدش رفتیم توی اتاق و انگلیسی کار کردیم الحق و الانصاف
خیلی بلد بود تا حدودی مشکلاتم حل شد
دیگه زمان از دستمون در رفت آخرسَر داد مادر سید بلند شد که الان شش ساعته دارید
درس میخوانید
و بیایید بیرون از اتاق. . .
برامون کیک و چای آورد و با خنده گفت :
این ریحانه انقدر درس میخوند که چند باری محمد اتاقش و قفل کرد و کلیدش را باخودش سرکار برد
چشمای ریحانه داشت از بین میرفت
عوضش این محمد هیچ معلوم نبود چیکار میکنه
تا غروب کار میکرد
غروب هم که میومد میخواست درس بخوانه دیگه شب میشد ما میخوابیدیم
بعدا فهمیدم تا نماز صبح درس میخوند😕
ریحانه با خنده گفت :
اون بچه ای که قراره مامانش هانیه باشه و باباش محمد احتمالا وقتی دنیا میاد یه پا پروفسوره
خواهر شوهر و مادر شوهر همیشه ازشون بد گفتن درحالی که هرطور رفتاربکنی همون طور هم جواب میگیری والا
نویسنده✍| #الفنـور_هانیهبانــو
🇵🇸⚘کانال کمیل⚘🇮🇷(شهید ابراهیم هادی)🇵🇸
🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 #رمان_تلالو_ابراهیم #کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست پارت هفتاد و هفت - هانیه
سردارشهیدحاج احمد کاظمی:
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم
#کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست
پارت هفتاد و هشت
- هانیه :
تا شب خونه مادر سید موندم و چون دیگه شب بود همونجا هم خوابیدم تا صبح برگردم خونه خودمان …
مادر محمد تلاش میـکرد که اصلا جای محمد خالی نباشه
ازشون پرسیدم چجوری میتونید از پسرتون دور باشید ؟؟
گفت همونطوری که لیلا از علی اکبرش دور موند
راستش اصلا نفهمیدم منظورشون چی بود
فقط گفتم اها!
محمد به جای سه روز ،پنج روزه برگشت...
و گفت کارم طولانی شده بوده!
وقتی برگشت خانه فقط خوابید 🚶♀
از اینور هم مامان حورا و بابا علی چون خیلی ذوق داشتند
و پولی که پارسا و پدرش بالا کشیده بودن حالا به حساب بابا برگشته بود
برای همین شروع کرده بودن خرید کردن
چند ماه دیگه میخواستیم عروسی بکنیم🌸🌱
بعد از نماز به محمد پیامک دادم که
- خوابی؟!
چند دقیقه بعد جواب داد
+ بیدارم
- فردا شیفت داری؟
+ نه فردا مرخصی دارم توی خونه ام
- میشه بیای بریم خونه ببینیم؟!
با نیم ساعت تاخیر جواب داد
+ باشه میام دنبالت🚶♂
----
فردا صبح محمد برای صبحانه خانه ما اومد
صبحانه را که خوردیم
لباس پوشیدم و رفتیم توی ماشین دنبال خونه
محمد یکم مقدمه چینی کرد و گفت :
میشه این هفته نریم دنبال خونه!؟
هفته بعد درخدمتتونم...
نخواستم اصرار بکنم شاید پولش جور نبود
یا هرچیزی
نمیخواستم همین اول زندگی دعوا درست بشه
برای همین بحث عوض کردمو گفتم:
میشه امشب نیلی هم بیارم هیئتتون؟؟😃
محمدگفت :
آره اشکالی نداره شب میریم دنبالش
گفتم :
محمد مامانت بهم گفت
اونجوری که لیلا از علی اکبرش دور موند من هم میتونم از پسرم دور باشم
لیلا و علی اکبر کیا هستن؟؟
جواب داد :
ببین امام حسین فرزندی به اسم علی اکبر داشت . . .♥️
این آقازاده خیلی جوان بودن
برای همین توی تقویم روز تولد حضرت علی اکبر میگن روز جوان
ایشون خیلی شبیه پیامبر همین حضرت محمد (ص) بودن و شجاعتشون مثل اسمشون علی وار بود...
خلاصه دیگه
روز عاشورا از پدر اجازه میگیره و لباس رزم میپوشن و میرن توی میدان
دشمن میترسید چون خب ایشون هم مثل عمو و پدر بزرگشون بودن
در واقع مثل حضرت عباس که میشناسیش و حضرت علی بودن🌿
بعد اخر این آقارا اربا اربا میشه بعد امام میره و بدن پسرش از روی زمین جمع میکنه و از جوان های بنی هاشم کمک میگیره
خانوم لیلا خب علی اکبر پسرش بوده
جوانش بوده
مثل بقیه هزارتا آرزو برای پسرش داشته
اما خب ..
اشک توی چشم هایم جمع شد بود به این فکر میکردم
که چقدر باید خجالت بکشم
من جوانیمو چجوری گذروندم و این آقازاده جوانیشونو چجوری گذروندن ...
اون لحظه به معنی واقعی خیلی خجالت کشیدم !
یادم اومد ساشا بهم میگفت تا جوانی عشق و حال بکن
پیر که بشی حتی این فرصت هاهم دیگه نداری..
اما حالا (:
آره خب علی اکبر تا جوان بود عشق و حالش کرد
عشق کرد و رفت جنگید 🙂!
نگاه محمد کردمو گفتم مداحی نداری!؟
انگار که حرف دلمو فهمیده بود
ضبط روشن کرد :
جوانیم نذر یه آقازاده
دلم یاد شب هشت محرم کرده
تموم لشکر جلوش ایستادن
پدر به روی نعش پسرش افتاده
دارن میخندن به اشڪ اقا ،یکی گریونه اما همه لشکر شاده (:
غیـرتی ها !
از توی خیمه خواهری داره میگه ،
برادر قربون تو خواهر
پاشو جون مادر ، تا بریم به خیمه
بالای سر جوونی ،پدرش شده زمین گیر
بعدِ تو خاک دو عالم ، به زمونه نفس گیر
علی اڪبر گل لیلا
پاشیده رو خاک صحرا
هرجاشو بلند میکردن
باز یه جا میموند روی خاک ها🖤!
این بار اولی بود که جلوی محمد بدون هیچ ترسی
به خاطر شرمندگیم بلند گریه میکردم ...
تک تک کار هایی که کردم جلوی چشمم بود
اگه علی اکبر مثل پیامبر بوده
پس خیلی خوشگل هم بوده
اما آخرش قید همه چیز میزنه و به دل دشمن میزنه
من چیکار کردم!؟
گناه کردم
ضبط خاموش کرد
پرسیدم :
به نظرت خدا منو میبخشه!؟
گفت :
چرا نبخشه؟
خودش داخل قرآن گفته
إِلَّا الَّذِينَ تَابُوا وَأَصْلَحُوا وَبَيَّنُوا فَأُولَٰئِكَ أَتُوبُ عَلَيْهِمْ ۚ وَأَنَا التَّوَّابُ الرَّحِيمُ
مگر آنهایی که توبه کنند و خطاهایشان را جبران سازند و پنهانکاریهایشان را آشکار کنند. دراینصورت است که به آنها لطف میکنم و توبهشان را میپذیرم و منم آن نوازشگر مهربان.
-بقره160-
گفتم :
علی اکبر کجاست الان!؟
گفت :
کنار پدرش ...
توی کربلا بغل پدرش و برادرش
پرسیدم :
برادرش کیه!؟
گفت علی اصغر یک نوزاد شش ماهه که تیر به گلوش خورده
با تعجب گفتم :
چرا؟
گفت :
خب روز عاشورا همه جا گرم بوده و عطش زیاد
امام حسین حضرت علی اصغر روی دستشون بلند میکنند تا دشمن
حداقل فقط یکم رحم بکنند و به بچه آب بدهند
که به جای آب به گلوی این آقازاده کوچک تیر میزنند
البته همه این اتفاقات که میدونی توی یک روز افتاده و بعدها قسمت بندی کردنش توی ده روز..
نویسنده✍| #الفنـور_هانیهبانــو
🔰 نشر دهید وهمراه ما باشید
🕊گروه فرهنگے شهیدهادی
❇️ امشب میخوایم در مورد معرفی یه قرص آرامبخش صحبت کنیم.
قرصی که فقط آقایون باید تهیه کنند و به خانمشون بدن. اگه خود خانم تهیه کنه اثرنداره!
فکر میکنید این قرصه چی باشه؟!😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به وقت شهادت
💠 #چراغ_راه
▫️بخشی از دست نوشته شهید سید مجتبی هاشمی : بندگی خدا را به خانه آورید ...
🎙 بانوای : حاج میثم مطیعی
قرار شبانه فراموش نشود.
اللهم عجل لولیک الفرج
🔰 نشر دهید و همراه ما باشید
🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے🕊
#پایان_مأموریت_هیئتے_شہـادت_است
╔━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━╗
ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے]
https://eitaa.com/m_kanalekomeil
╚━━━━๑🌱❤️🌱๑━━━━╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹❤️ این قرص رو به خانومت بده!
استاد پناهیان
🔰 نشر دهید و همراه ما باشید
🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے🕊
#پایان_مأموریت_هیئتے_شہـادت_است
╔━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━╗
ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے]
https://eitaa.com/m_kanalekomeil
╚━━━━๑🌱❤️🌱๑━━━━╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 واکنش #محسن_چاووشی به اهانت #گرگیج
▪️محسن چاووشی پس از اهانت امام جمعه اهل سنت آزادشهر به ائمه اطهار علیهمالسلام، این ترانه را در اینستاگرامش منتشر کرد👌
#شیعه #سنی #اهل_بیت
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
روشنگری و تبلیغ، کار انبیاست.. شما هم در حد وسع تون #روشنگری بفرمایید 🥰👇
روشنگری = گسترش آگاهی 👇👇
🔰 نشر دهید و همراه ما باشید
🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے🕊
#پایان_مأموریت_هیئتے_شہـادت_است
╔━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━╗
ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے]
https://eitaa.com/m_kanalekomeil
╚━━━━๑🌱❤️🌱๑━━━━╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ڪلآمِهادےٓ🕊
کاری که برای خداست گفتن ندارد
#شَھیدابرٰاهیمهٰادےٓ ♥️
.
•
🔰 نشر دهید و همراه ما باشید
🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے🕊
#پایان_مأموریت_هیئتے_شہـادت_است
╔━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━╗
ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے]
https://eitaa.com/m_kanalekomeil
╚━━━━๑🌱❤️🌱๑━━━━╝|ོ
#هادۍ_دلھا 🌱
•نَذر لبخَندت گُناھ نمۍ ڪنم •
#شَھیدابرٰاهیمهٰادےٓ ♥️
.
•
🔰 نشر دهید و همراه ما باشید
🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے🕊
#پایان_مأموریت_هیئتے_شہـادت_است
╔━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━╗
ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے]
https://eitaa.com/m_kanalekomeil
╚━━━━๑🌱❤️🌱๑━━━━╝
در این غوغای غمگین زمانه
تو را می خواست شب، بی آشیانه
تو #خار چشم دنیا بودی ای گُل
فدک بود و زمین بود و بهانه
ایام فاطمیه رو محضر امام زمان(عج)،رهبر عزیزمون امام خامنه ای و تمام شیعیان جهان وشما اعضای محترم گروه شهید هادی تسلیت عرض میکنم
🔰 نشر دهید و همراه ما باشید
🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے🕊
#پایان_مأموریت_هیئتے_شہـادت_است
╔━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━╗
ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے]
https://eitaa.com/m_kanalekomeil
╚━━━━๑🌱❤️🌱๑━━━━╝
#ایام_فاطمیه🥀
#شبهای_فاطمی🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎐 #مکتب_حاج_قاسم |#حاج_قاسم
🎞دلم نمیاد بگم جاش خالیه...
🔰 نشر دهید و همراه ما باشید
🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے🕊
#پایان_مأموریت_هیئتے_شہـادت_است
╔━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━╗
ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے]
https://eitaa.com/m_kanalekomeil
╚━━━━๑🌱❤️🌱๑━━━━╝
مداحی آنلاین - فاطمیه خط مقدم شیعه - حجت الاسلام دارستانی.mp3
4.15M
🏴 #ایام_فاطمیه
♨️چرا فاطمیه خط مقدم شیعه است؟!
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎤حجت الاسلام #دارستانی
📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#رزق_شبانه
🔳 #ایام_فاطمیه
🌴روی لبها نور و قدر و کوثر و طاها
🌴تسبیحات حضرت زهرا(س)
🎤 #مهدی_رسولی
⏯ #نماهنگ
👌بسیار دلنشین
🔰 نشر دهید و همراه ما باشید
🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے🕊
#پایان_مأموریت_هیئتے_شہـادت_است
╔━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━╗
ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے]
https://eitaa.com/m_kanalekomeil
╚━━━━๑🌱❤️🌱๑━━━━╝
🍃بسمِ الله الرَحمنِ الرَحیم🍃
🌿اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌿
#وقت_سلام
ای خوش این شهر که مانند تو مولا دارد
گنبد زرد تو هر روز تماشا دارد
✋در حرم باشید...
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
1_916746311.mp3
21.59M
صوت قرائت #دعای_عهد
قرار صبحگاهی منتظران ظهور
سرعت مناسب برای قرائت روزانه
🌿#کݪام_شهید💌
✨یادمون باشھ! ڪہ هر چے براےِخُدا
ڪوچیڪے و افتادگے ڪنیم
خدا در نظر بقیہ بزرگمون میڪنھ✨
#شهید_حسین_خرازی🌷
#شهدا_را_یادکنید_باذکر_صلوات 💌
#از_شهدا_بیاموزیم ❣❣❣❣❣
سلام بر ابراهیم:
🌸🍃🌸🍃🌸
🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے🕊
#پایان_مأموریت_هیئتے_شہـادت_است
╔━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━╗
ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے]
🌻|درایـتا
https://eitaa.com/m_kanalekomeil
🌻|در واتساپ
[1]
https://chat.whatsapp.com/DjHvq5l3T4y6g1c6x3w0df
[2]
https://chat.whatsapp.com/GeMQKfvBTPO4sltpB6OphM
[3]
https://chat.whatsapp.com/LAjPbrfSmOsFZUbLgZwGaE
╚━━━━๑🌱❤️🌱๑━━━━╝