*#جان_شیعه_اهل_سنت*
*#قسمت_صدشانزدهم*
#فصل_دوم
بی ریا و صادقانه بود که باور کردم در نگاه پا ک و زالال او، چهره معمولی من این همه
زیبا و دیدنی جلوه میکند. شاید عطر کلامش به قدری هوش ربا بود که چند قدمی
را در سکوت برداشتیم که پرسید: «حالا جواب آزمایش مامان کی میاد؟» فکری
کردم و پاسخ دادم: «دقیقا نمیدونم ولی فکر کنم عبد الله گفت شنبه باید بره
دنبال جواب.» حرفم که به آخر رسید، لبخندی زد و گفت: «همه مادرا عزیزن، ولی
خدایی مامان تو خیلی دوست داشتنیه!» با شنیدن این جمله، جرأت کردم و
سؤالی که مدتها بود ذهنم را به خود مشغول کرده بود، پرسیدم: «مجید! تو هیچ
وقت از پدر و مادرت چیزی برام نگفتی.» لبخندی غمگین بر صورتش نشست و با
لحنی غرق غم پاسخ داد: «از چیزی که خودم هم نمیدونم، چی بگم؟!!!» در
جواب جمله لبریز از اندوه و افسوسش ماندم چه بگویم که خودش با صدایی که
رنگ حسرت گرفته بود، ادامه داد: «من از مادر و پدرم فقط چند تا عکس تو آلبوم
عزیز دیدم. عزیز میگفت قیافم بیشتر شبیه مامانمه، ولی اخلاقم مثل بابامه.»
ترسیم سیمای زنانه مادرش از روی چهره مردانه و آرام او کار سادهای نبود و برای
تجسم اخلاق پدرش پرسیدم: «یعنی پدرت مثل تو انقدر صبور و مهربون بوده؟» از
حرفم خندید و بیآنکه چیزی بگوید سرش را پایین انداخت. خروش غصه و
ناراحتی را در دریای وجودش حس کردم و نگران و پشیمان از تازیانه غصهای که
ندانسته و ناخواسته به جانش زده بودم، گفتم: «مجید جان ببخشید! نمیخواستم
ناراحتت کنم... فقط دوست داشتم در مورد پدر و مادرت بیشتر بدونم.» جملهام
که تمام شد، آهسته سرش را بالا آورد، نگاهم کرد و برای نخستین بار دیدم که قطره
اشکی پای مژگانش زانو زده و سفیدی چشمانش به سرخی میزند. ولی باز هم
دلش نیامد دلم را بشکند و با چشمانی که زیر ستارههای اشک میدرخشید، به
رویم خندید و گفت: «نه الهه جان! من روزی نیس که یادشون نکنم. هر وقت هم
یادشون میافتم، دلم خیلی براشون تنگ میشه!» سپس باران بغض روی شیشه
ً یه صدایش
نَم زد و ادامه داد: «آخه اون کسی که پدر و مادرش رو دیده یا مثلا
خاطرهای ازشون داره، هر وقت دلش میگیره یاد اون خاطره میافته. ولی من هیچ
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_صدوهفدهم
#فصل_دوم
ذهنیتی از اونا ندارم. وقتی دلم براشون تنگ میشه، هیچ خاطرهای برام زنده نمیشه اصلا
ً نمیدونم صداشون چجوری بوده یا چطوری حرف میزدن. برا همین
فقط میتونم با عکسشون حرف بزنم ...» سپس مثل اینکه چیزی به خاطرش
رسیده باشد، میان بغض غریبانهاش لبخندی زد و همچنانکه موبایلش را از
جیش بیرون میآورد، گفت: «راستی عکسشون رو تو گوشیم دارم. از روی آلبوم
عکس گرفتم.» و با گفتن «بیا ببین!» صفحه موبایل مشکی رنگش را مقابل
چشمان مشتاقم گرفت. تصویر زن و مرد جوانی که کنار رودخانه روی تخته سنگی
نشسته و با لبخندی به یادماندنی به لنز دروبین چشم دوخته بودند. با اینکه
تشخیص شباهت او به پدر و مادرش در این عکس کوچک و قدیمی که کیفیت
خوبی هم نداشت، چندان ساده نبود، ولی مهربانی چشمان مادر و آرامش صورت
پدرش بیشترین چیزهایی بودند که تصویر مجید را مقابل چشمانم زنده میکردند.
با نگاهی که نغمه دلتنگیاش را به خوبی احساس میکردم، به تصویر پدر و
مادرش خیره شد و گفت: «عزیز میگفت این عکس رو یک ماه بعد از ازدواجشون
گرفتن. کنار رودخونه جاجرود.» سپس آه دردنا کی کشید و زیر لب زمزمه کرد:
«یعنی دو سال قبل از اینکه اون اتفاق بیفته ...» از حال و هوای غمگینی که همه
وجودش را گرفته بود، حجم سنگین غصه روی دلم ماند و بغض غریبی گلویم را
گرفت. انگار هیچ کدام نمی ِ توانستیم کلامی بگوییم که غرق سکوت پر از غم و
اندوهمان، مسیر منتهی به دریا را با قدمهایی آهسته طی میکردیم که به ساحل گرم
و زیبای خلیج فارس رسیدیم. سبد را از این دست به آن دستش داد، با نگاهش
روی ساحل چرخی زد و مثل اینکه بوی دلربای دریا حالش را خوش کرده باشد،
با مهربانی پرسید: «خب الهه جان! دوست داری کجا بشینیم» در هوای گرم
شبهای پایانی فصل بهار، نفس عمیقی کشیدم و با لبخندی پاسخ دادم:
«نمیدونم، همه جاش قشنگه!رکه نگاهم به قسمت خلوتی افتاد و با اشاره دست
گفتم: «اونجا خلوته! بریم اونجا.» حصیر نارنجی رنگمان را روی ماسههایی که
ِ هنوز از تابش تیز آفتاب روز گرم بودند، پهن کردیم و رو به دریا روی حصیر نشستیم.
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_صدوهجدهم
#فصل_دوم
زیبایی بینظیر خلیج فارس چشمانمان را خیره کرده و جادوی پژواک غلطیدن
امواج با ابهتش، گوش ِ هایمان را سحر می ِ کرد. شب ساحل، آنقدر شورانگیز و
رؤیایی بود که حتی با همدیگر هم حرفی نمیزدیم و تنها به خط محو پیوند دریا و
آسمان نظاره میکردیم که مجید سر حرف را باز کرد «الهه جان! دوست دارم بر
ام
حرف بزنی!» با این کلامش رو گرداندم و به چشمانش نگاه کردم که تلاطم
ُ
احساسش کم از خروش خلیج فارس نداشت و با لبخندی پرسیدم: «خب
دوست داری از چی حرف بزنم؟» در جواب لبخندم، صورت او هم به خنده ای
ملیح باز شد و گفت: «از خودت بگو... بگو دوست داری من برات چی کار کنم؟»
و شنیدن این جمله سخاوتمندانه همان و بیتاب شدن دل من همان! ای کاش
میشد و زبانم قدرت بیان پیدا میکرد و میگفتم که دلم میخواهد دست از
مذهب تشیع بردارد و به مذهب اهل تسنن درآید که مذهب عامه مسلمانان
است. اما در همین مدت کوتاه زندگی مشترکمان، دلبستگی عمیقش به تشیع را
به خوبی حس کرده و میدانستم که طرح چنین درخواستی، دوباره بر بلور زلال عشقمان
َ خش میاندازد که سکوتم طولانی شد و دل مجید را لرزاند: «الهه جان!
چی میخوای بگی که انقدر فکر میکنی؟» به آرامی خندیدم و با گفتن «هیچی!»
سرم را پایین انداخته و با این کارم دلش را بیتاب تر کردم. از روی حصیر بلند شد،
با پای برهنه روی ماسههای نرم و نمناک ساحل مقابلم نشست و با صدایی که از
بارش احساسش تَر شده بود، پرسید: «الهه جان! نمیخوای با من حرف بزنی؟
نمیخوای حرف دلت رو به من بگی؟» آهنگ صدایش، ندای نگاهش و حتی
نغمه نفسهایش، آنقدر عاشقانه بود که باور کردم میتوانم هر چه در دل دارم به
زبان بیاورم و همچنانکه نگاهم به دریا بود، دلم را هم به دریا زدم: «مجید! دلم
میخواد بهت یه چیزایی بگم، ولی میترسم ناراحتت کنم...» بیآنکه چیزی
بگوید، لبخندی ملیح صورتش را پر کرد و با نگاه لبریز از ارامش اجازه داد تا هر
چه میخواهم بگویم. سرم را پایین انداختم تا هنگام رساندن کلامم به گوشش،
نگاهم به چشمانش نیفتد و با صدایی آهسته آغاز کردم: «مجید! به نظر تو سنی
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_صدونوزدهم
#فصل_دوم
بودن چه اشکالی داره که حاضر نیستی قبولش کنی؟ به قول خودت ما مثل هم
نماز میخونیم، روزه میگیریم، قرآن میخونیم، حتی اهل بیت پیامبر برای همه
ما محترم هستن. پس چرا باید شماها خودتون رو از بقیه مسلمونا جدا کنین؟»
حرفم که به اینجا رسید، جرأت کردم تا سرم را بالا بیاورم و نگاهم را به چشمانش
بدوزم که دیدم صورت گندمگونش زیر نور زرد چراغهای ساحل سرخ شده و
نگاهش به جای دلش میلرزد. از خطوط صورتش هیچ چیز نمیخواندم جز غم
غریبی که در چشمانش میجوشید و با سکوت نجیبانهای پنهانش میکرد که
سرانجام با صدایی آهسته پرسید: «کی گفته ما خودمون رو از بقیه مسلمونا جدا
میکنیم؟» و من با عجله جواب دادم: «خب شما سه خلیفه اول پیامبر قبول
ندارید، در حالیکه ائمه شیعه برای همه مسلمونا محترم هستن.» با شنیدن این
جمله خودش را خسته روی ماسه ها رها کرد و برای چند لحظه فقط نگاهم کرد.
در مقابل نگاه ناراحتش، با دلخوری پرسیدم: «مگه قول ندادی که از حرفم ناراحت
نمیشی؟» لبخندی مهربان تقدیمم کرد و با لحنی مهربانتر، پاسخ گلایه پر نازم را
داد: «من ناراحت نشدم، فقط نمیدونم باید چی بگم... یعنی نمیخوام یه چیزی
بگم که باز ناراحتت کنم...» سپس با پرنده نگاهش به اوج آسمان چشمانم پر
کشید و تمنا کرد: «الهه جان! من عاشق یه دختر سنی هستم و خودم یه پسر شیعه!
هیچ کدوم از این دو تا هم قابل تغییر نیستن، حالا تو بگو من چی کار کنم؟!!!»
صدایش در غرش غلطیدن موجی تنومند روی تن ساحل پیچید و یکبار دیگر به
من فهماند که هنوز زمان آن نرسیده که دل او بیچون و چرا، پذیرای مذهب اهل
تسنن شود و من باید باز هم صبوری به خرج داده و به روزهای آینده دل ببندم. به
روزهایی که برتری مذهب اهل تسنن برایش اثبات شده و به میل خودش پذیرای
این مذهب شود و شاید از سکوتم فهمید که چقدر در خودم فرو رفتهام که با سر زانو
خودش را روی ماسه ها به سمتم کشید و دلداریام داد: «الهه جان! میشه بخندی
و فعلا ً فراموشش کنی؟» و من هم به قدری دلبسته اش بودم که دلم نیاید بیش از
این اندوهش را تماشا کنم، لبخندی زدم و در حالیکه سفره را از سبد بیرون
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_صدوبیستم
#فصل_دوم
میکشیدم، پاسخ دادم: «آره مجید جان! چرا نمیشه؟ حالا بیا دستپخت خوشمزه
الهه رو بخور!» به لطف خدای مهربان، پیوند عشق مان آنچنان متین و مستحکم
بود که به همین دلداری کوتاه او و تعارف ساده من، همه چیز را فراموش کرده و برای
لذت بردن از یک شام لذیذ، آن هم در دامان زیبای خلیج فارس، روبروی هم
بنشینیم. انگار از این همه صفای دلهایمان، دل دریایی خلیج فارس هم به وجد
آمده و حسابی موج میزد. هر لقمه را با دنیایی شور و شادی به دهان میبردیم و
میان خندههای پر نشاطمان فرو میدادیم که صدای توقف پرهیاهوی اتومبیلی در
چند متریمان، خلوت عاشقانهمان را به هم زد و توجهمان را به خودش جلب کرد.
خودروی شاسی بلند سفید رنگی با سر و صدای فراوان ترمز کرد
و چند پسر و دختر
با سر و وضعی نامناسب پیاده شدند. با پیاده شدن دختری که روسریاش روی
شانهاش افتاده بود، مجید سرش را برگرداند و با خشمی که آشکارا در صورتش
دویده بود، خودش را مشغول غذا خوردن کرد. از اینکه اینچنین آدمهایی سکوت
لبریز از طراوت و تازگیمان را به هم زده و مزاحم لحظات با صفایمان شده بودند،
سخت ناراحت شده بودم که صدای گوش خراش آهنگشان هم اضافه شد و
بساط رقص و آواز به راه انداختند. حالا دیگر موضوع مزاحمت شخصی نبود و از
اینکه میدیدم با بی مبالاتی از حدود الهی هم تجاوز میکنند، عذاب میکشیدم.
ُ پر گناهشان را گرمتر میکردند. سایه
چند نفری هم دورشان جمع شده و مراسم
َ
ِ اخم صورت مجید هر لحظه پر رنگتر میشد و دیگر در چهره مهربان و آرام
اثری از خنده نبود که زیر چشمی نگاهم کرد و با ناراحتی گفت: «الهه جان! اگه
ِ من
سختت نیس، حصیر رو جمع کنیم بریم یه جای دیگه.» و بیآنکه معطل
شود، از جا بلند شد و در حالیکه سبد را بر میداشت، کفشهایش را پوشید. من
هم که با این وضعیت دیگر تمایلی به ماندن نداشتم، سفره را جمع کردم و در سبد
انداختم و دمپایی ام را پوشیدم. مجید با دست دیگرش حصیر را با عجله جمع
کرد و در جهت مخالف آنها حرکت کردیم و در گوشهای که دیگر صدای ساز و
آوازشان را نمیشنیدیم و تنها از دور سایهشان پیدا بود، نشستیم. دوباره سفره را
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد
#سلام_امام_زمانم
تَصَدُقِتان!
خزانمارا،امیدوصالشمابهارمیکند.
سرباز #امام_زمان
مثل #حاج_قاسم
مثل#ابراهیم_هادی
#من_غدیری_ام
🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے
#پایان_مأموریت_هیئتے_شہـادت_است
━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━
ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے]
https://eitaa.com/m_kanalekomeil
━━━━๑🌱🇮🇷🌱๑━━━━
👆 دوستان رابه کانال کمیل دعوت کنید
#سلام_علی_ابراهیم
برادر شهید کھ داشتہ باشـے ، نیازی بھ عشقایِ بیخودۍ نداری . .❤️
میدونـے یکۍ حواسش بھت هست ، یکی کھ اومده تا وصلت کنہ بھ خُدا :)🌱'
سرباز #امام_زمان
مثل #حاج_قاسم
مثل#ابراهیم_هادی
#من_غدیری_ام
🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے
#پایان_مأموریت_هیئتے_شہـادت_است
━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━
ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے]
https://eitaa.com/m_kanalekomeil
━━━━๑🌱🇮🇷🌱๑━━━━
👆 دوستان رابه کانال کمیل دعوت کنید
#جانـم_علـے_ع❤️
شاعری شغلِ شریفیست ، به شرطی که قلم...
فقط از مدحِ علی (؏) شاه نجف گوید و بس!
#عیدآسمانی غدیر✨🌺
#بر_شیعیان_جهان_مبارڪباد✨🌺
سرباز #امام_زمان
مثل #حاج_قاسم
مثل#ابراهیم_هادی
#من_غدیری_ام
🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے
#پایان_مأموریت_هیئتے_شہـادت_است
━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━
ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے]
https://eitaa.com/m_kanalekomeil
━━━━๑🌱🇮🇷🌱๑━━━━
👆 دوستان رابه کانال کمیل دعوت کنید
نازد به خودش
خدا که حيـدر دارد
درياي فضائلي مطهر دارد
همتاي علي
نخواهد آمد والله
صد بار اگر
کعبه ترک بردارد
سالروز کامل شدن دین
سالروز کامل شدن نعمت خدا
ابلاغ امامت ۱۲ نماينده تام الاختیار خدا
به امر خدا
توسط رسول خدا
بر وارث و صاحب غدير
حضرت مهدی صاحب الزمان
عجل الله تعالی فرجه الشریف
و شیعیان حقیقی ایشان ومخصوصاً اعضای محترم گروه شهید ابراهیم هادی تبریک و تهنیت باد💐
سرباز #امام_زمان
مثل #حاج_قاسم
مثل#ابراهیم_هادی
#من_غدیری_ام
🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے
#پایان_مأموریت_هیئتے_شہـادت_است
━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━
ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے]
https://eitaa.com/m_kanalekomeil
━━━━๑🌱🇮🇷🌱๑━━━━
👆 دوستان رابه کانال کمیل دعوت کنید
#سلام_امام_زمانـم♥
سلام وارث شکوهمند غدیر،
ما غدیریان آخرالزمان
با سبدهای معطر نرگس،
کنار برکه ی انتظار،
سبز و امیدوار و خستگی ناپذیر،
چشم براه توایم
تا بازآیی و غدیر را احیا کنی...
ای وارث سریر امامت ، به پاخیز...
🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
سرباز #امام_زمان
مثل #حاج_قاسم
مثل#ابراهیم_هادی
#غدیری_ام
🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے
#پایان_مأموریت_هیئتے_شہـادت_است
━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━
ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے]
https://eitaa.com/m_kanalekomeil
━━━━๑🌱🇮🇷🌱๑━━━━
👆 دوستان رابه کانال کمیل دعوت کنید
4_316096514810183770.mp3
1.82M
❇️ قرائت دعای "عهــــد"
📝 أَيْنَ مُحْيِي مَعَالِمِ الدِّينِ وَ أَهْلِهِ
كجاست آنكه دين و ايمان و اهل ايمان را زنده گرداند. 💔
صوت قرائت #دعای_عهد
قرار منتظران ثابت قدم ظهور
سرعت مناسب برای قرائت روزانه
🌹«روز بیست ونهم»
🗓شروع چله: ۱۴۰۱/۰۴/۰۱
سرباز #امام_زمان
مثل #حاج_قاسم
مثل#ابراهیم_هادی
#همه_خادم_الرضاییم 🕌
🕊گروه فرهنگے شهید ابراهیم هادے
#پایان_مأموریت_هیئتے_شہـادت_است
━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━
ڪاناݪ ڪمیݪ [شہید ابـراهیم هادے]
https://eitaa.com/m_kanalekomeil
━━━━๑🌱🇮🇷🌱๑━━━━
👆 دوستان رابه کانال کمیل دعوت کنید
🇵🇸⚘کانال کمیل⚘🇮🇷(شهید ابراهیم هادی)🇵🇸
نازد به خودش خدا که حيـدر دارد درياي فضائلي مطهر دارد همتاي علي نخواهد آمد والله صد بار اگر
سلام و عرض ادب محضر شما عزیزان وهمراهان همیشگی گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی🌹
حالتون خوبه؟
عیدتون مبارک باشه 😊❤️
ضمن تشکر بابت همراهی شما در طرح بهترین بابای دنیا بمناسبت عید غدیر دیروز اسباب بازی ها وهدایا خریداری شد وبا کمک اعضای گروه به دست دختران گلمون وآقا پسرهای عزیز رسید که ان شاالله امروز یا فردا گزارش تصویری اون رو در کانال وگروهای شهید هادی بارگذاری خواهیم کرد،وعذرخواهی از عزیزانی که برای همراهی پخش وتوزیع اعلام آمادگی کرده بودن وبدلیل اینکه تعداد آنچنان زیاد نبود نتونستیم از نعمت حضورشون بهره ببریم وشرمنده اونا شدیم،ان شاالله بتونیم در برنامه های بعدی از حضورشون استفاده کنیم،یا علی در پناه خدا