زورخانه عطایی.mp3
8.54M
#بشنوید
🔈نمایشنامه صوتی #حاج_قاسم
قسمت 7⃣: زورخانه عطایی
🇮🇷━⊰🍃کانال کمیل🍃⊱━🇮🇷
درایتا👇
👉 @m_kanalekomeil 👈
گروه۱ واتساپ👇
:https://chat.whatsapp.com/0RTqGq3dSKmLWz2oraWKtU
گروه۲واتساپ👇
https://chat.whatsapp.com/JjBzCdw0L9HHOv91s4CXwL
╰━═🇮🇷━⊰🍃❤🍃⊱━🇮🇷═━╯
درخشش نام شهید «ابراهیم هادی» بر سر در خانه کشتی
https://www.javanonline.ir/fa/news/992434/%D8%AF%D8%B1%D8%AE%D8%B4%D8%B4-%D9%86%D8%A7%D9%85-%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D8%A7%D8%A8%D8%B1%D8%A7%D9%87%DB%8C%D9%85-%D9%87%D8%A7%D8%AF%DB%8C-%D8%A8%D8%B1-%D8%B3%D8%B1-%D8%AF%D8%B1-%D8%AE%D8%A7%D9%86%D9%87-%DA%A9%D8%B4%D8%AA%DB%8C
🔸ـــــــ قسمت سی و چهارم ـــــــ🔸
✨ جایزه
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم
🇮🇷━⊰🍃کانال کمیل🍃⊱━🇮🇷
درایتا👇
👉 @m_kanalekomeil 👈
گروه۱ واتساپ👇
:https://chat.whatsapp.com/0RTqGq3dSKmLWz2oraWKtU
گروه۲واتساپ👇
https://chat.whatsapp.com/JjBzCdw0L9HHOv91s4CXwL
╰━═🇮🇷━⊰🍃❤🍃⊱━🇮🇷═━╯
مطالعه کنیم🔻🔻🔻
🇵🇸⚘کانال کمیل⚘🇮🇷(شهید ابراهیم هادی)🇵🇸
🔸ـــــــ قسمت سی و چهارم ـــــــ🔸 ✨ جایزه #کتاب_سلام_بر_ابراهیم 🇮🇷━⊰🍃کانا
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🗣 راوی: قاسم شبان
يكــي از عمليات هاي نفوذي ما در منطقه غرب به اتمام رســيد. بچه ها را فرستاديم عقب. پس از پايان عمليات، يك يك ســنگرها را نگاه كرديم. كسي جا نمانده بود. ما آخرين نفراتي بوديم كه بر ميگشتيم. ســاعت يك نيمه شــب بود. ما پنج نفر مدتي راه رفتيم. به ابراهيم گفتم: آقا ابرام خيلي خســته ايم، اگه مشكلي نيست اينجا استراحت كنيم. ابراهيم موافقت كرد و در يك مكان مناسب مشغول استراحت شديم. هنوز چشــمانم گرم نشده بود که احساس كردم از سمت دشمن كسي به ما نزديك ميشود! يكدفعه از جا پريدم. از گوشه ای نگاه كردم. درست فهميده بودم در زير نور ماه كاملاً مشخص بود. يك عراقي در حالي كه كسي را بر دوش حمل ميكرد به ما نزديك ميشد! خيلي آهســته ابراهيم را صدا زدم. اطراف را خوب نگاه كردم. كسي غير از آن عراقي نبود! وقتــي خوب به ما نزديك شــد از ســنگر بيرون پريديــم و در مقابل آن عراقي قرار گرفتيم. سرباز عراقي خيلي ترسيده بود. همانجا روي زمين نشست.يكدفعــه متوجه شــدم، روي دوش او يكي از بچه هاي بســيجي خودمان است! او مجروح شده و جامانده بود! خيلــي تعجب كــردم. اســلحه را روي كولم انداختم. بــا كمك بچه ها،مجروح را از روي دوش او برداشتيم. رضا از او پرسيد: تو كي هستي، اينجا چه ميكني!؟ســرباز عراقي گفت: بعد از رفتن شــما من مشــغول گشــت زني در ميان سنگرها و مواضع شما بودم. يكدفعه با اين جوان برخورد كردم. اين رزمنده شــما از درد به خود ميپيچيد و مولا اميرالمومنين(ع) و امام زمان(عج) را صدا ميزد. من با خودم گفتم: به خاطر مولا علي(ع) تا هوا تاريك اســت و بعثي ها نيامده اند اين جوان را به نزديك سنگر ايراني ها برسانم و برگردم! بعد ادامه داد: شــما حساب افسران بعثي را از حساب ما سربازان شيعه كه مجبوريم به جبهه بيائيم جدا كنيد. حســابي جاخــوردم. ابراهيم به ســرباز عراقي گفت: حــالا اگر بخواهي ميتواني اينجا بماني و برنگردي. تو برادر شيعه ما هستي.ســرباز عراقي عكســي را از جيب پيراهنش بيــرون آورد وگفت: اينها خانواده من هســتند. من اگر به نيروهاي شــما ملحق شــوم صــدام آنها را میکشد. بعد با تعجب به چهره ابراهيم خيره شد! بعد از چند لحظه سكوت با لهجه عربي پرسيد: اَنت ابراهيم هادي!! همه ما ســاكت شديم! باتعجب به يكديگر نگاه كرديم. اين جمله احتياج به ترجمه نداشــت. ابراهيم با چشمان گرد شــده و با لبخندي از سر تعجب پرسيد: اسم من رو از كجا ميدوني!؟من به شــوخي گفتم: داش ابرام، نگفته بودي تو عراقي ها هم رفيق داري!ســرباز عراقــي گفت: يك مــاه قبل، تصوير شــما و چند نفــر ديگر از فرماندهان اين جبهه را براي همه يگان هاي نظامي ارســال كردند و گفتند:هركس ســر اين فرماندهان ايراني را بيــاورد جايزه بزرگي از طرف صدام خواهد گرفت! در همان ايام خبر رســيد که از فرماندهي سپاه غرب، مسئولي براي گروه اندرزگو انتخاب شده و با حكم مسئوليت راهي گيلان غرب شده. ما هم منتظر شديم ولي خبري از فرمانده نشد. تا اينكه خبر رســيد، جمال تاجيك كه مدتي اســت به عنوان بسيجي در گروه فعاليت دارد همان فرمانده مورد نظر است!با ابراهيم وچند نفر ديگربه سراغ جمال رفتيم. از او پرسيديم: چرا خودت را معرفی نكردي؟! چرا نگفتي كه مسئول گروه هستي؟ جمال نگاهي به ما كرد وگفت: مســئوليت براي اين اســت كه كار انجام شود. خدا را شكر، اينجا كار به بهترين صورت انجام ميشود. من هم از اينكه بين شــما هســتم خيلي لذت ميبــرم. از خدا هم به خاطر اينكه مرا با شما آشنا كرد ممنونم. شما هم به كسي حرفي نزنيد تا نگاه بچه ها به من تغيير نكند. جمال بعد از مدتــي در عمليات مطلع الفجر در حالي كه فرمانده يكي از گردان هاي خط شكن بود به شهادت رسيد.
♻️ #ادامه_دارد...
🇮🇷━⊰🍃کانال کمیل🍃⊱━🇮🇷
درایتا👇
👉 @m_kanalekomeil 👈
گروه۱ واتساپ👇
:https://chat.whatsapp.com/0RTqGq3dSKmLWz2oraWKtU
گروه۲واتساپ👇
https://chat.whatsapp.com/JjBzCdw0L9HHOv91s4CXwL
╰━═🇮🇷━⊰🍃❤🍃⊱━🇮🇷═━╯
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
.
#تلنگــــر
و
بترسیم از روزۍ ڪه
صفحهۍ مجازیمون رنگِ
#خدا و #شهدا رو بگیره ؛
ولۍ زندگیامون نه...!!!
••
دلنوشته دختر خانم کلاس پنجمی زهرا حسن پور از شهر کوهنجان به سردار آسمانی شهید حاج قاسم سلیمانی که برای گروه کانال کمیل مرودشت ارسال کردن. 🇮🇷━⊰🍃کانال کمیل🍃⊱━🇮🇷
درایتا👇
👉 @m_kanalekomeil 👈
گروه۱ واتساپ👇
:https://chat.whatsapp.com/0RTqGq3dSKmLWz2oraWKtU
گروه۲واتساپ👇
https://chat.whatsapp.com/JjBzCdw0L9HHOv91s4CXwL
╰━═🇮🇷━⊰🍃❤🍃⊱━🇮🇷═━╯
🇵🇸⚘کانال کمیل⚘🇮🇷(شهید ابراهیم هادی)🇵🇸
دلنوشته دختر خانم کلاس پنجمی زهرا حسن پور از شهر کوهنجان به سردار آسمانی شهید حاج قاسم سلیمانی که بر
اعضای محترم گروه شهید ابراهیم هادی لطفاً نظرات خود را درباره دلنوشته بالا برای بنده ارسال کنید،ممنون از همکاری همگی.
💟#سلام_مولای_غریبم
🔸صفای ساحل چشمت به دریا میکشدمارا
🔹تمنای وصال تو به صحرا میکشد مارا
🔸من از آدینه های بی تو،از تکرار بیزارم
🔹فقط شوق تماشایت به فردامیکشد مارا
" اللهم ؏جل لولیڪ الفرج "
🇮🇷━⊰🍃کانال کمیل🍃⊱━🇮🇷
درایتا👇
👉 @m_kanalekomeil 👈
گروه۱ واتساپ👇
:https://chat.whatsapp.com/0RTqGq3dSKmLWz2oraWKtU
گروه۲واتساپ👇
https://chat.whatsapp.com/JjBzCdw0L9HHOv91s4CXwL
╰━═🇮🇷━⊰🍃❤🍃⊱━🇮🇷═━╯
💌 #حدیث
🌻 امیرالمومنین علیه السلام:
🌷مهربانی و محبت ورزیدن و لطف به رعیّت را پوشش دل خود قرار ده، و با آنان چونان حیوان درّنده مباش که خوردنشان را غنیمت شماری...
📚 #نهج_البلاغه خطبه ۵۳
🇮🇷━⊰🍃کانال کمیل🍃⊱━🇮🇷
درایتا👇
👉 @m_kanalekomeil 👈
گروه۱ واتساپ👇
:https://chat.whatsapp.com/0RTqGq3dSKmLWz2oraWKtU
گروه۲واتساپ👇
https://chat.whatsapp.com/JjBzCdw0L9HHOv91s4CXwL
╰━═🇮🇷━⊰🍃❤🍃⊱━🇮🇷═━╯
#بطلب_ما_را❤️
نه پلاک شناسایی دارم..
نه رمز شب را می دانم..
نه راه برگشت را می شناسم
آواره میان گناهان مانده ام
شهدا اگر به داد نرسید
ازدست رفته ام...
📎#سلام_رفیق_شهیدم
🇮🇷━⊰🍃کانال کمیل🍃⊱━🇮🇷
درایتا👇
👉 @m_kanalekomeil 👈
گروه۱ واتساپ👇
:https://chat.whatsapp.com/0RTqGq3dSKmLWz2oraWKtU
گروه۲واتساپ👇
https://chat.whatsapp.com/JjBzCdw0L9HHOv91s4CXwL
╰━═🇮🇷━⊰🍃❤🍃⊱━🇮🇷═━╯
🔸ـــــــ قسمت سی و پنجم ـــــــ🔸
✨ ابو جعفر
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم
🇮🇷━⊰🍃کانال کمیل🍃⊱━🇮🇷
درایتا👇
👉 @m_kanalekomeil 👈
گروه۱ واتساپ👇
:https://chat.whatsapp.com/0RTqGq3dSKmLWz2oraWKtU
گروه۲واتساپ👇
https://chat.whatsapp.com/JjBzCdw0L9HHOv91s4CXwL
╰━═🇮🇷━⊰🍃❤🍃⊱━🇮🇷═━╯
مطالعه کنیم🔻🔻🔻
🇵🇸⚘کانال کمیل⚘🇮🇷(شهید ابراهیم هادی)🇵🇸
🔸ـــــــ قسمت سی و پنجم ـــــــ🔸 ✨ ابو جعفر #کتاب_سلام_بر_ابراهیم 🇮🇷━⊰🍃کا
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🗣راویان:حسين الله كرم، فرج الله مراديان
روزهاي پاياني سال 1359 خبر رسيد بچه هاي رزمنده، عملياتي ديگري را بر روي ارتفاعات بازي دراز انجام داده اند. قرار شد هم زمان بچه هاي اندرزگو،عمليات نفوذي در عمق مواضع دشمن انجام دهند. و رضا گوديني و من انتخاب شديم. براي اين كار به جز ابراهيم، وهاب قنبري شاهرخ نورايي و حشمت كوه پيكر نيز از ميان كردهاي محلي با ما همراه شدند.وسايل لازم كه مواد غذايي و سلاح و چندين مين ضد خودرو بود برداشتيم. با تاريك شدن هوا به سمت ارتفاعات حركت كرديم. با عبور از ارتفاعات، به منطقه دشت گيلان رسيديم. با روشن شدن هوا در محل مناسبي استقرار پيدا كرديم و خودمان را مخفي كرديم.در مدت روز، ضمن اســتراحت، به شناســايي مواضع دشــمن و جاده هاي داخل دشت پرداختيم. از منطقه نفوذ دشمن نيز نقشه اي ترسيم كرديم. دشت روبروي ما دو جاده داشــت كه يكي جاده آســفالته جاده دشــت گيلان و ديگري جاده خاكي بود كه صرفاً جهت فعاليت نظامي از آن استفاده ميشد. فاصله بين ايــن دو جاده حدوداً پنج كيلومتر بود. يــك گروهان عراقي با استقرار بر روي تپه ها و اطراف جاده ها امنيت آن را برعهده داشتند.با تاريك شدن هوا و پس از خواندن نماز حركت كرديم. من و رضا گوديني به سمت جاده آسفالته و بقيه بچه ها به سمت جاده خاكي رفتند. در اطراف جاده پناه گرفتيم. وقتي جاده خلوت شــد به ســرعت روي جاده رفتيم. دو عدد مين ضد خودرو را در داخل چاله هاي موجود كار گذاشتيم. روي آن را با كمي خاك پوشانديم و سريع به سمت جاده خاكي حركت كرديم.از نقــل و انتقالات نيروهای دشــمن معلوم بود كــه عراقي ها هنوز بر روي بازي دراز درگير هســتند. بيشــتر نيروهــا و خودروهاي عراقي به آن ســمت ميرفتند. هنوز به جاده خاكي نرسيده بوديم كه صداي انفجار مهيبي از پشت سرمان شنيديم. ناگهان هر دوي ما نشستيم و به سمت عقب برگشتيم! يك تانك عراقي روي مين رفته بود و در حال سوختن بود. بعد از لحظاتي گلوله های داخل تانك نيز يكي پس از ديگري منفجر شــد. تمام دشــت از ســوختن تانك روشن شــده بود. ترس و دلهره عجيبي در دل عراقي ها افتاده بود. به طوري كه اكثر نگهبان هاي عراقي بدون هدف شليك ميكردند. وقتي به ابراهيم و بچه ها رسيديم، آنها هم كار خودشان را انجام داده بودند.با هم به سمت ارتفاعات حركت كرديم. ابراهيم گفت: تا صبح وقت زيادي داريم. اســلحه و امكانات هم داريم، بياييد با كمين زدن، وحشت بيشتري در دل دشمن ايجاد كنيم. هنوز صحبت هاي ابراهيم تمام نشده بود که ناگهان صداي انفجاري از داخل جاده خاكي شــنيده شد. يك خودرو عراقي روي مين رفت و منهدم شد. همه ما از اينكه عمليات موفق بود خوشحال شديم. صداي تيراندازي عراقي ها بسيار زياد شد. آنها فهميده بودند كه نيروهاي ما در مواضع آنها نفوذ كرده اند براي همين شروع به شليك خمپاره و منور كردند. ما هم با عجله به سمت كوه رفتيم. روبروي ما يك تپه بود. يكدفعه يك جيپ عراقي از پشــت آن به سمت ما آمد...
#ادامه👇