eitaa logo
عجم علوی | مهدی مولایی
1.8هزار دنبال‌کننده
70 عکس
4 ویدیو
0 فایل
نوشته‌های مهدی مولایی برای حذف‌نام از پای نوشته‌ها، رضایت ندارم! کانال تلگرام: https://t.me/m_molaie110 امر مهمی اگر بود: @mahdimola110
مشاهده در ایتا
دانلود
اینجا دقیقا همان نقطه افتراق میان «ولی» و «سیاستمدار» است. برای ولی، صلاح امت و اقتدار اسلام مهم‌ترین راهبرد در حکمرانی است. حتی مهم‌تر از بازخوردهای منفی برخی عوام و نشانه‌رفتن نوک پیکان‌های خواص ملامت‌گر بسوی او. برخلاف سیاستمدار که محبوبیت و اقبال عمومی برایش از هر چیزی مهم‌تر است.«ولی» رشد و بالندگی فکری و هویتی امت خود را بر هر امر ثانوی ترجیح میدهد. در دهه نود به تناسب سطح فکر و جایگاه بینش مردم، سربسته‌تر و ضمنی‌تر، از «پنجه چدنی زیر دستکش‌های مخملی» سخن می‌گوید و اعلام می‌کند که «من به مذاکرات خوشبین نیستم؛ ولی مخالفت هم نمیکنم». او چرا در آن مقطع صریحا با مذاکره مخالفت نمی‌کند؟ خود پاسخ میدهد: «لکن تجربه‌ای است و پشتوانه تجربی ملت ایران را افزایش خواهد داد و تقویت خواهد کرد؛ ایرادی ندارد». یعنی پدر پیر شما، عاقبت گزنده مذاکرات را پیش‌بینی میکند؛ اما حالا که خودتان اصرار دارید، پس بروید و تجربه‌‌اش کنید و تلخی‌اش را بچشید و برگردید. یک دهه بعد، وقتی که ملت و خواص جامعه، حالا رفع نشدن تحریم‌ها و باز نشدن قفل‌ها و بدعهدی و خیانت دشمن را خوب لمس کرده و کاغذهای توافق مقابل دوربین‌ها پاره شده و به این فهم تاریخی رسیده‌ که مذاکره و امتیاز دادن، مشکلی را چاره نکرد و سایه جنگ را دور نکرد، او باز امروز سخنرانی می‌کند؛ خود را آماج تهمت‌ها قرار می‌دهد و تیترهای گزنده‌ی صبح فردا را به جان میخرد؛ تا باز تجربه ده‌ساله را به یاد امت خویش بیندازد که «مذاکره، هیچ تأثیری در رفع مشکلات کشور ندارد؛ دلیل؟ تجربه!». آیت‌الله خامنه‌ای مثل یک سیاستمدار، با بخشنامه و دستورالعمل و خط‌نوشتن، مذاکره را ممنوع نمی‌کند. او «ولی» است؛ ده سال تمام، قامت خود را به انداره کوتاه‌قامتان امتش خم میکند و پا به پایشان راه می‌رود و تاتی میکند و دستشان را میگیرد و رشدشان می‌دهد تا بالاخره به این درک فراتاریخی برسند که کلید، در گنجینه‌ی خانه است نه در زباله‌دان همسایه. گرچه برخی کوتوله‌ها و کوتاه‌قامتان هنوز هم خود را زباله‌گرد نجاسات اجنبی بخواهند! «مهدی مولایی»
هرشهر را کاروانسرایی است و میهمانسرایی؛ برای توقف کاروان‌ها و برای اطعام فقرا و در راه ماندگان. مدینه دو میهمانسرا داشت. دو خانه‌ی بزرگ با درب‌های سه‌طاق همیشه باز! صبح و شب. با دیگ‌های همیشه درحال جوش در حیاط. و کنیزکان دائما مشغول سبزی‌ خرد کردن و گوشت کباب کردن. یکی خانه حسن بن علی؛ دیگری خانه علی‌اکبر، پسر حسین. به عمو گفته بود که خانه شما سال‌های سال از قدیم‌الایامِ مدینه، میهمان‌خانه شهر است و شناسِ در راه مانده‌ها. اذن دهید که آتشی بر فراز خانه‌ام داشته باشم، به نشانه‌ی روشن بودن دیگ‌هایم که بدانند اینجا هم سفره‌ای هست. در خانه عمو تربیت شده بود. سخاوت را از او آموخته و شجاعت را کنار او شمشیر زده بود. میگویند حتی نام پسرش را حسن گذاشته بود.  شبیه پیامبر بود. نه او خود پیامبر بود. خرافاتی‌های مدینه گاه در گوش هم می‌گفتند که پیامبران نمی‌میرند؛ به دنیا باز میگردند. نمی‌بینی که محمد بازگشته و شبانه روز، امت خود را اطعام می‌کند و کیسه‌هایشان را مملو از دینار میکند؟! چندسال بعد، برای نبرد، شمشیر عمو به کمر حمائل کرده، همراه پدر به عراق رفت. معروف است که آوازه او در شجاعت میان عرب، بلندتر از آوازه عباس بود حتی. در کشاکش جنگ، در جبهه ابلیس‌ها خبر آمد که پسر جوان حسین نفس‌زنان به قتلگاه افتاده. شیرمردی از عرب جرئت کند و سرش را جدا کند تا کمر حسین را بشکنیم. پاپتی‌ها و تازه‌به‌مردی رسیده‌ها شتافتند. به گودال رسیدند. توقف کردند. حیرت‌زده و خشک شده. او که رسول‌اللّه است! همان پیامبری که به دنیا بازگشته بود برای اطعام امت. همو که سال‌ها در خانه‌اش با دست خود غذا در کام‌مان میگذاشت. همان میزبان مهربان سخاوت‌مند. او را بکشیم؟ ما محمد را نمیکشیم. شمشیرها لرزید. زانو ها شل شد. قتلگاه هم میهمانسرایی دیگر شد برای پاپتی‌ها. به طمع انگشترش و لباس‌هایش و شمشیرش. و مادرش لیلی در خیمه زمزمه میکرد: ای که اسماعیل را از قتلگاه به هاجر بازگرداندی؛ پسرم را بازگردان... «مهدی مولایی»
از اولین اللّه‌اکبر عالم که پیش از خلقت‌ بشر، علی در بام عرش گفت و بعد ملائکه آموختند که چگونه تکبیر بگویند، تا اللّه‌اکبرهای سپاه‌ اسلام بعد از هر فرود ذوالفقار بر پیکر کفر و هر اللّه‌اکبر حسین بعد از خون‌آلود شدن یارانش در کربلا؛ از نخستین فریاد اللّه‌اکبر سید روح‌اللّه بر منبر فیضیه قم در سال ۴۲ تا تکبیرهای واپسین روزهای بهمن‌ماه ۵۷ و تا هر اللّه‌اکبر رزمندگان فکه و شلمچه تا حلب و دمشق؛ از الله‌اکبر یحیی وقتی که آن ردای خاک‌آلود را میان‌ آوارها به سر کشیده بود و گام برمیداشت و تا آخرین الله‌اکبر سیدحسن در آن گودال عمیق ضاحیه و هر الله اکبر سیدعلی خامنه‌ای در نماز جمعه نصر زیر تهدید موشک‌باران تهران. تا فریاد اللّه‌اکبر حضرت موعود(عج)، میان رکن و مقام کعبه به هنگامه‌ی ظهورش؛ همیشه خدای جبهه حق بزرگتر از مکر جبهه کفر بوده. همیشه فریاد اللّه‌اکبر گویان مستضعف، قوی‌تر از ستون‌های کاخ سلاطین و جابران بوده. و همیشه اراده‌ی خداوند بر این بوده که ندای اقتدار اللّه‌اکبرش بر صدای وسوسه‌آلود و دل‌فریب ابلیس‌ها غالب باشد؛ وَ لَو کَرِهَ المُشرِکون. پس به امتداد حنجره‌ی علی؛ اللّه‌اکبر، اللّه‌اکبر، اللّه‌اکبر!
پیرزن، نه با اتوبوس مدرسه آمده و نه استخدام دولت است که بگویند به‌اجبار آمده. پیرزن عوام است. مستضعف. صورتش هنوز از دوره کرونا به ماسک عادت کرده؛ البته ماسک، بین طبقه مستضعف، برای پنهان کردن دندان‌های خراب هم به‌کار می‌رود. پیرزن از کف جامعه است. با چادر کهنه، روسری معوج،چند دندان خراب در دهان. اهل محله‌ای از گلپایگان. نه از مجتمع‌های تجاری و «سرا»ها و «مال»های عریض و طویل لاکچری خرید میکند و نه حتی احتمالا توان مسافرت‌های زیارتی زود به زود دارد. استضعاف و سادگی از جزء به جزء تصویرش پیداست. او هیچ از «سفره انقلاب» بهره نبرده. پیرزن اما هرچه که ندارد، تا دلت بخواهد فریاد دارد. آنقدر که رودربایستی و خجالت را کنار بزند، از بین زنان‌ هم‌سالش جلو بیاید و بی‌آنکه حتی دستی به مرتب‌کردن ظاهرش بکشد، مقابل دوربین، اعتقاداتش را فریاد کند. درد نکشیده‌ها نمی‌فهمندش. پیرزن از همه آن‌هایی که نمیفهند کجای تاریخ ایستاده‌اند جلوتر است. از همه آن‌هایی که برای دفاع از عقایدشان رودربایستی میکنند. پیرزن نماینده مستضعفین بود. نورچشمی خمینی. بین همه شوخی‌های بامزه و بی‌مزه، ما خاک پای پیرزن‌ایم و مستضعفان هم‌شکل او. «مهدی مولایی»
حالا فقط چندساعت تا ملاقات دوباره ما و شما بعد از این چهارماه لعنتی مانده. تا آمدن شما بر سر شانه‌ها. در آن تابوت زرد رنگ. با آن عمامه سیاه خاک‌آلود نشسته بر آن؛ که خود روضه‌ای است مفصل. همه منتظر اند آقای نصرالله. همه به بیروت رفته‌اند. همه میخواهند به چشم خود ببینند که شما واقعا می‌روید. واقعا دفن می‌شوید. رفتن شما باورناکردنی است. هنوز کسی باورنکرده. یهود اهل خرافه‌ است. میگویند آقای نصرالله نرفته و برنامه فردا، جشن بزرگ پیروزی حزب‌اللّه است و قرار است که سید باز در صفحه مانیتورها ظاهر شود و دنیا را غافلگیر کند و دوباره رجز بخواند. کاش حق با یهود بود آقای نصرالله. کاش خرافه‌ها حقیقت داشت. مدفن تو اما آماده شده. مشتی از خاک بیت‌المقدس و پنجه‌ای از تربت کربلا در آن ریخته‌اند. و عبای آقا شاید که روی سینه‌ات کشیده شود. هزارهزار مرد سیاه‌پوش برای تشییع‌ات می‌آیند و زنان نقل و گلبرگ روی تابوت‌ات می‌ریزند. پیکرت میگویند که هیچ زخم‌ ندارد. حتی یکی. شهید بی‌زخم. و نوامیس‌ات، فردا چشم و چراغ بیروت‌اند. و عزیزکرده جماعت. وسایل شخصی‌ و لباس‌هایت، هیچ به غارت نمی‌رود. شما میفهمید که چه می‌خواهم بگویم آقای نصرالله. شما اهل روضه بودید و رقیق‌القلب. فردا سلام ما را هم به آن شهید پرزخم برسانید و بگویید که هنوز «إنا علی العهد». به امید ملاقاتی زود. نه تو بر شانه ما؛ که شانه به شانه هم در میدانی دوباره. «مهدی مولایی»
چهاردهم خرداد است انگار. سیزدهم دی‌ماه بغداد؛ سی‌ام اردیبهشت ورزقان گویی. عصر خسته بعد از عاشورای هرسال. شامگاه مبهوت بیست و یک رمضان انگار. ما هنوز بین سیاههٔ جمعیت دفن کنندگان امام‌ایم. هنوز اطراف فرودگاه بغداد. ما هنوز در کوهپایه‌های مه‌آلود ورزقان‌ به جست و جوییم. غم در نسل ما امتداد دارد. ما به دیدن صحنه‌های مهیب تاب‌فرسا بزرگ شدیم. حالا چند روزی است که آرام‌آرام چشم‌هامان را آماده دیدن این کشنده‌ترین پرده بیروت کرده‌ایم. پرده تابوت زرد تو بر شانه‌های سیاه جماعت. که بهت نکند. نمیرد. و آنچه می‌بیند را باور کند. جان‌ها باز به لب رسیده. پس چرا نمی‌آیی سید؟ چرا رخ نمایان نمیکنی عزیز قلب‌های ما؟ بیا و دست به قلب‌های محزون عاشقان بکش. حاج‌آقا هارداسان؟
من هیچ کوه ندیده بودم که این چنین بر سر دست‌ها برود.