🌻 پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله:
🍀 انَّ التُّرابَ رَبيعُ الصِّبيانِ.
🍀 خاک، بهارِ (تفريحگاهِ) کودکان است.
📚 معجم الكبير ، ج 6، ص 140، ح 5775.
#حدیث_روز
🍃شما دعوتید به مهمانی ستاره ها
👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2367553583C4b7a5731e
🌸🍃🌸🍃
🍃🌺🍃
🌸🍃
🌺
#کلاس_تابستانه
خبرخبر.....چه خبری......میون همه خبرهای روزمره .... یه خبرمتفاوت براتون دارم 😳
یه کم صبرکن خواهرگلم . عجله نکن عزیزجان
😊😊
کلاسهای تابستانه بایک قیمت باورنکردنی برای شما وفرزندانتان
👌 به دختران گل محجبه تخفیف ویژه داده می شود.
☝️☝️☝️☝️☝️
جهت کسب اطلاعات بیشتر وثبتنام ازشنبه تاچهارشنبه ساعت اداری باحوزه تماس بگیرید.
۳۷۳۵۵۲۶۸-۳۷۳۵۵۰۰۹ داخلی ۱۰۳
معاونت فرهنگی
🍃🌸🍃🌺🍃
💠#شعار_سال
#مدرسه_علمیه_
#فاطمه_معصومه_س
#هر_طلبه_یک_مولد_انقلابی
#برای_زمینه_سازی_ظهور
#اطلاع_رسانی_گسترده
#فرنگیس
قسمت هفتاد و نهم
روزهای اول به سختی چای درست میکردم. شبها نورافکنها روستا را روشن میکردند و ما میترسیدیم باز بمباران شروع شود. شبها روی پشت بام میخوابیدیم تا اگر صدامیها آمدند، ما را پیدا نکنند.
برق نبود و مردم از تاریکی میترسیدند. بالاخره ماموری آمد و برق را درست کرد. منبع آب را هم درست کردند و مردم دوباره آب و برق داشتند. اگر چه هنوز چیزی نداشتیم، اما تصمیم گرفتیم توی روستا بمانیم.
یک روز صبح بود که عده ای وارد روستا شدند و توی اتاقک نزدیک منبع آب جا گرفتند. مردم را صدا کردند. کسانی که آنجا بودیم، رفتیم. نیروهای بازسازی بودند. گفتند بنیاد جنگزدگان توی گیلانغرب است و همه برویم ارزاق و خشکبار و آرد بگیریم.
وقتی از بنیاد آرد گرفتم و به خانه برگشتم، خیلی خوشحال بودم. حالا دیگر میتوانستم توی روستا بمانم. تشت را برداشتم و آبگرم تویش ریختم. آرد را قاطی کردم. بچهها دور دستم میچرخیدند و خوشحالی میکردند. خوشحال بودند از اینکه دارم نان می پزم. رحمان و سهیلا خمیر میخواستند. یک تکه خمیر دادم دستشان. رحمان گفت:《 من تفنگ درست میکنم.》 سهیلا هم گفت:《 من یک تانک درست میکنم.》
وقتی تشت خمیر حاضر شد، با چیلی هایی که کنده بودم، آتش درست کردم و ساج را روی آتش گذاشتم. گلوله های خمیر را توی دستم ورز دادم و شروع کردم به نان پختن.
علیمردان آمد بالای سرمان. لبخند زد و گفت:《 خدایا شکر که فرنگیس توی خانه خودش دارد کنار بچههایش نان میپزد.》
بوی نان که توی هوا پیچید، انگار دنیا مال ما بود. سهیلا و رحمان با خوشحالی گفتند:《 ما هم میخواهیم شکلهایی را که درست کردیم، بپزیم.》
خمیرها را از دستشان گرفتم و روی ساج گذاشتم. دوتایی با خوشحالی کنار ساج نشستند و منتظر پختن شکلهاشان ماندند.
تانک و تفنگشان که پخت، دست گرفتند و با خوشحالی شروع کردند به جنگبازی. دلم گرفت. از عروسکهایی که درست کرده بودند غصهام گرفت. بیچاره بچههایم، از وقتی چشمشان را باز کرده بودند، تانک دیده بودند و تفنگ و جنگ. سرم را روی ساج گرفتم و شروع کردم به بههم زدن آتش. سهیلا و رحمان با تعجب نگاهم کردند و گفتند:《 دا، گریه میکنی؟》
سرم را تکان دادم و گفتم:《 نه، چرا گریه کنم؟ مگر نمیبینید دود به چشمم رفته.》
نمیدانم چرا بهشان دروغ گفتم.
بعد از ده پانزده روز، خانوادهام هم برگشتند. از اینکه پدر و مادر و برادر و خواهرهایم را میدیدم، خوشحال بودم. به خانه آوردمشان و بعد از اینکه خستگیشان در رفت، با آنها به آوهزین رفتم.
اولش پدرم حسابی گیج شده بود. روی خرابهها نشسته بود و سرش را روی کاسه زانو گذاشته بود. کمک کردم تا خانه را دوباره بسازد و سر پا کند. کمکم همه مردم آمدند. نیروهای سپاه هر بار میآمدند، اعلام میکردند که فقط از جادههای اصلی عبور کنید، چون زمینهای اطراف را مین کاشتهاند. مردها میپرسیدند:《 پس چطوری کشاورزی کنیم؟》
گفتند:《باید صبر کنید تا زمینها پاکسازی شوند.》 به دنبالش، نیروهای زیادی برای پاکسازی مینها آمدند.
یک جفت گوشواره داشتم. آن را فروختم چهار هزار تومان. گاوی خریدم. بیست هزار تومان هم از بانک گیلانغرب وام گرفتم. گاو دیگری خریدم تا بتوانم خرج زندگیام را بدهم. شیرش را میفروختم. ماست و کره و چیزهای دیگر را هم میفروختم و زندگیمان را میچرخاندم.
سال اول، به ما پتو و علاءالدین و آرد و آذوقه و چادر و زیلو دادند و توانستیم با چیزهایی که داده بودند، زندگی کنیم. بعد چیزهای دیگری هم به سهمیهمان اضافه شد. خواربار میدادند؛ گوشت و تخم مرغ و مواد خوراکی و پوشیدنی.
یک روز به علیمردان گفتم دلم گرفته، می روم خانه پدرم سری میزنم و برمیگردم. سهیلا زودی دمپاهاییهای کوچکش را پاک کرد و آماده رفتن شد. گفتم:《 سهیلا، خسته میشوی. میروم و زود بر میگردم.》
خواستم کاری کنم همراهم نیاید. گفتم:《 گوساله تنها میماند؛ تو بمان تا برگردم.》
اخم کرد و بدون اینکه چیزی بگوید، راه افتاد! خندهام گرفته بود. یاد بچگیهای خودم افتادم. پشت سرش راه افتادم. راه خوب میشناخت. گفتم:《 میتوانی تا آوهزین با پای پیاده بیایی؟》
اخم کرد و گفت:《 آره، میآیم!》
خواستم دستش را بگیرم، تندی دستش را پس کشید. دیگر چیزی نگفتم. از پیچ روستا که گذشتیم، به جاده خاکی رسیدیم. مزرعه ذرت را پشت سر گذاشتیم. بوتههای ذرت سبز و بلند شده بودند. هوا گرم بود و کمکم عرق روی پیشانیام نشست.
سهیلا ایستاد و دو دستش را رو به من گرفت؛ یعنی بغلم کن. از زمین بلندش کردم و روی کولم گذاشتم. دستهایش را از پشت، دور گردنم حلقه کرد.
به چغالوند که آن دورها بود، نگاه کردم. چقدر دوستش داشتم. خوشحال بودم. جنگ تمام شده بود. حالا حداقل میتوانستم از روی جاده خاکی راحت عبور کنم. توی دشت هنوز ناامن بود. دلم میخواست از دشت بروم، اما از مین میترسیدم. مین هر روز تعدادی از مردم را شهید میکرد.
پای بچههای بسیاری روی مین رفته بود. سراسر منطقه پر از مین بود.
به روستا که رسیدم، دیدم پدرم دم در نشسته و سرش را توی دستهایش گرفته. سلام کردم. سرش را بلند کرد و گفت:《 سلام دخترم.》
لحنش ناراحت بود. ش
سهیلا را از روی کولم زمین گذاشتم و با تعجب پرسیدم:《 چرا ناراحتی؟ چیزی شده؟》
جوابم را نداد. پیشانیاش را بوسیدم. او هم سرم را بوسید و گفت:《 برو تو، من هم الان میآیم.》
روی خاکها، کنارش نشستم. پدرم سرش را مالید و گفت:《دلم خون است. حالم خیلی بد است.》
دستش را گرفتم و پرسیدم:《 چی شده؟》
دستهای پدرم سخت و خشک شده بود. ترک خورده بود. دستش را کشیدم و گفتم:《 بیا برویم تو.》
ازجا بلند شد. آهی کشید و با من داخل خانه آمد. مادرم تا مرا دید، با خنده گفت:《 کی آمدی تو، دختر؟》
مادرم را بوسیدم و گفتم:《 همین الان. باوگم چرا ناراحت است؟》
مادرم گفت:《 رفته بود گیلانغرب. همین الان رسیده. من هم نمیدانم چرا ناراحت است.》
پدرم آبی به صورتش زده بود. آمد توی اتاق نشست و به پشتی تکیه داد. با ناراحتی گفت:《دلم از دست این مردم خون است نمیدانند در جنگ بر ما چه گذشت.》
با تعجب پرسیدم:《 چی شده مگر؟》
از ناراحتی کلافه بود. دلم میخواست بدانم چه کسی پدرم را اذیت کرده. اصرار که کردم، گفت:《 ها، نکند میخواهی بروی سراغش و دعوا کنی؟ شر به پا نکن، فرنگیس.》
مطمئن شدم که کسی دلش را شکسته و ناراحتش کرده. با ناراحتی گفتم:《 بگو. قول میدهم کاری نکنم. اصلاً به من چه!》
پدرم که دید ناراحت شدهام، گفت:《چیزی نیست. امروز رفته بودم بنیاد شهید. آنجا به من گفتند چون جمعه روی مین رفته، شهید نیست.》
حرفش که به اینجا رسید، صدای هقهقش بلند شد. احساس کردم بغض راه گلویم را بسته است. با ناراحتی گفتم:《 بیخود کردهاند این حرف را زدهاند. آنها کجا بودند وقتی جنازه تکهتکه جمعه برگشت.》
مادرم خودش را وسط انداخت و گفت:《 حالا بس کنید.》
پدر با ناراحتی بلند شد و گفت:《 اصلا حق و حقوقش هیچ. من فقط میخواهم بدانم پسرم شهید بوده یا نه؟》
حالش بد بود. مرتب اینطرف و آنطرف میرفت. توی انباری رفت و برگشت. چفیهای روی سرش انداخته بود. رو به مادرم کرد و گفت:《 زن، ساک مرا ببند. میخواهم بروم.》
مادرم با تعجب پرسید:《 کجا؟》
پدرم شروع کرد به لباس پوشیدن و گفت:《 میروم پیش امام. میخواهم شکایت کنم.》
#ادامه_دارد
🍃شما دعوتید به مهمانی ستاره ها
👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2367553583C4b7a5731e
🌻 امام على عليه السلام:
🍀 جماعُ الشَّرِّ في مُقارَنةِ قَرينِ السُّوءِ.
🍀 همه بدی ها در مجالست با همنشينِ بد است.
📚 غررالحكم، ح 4774.
#حدیث_روز
🍃شما دعوتید به مهمانی ستاره ها
👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2367553583C4b7a5731e
154165629702110000.mp3
1.21M
🌹صلوات خاصه آقا امام رضا علیه السلام
🌿🌸🌿
🌸🌿
🌿
صلوات خاصه امام رضا(ع)
🍃اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِيِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَا الْمُرْتَضَى الْإِمَامِ التَّقِيِّ النَّقِيِ
🌹وَ حُجَّتِكَ عَلَى مَنْ فَوْقَ الْأَرْضِ وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرَى الصِّدِّيقِ الشَّهِيدِ
🍃صَلاَةً كَثِيرَةً تَامَّةً زَاكِيَةً مُتَوَاصِلَةً مُتَوَاتِرَةً مُتَرَادِفَةً كَأَفْضَلِ مَا صَلَّيْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَوْلِيَائِكَ
🍃🌷
#قاف_عشق
🍃شما دعوتید به مهمانی ستاره ها
👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2367553583C4b7a5731e
💐 نماز با فضیلت و پر برکت یکشنبه های ماه ذی القعده
🍃🌸 براي روز يكشنبه اين ماه نمازي با فضيلت بسيار از پیامبر اکرم (صلّي الله عليه و آله) روايت گردیده است.
🌾 از مهمترین برکات و فضائل این نماز .
۱. هركه آن را بجا آورد، توبه اش پذيرفته و گناهش آمرزيده مي شود.
۲. طلبكاران او در قيامت از وي راضي می گردند.
۳. با ايمان از دنيا برود، و ايمانش از او گرفته نشود.
۴. قبرش وسيع و نوراني گردد.
۵. پدر و مادرش از او راضي شوند، و آمرزش حق نصيب پدر و مادر و فرزندان و نژاد او گردد.
۶. روزي او توسعه يابد.
۷. فرشته مرگ در وقت مردن با او مدارا كند ، و جانش را با ملاطفت بگیرد. .
💠 كيفيت آن نماز چنين است:
🍃🌺 روز يكشنبه این ماه غسل بجا آورد، و وضو بگيرد، و چهار ركعت نماز بخواند . (دو تا دو رکعت).
🕯 در هر ركعت
سوره "حمد " را يك مرتبه.
سوره " توحيد " را سه مرتبه.
سوره " فلق " را يك مرتبه.
سوره " ناس " را يك مرتبه بخواند.
💠 پس از نماز هفتاد مرتبه اسغفار كند .
🕯 سپس بگوید:
لاَ حَوْلَ وَ لاَ قُوَّهَ إلاَّ بِاللَّهِ الْعَلِيِّ الْعَظِيمِ.
🕯و پس از آن بگوید:
🤲 يَا عَزِيزُ يَا غَفَّارُ اِغْفِرْ لِي ذُنُوبِي وَ ذُنُوبَ جَمِيعِ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِنَاتِ فَإِنَّهُ لاَ يَغْفِرُ الذُّنُوبَ إلاَّ أَنْتَ .
🍃شما دعوتید به مهمانی ستاره ها
👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2367553583C4b7a5731e
هدایت شده از Vaji
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃 بزرگ خانه، زنِ خانه است |#پیشنهاد_تماشا
🔸 امام خامنهای: نظر اسلام در باب خانواده و جایگاه زن در خانواده، نظر خیلی روشنی است؛ «ألمَرأةُ سَیّدَةُ بیتِها»؛ بزرگ خانه، زنِ خانه است. این از پیغمبر اکرم(ص) است.
💠💠💠💠💠💠💠💠
⬅️تمدید مهلت ثبت نام حوزه های علمیه خواهران
🔸#مهلت_ثبت_نام
مقطع عمومی (سطح۲)تا سه شنبه 15 تیرماه سال 1400
▫️⚜️💠⚜️▫️
✅آدرس سایت ثبت نام:
🔸paziresh.whc.ir
🌸برای ثبت نام حضوری به حوزه های علمیه خواهران کشور مراجعه کنید.
#پذیرش_سراسری_حوزه_علمیه_خواهران
#پذیرش_حوزه_های_علمیه_خواهران
#پویش_هر_سفیر_یک_داوطلب
#پذیرش
#پذیرش_طلاب_خواهر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 آیت الله ناصری:
شب ۲۵ ذی القعده (امشب) شبی است که هر کسی در خانه خدا برود،
محروم بر نمی گردد
التماس دعا
🆔 @m_setarehha
🌹 برنامه های معنوی و اعمال مخصوص شب و روز دحو الارض/ روز بیست و پنجم ذی القعده هم زمان با دحوالارض یعنی گسترش یافتن زمین است.
♦️«دَحو» به معنای گسترش است و بعضی نیز آن را به معنای تکان دادن چیزی از محلِ اصلی اش تفسیر کرده اند.
♦️منظور از دحوالارض (گسترده شدن زمین) این است که در آغاز، تمام سطح زمین را آب های حاصل از باران های سیلابیِ نخستین فرا گرفته بود. این آب ها، به تدریج در گودال های زمین جای گرفتند و خشکی ها از زیر آب سر برآوردند و روز به روز گسترده تر شدند.
♦️در شب این روز نیز بر اساس روایتی از امام رضا (علیه السلام) حضرت ابراهیم و حضرت عیسی (علیهما السلام) به دنیا آمده اند.
همچنین این روز به عنوان روز قیام امام زمان مهدی موعود (عج) معرفی شده است.
1⃣ روزه:
♦️روز دحوالارض از چهار روزی است که در تمام سال به فضیلت روزه گرفتن، ممتاز است و در روایتی آمده است که روزه اش مثل روزه هفتاد سال است؛ و در روایت دیگر کفاره هفتاد سال است و هر که این روز را روزه بدارد و شبش را به عبادت به سر آورد از برای او عبادت صد سال نوشته شود؛ و هر چه در میان آسمان و زمین وجود دارد برای کسی که در این روز روزه دار باشد استغفار می کنند. و این روزی است که رحمت خدا در آن منتشر گردیده و از برای عبادت و اجتماع به ذکر خدا در این روز اجر بسیاری است و از برای این روز به غیر از روزه و عبادت و ذکر خدا و غسل دو عمل وارد است
2⃣ نماز:
♦️نمازی که در کتب شیعه قمیین روایت شده است، آن دو رکعت است، در وقت چاشت(اول بالا آمدن آفتاب) در هر رکعت بعد از «حمد»، پنج مرتبه سوره «الشمس» بخواند و بعد از سلام نماز بخواند «لا حَوْلَ وَلا قُوَّةَ إِلا بِاللَّهِ الْعَلِیِّ الْعَظِیمِ»، پس دعا کند و بخواند «یَا مُقِیلَ الْعَثَرَاتِ أَقِلْنِی عَثْرَتِی یَا مُجِیبَ الدَّعَوَاتِ أَجِبْ دَعْوَتِی یَا سَامِعَ الْأَصْوَاتِ اسْمَعْ صَوْتِی وَ ارْحَمْنِی وَ تَجَاوَزْ عَنْ سَیِّئَاتِی وَ مَا عِنْدِی یَا ذَا الْجَلالِ وَ الْإِکْرَامِ» .
3⃣دعا:
♦️خواندن این دعا است که شیخ در «مصباح» فرموده، خواندن آن مستحب است:«اللَّهُمَّ دَاحِیَ الْکَعْبَةِ وَ فَالِقَ الْحَبَّةِ وَ صَارِفَ اللَّزْبَةِ وَ کَاشِفَ کُلِّ کُرْبَةٍ أَسْأَلُکَ فِی هَذَا الْیَوْمِ مِنْ أَیَّامِکَ الَّتِی أَعْظَمْتَ حَقَّهَا وَ أَقْدَمْتَ سَبْقَهَا وَ جَعَلْتَهَا عِنْدَ الْمُؤْمِنِینَ وَدِیعَةً وَ إِلَیْکَ ذَرِیعَةً وَ بِرَحْمَتِکَ الْوَسِیعَةِ أَنْ تُصَلِّیَ عَلَی مُحَمَّدٍ عَبْدِکَ الْمُنْتَجَبِ فِی الْمِیثَاقِ الْقَرِیبِ یَوْمَ التَّلاقِ فَاتِقِ کُلِّ رَتْقٍ وَ دَاعٍ إِلَی کُلِّ حَقٍّ وَ عَلَی أَهْلِ بَیْتِهِ الْأَطْهَارِ الْهُدَاةِ الْمَنَارِ دَعَائِمِ الْجَبَّارِ وَ وُلاةِ الْجَنَّةِ وَ النَّارِ وَ أَعْطِنَا فِی یَوْمِنَا هَذَا مِنْ عَطَائِکَ الْمَخْزُونِ غَیْرَ مَقْطُوعٍ وَ لا مَمْنُوعٍ [مَمْنُونٍ] تَجْمَعُ لَنَا بِهِ التَّوْبَةَ وَ حُسْنَ الْأَوْبَةِ یَا خَیْرَ مَدْعُوٍّ وَ أَکْرَمَ مَرْجُوٍّ یَا کَفِیُّ یَا وَفِیُّ یَا مَنْ لُطْفُهُ خَفِیٌّ الْطُفْ لِی بِلُطْفِکَ وَ أَسْعِدْنِی بِعَفْوِکَ وَ أَیِّدْنِی بِنَصْرِکَ وَ لا تُنْسِنِی کَرِیمَ ذِکْرِکَ بِوُلاةِ أَمْرِکَ وَ حَفَظَةِ سِرِّکَ وَ احْفَظْنِی مِنْ شَوَائِبِ الدَّهْرِ إِلَی یَوْمِ الْحَشْرِ وَ النَّشْرِ ....
بقیه در مفاتیج الجنان
4⃣ شب زنده داری:
♦️احیا و شب زنده داری این شب، برابر با عبادت صد سال است.
5⃣ غسل:
♦️انجام غسل مستحبی به نیت روز دحوالارض.
6⃣ زیارت امام رضا (ع):
♦️زیارت حضرت رضا (علیه السلام ) یکی از بهترین و با فضیلتترین عمل مستحبی این روز است.
📚 ابن طاووس، اقبال الاعمال، 1377، ج2، ص27-29؛ طوسی، مصباح المتهجد، 1411، ص671 – 699
#اعمال_روز_دحوالعرض
🆔 @m_setarehha
🌻 امام على عليه السلام:
🍀 توَلَّوا مِن أَنفُسِكُم تَأدِيبَهَا، وَ اعدِلُوا بِهَا عَن ضَرَاوَةِ عَادَاتِهَا.
🍀 به تأديب و تربيت نفسهاى خود بپردازيد و آنها را از شيفتگى به عادتهايشان بازداريد.
📚 غرر الحكم، ح 4522.
#حدیث_روز
🆔 @m_setarehha
هدایت شده از Vaji
🍃 15 تیر؛ آخرین مهلت ثبت نام در حوزه های علمیه خواهران🍃
🍃 علاقهمندان جهت ثبت نام و کسب اطلاعات بیشتر می توانند به دفترچههای راهنمای پذیرش در سایت سنجش و پذیرش مرکز مدیریت حوزه های علمیه خواهران و یا پایگاه اینترنتی http://paziresh.whc.ir/ مراجعه کنند.
متن کامل:
http://news.whc.ir/news/view/109186
#پذیرش
#پذیرش_حوزه_علمیه_خواهران
#پذیرش_طلاب_خواهر
#هر_سفیر_یک_داوطلب
ﺭﺍﻫﺖ ﺭﺍ ﺑﺮﻭ. ﻋﻘﺐ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﺮﻭ ﺍﻣﺎ ﺍﮔﺮ ﺟﺎﯾﯽ ﺑﺎ ﻣﺎﻧﻊ ﯾﺎ ﺷﮑﺴﺖ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺭﻭ ﺷﺪﯼ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻧﺸﻮ.
ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﻣﻮﻓﻖ ﻣﯽ ﺷﻮﯼ. ﺍﮔﺮ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﻢ ﻧﺪﺍﺩﻧﺪ، ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﺩﺍﺩﻧﺪ ﺑﮕﯿﺮ. ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﻫﻢ ﻧﺪﺍﺩﻧﺪ
ﺑﯿﺎ. ﺍﮔﺮ ﻣﻦ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﮐﺴﯽ ﺑﺎﺷﻢ ﻭ ﺍﺳﺘﺎﺩﻡ ﻣﺮﺍ ﺑﻔﺮﺳﺘﺪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﮐﺎﺭﯼ ﯾﺎ ﭘﻮﻟﯽ، ﺟﻮﺍﺏ ﻧﻪ ﺑﺪﻫﺪ،
ﻣﻦ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺑﺸﻮﻡ. ﺑﺮ ﻣﯽ ﮔﺮﺩﻡ ﻭ ﺍﻃﻼﻉ ﻣﯽ ﺩﻫﻢ ﮐﻪ ﺭﻓﺘﻢ ﻭ ﮔﻔﺖ ﻧﻤﯽ ﺩﻫﺪ ﻭ ﯾﺎ ﻧﺪﺍﺭﺩ
ﺑﺪﻫﺪ.
ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻓﻘﻂ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺩﻧﯿﺎ ﯾﮏ ﺣﻮﺍﻟﻪ ﺑﺮ ﺍﺳﺖ، ﺩﻫﻨﺪﻩ ﺧﺪﺍﺳﺖ. ﺣﻖ ﺷﻤﺎ ﺳﺮ ﺟﺎﯾﺶ ﻣﺤﻔﻮﻅ
ﺍﺳﺖ. ﺟﺰﺍﯼ ﻋﺒﺎﺩﺕ ﻫﺎﯾﺘﺎﻥ ﻣﺤﻔﻮﻅ ﺍﺳﺖ. ﻣﻨﺘﻬﯽ ﯾﮏ ﺟﺎ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ ﺑﻠﻪ، ﯾﮏ ﺟﺎ ﻫﻢ
ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ ﻧﻪ. ﯾﮏ ﺷﺐ ﺳﺎﻟﻢ ﻭ ﯾﮏ ﺷﺐ ﻫﻢ ﻣﺮﯾﺾ . ﺍﯾﻦ ﺟﻮﺭ ﺟﺎﻫﺎ ﺍﯾﺮﺍﺩ ﻧﮕﯿﺮ، ﻫﺮﭼﻨﺪ ﻫﺮ
ﭼﻪ ﺟﯿﻎ ﻭ ﺩﺍﺩ ﮐﻨﯽ ﻓﺎﯾﺪﻩ ﺍﯼ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﭼﻮﻥ ﺧﺪﺍ ﻏﺮﺽ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺭﺍ ﺑﺮﻧﻤﯽ ﺁﻭﺭﺩ ﭼﻪ ﺷﻘﯽ ﭼﻪ
ﮐﺎﻓﺮ ﭼﻪ ﻣﻮﻣﻦ ﺍﻻ ﺁﻥ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﺪﺍ ﺑﺴﺎﺯﺩ ﻭ ﺗﺴﻠﯿﻢ ﺑﺎﺷﺪ. ﺗﺴﻠﯿﻢ ﺧﺪﺍ ﺷﺪﻥ ﺿﺮﺭﯼ ﻧﺪﺍﺭﺩ. ﭼﻪ
ﮐﺎﺭ ﺑﻪ ﮐﻢ ﻭ ﺯﯾﺎﺩﺵ، ﯾﺎ ﺩﯾﺮ ﻭ ﺯﻭﺩﺵ ﺩﺍﺭﯾﻢ؟
ﺗﺴﻠﯿﻢ ﮐﻪ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﻫﻤﻪ ﮐﺎﺭﻫﺎ ﺑﺮ ﻭﻓﻖ ﻣﺮﺍﺩ ﻣﺎﺳﺖ.
📚ﺣﺎﺝ ﻣﺤﻤﺪ ﺍﺳﻤﺎﻋﯿﻞ ﺩﻭﻻﺑﯽ
#نکات_ناب
🆔 @m_setarehha
#فرنگیس
قسمت هشتاد
با خنده گفتم:《 باوگه، تو ناراحتی. بگذار خودم میروم شهر...》
حرفم را قطع کرد و گفت:《 نه. نمیخواهم بروی. بس است. بس است، فرنگیس. اصلاً دلم گرفته و میخواهم بروم امام را ببینم.》
مادر خندید و گفت:《 پیرمرد، میروی و توی راه میمیری. تو کی توانستهای تهران بروی و سفر دور کنی که این بار میخواهی بروی.》
پدرم گفت:《 کشور خودم است. مرا که نمیکشند. میروم و برمیگردم.》
ساکش را در دست گرفت و راه افتاد. سهیلا را کول کردم و با عجله دنبالش دویدم. یاد وقتهایی افتادم که با هم به مزرعه میرفتیم. توی راه، پشت خمیده پدرم را که دیدم، اشک توی چشمم جمع شد. از آوهزین که راه افتادیم و دیدم رفتنش جدی است، مرتب سفارش میکردم مواظب خودش باشد. گفتم:《باوگه، این از جبار، این از ستار، این سیما. ول کن، نرو. مگر کسی میگوید که سیما روی مین نشست و زخمی شد؟ مگر کسی انگشتهای ستار را دیده؟ مگر دست قطع شده جبار نیست؟》
پدرم فقط گریه میکرد. غروب بود. سهیلا آرام به پدربزرگش نگاه میکرد. پدرم با بغض گفت:《 خون جمعه روی سنگهای آوهزین است، نمیبینی فرنگیس؟》
تا گورسفید همراه هم بودیم. سر جاده ایستاد و سهیلا را بوسید. سوار ماشین شد و گفت:《 نگران نباش، زود برمیگردم.》
برایش دست تکان دادم. میدانستم قلب شکستهاش را فقط دیدن امام آرام میکند.
پس از آن، روزها جلوی خانه مینشستم و به ماشینهایی که میآمدند و میرفتند، نگاه میکردم.
هر پیرمردی را توی ماشینها میدیدم، قلبم تکان میخورد. اگر بلایی سر پدرم میآمد، خودم را نمیبخشیدم. چرا گذاشتم که برود؟
پنج روز که گذشت، ماشینی کنار روستا ایستاد. باز هم غروب بود.
خوب که نگاه کردم، پدرم را شناختم. با خوشحالی دویدم و او را بغل کردم. اولین سوالم این بود:《 امام را دیدی؟》
خندید و پیروزمندانه گفت:《 دیدمش!》
دوباره او را بوسیدم. باورم نمیشد. چطور این پیرمرد روستایی موفق شده امام را ببیند؟ همراهش تا آوهزین رفتم. مردم گروهگروه میآمدند و دور پدرم حلقه میزدند. پدرم نامهای را مرتب میبوسید، روی چشمش میگذاشت و میگفت:《 این خط امام است.》
شب دور او جمع شدیم. مرتب اشک میریخت و ما هم همراه او از شادی اشک میریختیم. پرسیدم:《 چطور راهت دادند؟ تعریف کن.》 گفت:《 فکر کردید چون پیرم، چون روستاییام، نمیتوانم امام را ببینم؟!》 خندیدم و گفتم:《 والله که خیلی زرنگی، پدر خودمی.》
با شادی، ماوقع را تعریف کرد. هیچ وقت او را اینقدر خوشحال ندیده بودم. گفت:《 آدرسش را سخت پیدا کردم. ساکم را دست گرفتم و همانجا نشستم. راهم ندادند.
گفتند نمیشود. گفتتم از گورسفید آمدهام، از مرز. یک پسرم شهید شده، سه فرزندم از مین زخمی شدهاند، دخترم یک قهرمان است، باید امام را ببینم. راهم ندادند. شب شد، نشستم. روز شد، نشستم. بعد فریاد زدم امام، مرا به خانه تو راه نمیدهند. گفته بودند پیرمردی آمده و از اینجا تکان نمیخورد و میخواهد شما را ببیند. امام را دیدم. از دیدن امام، داشتم از حال میرفتم. باورم نمیشد او را دیدهام. جرات نداشتم نزدیکش بروم. با اینحال، جلو رفتم و دستش را بوسیدم. سلام کردم. جواب سلامم را داد. پرسید از کجا آمدهام و من هم برایش تعریف کردم که از روستاهای گیلانغرب آمدهام. از خانوادهام پرسید، از وضع زندگیام. بعد پرسید مشکت چیست؟ گفتم میگویند فرزندم که روی مین رفته و شهید شده، شهید نیست. گفتم پسرم پرونده دارد. امام ناراحت شد. تکهای کاغذ برداشت و با قلمش چیزی نوشت. بعد کاغذ را دستم داد و گفت خیالت راحت باشد، برو به شهرت. خواستم بلند شوم و بیرون بیایم که خم شد و پیشانیام را بوسید. من گریه کردم...》
وقتی حرفهایش به اینجا رسید، شروع کرد با صدای بلند گریه کردن. بغلش کردم و پیشانیاش را بوسیدم. توی گوشش گفتم:《 خوش به حالت که امام را دیدی... تو زرنگتر از من بودی.》
یاد روزی افتادم که پدرم مرا با سختی به چم امام حسن فرستاد. شاید آن روز خدا قلب پاک او را دید و جوابش را داد.
مردم دستهدسته برای دیدن پدرم میآمدند. او نامهای را که باید به بنیاد شهید میداد، دستش گرفته بود و در حالی که مرتب نامه را میبوسید، به بنیاد شهید رفت. میگفت جای دستهای امام روی نامه است.
#ادامه_دارد
🆔 @m_setarehha
#فرنگیس
قسمت هشتاد و یکم
چند سال بعد، پدرم فوت کرد و کمرم شکست. او که رفت، تمام غم دنیا به دلم نشست.
و ده سال پیش همسرم علیمردان به بیماری دچار شود و فوت کرد. تنهاتر شدم. چهار بچه ماندند و من: رحمان، سهیلا، یزدان و ساسان. دنیا برایم سخت و سختتر شد. هیچوقت نتوانستم خستگی در کنم. حالا دیگر مرد خانه بودم و زن خانه. پس از آن، باید با دست خالی، نان بچه ها را در میآوردم.
شانههایم خسته و کوفته بود. کارِ خانه بود و کار بیرونِ خانه. تنها و خستهتر شده بودم. سال گذشته، رحیم هم توی بیمارستان فوت کرد. ماهها به خاطر ریهاش و دیگر مشکلاتی که داشت، توی بیمارستان بستری بود. روزها به دیدنش میرفتم و او از روزهای جنگ برایم میگفت. انگار میخواست با این حرفها بگوید:《 فرنگیس، بعد از مرگم ناراحت نباش. فکر کن به زمان جنگ که خدا خواست و زنده ماندیم...》
وقتی او فوت کرد، گوشهای از روحم با او پرواز کرد و رفت. رحیم، دوست دوران کودکیام بود. آه که بعد از مرگ او چقدر تنها شدم.
سالهاست که لباس سیاه را از تن در نیاوردهام. لباس سیاه، از روزهای اول جنگ به تنم مانده است. هنوز سال این یکی تمام نشده، سال دیگری میشود. هنوز پای یکی خوب نشده، دیگری روی میرود. هنوز حرص و داغ آن روزها روی دلم است. هنوز از دست نیروهای عراقی خشمگینم. با خودم میگویم کاش آن روزها قدرت داشتم و همهشان را نابود میکردم. بعضی وقتها به من میگویند:《 اگر یک بار دیگر در آن موقعیت قرار بگیری، چه کار میکنی؟》 میگویم:《به خدا هیچ فرقی نمیکند. میکشمش... اگر دشمن باز هم خیال حمله به ما را داشته باشد، اینبار تفنگ دست میگیرم و تا آخرین نفسم میجنگم.》
آنقدر زخم داریم و آنقدر غم داریم که دلمان هم مثل لباسهامان غمگین و سیاه است. هنوز هم گاهی یکی از بچههای ما روی مین میرود. گاهی توی دشت، موقع کشاورزی و... وقتی صدای بلندی میشنویم، قلبمان میلرزد. بیشتر مردم اینجا، یا شهید دادهاند یا زخمی شدهاند. تمام این مردم مثل من زجر کشیدهاند. با تکتکشان که حرف بزنی، میبینی که چقدر خاطره دارند.
روستای من گورسفید، خط مقدم جبهه بود و الان هم که گاهی مردم برای تماشا میآیند، برایشان حرف میزنم و یاد آن روزها برایم زنده میشود. وقتی که از آن روزها میگویم، اشک در چشمشان حلقه میزند. آنقدر داغ روی دلم هست که میدانم هیچ وقت خوب نمیشود. پس تا توان داشته باشم و تا روزی که زنده هستم، از آن روزهای سخت حرف میزنم؛ تا دیگران هم بدانند بر مردم ما چه گذشت.
غروب پاییز سال ۱۳۹۱ بود. جلوی خانه نشسته بودم. همیشه توی مهرماه دلم میگرفت. یاد روزای سخت جنگ می افتادم. سی و یک سال پیش همین روزها بود. حمله تانکها و خرمنهای به جا مانده. توی همین روزها توی کوه جایمان بود و سنگهای کوه بالش سرمان...
آهی کشیدم و به گوسالهام که مشغول خوردن علف بود خیره شدم. اما یادم افتاد که رهبرمان به کرمانشاه آمده. خوشحال شدم. تلویزیون را روشن کردم و روبهروی تلویزیون نشستم.
با خوشحالی به تلویزیون خیره شدم. رهبرم توی ماشین سفید نشسته بود و مردم دور تا دورش حلقه زده بودند. ماشین نمیتوانست از میان جمعیت عبور کند مردم مثل پروانه بالبال میزدند.
به سهیلا گفتم:《 روله بیا فیلم ورود رهبر را به کرمانشاه نشان میدهد.》
سهیلا سینی چایی را جلویم گذاشت و گفت:《 آره دارم میبینم. چقدر نورانی است. خوش به حال کسی که بتواند از نزدیک او را ببیند.》
خندیدم و گفتم:《 قرار است به گیلانغرب بیاید. هر وقت که آمدند با هم میرویم و او را میبینیم.》
سهیلا خندید و گفت:《به امید خدا.》
حرف سهیلا تمام نشده بود که در را زدند. سهیلا روسریاش را سرش کرد و گفت میرود در را باز کند. یک دفعه صدای سهیلا را شنیدم:《دا! بیا!》
با تعجب از خودم پرسیدم چه کسی میتواند باشد؟ دم در رفتم.
چند نفر ایستاده بودند. فرماندار را شناختم با خودم گفتم:《 فرماندار؟... توی گورسفید؟》
با خوشحالی گفتم:《 سلام دکتر رستمی!》
فرماندار گفت:《 سلام فرنگیس خانم! اجازه میدهید بیاییم تو؟》
هول شده بودم، گفتم:《 بفرمایید خانه خودتان است.》
شش نفری بودند. وارد شدند و نشستند. فرماندار با خنده گفت:《 به امید خدا رهبر عزیزمان یکی دو روز دیگر میآیند گیلانغرب. قرار است هماهنگ کنیم شما به صورت ویژه با رهبر عزیز دیدار داشته باشید. دیدار حضوری.》
انگار دنیا را به من داده بودند. فرماندار خندید و گفت:《 راستی یادم رفت معرفی کنم.》
به روحانی که همراهش بود اشاره کرد و گفت:《 ایشان از دفتر آقا هستند. برای هماهنگی آمدهاند. این آقا هم سردار عظیمی است. از فرماندهان سپاه. این آقا را هم که میشناسی آقای حسنپور است.》
خندیدم و گفتم:《 بله این آقا را میشناسم رئیس بنیاد شهید.》
سهیلا با شادی جلوی مهمانها چای گذاشت. شرمنده مهمانانهایم بودم.
به نماینده رهبر گفتم:《 شرمندهتان هستم. باید
جلوی پایتان گوسفند قربانی میکردم. ببخشید که پذیرایی من ساده است.》
لبخند زدند و گفتند:《 خدا را شکر. زنده باشی خواهر.》
وقتی به مهمانهایم نگاه میکردم انگار فرشتههایی بودند که آمدهاند بهترین خبر دنیا را به من بدهند.
خانهام شلوغ بود. وقتی میخواستند بروند سهیلا از پشت پیراهنم را گرفت و گفت:《 دا! من...》
سریع به فرماندار گفتم:《 دخترم. خواهش میکنم کاری کنید که بشود دخترم همراهم باشد.》
فرماندار سری تکان داد و گفت:《 باشد سعی خودمان را میکنیم.》
وقتی که زنگ زدند و گفتند سهیلا هم میتواند بیاید، سهیلا از خوشحالی دستهایش را به هم زد. شماره کارت ملیاش را پرسیدند و با ما قرار فردا را گذاشتند.
#ادامه_دارد
🆔 @m_setarehha
🌻 امام علی علیه السلام:
🍀 إيّاكَ وَالتَّغايُرَ في غَيرِ مَوضِعِ غَيرَةٍ؛ فَإِنَّ ذلِكَ يَدعُو الصَّحيحَةَ إلَى السُّقمِ، وَالبَريئَةَ إلَى الرَّيبِ.
🍀 از غيرت ورزيدن بيجا بپرهيز كه اين كار، زن سالم را به بيمارى مى كشانَد و پاك دامن را به گناه.
📚 نهج البلاغه، نامه 31.
#حدیث_روز
🆔 @m_setarehha