eitaa logo
🌷مهمانی شهدا 🌷
54 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
672 ویدیو
26 فایل
🌷حاج قاسم سلیمانی🌷 🍃والله والله والله،مهمترین شئون عاقبت به خیری، رابطه‌ی قلبی و دلی و حقیقی ما با این حکیمی است که امروزسکان انقلاب رابه دست دارد نشر با ذکر صلوات🍃 ارتباط با مدیر @Ashmaneha لینک کانال: 🆔 @m_setarehha
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌻 امام رضا عليه السلام: 🌿 شربُ الماءِ البارِدِ عَقيبَ الشَّيءِ الحارِّ وعَقيبَ الحَلاوَةِ، يَذهَبُ بِالأَسنانِ. 🌿 آشاميدن آب سرد، پس از خوردن چيز گرم و پس از خوردن شيرينى، دندان ها را از بين مى برد. 📚 دانشنامه احاديث پزشكى، ج 2، ص 154. 🆔 @m_setarehha
چرا باید دائما به فکر و ذکر خدا مشغول باشیم؟ ۱_ بهترین لذت‌ها نصیبمان خواهد شد و بیشترین فایده‌ها به ما خواهد رسید، البته به مرور زمان. ۲_فقط در آن صورت رشد می‌کنیم و استعدادهای خارق‌العاده ما شکوفا خواهد شد، البته به مرور زمان. ۳_ برای خدا آفریده شده‌ایم و به سوی او برمیگردیم. استاد پناهیان 🆔 @m_setarehha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸قسمت سی و هشتم🌸 از دور، یکی از جوان‌های روستا از کوه بالا ‌آمد. تا به ما رسید، پرسید: «هواپیماهای خودمان را دیدید؟ آن هلی‌کوپترها را می‌بینید؟ این هلی‌کوپترها مالِ خلبانان خودمان شیرودی و کشوری هستند. خلبان‌های واردی هستد. خدا پشت و پناهشان باشد.» وقتی کمی ‌نشست، هلی‌کوپترها بنا کردند به بمباران عراقی‌ها که در روستای گورسفید بودند. تا غروب، خیلی از تانک‌ها را آتش زدند. از روی تپه، همراه مردم، وقتی تانکی آتش می‌گرفت، صلوات می‌فرستادیم و می‌شمردیم. عراقی‌ها هم از پشت تنگه حاجیان مرتب گلوله می‌انداختند. تانک‌ها یکی‌یکی آتش می‌گرفتند. صحنۀ وحشتناکی بود. زن‌ها و بچه‌ها همه‌اش جیغ می‌زدند.‌ رفتم روی بلندی تپه تا بهتر ببینم. یکی از مردها، دوربینی داشت و عراقی‌ها را نگاه می‌کرد. جلو رفتم و گفتم: «دوربین را به من هم می‌دهی؟» دوربین را داد دستم. روی تخته‌سنگ بلندی ایستادم تا بهتر ببینم. مادرم مرتب فریاد می‌کشید: «فرنگ، بیا پایین! بیا دراز بکش کنار این صخره‌ها، الآن به ما هم بمب می‌زنند. می‌میری دختر!» اما من اهمیتی نمی‌دادم. می‌خواستم ببینم تانک‌های عراقی چطور نابود می‌شوند. با هر شلیک، دود از یکی از تانک‌ها بلند می‌شد و توی دلم الله‌اکبر می‌گفتم. تانک‌هایی را که آتش گرفته بودند، یکی‌یکی می‌شمردم. اگر اجازه می‌دادند، حاضر بودم بروم آن وسط و بجنگم. نیروهای ایرانی و عراقی، گورسفید را می‌زدند. دشت مرتب می‌لرزید. بعضی وقت‌ها آن‌قدر صدا بلند بود که از روی کوه، شن و خاک پایین می‌ریخت. بچه‌ها، دو تا دست‌ها را روی گوش‌ها گذاشته بودند و کنار صخره‌ها پناه گرفته بودند. همان شب، چند نفر از جوان‌های ده که به گیلان‌غرب رفته بودند، خودشان را از راه تپه‌ها به ما رساندند. ‌نان برایمان آورده بودند. همه از دلاوری شیرودی و کشوری تعریف می‌کردند و می‌گفتند نیروهای عراقی که ترسیده بودند، کمی ‌عقب‌نشینی کرده‌اند و همان نزدیکی‌ها سنگر گرفته‌اند. آن شب خیلی دلمان خوش شد. یکی از زن‌ها گفت: «به امید خدا، فردا برمی‌گردیم و توی خانه‌مان هستیم.» ما هم فکر می‌کردیم زود به خانه‌هامان برمی‌گردیم. امید داشتیم که ارتش و نیروهای خودی آن‌ها را عقب برانند و به همین دلیل از کوه تکان نمی‌خوردیم. وسط آن هیاهو و درگیری، مادرم پرسید: «اگر نیروهای عراقی عقب‌نشینی نکنند، باید چه‌کارکنیم؟» زن‌دایی‌ام گفت: «خب، باید مثل مردم دیگر برویم روستاهای دورتر، یا شاید هم شهرهای دورتر.» همۀ زن‌ها با هم گفتند: «خدا نکند! این چه حرفی است که می‌زنی؟» ماندن ما توی کوه دوازده روز طول کشید. روزها توی کوه قایم می‌شدیم و شب‌ها سری به روستا می‌زدیم. وقتی هوا تاریک می‌شد، عراقی‌ها توی روستا نمی‌ماندند و ما راحت‌تر بودیم. یکی از آن روزها، بچه‌ها شروع ‌کردند به گریه و بهانه گرفتن. غذا می‌خواستند. گرسنه بودند. چند تکه نان خشک که از روز قبل مانده بود، دست زن‌ها دادم و گفتم: «به آن آب بزنید تا نرم شود و بدهید دست بچه‌ها.» نان خشک را آب زدند، تکه تکه کردند و دست بچه‌ها دادند. اما باز هم صدایشان بلند بود. به آن‌ها که نگاه کردم، دلم گرفت. موهاشان خاکی و به هم چسبیده بود. لباس‌های کهنه‌شان، از رنگ و رو افتاده بود. زن‌ها از روی ناچاری به من نگاه می‌کردند و کمک می‌خواستند. خودشان هم بدتر از بچه‌ها گرسنه و خسته بودند. با خودم گفتم: «هر چه باداباد، می‌روم توی روستای گورسفید. هم سری به خانه‌ام می‌زنم، هم چیزی می‌آورم که بچه‌ها بخورند.» دلم برای خانه‌ام تنگ شده بود. دلم می‌خواست ببینم خانه‌ام زیر دست عراقی‌ها چطور شده است. رو به زن‌ها گفتم: «من می‌روم آذوقه بیاورم.» همه نگاهم کردند. مادرم نالید و گفت: «دختر، دوباره می‌خواهی خودت را به کشتن بدهی؟ همان یک بار بس نبود؟» گفتم: «اتفاقی نمی‌افتد، نگران نباش.» یکی از زن‌های روستا به نام کشور کرمی گفت: «من هم می‌آیم!» خوشحال شدم. حالا که دو نفر بودیم، بهتر بود. کشور همسایه‌مان بود. تقریباً هم‌سن و سال خودم بود و مدت‌ها بود کنار هم زندگی می‌کردیم. نترس و پردل و جرئت بود. از سرازیری کوه پایین آمدیم. از توی دشت و مزرعه‌ها گذشتیم. تمام دشت، پر بود از پوکۀ فشنگ و خمپاره و بمب. از کنار مزرعۀ بزرگی که توی آن کار می‌کردم، رد شدیم. یک لحظه ایستادم و به یاد روزهایی افتادم که راحت آنجا کار می‌کردم. گرمای هوا اذیتم می‌کرد. اطراف گورسفید، پر بود از پوکۀ فشنگ و تکه‌های خمپاره. تعدادی لاشۀ تانک عراقی کنار ده مانده بود. 🆔 @m_setarehha
🌸قسمت سی و نهم🌸 آتش گرفته بودند و سیاه شده بودند. جای زنجیرهای آهنی‌شان، همه جا روی زمین رد انداخته بود. رسیدیم به گورسفید. تمام راه را زیر نظر داشتم. چاقویم همراهم بود. زیر لباسم قایم کرده بودم که اگر مشکلی پیش آمد، از آن استفاده کنم. یک‌دفعه یک گروه اسلحه به دست را دیدم که به سمتمان می‌آمدند. ابراهیم به ما گفته بود که اگر عراقی‌ها را دیدید، دستتان را روی سر بگذارید. سریع دست‌ها را روی سر گذاشتیم. بعد راه افتادیم. هزار تا فکر توی سرم بود. رو به کشور کردم و گفتم: «دیدی بیچاره شدیم؟!» کشور پرسید: «فرنگیس، چاقو همراهت هست؟» گفتم: «آره، نگران نباش!» نالید و گفت: «اگر اتفاقی افتاد، مرا بکش!» یک لحظه که این حرف را شنیدم، حالم بد شد. اما سعی کردم توجهی نکنم. نیروهای عراقی نگاهمان می‌کردند، اما کاری با ما نداشتند. یکی‌شان بلند بلند گفت: «زود بروید توی خانه‌هاتان.» کشور تا این حرف را شنید، خیالش راحت شد و وسط راه گفت: «من سری به خانه‌ام می‌زنم.» من هم به طرف خانۀ خودم دویدم. وقتی رسیدم، از چیزی که ‌دیدم، نزدیک بود بیهوش شوم. خانه‌ام انگار محل نگهداری کشته‌های عراقی‌ شده بود. توی خانه، پر از کفن و خون و جنازه بود. مقدار زیادی کفن توی حیاط بود. توی اتاق‌، یکی از عراقی‌ها، معلوم نبود که جان دارد یا نه. به دیوار تکیه زده بود و چند بالش هم پشتش بود. خانه به هم ریخته بود. یکی دیگر از کشته‌ها را روی تشکی گذاشته بودند و باد کرده بود. بدنش کبود بود. سُرمی با میخ وصل بود به دیوار. او را همان‌طور ول کرده بودند آنجا. وقتی جنازه‌ها را دیدم، تو نرفتم. مات و مبهوت مانده بودم. دیوارهای خانه، پر از لکه‌های خون بود. روی طاقچه هم چند تا سرم گذاشته بودند. توی دلم گفتم: «خدا برایتان نسازد. خانۀ من شده جای جنازه‌های شما؟! خدا نسل شما را روی زمین باقی نگذارد.» کشور برگشت. مقداری وسایل توی دستش بود. جلوی در ایستاده بود و با دهان باز به خانه‌ام که لانۀ کرکس‌ها شده بود، نگاه می‌کرد. وقتی دید دارم نگاهش می‌کنم، سرش را پایین انداخت و گفت: «فرنگیس، بیا برویم. نگاهشان نکن.» راه نیفتادم. پیراهنم را کشید و گفت: «به خاطر خدا بیا برویم.» پرسیدم: «چی آوردی از خانه؟» گفت: «با من بیا. هنوز باید وسایل بردارم.» دیگر توی خانۀ خودم نماندم. کشور گفت: «بیا با من. می‌خواهم پتو و لحاف هم بردارم.» به خانه‌اش رفتیم. مقداری وسایل توی موج گذاشت و به پشت بست. بعد گفت: «فرنگیس، حرکت کنیم. همراه هم باشیم.» من هم مقداری وسایل از خانۀ برادرشوهرم قهرمان برداشتم. اتاقی که قهرمان توی آن کار می‌کرد، به هم ریخته بود. عراقی‌ها به همه جا سرک کشیده بودند و نشانی ازشان باقی بود. حالا باید به طرف کوه‌های آوه‌زین می‌رفتیم. قسمتی از راه را آرام‌آرام حرکت کردیم. کمی ‌که دور شدیم، شروع کردیم به دویدن. من جلو افتادم. یک‌دفعه از پشت، ما را به رگبار بستند. سعی کردم توی یک مسیر ندوم. همه‌اش این طرف و آن طرف می‌دویدم. تیراندازها، همان‌هایی بودند که می‌گفتند کاری به شما نداریم! جنازه‌ای را دیدم که روی جاده افتاده. از کنار جنازه دویدیم. با صدای بلند فریاد زدم: «خدانشناس‌ها، شما که گفتید کاری ندارید.» یک‌دفعه فریاد کشور بلند شد. لحاف و پتوهای روی کولش آتش گرفتند. فهمیدم با گلوله به لحاف و تشک زده‌اند. وسایل از روی شانه‌اش لیز خورد. تندی موج‌ها را از روی کول پرت کرد و پا به فرار گذاشت. داد می‌کشید و زیر لب نفرینشان می‌کرد. توی جادۀ خاکی، شروع کردیم به دویدن. معلوم بود از اینکه ما را اذیت می‌کنند، لذت می‌برند. دست خالی برگشتیم کوه. فقط خدا رحم کرد که کشور کشته نشد. یک بار دیگر که آمدم به روستا تا وسایل ببرم، موقع برگشتن، صحنۀ عجیبی دیدم. مزرعه‌ای کنار روستای گورسفید است که خیلی از کنار آن عبور کرده‌ام. کنار مزرعه، جنازه‌ای را درون لحافی پیچیده بودند و رها کرده بودند. از دیدن جنازۀ توی لحاف وحشت کردم. چه کسی می‌توانست باشد؟ خواستم بروم ببینم کیست که یک نفر از توی مزرعه فریاد کشید: «نایست، حرکت کن.» با شنیدن صدا، به سمت کوه‌های آوه‌زین دویدم. وسایل توی دستم بود و باید سریع به پناهگاه می‌رسیدم. 🆔 @m_setarehha
بیایید فهم‌مان را به فهم امام جامعه نزدیک کنیم. 🔻پنجمین دوره‌ی آموزشی آشنایی با منظومه فکری رهبر انقلاب (معارف انقلاب اسلامی_سطح یک) 🔹 مجموعه‌ی تبیین منظومه فکری رهبر انقلاب، یک مجموعه‌ی کاملا مستقل و مردمی است که از تابستان ۱۳۹۶ شروع به تدوین، ارائه و اجرای اولین سیر مطالعاتی "آشنایی با منظومه فکری رهبر انقلاب" به منظور تربیت نیرویِ فکریِ طراز انقلاب اسلامی کرده است. 🔹 مزایا: ۱. شرکت در دوره‌های آموزش و و ۲. امکان شرکت در (تربیت مدرس و تربیت پژوهشگر) ۳. بهره‌مندی از ۴. اعطای 🔸زمان ثبت‌نام: از چهارشنبه ۸ اردیبهشت تا ۲۸ اردیبهشت ثبت‌نام و اطلاعات بیشتر در سایت مجموعه‌ی تبیین🔻 https://www.tabyinmanzome.ir/courses/maaref-enghelab ✔️ مجموعه‌ی تبیین منظومه فکری رهبری https://eitaa.com/joinchat/3621912577C90a6801c72
💠انقلابیون به گوش✊ مابچه های انقلاب وسربازان سیدعلی🇮🇷 عزممان راجزم کردیم تاپای کاراین انتخابات بایستیم وحضور حداکثری پای صندوق های رای را رقم بزنیم.👊 اگرشماهم باما هم مسیر هستید بسم ا... همایش انقلابیون،باحضور فعالان فرهنگی دوشنبه....1400/2/27 راس ساعت 16:30 با سخنرانی نویسنده ی کتاب🕸 (زنان عنکبوتی) وتشریح عملیات قرارگاه انقلاب اسلامی،برگزار میشود. ازدغدغه مندان فرهنگی خواهشمندیم هرکدام باخود چند نفر فعال فرهنگی را همراه کنند. باشد که به چشم حضرت مادر بیاییم. 🕌مکان همایش:حسینیه ی بنی فاطمه، خیابان ابن سینا. حضور خود را باذکر*یازهرا س* به این 👇شماره اعلام فرمایید. ➿📞 09907288710 ╭━━⊰💠⊱━━╮ 🆔 @SafireBayan ╰━━⊰💠⊱━━╯
مامان جون می گفت: