eitaa logo
🌷مهمانی شهدا 🌷
55 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
735 ویدیو
27 فایل
🌷حاج قاسم سلیمانی🌷 🍃والله والله والله،مهمترین شئون عاقبت به خیری، رابطه‌ی قلبی و دلی و حقیقی ما با این حکیمی است که امروزسکان انقلاب رابه دست دارد نشر با ذکر صلوات🍃 ارتباط با مدیر @Ashmaneha لینک کانال: 🆔 @m_setarehha
مشاهده در ایتا
دانلود
ﺭﺍﻫﺖ ﺭﺍ ﺑﺮﻭ. ﻋﻘﺐ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﺮﻭ ﺍﻣﺎ ﺍﮔﺮ ﺟﺎﯾﯽ ﺑﺎ ﻣﺎﻧﻊ ﯾﺎ ﺷﮑﺴﺖ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺭﻭ ﺷﺪﯼ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻧﺸﻮ. ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﻣﻮﻓﻖ ﻣﯽ ﺷﻮﯼ. ﺍﮔﺮ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﻢ ﻧﺪﺍﺩﻧﺪ، ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﺩﺍﺩﻧﺪ ﺑﮕﯿﺮ. ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﻫﻢ ﻧﺪﺍﺩﻧﺪ ﺑﯿﺎ. ﺍﮔﺮ ﻣﻦ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﮐﺴﯽ ﺑﺎﺷﻢ ﻭ ﺍﺳﺘﺎﺩﻡ ﻣﺮﺍ ﺑﻔﺮﺳﺘﺪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﮐﺎﺭﯼ ﯾﺎ ﭘﻮﻟﯽ، ﺟﻮﺍﺏ ﻧﻪ ﺑﺪﻫﺪ، ﻣﻦ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺑﺸﻮﻡ. ﺑﺮ ﻣﯽ ﮔﺮﺩﻡ ﻭ ﺍﻃﻼﻉ ﻣﯽ ﺩﻫﻢ ﮐﻪ ﺭﻓﺘﻢ ﻭ ﮔﻔﺖ ﻧﻤﯽ ﺩﻫﺪ ﻭ ﯾﺎ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﺑﺪﻫﺪ. ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻓﻘﻂ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺩﻧﯿﺎ ﯾﮏ ﺣﻮﺍﻟﻪ ﺑﺮ ﺍﺳﺖ، ﺩﻫﻨﺪﻩ ﺧﺪﺍﺳﺖ. ﺣﻖ ﺷﻤﺎ ﺳﺮ ﺟﺎﯾﺶ ﻣﺤﻔﻮﻅ ﺍﺳﺖ. ﺟﺰﺍﯼ ﻋﺒﺎﺩﺕ ﻫﺎﯾﺘﺎﻥ ﻣﺤﻔﻮﻅ ﺍﺳﺖ. ﻣﻨﺘﻬﯽ ﯾﮏ ﺟﺎ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ ﺑﻠﻪ، ﯾﮏ ﺟﺎ ﻫﻢ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ ﻧﻪ. ﯾﮏ ﺷﺐ ﺳﺎﻟﻢ ﻭ ﯾﮏ ﺷﺐ ﻫﻢ ﻣﺮﯾﺾ . ﺍﯾﻦ ﺟﻮﺭ ﺟﺎﻫﺎ ﺍﯾﺮﺍﺩ ﻧﮕﯿﺮ، ﻫﺮﭼﻨﺪ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺟﯿﻎ ﻭ ﺩﺍﺩ ﮐﻨﯽ ﻓﺎﯾﺪﻩ ﺍﯼ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﭼﻮﻥ ﺧﺪﺍ ﻏﺮﺽ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺭﺍ ﺑﺮﻧﻤﯽ ﺁﻭﺭﺩ ﭼﻪ ﺷﻘﯽ ﭼﻪ ﮐﺎﻓﺮ ﭼﻪ ﻣﻮﻣﻦ ﺍﻻ ﺁﻥ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﺪﺍ ﺑﺴﺎﺯﺩ ﻭ ﺗﺴﻠﯿﻢ ﺑﺎﺷﺪ. ﺗﺴﻠﯿﻢ ﺧﺪﺍ ﺷﺪﻥ ﺿﺮﺭﯼ ﻧﺪﺍﺭﺩ. ﭼﻪ ﮐﺎﺭ ﺑﻪ ﮐﻢ ﻭ ﺯﯾﺎﺩﺵ، ﯾﺎ ﺩﯾﺮ ﻭ ﺯﻭﺩﺵ ﺩﺍﺭﯾﻢ؟ ﺗﺴﻠﯿﻢ ﮐﻪ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﻫﻤﻪ ﮐﺎﺭﻫﺎ ﺑﺮ ﻭﻓﻖ ﻣﺮﺍﺩ ﻣﺎﺳﺖ. 📚ﺣﺎﺝ ﻣﺤﻤﺪ ﺍﺳﻤﺎﻋﯿﻞ ﺩﻭﻻﺑﯽ 🆔 @m_setarehha
۳۱ مرداد ۱۴۰۰
🔴 گاندو۲ و شخصیتهای واقعی 1️⃣ - محمدعلی شعبانی (مشاور وزارت خارجه در حوزه تبلیغات و ارتباطات بین الملل) = با نام محمدعلی موسی پور در سریال گاندو2 2️⃣ - عبدالرسول دری اصفهانی (عضو تیم مذاکره کننده برجام که به اتهام جاسوسی در زندان است) = با نام اشرفی 3️⃣ - علی صدقی (صرافی صدقی و شرکا فعال در التهابات ارزی سال 91 و سال 97 که دیگر شریکش در صرافی حسین فریدون است) = با نام صادقی 4️⃣ - حسین فریدون (شریک صدقی و یکی از بازیگران اصلی التهابات ارزی سالهای 91 و 97 که به چندین جرم در زندان بسر میبرد) = با نام غلامرضا رحمانی 5️⃣ - کارلی مور گیلبرت (افسر mi6 که در حین مذاکرات برجام وارد ایران شد) = با نام شارلوت والر 6️⃣ - جیسون رضاییان (جاسوس آمریکایی مبادله شده) = با نام مایکل هاشمیان 7️⃣ - احمد عراقچی (معاون بازداشت شده بانک مرکزی بدلیل همکاری در اخلال ارزی سال97) = با نام دکتر کمالی و... اینها تنها بخشی از شبکه نفوذ در سطوح بالای دولت لیبرال حسن روحانی است... 🔹بماند دستگیری جاسوس در دفتر مشاور اطلاعاتی رییس جمهور (آشنا)، عملیات پرستو توسط آفرین چیت‌ساز در وزارت ارشاد و دهها جاسوس دستگیر شده در سطوح بالای سایر موضوعات کلیدی کشور.... یادآوری کنیم سخنان رهبرمعظم انقلاب در بهمن 94 و بعد از آن در خصوص مساله جدی نفوذ که نه توسط رییس جمهور امنیتی، نه وزیر اطلاعات نقاش و نه وزیرخارجه همیشه خندان جدی گرفته نشد!! 🆔 @m_setarehha
۳۱ مرداد ۱۴۰۰
۳۱ مرداد ۱۴۰۰
قسمت بیست و سوم خانم ها آرام آرام سوار اتوبوس شدند. ما هم نشستیم کنار شیشه. صمد دست خدیجه و معصومه را گرفته بود. بچه ها گریه می کردند و می خواستند با ما بیایند. اولین باری بود که آن ها را تنها می گذاشتم. بغض گلویم را گرفته بود. هر کاری می کردم گریه نکنم، نمی شد. سرم را برگرداندم تا بچه ها گریه ام را نبینند. کمی بعد دیدم صمد و بچه ها آن طرف تر، روی پله ها ایستاده اند و برایم دست تکان می دهند. تند تند اشک هایم را پاک کردم و به رویشان خندیدم. اتوبوس که حرکت کرد، صمد را دیدم که دست بچه ها را گرفته و دنبال اتوبوس می دود. همان طور که صمد می گفت، شد. زیارت حالم را از این رو به آن رو کرد. از صبح می رفتیم می نشستیم توی حرم. نماز قضا می خواندیم و به دعا و زیارت مشغول می شدیم. گاهی که از حرم بیرون می آمدیم تا برویم هتل، نیمه های راه پشیمان می شدیم. نمی توانستیم دل بکنیم. دوباره برمی گشتیم حرم. یک روز همان طور که نشسته بودم و چشم دوخته بودم به ضریح، یک دفعه متوجه جمعیتی شدم که لااله الاالله گویان وارد حرم شدند. چند تابوت، آرام آرام روی دست های جمعیت جلو می آمد. مردم، گل و گلاب به طرف تابوت پرت می کردند. وقتی پرس وجو کردم، متوجه شدم این ها، شهدای مشهدی هستند که قرار است امروز تشییع شوند. نمی دانم چطور شد یاد صمد افتادم و اشک توی چشم هایم جمع شد. بچه ها را به مادرشوهرم سپردم و دویدم پشت سر تابوت ها. همه اش قیافه صمد جلوی چشمم می آمد، اما هر کاری می کردم، نمی توانستم برایش دعا کنم. حرفش یادم افتاد که گفته بود: «خدایا آدمم کن.» دلم نیامد بگویم خدایا آدمش کن. از نظر من، صمد هیچ اشکالی نداشت. آمدم و کناری ایستادم و به تابوت ها که روی دست مردم حرکت می کرد، نگاه کردم و غم عجیبی که آن صحنه داشت، دگرگونم کرد. همان جا ایستادم تا شهدا طوافشان تمام شد و رفتند. یک دفعه دیدم دور و بر ضریح خلوت شد. من که تا آن روز دستم به ضریح نرسیده بود، حالا خودم را در یک قدمی اش می دیدم. دست هایم را به ضریح قفل کردم و همان طور که اشک می ریختم، گفتم: «یا امام رضا! خودت می دانی در دلم چه می گذرد. زندگی ام را به تو می سپارم. خودت هر چه صلاح می دانی، جلوی پایم بگذار.» هر کاری کردم، توی دهانم نچرخید برای صمد دعا کنم. یک دفعه احساس کردم آرام شدم. انگار هیچ غصه ای نداشتم. جمعیت دور و برم زیاد شده بود و خانم ها بدجوری فشار می آوردند. به هر سختی بود خودم را از دست جمعیت خلاص کردم و بیرون آمدم. بوی عود و گلاب، حرم را پر کرده بود. آمدم و بچه ها را از مادرشوهرم گرفتم و از حرم بیرون آمدیم. رفتیم بازار رضا. همین طور یک دفعه ای تصمیم گرفتیم همه خریدهایمان را بکنیم و سوغات ها را هم بخریم. با اینکه سمیه بغلم بود و اذیت می کرد؛ اما هر چه می خواستیم، خریدیم و آمدیم هتل. روز سوم تازه از حرم برگشته بودیم، داشتیم ناهار می خوردیم که یکی از خانم هایی که مسئول کاروان بود، آمد کنار میزمان و گفت: «خانم محمدی! شما باید زودتر از ما برگردید همدان.» هول برم داشت. سرم گیج رفت. خودم را باختم. فکرم رفت پیش صمد و بچه ها. پرسیدم: «چی شده؟! اتفاقی افتاده؟!» زن که فهمید بدجوری حرف زده و مرا حسابی ترسانده، شروع کرد به معذرت خواهی. واقعاً شوکه شده بودم. به پِت پِت افتادم و پرسیدم: «مادرم طوری شده؟! بلایی سر بچه ها آمده؟! نکند شوهرم...» زن دستم را گرفت و گفت: «نه خانم محمدی، طوری نشده. اتفاقاً حاج آقا خودشان تماس گرفتند. گفتند قرار است توی همین هفته مشرّف شوند مکه. خواستند شما زودتر برگردید تا ایشان کارهایشان را انجام دهند.» زن از پارچ آبی که روی میز بود برایم آب ریخت. آب را که خوردم، کمی حالم جا آمد. فردای آن روز با هواپیما برگشتیم تهران. توی فرودگاه یک پیکان صفر منتظرمان بود. آن وقت ها پیکان، جزو بهترین ماشین ها بود. با کلی عزت و احترام سوار ماشین شدیم و آمدیم همدان. سر کوچه که رسیدیم، دیدیم جلوی در آب و جارو شده. صمد جلوی در ایستاده بود. خدیجه و معصومه هم کنارش بودند. به استقبالمان آمد. ساک ها را از ماشین پایین آورد و بچه ها را گرفت. روی بالکن، فرش پهن کرده بود و حیاط را شسته بود. باغچه آب پاشی شده و بوی گل ها درآمده بود. سماوری گذاشته بود گوشه بالکن. برایمان چای ریخت و شیرینی و میوه آورد. بچه ها که از دیدنم ذوق زده شده بودند، توی بغلم نشستند. صمد بین من و مادرش نشست و در گوشم گفت: «می گویند زن بلاست. الهی هیچ خانه ای بی بلا نباشد.» زودتر از آن چیزی که فکرش را می کردم، کارهایش درست شد و به مکه مشرّف شد. موقع رفتن ناله می کردم و اشک می ریختم و می گفتم: «بی انصاف! لااقل این یک جا مرا با خودت ببر.»
۳۱ مرداد ۱۴۰۰
گفت: «غصه نخور. تو هم می روی. انگار قسمت ما نیست با هم باشیم.» رفتن و آمدنش چهل روز طول کشید. تا آمد و مهمانی هایش را داد، ده روز هم گذشت. هر چه روزها می گذشت، بی تاب تر می شد. می گفت: «دیگر دارم دیوانه می شوم. پنجاه روز است از بچه ها خبر ندارم. نمی دانم در چه وضعیتی هستند. باید زودتر بروم.» بالاخره رفت. می دانستم به این زودی ها نباید منتظرش باشم. هر چهل و پنج روز یک بار می آمد. یکی، دو روز پیش ما بود و برمی گشت. تابستان گذشت. پاییز هم آمد و رفت. زمستان سال ۱۳۶۴ بود. بار آخری که به مرخصی آمد، گفتم: «صمد! این بار دیگر باید باشی. به قول خودت این آخری است ها!» قول داد. اما تا آن روز که ماه آخر بارداری ام بود، نیامده بود. شام بچه ها را که دادم، طفلی ها خوابیدند. اما نمی دانم چرا خوابم نمی برد. رفتم خانه همسایه‌مان، خانم دارابی. خیلی با هم عیاق بودیم، چون شوهر او هم در جبهه بود، راحت تر با هم رفت و آمد می کردیم. اغلب شب ها یا او خانه ما بود یا من به خانه آن ها می رفتم. اتفاقاً آن شب مهمان داشت و خواهرشوهرش پیشش بود. یک دفعه خانم دارابی گفت: «فکر کنم امشب بچه ات به دنیا می آید. حالت خوب است؟!» گفتم: «خوبم. خبری نیست.» گفت: «می خواهی با هم برویم بیمارستان؟!» به خنده گفتم: «نه... این دفعه تا صمد نیاید، بچه دنیا نمی آید.» ساعت دوازده بود که برگشتم خانه خودمان. با خودم گفتم: «نکند خانم دارابی راست بگوید و بچه امشب دنیا بیاید.» به همین خاطر، همان نصف شبی خانه را تمیز کردم. لباس و وسایل بچه را آماده گذاشتم. بعد رفتم، بخوابم. اما مگر خوابم می برد. کمی توی جا غلت زدم که صدای در بلند شد. خوشحال شدم. گفتم حتماً صمد است. اما صمد کلید داشت. رفتم و در را باز کردم. خانم دارابی بود. گفت: «صدای آژیر آمبولانس شنیدم، فکر کردم دردت گرفته، دنبالت آمده اند.» گفتم: «نه، فعلاً که خبری نیست.» خانم دارابی گفت: «دلم شور می زند. امشب پیشت می مانم.» هنوز نیم ساعتی نگذشته بود که حس کردم واقعاً درد دارد سراغم می آید. یک ساعت بعد، حالم بدتر شد. طوری که خانم دارابی رفت خواهرشوهرش را از خواب بیدار کرد، آورد پیش بچه ها گذاشت. ماشینی خبر کرد و مرا برد بیمارستان. همین که معاینه ام کردند، مرا فرستادند اتاق زایمان و یکی دو ساعت بعد بچه به دنیا آمد. فردا صبح همسایه ها آمدند بیمارستان و آوردندم خانه. یکی اتاق را تمیز می کرد، یکی به بچه ها می رسید، یکی غذا می پخت و چند نفری هم مراقب خودم بودند. 🆔 @m_setarehha
۳۱ مرداد ۱۴۰۰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱ شهریور ۱۴۰۰
🌹 ! .♦️زمانی بود که متواری بودیم، منزلی در مشهد گرفته بودیم که یک اتاق داشت. به خاطر دارم که صاحبخانه، مجلس روضه خوانی داشت و دو تا از مداح های مجلس نیامده بودند؛ گفت: حالا که روضه خوان تان نیامده، خود من برای شما روضه می خوانم. ♦️در آن زمان به علت این که در حال فرار بودیم «سید» تغییر قیافه داده بود ریشهایش را از ته تراشیده بود و هم زده بود! در آن مجلس روضه با همان شکل و قیافه، شروع کرد به مداحی و خانم صاحبخانه باور نمی کرد که آدمی با این وضع و حال، اینقدر خوب بتواند مداحی کند. روضه ی آن روز روضه ی حضرت علی اکبر(ع) بود، همان طور که گفتم تا به حال آن نحوه روضه را نشنیده بودم. جالب این که خودش هم در حین روضه خواندن مثل باران بهاری اشک می ریخت. 🌹یادش گرامی باد/صلوات 🆔 @m_setarehha
۲ شهریور ۱۴۰۰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۲ شهریور ۱۴۰۰
«در عملیات بیت‌المقدس 🚕شهید مدافع حرم حاج حسین همدانی در حال حرکت به سوی قرارگاه بود که به او اصرار می‌کنند یک بسیجی مجروح داریم؛ سردار همدانی او را با خود می‌برد. در موقع حرکت رادیوی ماشین صدای اذان را پخش می‌کند. ⁉️ سردار همدانی از بسیجی می‌ پرسد: «نگفتی اسمت چیه؟ بچه کجایی؟» اما او جوابی نمی‌دهد. 👀سردار همدانی:«با گوشه چشم نگاه کردم دیدم زیر لب چیزهایی می‌گوید. فکر کردم لابد اولین باری است که به جبهه آمده مجروح شده و حتماً کُپ(حالتی از ترس) کرده است. این شد که دیگر او را سؤال پیچ نکردم. کمی بعد رو کرد به من و خیلی مؤدب و شمرده خودش را معرفی کرد.» فهمیدم اهل تهران و بچه نازی آباد است و سال آخر دبیرستان تحصیل می‌کند. 🤔گفتم: «برادر جان بگو ببینم چرا دفعه اول چیزی نگفتی؟!» گفت: «وقت اذان بود نماز می‌خواندم.» 🩸 نگاهی به سر و وضع او انداختم. از لای انگشتانش که روی محل زخم گذاشته بود خون بیرون می‌زد. 😳این شد که به او گفتم:«نماز می‌خوانی؟ چه نمازی؟ مگر ما داریم رو به قبله حرکت می‌کنیم؟ در ثانی پسر جان بدن تو پاک نیست. لباس‌هایت هم که خونی است.» جواب داد: «حالا همین نماز را می‌خوانیم تا ببینیم چه می‌شود.» ⏰دیدم باز ساکت شد. چند دقیقه بعد گفتم: «لابد نماز عصر را می‌خواندی.» گفت: «بله.» گفتم: «خب صبر می‌کردی می‌رسیدیم عقب هم زخمت را می‌شستیم هم لباس عوض می‌کردی بعد با فراغ نماز می‌خواندی.» 🤲گفت: «معلوم نیست چقدر دیگر توی این دنیا باشم. فعلا همین نماز را خواندم قبول و ردش با خداست.» گفتم: «باباجان تو که چیزیت نشده یک جراحت مختصر است زود خوب می‌شوی و برمی‌گردی خط.» 🚑بالاخره او را رساندم به اورژانس موقع برگشت رفتم احوال آن بسیجی را بپرسم مسئول اورژانس گفت: «خون ریزی داخلی کرده بود ما به او آمپول ضد خون ریزی هم زدیم ولی دیر شده بود با یک آرامش عجیبی چشم‌هایش را روی هم گذاشت و شهید شد.» 😭در حالی که رانندگی می‌کردم به پهنای صورت گریه می‌کردم صدایش توی گوشم زنگ می‌زد که می‌گفت: «معلوم نیست چقدر توی این دنیا باشم فعلاً همین نماز را خواندم و رد و قبول آن با خداست.» 💠اینجاست که شهید دستغیب(ره) می‌گفت: «حاضر است ثواب ۸۰ سال تمام عبادات واجب و مستحب خودش را با دو رکعت از چنین نمازی از یک بسیجی عوض کند.» 📚مهتاب خیّن 🆔 @m_setarehha
۲ شهریور ۱۴۰۰
🚩 🏴 🚩 🏴 🚩 🏴 🚩 🏴 🚩 🏴 🏴 🚩 پرســـ❓ــش ⁉️آیا امام حسین می‌دانستند در کربلا شهید می شوند؟ ⁉️اگر حضرت می‌دانستند در کربلا شهید می‌شوند چرا به سمت کربلا رفتند؟ آیا این عمل ایشان خودکشی نبوده است؟ ⁉️و اینکه آیا این عمل حضرت خلاف آیه‌ی ۱۹۵ سوره بقره «...وَلَاتُلقُوا بَاَیدیکُم اِلا التَّهلُکَه... » نبوده است؟ پاســـ🖊ــــخِ استاد حیــــــدرے "زیدعزه" 1⃣ پاسخ قطعی و مسلم این است که امام حسین علیه‌السلام می‌دانستند در این مسیر شهید می‌شوند. به دلیل: الف) شاهد تاریخی: بر اساس فرمایشاتی که حضرت، با ام‌سلمه، محمد حنفیه، عبدالله ابن‌زبیر داشتند، وقتی آنها از حضرت درخواست کردند تا ایشان از مکه خارج نشوند، امام خبر از شهادت خود می‌دهند. ب) شاهد قرآنی طبق آیه‌ی ۲۷-۲۶ سوره جن دیگران نیز می توانند باذن الله مُسَلَّح به علم غیب شوند و این امر از مسلمات قرآنی است. حضرات معصومین مسلح به علم غیب هستند اما مکلف نیستند بر اساس علم غیب عمل کنند، بلکه مامور به ظاهر هستند، شاهد آن سیره‌ی نبوی است که پیامبر فرمودند من بر اساس شاهد و قسم بین شما قضاوت می‌کنم «کافی شریف، ج۷» پس پیغمبر نیز طبق ظاهر عمل می‌کردند نه بر اساس علمِ غیب، اهل‌بیت‌علیهم‌السلام نیز بر اساس ظاهر عمل می‌کردند. 2⃣🔻امام‌حسین با علمِ به شهادت به کربلا رفتند زیرا الف) حافظ دین بودند چون اگر ایشان در مدینه می‌ماندند، ثمرات و زحمات تمام انبیاء و اولیاء خدا نابود می‌شد، چون از اسلام فقط اسمِ اسلام مانده بود و - عَلَی الاسلام السَّلام- لذا اگر حضرت قیام نمی‌کردند ارزشهای دینی از بین می‌رفت. ب) تسلیم بودند اهل‌بیت علیهم‌صلوات‌الله تسلیم قضا و قَدَر الهی هستند وقتی پروردگار عالم مقدر فرموده است حسین‌بن‌علی‌علیه‌السلام در کربلا شهید شوند«.. ان الله‌شاء‌ان‌یراک‌قتیلا..» درست است که اهل‌بیت می‌دانستند اما دانستن آنها نه قضا و قَدَر الهی را تغییر می‌دهد و نه باعث می‌شود آن حضرات بر اساس علم غیب‌شان عمل کنند. قال سیدالشهداء ابا‌عبدالله‌الحسین علیه‌السلام «رِضی الله رضانا اهل البیت» رضایت خداوند رضایت ما اهل بیت است. بحار الانوار ج۴۴ ج) الگو بودند دشمنان می‌خواستند عزت امام را نابود کنند اما امام حاضر به پذیرش چنین امری نشدند و فرمودند شما فقط می‌توانید جان مرا بگیرید قدرت ندارید مَجد و عظمت مرا نابود کنید امروز نیز حرف ملت ما به یزیدیان زمان همین کلام اباعبدالله الحسین است. شهادت یک مرگ انتخابی است، در دفاع مقدس و همچنین در حمله‌ی داعش شهدا به امام حسین تأسی‌کردند. علاوه بر اینکه جهاد در راه خدا ششمین فروع دین است. 3⃣ حفظ جان زمانی اولویت دارد که امرِ مهم‌تر از جان در خطر نباشد: اگر کسی بداند مرگ در یک قدمی اوست ولی با این وجود هیچ تلاشی برای حفظ جانش نکند چنین شخصی طبق قرآن و سیره‌ی اهل‌بیت خود را به هلاکت انداخته‌است. اگر توَرُقی در تاریخ داشته باشیم ملاحظه خواهیم کرد، حضرات معصومین علیهم‌صلوات‌الله وقتی مطلع می‌شدند جانشان در خطر است با تمام عِده وعُده برای حفظ جان خود با زره و شمشير تلاش‌ می‌کردند، حتی در کربلا حضرت استراتژی جنگی و نظامی داشتند و شاهد هستیم با وجود علم غیب بر اساس ظاهر عمل کردند. اما به هلاکت انداختن نفس مربوط به جایی است که هدفی بالاتر از جان در خطر نباشد. اما ظاهر این آیه چنین نیست که هرجایی که انسان جان خود را به خطر بیندازد، نَفسِ خود را به هلاکت انداخته باشد بلکه اگر کسی شاهد باشد جان پیامبر در خطر است باید برود جانش را فدای پیامبر کند همان کاری که امیرالمومنین در شب لیلة‌المبیت انجام دادند و همچنین شهدای جنگ تحمیلی نیز با تأسی از امام‌شان برای حریم و ناموس کشور دفاع کردند و از جان گذشتند و گاهی روی مین خوابیدند تا زمینه عبور به مراحل بعدی را بر دیگر رزمندگان بگشایند. پس اینگونه نیست که هر جایی انسان جان خود را به خطر اندازد، به خطر انداختن جان مردود باشد، البته اگه هدف آنقدر مهم نباشد و یا مهم باشد ولی راه حل‌های دیگری غیر از در خطر انداختن جان وجود داشته باشد در چنین مواقعی انسان نباید جان خود را به خطر اندازد نظیر مواقعی که مجازِ بر تقیه هستیم، اما در جریان کربلا تقیه هیچ جایی نداشت زیرا «و عَلَی الاِسلام السَّلام..» ♻️نتیجه اینکه ✅ علمِ غیبِ امام‌حسین به این‌ جریان نه مانع تسلیم شدن‌ در برابر خداست، نه تکلیف‌آور است و نه مانع اجرای قضا و قَدَر الهی‌ است، بلکه اهل‌بیت‌ علیهم‌السلام تسلیم قضا و قَدَر الهی‌اند. ✅ مستشکل از مغالطه‌ی تعمیم نابجا استفاده کرده است چرا که شهادت اباعبدالله‌الحسین القاء بالتَّهلُکه و خودکشی نیست. 🆔 @javadheidari110 🆔 @m_setarehha
۲ شهریور ۱۴۰۰
844.4K
پاسخ به چند سئوال : سوال در رابطه با واکسیناسیون که آیا واجب ولازمه همه بزنند؟ طبق صحبتهای رهبری که وارد کردن واکسن آمریکایی وانگلیسی ممنوعه چرا دولت سیزدهم کار دولت قبلو داره اجرا میکنه و واکسن ازخارج وارد میکنه ؟ درسته از امریکا وانگلیس نیست ولی به کشورای دیگه هم باید اعتماد کنیم؟ چرا دولت از طب سنتی حمایت نمیکنه؟ چرا بااینکه کشور عراق این همه زائر داره درصد کرونایی کمه ؟ چرا افغانستان که رییس جمهور نداره وتبدیل شده به کشور بی صاحب وآمریکاو طالبان حکمفرماش شدند چرا مردمش بازهم درصد کرونایی ندارند؟ چرا فقط ایران وچند کشور که موفق به تولید واکسن شدند اینقدر درصد ویروس کرونا بالاس؟ ماباید به دانشمندان کشورخودمون اعتماد کنیم.پس چراخط تولید واکسن برکت کمه؟؟؟؟ آیا دولت جدید خدماتی دراین باره داره؟ سید جلال حسینی @sayedjalalhoseyni 🆔 @m_setarehha
۲ شهریور ۱۴۰۰
350K
پاسخ به یک سئوال: ١.آیادولت سیزدهم برا ی قطعی برق درکشور برنامه ای داره؟ آیا دوباره نیروگاه هایی که تعطیل کردند رو میتونه راه اندازی کنه ومشکل مردم برطرف بشه. ٢.دررابطه باطرح صیانت اگه میشه صحبت کنید. سید جلال حسینی @sayedjalalhoseyni 🆔 @m_setarehha
۲ شهریور ۱۴۰۰