eitaa logo
🌷مهمان شهدا 🌷
54 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
665 ویدیو
26 فایل
🌷حاج قاسم سلیمانی🌷 🍃والله والله والله،مهمترین شئون عاقبت به خیری، رابطه‌ی قلبی و دلی و حقیقی ما با این حکیمی است که امروزسکان انقلاب رابه دست دارد نشر با ذکر صلوات🍃 ارتباط با مدیر @Ashmaneha لینک کانال: 🆔 @m_setarehha
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺🌺🌺 🌸مقصران واقعی و خیالی رنج‌های ما 🌸 در رنج‌ها به جای اینکه به دنبال مقصر خیالی بگردیم و کینه‌توزی کنیم، باید حتی‌المقدور مقصرین واقعی را هم ببخشیم. اگر تا می‌توانیم برای عامل رنج‌های خود راه فرار پیدا کنیم، راه نجات ما هم راحت‌تر پیدا خواهد شد. چون اساساً باید رنج‌هایمان را امتحان خدا برای رشد خود بدانیم. استاد پناهیان 🆔 @m_setarehha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺🌺🌺 🌸قسمت پنجم 🌸 پدرم هنوز دودل بود. گاهی گریه می‌کرد و گاهی توی فکر فرو می‌رفت. نمی‌دانست باید چه کند. اما بالاخره تصمیمش را گرفت. با پدرم و همان دو تا فامیل‌ها راه افتادیم. آن‌ها با خودشان تفنگ داشتند. چند بار برگشتم و از پشت سر، مادرم را نگاه کردم. زن‌ها دوره‌اش کرده بودند. او همچنان گریه و زاری می‌کرد. دلم برایش می‌سوخت. اصلاً به فکر خودم نبودم. هم دلم می‌خواست پدرم راضی باشد، هم مادرم. اراده‌ای نداشتم. اصلاً هیچ چیز دست من نبود. این بزرگ‌ترها بودند که باید برایم تصمیم می‌گرفتند. فقط می‌دانستم باید حرف آن‌ها را گوش کنم. پدرم دستم را گرفت و گفت: «پشت سر را نگاه نکن. می‌خواهم تو را به خانقین ببرم. آنجا قرار است عروس شوی. آنجا خوشبخت می‌شوی. دیگر مجبور نیستی این‌قدر کار کنی. باید قوی باشی، روله.» با غم و غصه، سرم را پایین انداختم. دلم می‌خواست به پدرم بگویم مرا نبرد، دلم نیامد. برای اینکه خیالش راحت شود، گفتم: «غصه نخور کاکه، برویم.» تا نزدیکی کوه چغالوند، هنوز فکر می‌کردم صدای مادرم را می‌شنوم که ناله می‌کند. شاید هم صدای باد بود که توی کوه می‌پیچید. در آن لحظات، هر صدایی را مثل صدای مادرم می‌شنیدم. دلم می‌خواست دست پدرم را ول کنم و بدو بدو تا روستا برگردم. می‌دانستم اگر برگردم، دلش می‌شکند. برای همین هم سرم را انداختم پایین و بعد سعی کردم خودم را به علف‌هایی که روی زمین بودند و درختان بلوط سرگرم کنم تا پدرم متوجه اشک‌هایم نشود. بهار بود و کوه و دشت، پر بود از گل‌های قشنگ؛ گل‌های ریز و درشت و رنگارنگ. خم شدم و از گل‌های ریز، دسته‌ای چیدم و بو کردم. دلم گرفت اگر توی خانۀ خودمان بودم، با بچه‌ها می‌رفتیم کنگر می‌کندیم. پدرم و دو مرد که همراهمان بودند، با هم حرف می‌زدند. گاهی از پدرم جلو می‌افتادم و گاهی آن‌قدر از آن‌ها دور می‌شدم که پدرم برمی‌گشت و بلند می‌گفت: «فرنگیس، براگم، جا ماندی. زود باش بیا.» از سمت چغالوند می‌رفتیم. راه طولانی بود. صبح حرکت کردیم و دو شبانه‌روز باید می‌رفتیم تا به مقصد برسیم‌. توی راه، گاهی پدرم را می‌دیدم که گریه می‌کند، اما اشک‌هایش را از من مخفی می‌کرد. من هم گریه کردم، اما دلم نمی‌خواست پدرم اشک‌هایم را ببیند. خارها به پایین لباسم گیر می‌کردند و به لباسم می‌چسبیدند. پیش خودم می‌گفتم: این خارها انگار دارند مرا می‌گیرند تا نروم! نزدیک ظهرِ اولین روز، پدرم گفت همین‌جا استراحت کنیم. کتری را از آب چشمه‌ای توی کوه پر کردند و پدرم آتش روشن کرد. من هم کمک کردم. کتری را روی آتش گذاشتم و وقتی آب جوش آمد، چای درست کردم. پدرم توی استکان‌های چای قند ریخت و چای‌هامان را به هم زدیم. وقتی داشتم با تکه ترکه‌ای چایم را به هم می‌زدم، به فکر فرو رفتم. یک‌دفعه صدای پدرم را شنیدم که گفت: «فرنگیس، براگم، زود باش.» فهمیدم آن‌قدر به فکر فرو رفته‌ام که حواسم کاملاً پرت شده. نان و چای شیرین خوردیم. ساکم را کنار دستم گذاشته بودم. تازه داشتم متوجه می‌شدم مرا دارند کجا می‌برند و قرار است چه بشود. با خودم می‌گفتم: «خدایا! کاری کن پدرم پشیمان شود و بگوید برگردیم.» اما پدرم حتی نگاهم نمی‌کرد. دوباره راه افتادیم. خسته شده بودم و دلم می‌خواست زودتر برسیم. هوا که تاریک شد، توی دل صخره‌ها پناه گرفتیم و دوباره هر کدام تکه‌ای از نان ساجی خوردیم. پدرم گفت: «استراحت می‌کنیم و صبح راه می‌افتیم.» ساکم را زیر سرم گذاشتم و به ستاره‌های توی آسمان نگاه کردم. یاد لحاف قرمز رنگ و قشنگ مادرم افتادم. دلم برای آن تنگ شده بود. مادرم همیشه می‌گفت هر کس توی آسمان ستاره‌ای دارد. ستارۀ من و مادرم نزدیک هم بودند. خیلی شب‌ها در آسمان به آن‌ها نگاه کرده بودیم. آن شب هم من به ستارۀ خودم نگاه کردم. هنوز نزدیک ستارۀ مادرم بود. یک‌دفعه چیزی به دلم چنگ انداخت. اشکم سرازیر شد و ستاره‌ام کم‌نور شد و رنگ باخت و خوابم برد. صبح توی کوه چای درست کردیم. هوا سرد بود و می‌لرزیدم. یک لحظه پدرم نگاهم کرد. بغلم کرد و من خودم را به او چسباندم. بوی عرق تن پدرم، مرا یاد روستا می‌انداخت. با خودم گفتم: «کاش توی کوه‌ها گم شویم و برگردیم خانه‌مان! کاش راه را گم کنیم و به جای اینکه به عراق برویم، به سمت روستای خودمان برگردیم و پدرم نفهمد راه را گم کرده‌ایم.» 🆔 @m_setarehha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سحـــــــرهشتــــــم 🌙 سحر هشتم و ایوان طلایت عشق است کاظمین و حرم و شاه و گدایت عشق است. به جوادت قسم ارباب دلم تنگ شده مشهد و صحن و رواق و نگاهت عشق است ✨أَلسَّلٰامُ عَلَیکَ یٰا عَلی اِبنِ موسَی أَلرّضٰآ أَلمُرتَضٰی✋ 🆔 @m_setarehha
ماه مبارک رمضان اللهمّ ارْزُقنی فیهِ رحْمَةَ الأیتامِ وإطْعامِ الطّعامِ وإفْشاءِ السّلامِ وصُحْبَةِ الكِرامِ بِطَوْلِكَ یا ملجأ الآمِلین.   خدایا روزیم كن در آن ترحم بر یتیمان و طعام نمودن بر مردمان و افشاء سلام و مصاحبت كریمان به فضل خودت اى پناه آرزومندان. 🆔 @m_setarehha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جزء8.mp3
4.07M
🎧 (تحدیر) جز هشتم قرآن کریم 🎤 استاد معتز آقائی 🆔 @m_setarehha
راهکار های زندگی موفق در جز هشتم قرآن کریم 🆔 @m_setarehha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸 قسمت ششم 🌸 دوباره راه افتادیم. برای اولین بار بود که در عمرم تا آنجا آمده بودم. کوه پشت کوه بود و دشت پشت دشت. تا شب یک‌کله رفتیم. امیدوار بودم هوا که تاریک شد، جایی بایستیم و اتراق کنیم. خیلی خسته بودم، خیلی. اما هیچ ‌کس از حرکت باز نایستاد. هوا که تاریک شد، با احتیاط رفتیم. وسط راه اکبر گفت: «همه مواظب باشید. اینجا ممکن است مأمورها باشند. باید حواسمان جمع باشد.» فهمیدم جایی که هستیم، خطرناک است. سعی کردم نفسم را حبس کنم و آرام راه بروم تا کسی ما را نبیند. خم شده بودم و مثل پدرم و دو تا فامیل‌ها‌مان، دولا‌دولا جلو می‌رفتم. توی آن تاریکی، همه‌اش این طرف و آن طرف را نگاه می‌کردم. می‌ترسیدم یک‌دفعه تیراندازی شود. پدرم دستم را محکم گرفته بود. ساکم دست یکی از فامیل‌ها بود. مقداری که رفتیم، پشت صخره‌ای نشستیم. اکبر گفت: «دیگر راحت باشید.» کمی ‌که استراحت کردیم، لبخندی زد و ادامه داد: «به عراق خوش آمدید!» وقتی این حرف را شنیدم، دلم گرفت. توی تاریکی، نگاهش کردم و اخم کردم. فکر می‌کردم او باعث این همه ناراحتی و غم من شده است. آرام رو به پدرم گفتم: «کاکه، برگردیم روستا. من اینجا را دوست ندارم.» پدرم با یک دنیا بغض گفت: «روله، فرنگیس، جایی که می‌رویم، هزار برابر بهتر از روستای‌ خودمان است‌. بلند شو، دخترم... بلند شو!» سعی کردم چیزی بگویم. دیدم بی‌فایده است. سرنوشتم دست خودم نبود. دوباره راه افتادیم. از آنجا به بعد، از روستاها می‌گذشتیم. مردم روستاهای آن سوی مرز، کُرد بودند و کاری به کار ما نداشتند. حتی به ما نان و آب هم می‌دادند. لباس‌هاشان رنگارنگ و قشنگ بود. از دیدن لباس‌هاشان و آن همه رنگ، خوشم آمده بود. وقتی از کنار دهات رد می‌شدیم، یاد روستای خودمان افتادم. یاد مادرم و خواهر و برادرها و دوستانم؛ حتی بزغاله‌ام کرهل. تا شب راه رفتیم. جلوتر، سوسوی چراغ‌ها را دیدم. نزدیک نیمه‌شب بود و خوابم می‌آمد. خسته بودم. تا آن وقت، این‌قدر راه نرفته بودم. وارد شهری شدیم که فهمیدم خانقین است. همه چیزش برایم جالب بود. با دهان باز و با یک عالمه تعجب، این طرف و آن طرف را نگاه می‌کردم. به نظرم قشنگ می‌آمد. پاهایم درد می‌کرد و از خستگی داشت می‌شکست. خسته بودم و دعا می‌کردم زودتر برسیم. از چند تا کوچه که گذشتیم، به جایی رسیدیم که اکبر گفت: «رسیدیم. اینجا خانۀ ماست.» خسته و کوفته بودیم. زنِ اکبر، با روی خوش در را باز کرد. زن جوانی بود که لباس محلی کُردی قشنگی پوشیده بود. پسر کوچکی هم بغلش بود. پسر تا ما را دید، خندید و برای پدرش اکبر دست تکان داد. وارد خانه شدیم. بچه پرید توی بغل پدر. آن زن از ما پذیرایی کرد. بچۀ کوچک، اسمش ابراهیم بود. وقتی نشستیم، مرتب می‌آمد دور و بر من و می‌رفت. با دیدن ابراهیم، یاد خواهر و برادرهایم افتاده بودم. اشک توی چشمم جمع شده بود و هر کاری می‌کردم، نمی‌توانستم بغضم را پنهان کنم. با ابراهیم بازی کردم و کمی‌ حرف زدیم. زبانشان با زبان ما کمی ‌فرق داشت. دست و صورتمان را شستیم و سر سفره نشستیم. به زور توانستم چیزی بخورم. خوابم می‌آمد. بعد از خوردن شام خوابیدیم؛ طوری که تا صبح حتی این پهلو و آن پهلو هم نشدم. صبح که از خواب پا شدم، تمام لباس‌ها را توی تشتی ریختم و شروع کردم به شستن. لباس‌های من و پدرم کثیف و خاکی و پر از خار شده بودند. به‌خصوص لباس‌های من که بلند بود و خارهای ریز، تمام لباسم را سوراخ سوراخ کرده بودند. خارها را یکی‌یکی می‌کندم و نگاه می‌کردم. پیش خودم می‌گفتم شاید این خارها مال روستای خودمان باشند و از آوه‌زین تا اینجا با من آمده‌اند تا تنها نباشم. گریه‌ام گرفته بود. یکی دو روز خانۀ فامیلمان بودیم. پدرم با اکبر و منصور یکی دو بار بیرون رفتند و برگشتند. اکبر مرتب به پدرم می‌گفت یک روز دیگر آن‌ها می‌رسند و می‌آیند تا فرنگیس را عقد کنند. فامیل‌ها می‌آمدند و می‌رفتند تا عروس را تماشا کنند. پیش خودم گفتم: «فرنگیس، داری عروس می‌شوی!» اصلاً خوشحال نبودم. در آن سن و سال، تازه داشتم معنی عروسی را می‌فهمیدم. چه فایده داشت عروسی کنم، اما توی روستای خودمان و وطنم نباشم؟ آنجا همه برایم غریبه بودند. فقط پدرم همراهم بود. بعد فکر کردم وقتی عروسی کنم، پدرم هم برمی‌گردد. آن وقت چه ‌کار کنم؟ سعی کردم با فکر اینکه می‌خواهم عروس شوم، خودم را خوشحال کنم. به خودم می‌گفتم: «فرنگیس، تور قرمز سرت می‌کنی و یک شوهر خوب خواهی داشت. بچه‌ها برایت شادی می‌کنند و دست می‌زنند.» 🆔 @m_setarehha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
التماس دعا یعنی چی؟ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﻪ حضرت ﻣﻮسی(علیه السلام) ﻓﺮﻣﻮﺩ: " ﺑﺎ ﺯﺑﺎنی ﺩﻋﺎ ﻛﻦ ﻛﻪ ﺑﺎ ﺁﻥ ﮔﻨﺎﻩ ﻧﻜﺮﺩﻩ ﺍی ﺗﺎ ﺩﻋﺎﻳﺖ ﻣﺴﺘﺠﺎﺏ ﺷﻮﺩ❗️" ﻣﻮسی علیه السلام ﻋﺮﺽ ﻛﺮﺩ : ﭼﮕﻮﻧﻪ؟ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻓﺮﻣﻮﺩ : "ﺑﻪ ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ ﺑﮕﻮ ﺑﺮﺍﻳﺖ ﺩﻋﺎ ﻛﻨﻨﺪ ﭼﻮﻥ ﺗﻮ ﺑﺎ ﺯﺑﺎﻥ ﺁﻧﺎﻥ ﮔﻨﺎﻩ ﻧﻜﺮﺩﻩ ﺍی !!" مهربان توی روزها و شب‌های ماه رمضان واسه همدیگه دعا کنیم. طاعات و عبادتت قبول درگاه حق شبتون بخیر 🌙 🆔 @m_setarehha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا