eitaa logo
🌷مهمان شهدا 🌷
54 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
665 ویدیو
26 فایل
🌷حاج قاسم سلیمانی🌷 🍃والله والله والله،مهمترین شئون عاقبت به خیری، رابطه‌ی قلبی و دلی و حقیقی ما با این حکیمی است که امروزسکان انقلاب رابه دست دارد نشر با ذکر صلوات🍃 ارتباط با مدیر @Ashmaneha لینک کانال: 🆔 @m_setarehha
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸قسمت چهل و سوم🌸 زن‌های خانه دیگ بزرگی روی آتش گذاشتند و گوشت زیادی توی دیگ ریختند. بعد از آن همه سختیِ توی راه، غذای خوبی خوردیم و بعد استراحت کردیم. روز بعد، شوهرم و پدرم رو به نوخاص کردند و گفتند: «دستت درد نکند. شرط میهمان‌نوازی را خوب بجا آوردی، اما ما پناهندۀ خانه‌ات هستیم و نمی‌خواهیم زیاد به زحمت بیفتی. به ما اتاقی بده تا خودمان بتوانیم مدتی را اینجا بگذرانیم.» نوخاص اخم کرد و گفت: «مگر من مرده باشم که سفره‌تان را جدا کنم. لقمه‌ای نان هست و با هم می‌خوریم. اگر هم نبود، شکر خدا می‌کنیم.» پدرم خندید و گفت: «می‌دانیم نوخاص، اما دل خودمان راضی نمی‌شود.» نوخاص قبول نمی‌کرد. پدرم با ناراحتی گفت: «دلت می‌خواهد ناراحتی ما را ببینی؟ اگر دلت می‌خواهد ما راحت باشیم، پس بگذار روی پای خودمان باشیم.» نوخاص دیگر چیزی نگفت. اتاقی به ما داد که خیلی هم بزرگ بود. خودشان هم هشت نفر بودند. مردم روستا یکی‌یکی آمدند و دور‌مان را گرفتند. ما هم تعریف کردیم که وقتی عراقی‌ها حمله کردند، چه بر سرمان آمد. مردم روستا مهربان بودند. همه تعارف می‌کردند که میهمانشان باشیم، اما من و پدرم از مردهاشان خواستیم به ما کار بدهند تا بتوانیم کار کنیم و در ازای کاری که می‌کنیم، به ما غذا و آذوقه بدهند. اول قبول نمی‌کردند و به حرفمان می‌خندیدند، اما وقتی اصرار ما را دیدند، چیزی نگفتند. نوخاص رو به مردم روستا کرد و گفت: «همگی عزیز هستید و ممنونم. اگر قرار بود قبول کنند، من اینجا بودم و میهمان من بودند.» پس از صحبت‌های نوخاص، چند نفر گفتند که از صبح زود بیایید مزرعۀ ما پنبه‌چینی. این بود که من و شوهر و پدرم، صبح زود، راه دشت را در پیش گرفتیم. وقت پنبه‌چینی بود و خدا را شکر، می‌شد کار کرد. توی راه به پدرم گفتم: «باوگه، دیدی خدا چقدر بزرگ است. خودش ما را پناه داد و کار هم جور شد.» پدرم لبخندی زد و مثل همیشه گفت: «براگمی، ‌فرنگیس!» شروع کردیم به پنبه‌چینی. از صبح توی مزرعه‌ها پنبه می‌چیدیم تا غروب، خسته و کوفته، با بچه‌ها دور هم جمع می‌شدیم. لقمه‌ای نان می‌خوردیم و به فکر بازگشت به روستامان بودیم. وقتی مشغول چیدن پنبه بودم، یادم می‌رفت کجا هستم. فکرم می‌رفت به روستای گورسفید و مزرعه‌های آنجا. وقتی به خودم می‌آمدم، می‌فهمیدم ساعت‌هاست کار می‌کنم، اما فکرم جای دیگری بوده. یک روز که مشغول کار بودیم، ماشینی را دیدم که پیرمرد و پیرزنی را به ده آورد. پیرمرد و پیرزن گریه و ناله می‌کردند. دورشان را گرفتیم. پدرم پرسید: «چرا گریه می‌کنید؟ چی شده؟» پیرزن دائم می‌گفت: «چرا ما را به حال خودمان نگذاشتید تا بمیریم.» با خنده پرسیدم: «چرا؟! مگر چه شده؟ چرا بمیرید؟» پیرمرد گفت: «ما را از روستامان به اینجا آوردند. ما نمی‌خواستیم بیاییم. کاش همان‌جا توی خانۀ خودم مرده بودم.» اشک‌های پیرمرد، اشک تمام مردم را در‌آورد. راننده‌ای که آن‌ها را آورده بود، گفت: «پدر جان، چطور می‌گذاشتم زیر بمباران بمیرید؟» توی مزرعۀ پنبه، رفتم و گوشه‌ای نشستم. مردم سرگرم پیرمرد و زنش بودند. توی پنبه‌ها نشستم و سیر گریه کردم. نالیدم. کاش مرده بودم، اما توی خانۀ خودم. فقط من بودم که حرف‌های پیرمرد را می‌فهمیدم. کمی‌ که آرام شدم، به سمت پیرمرد رفتم. هنوز ناراحت بود و گریه می‌کرد. گفتم: «براگم، ناراحت نباش. این فرار نیست، عقب‌نشینی است تا وقت خودش. به امید خدا، برمی‌گردیم و نابودشان می‌کنیم.» وقتی این حرف‌ها را به پیرمرد زدم، انگار دلش آرام گرفت. مدتی که گذشت، به پدرم گفتم کاش برویم دیره. منزل عمویم خیدان پرون نزدیک دیره بود و آنجا راحت‌تر بودیم. چون ماندنمان در کفراور داشت طولانی می‌شد، همگی قبول کردند. با نوخاص و خانواده‌اش خداحافظی کردیم، بار و بنه‌مان را کول گرفتیم و راه افتادیم. دیره به کفراور نزدیک است. با پای پیاده، از کفراور به طرف دیره حرکت کردیم. درخت‌های بلوط و ونوش سر راهمان بود. برای توی راه، نان با خودمان برده بودیم. هر وقت گرسنه می‌شدیم، از نان‌ها می‌خوردیم. از نصفه‌های راه، ماشینی ایستاد و ما را سوار کرد. 🆔 @m_setarehha
برنامه شبهای روشن پنج شنبه ۳۰ اردیبهشت۱۴۰۰ ❇️ سوال: عملیات بیت المقدس در چه تاریخ و با چه رمزی آغاز شد ؟ 👈الف) ۳ اردیبهشت ۱۳۶۱ 👈ب) ۱۰ اردیبهشت ۱۳۶۱ 👈ج) ۳ خرداد ۱۳۶۱ ❇️برنامه شبهای روشن امشب ۳۰ اردیبهشت را بشنوید و پاسخ سوال را تا ساعت ۲۴ امشب به شماره پیامک ۳۰۰۰۰۳۳۴۴ ارسال کنید. ✅تبریک به آقای رضا اکبری برنده مسابقه ۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۰ @radioesfahan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌻 پيامبر خدا صلى الله عليه وآله: 🌿 أحِبّوا اللّهَ مِن كُلِّ قُلوبِكم. 🌿 خدا را با تمام دلتان دوست بداريد. 📚 كنز العمّال، ح 44147. 🆔 @m_setarehha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قسمت چهل و چهارم در دیره، چیزهای مختلفی می‌کاشتند. برنج‌، ذرت‌، کدو، بادمجان، بامیه، باقلا، کنجد، گوجه فرنگی و خیلی چیزهای دیگر می‌کاشتند. دیره سرسبز است و خوش آب و هوا. من شمال کشور را ندیده‌ام، اما مردمی ‌که به آن طرف‌ها رفته بودند، می‌گفتند دیره شمال ‌غرب کشور است. اما من که فکر می‌کردم دیره بهشت است! درخت‌هایش هنوز سبز بودند و درختان بلوط تمام کوه‌ها را پوشانده بودند. دشت‌هایش آن‌قدر وسیع بود که فکر می‌کردی هر چقدر بروی، به آخرش نمی‌رسی. بچه‌ها از دیدن منظرۀ دیره خوشحال بودند و شادی می‌کردند. خوشحال بودم که حداقل به جایی آمده‌ایم که بچه‌ها راحت هستند. خانۀ عمویم خیدان راحت‌تر بودیم. او با روی خوش از ما استقبال کرد. اما من همان اول گفتم: «مامو، اگر می‌خواهی راحت باشیم، ما کار می‌کنیم و خرج خودمان را درمی‌آوریم.» عمویم اول ناراحت شد، اما چون مرا می‌شناخت، حرفی نزد. پسرعمویم جعفر پرون خیلی کمکمان کرد. دیره امن بود و ما فکر می‌کردیم دست سربازهای صدام به آنجا نمی‌رسد. توی دیره مستقر شدیم. کار می‌کردیم تا بتوانیم خرج خودمان را دربیاوریم. از بالای سر، هواپیماها بمباران می‌کردند و از زمین، توپ به اطراف می‌خورد. پنبه‌ می‌چیدیم. پنبه‌ها را توی دامن می‌ریختیم و جمعشان می‌کردیم. از هواپیماها نمی‌ترسیدیم و کار خودمان را می‌کردیم. وقتی از روی سرمان می‌گذشتند، مسخره‌شان می‌کردیم و تعداد گلوله‌ها را می‌شمردیم. پسرعمویم می‌پرسید: «نمی‌ترسید؟» می‌گفتیم: «چرا بترسیم؟!» می‌خندیدیم و کار می‌کردیم. ما دیگر به هواپیماها عادت کرده بودیم، اما برای آن‌ها تازگی داشت، چون تازه هواپیماها راه دیره را یاد گرفته بودند. به پسرعمویم گفتم: «فکر کنم هواپیماها رد ما را گرفته‌اند و می‌دانند آمده‌ایم اینجا! به همین خاطر می‌آیند و از اینجا رد می‌شوند.» او هم می‌خندید و می‌گفت: «پس لطفاً از اینجا برو و ما را راحت بگذار!» از صبح تا ظهر کار می‌کردیم. ظهر غذا و نان می‌پختیم و دوباره پنبه‌چینی شروع می‌شد. راحت بودیم و فکر می‌کردیم که فعلاً در امان هستیم. یک روز نزدیک ظهر، کار پنبه‌چینی که تمام شد، سریع آمدم خانه و خمیر کردم. با خودم گفتم: «خوب است امروز غذای خوشمزه‌ای درست کنم تا همه خوشحال شوند.» فکر کردم که چه درست کنم. گفتم از کدو و گوجه و کته حتماً خوششان می‌آید. آمده بودم فقط نان بپزم، اما ‌خواستم غافلگیرشان کنم. شروع کردم به آماده کردن خمیر. آرد و آب و کمی ‌نمک را قاطی کردم و توی تشت ریختم. تا خمیر ور بیاید و آماده شود، کدو و گوجه را درست کردم. دلم می‌خواست آن روز بچه‌ها و همۀ کسانی که کار می‌کنند، یک غذای حسابی بخورند. بعد از اینکه غذا را بار گذاشتم، شروع کردم به نان پختن. بوی نان همه جا را گرفته بود. نان را که پختم، وسایل چای را حاضر کردم. همه چیز حاضر بود. نان‌ها را توی دستمال پیچیدم. چای و قند را توی کیسه‌ای ریختم و قابلمۀ غذا را روی سر گذاشتم. بقیۀ وسایل را هم دست گرفتم و با خوشحالی به طرف مزرعۀ پنبه‌چینی حرکت کردم. همه مشغول کار بودند. زیر درخت، سایۀ قشنگی افتاده بود. وسایل را زیر درخت گذاشتم و نشستم. نفسی تازه کردم و فریاد زدم: «آهای اهالی، بیایید غذای خوشمزه داریم!» همه به طرف من برگشتند و با شادی دست‌ها را تکان دادند. تندی دست از کار کشیدند و جمع شدند. خسته بودند و زیر سایۀ درخت نشستند. بچه‌ها با خوشحالی غذا را بو می‌کشیدند. سفره را انداختند و من آتش بزرگی درست کردم. خیلی خوشحال بودیم. بعد از مدت‌ها، دلمان خوش بود. کتری سیاه‌رنگ را روی آتش گذاشتم که تا غذا را می‌خوریم، بساط چای هم حاضر شود. قابلمه را کنار دستم گذاشتم. همه هول می‌زدند. با خنده گفتم: «هول نشوید، دارم غذا را می‌کشم.» کفگیر را که توی دیگ بردم تا غذا را بکشم، ناگهان صدای سوت توپ بلند شد. اولین توپ کمی دورتر زمین خورد ولی دومی افتاد وسط مزرعه. هراسان از جا پریدیم. توپ‌ها اطراف ما به زمین می‌خوردند. رنگ از روی همه پریده بود. جماعت بنا کردند به جیغ کشیدن. هر کس به طرفی می‌دوید. فریاد زدم: «بیایید پیش من...» بعد از اینکه همه را جمع کردم، به سمت کوه دویدیم. مجبور شدیم غذا و نان را ول کنیم و فرار کنیم. مرتب فریاد می‌کشیدم: «همه بیایید سمت کوه..» کوه امن‌تر بود؛ چون سنگ و صخره زیاد داشت و می‌توانستیم پشت آن‌ها پناه بگیریم. رفتیم زیر تخته‌سنگ‌ها و از آنجا توپ‌ها را می‌دیدیم که زمین را تکه‌تکه می‌کردند. شب، با دل شکسته به خانه برگشتیم. می‌دانستیم که دیگر آنجا هم امن نیست. باز کارمان شد پناه بردن به کوه. وقتی همه جا امن بود و گلوله از آسمان نمی‌بارید، به ده می‌رفتیم،آذوقه برمی‌داشتیم و دوباره به کوه برمی‌گشتیم. همان‌جا بود که پسرعمویم به شوخی گفت: «فرنگیس، راست گفتی! رد تو را گرفته‌اند. تو باعث شدی که روستای ما را هم بمباران کنند. دیدی چه بر سرمان می‌آورند؟!» پایان فصل ششم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌻 امام على عليه السلام: 🌿 الصِّدقُ يُنجيكَ وإن خِفتَهُ، الكَذِبُ يُرديكَ وإن أمِنتَهُ. 🌿 راستگويى تو را نجات مى دهد گرچه از آن بيمناک باشى، و دروغ تو را هلاک مى سازد گرچه از آن احساس ايمنى كنى. 📚 غرر الحكم، 1118. 🆔 @m_setarehha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا