eitaa logo
🍃 مهمانی ستاره‌ها
51 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
652 ویدیو
25 فایل
🌷حاج قاسم سلیمانی🌷 🍃والله والله والله،مهمترین شئون عاقبت به خیری، رابطه‌ی قلبی و دلی و حقیقی ما با این حکیمی است که امروزسکان انقلاب رابه دست دارد نشر با ذکر صلوات🍃 ارتباط با مدیر @Asamaneha لینک کانال: 🆔 @m_setarehha
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸قسمت چهل و نهم🌸 شوهرم از صبح زود رفته بود کارگری. با نظر من موافق نبود و نمی‌خواست توی دل کوه خانه بسازم. هنوز علیمردان خبر نداشت که دوباره حامله هستم. به هیچ ‌کس خبرش را نداده بودم. اگر می‌فهمیدند، هرگز نمی‌گذاشتند این کار را بکنم. لباسم را جمع کردم و به کمر بستم. روسری‌ام را محکم کردم و دستمالی به دهانم بستم. به خودم گفتم: «فرنگیس، از کار توی مزرعه که سخت‌تر نیست. نترس. قوی باش زن، تو موفق می‌شوی.» شروع کردم به کندن سنگ‌ها؛ از قسمتی از کوه که می‌خواستم خانه‌ام را آنجا بسازم. اولین قدم این بود که زمین را هموار کنم. سنگ‌ها را یکی‌یکی کندم. بعضی از سنگ‌ها بزرگ بودند و بعضی کوچک. داشتم زمین را صاف و هموار می‌کردم که علیمردان را دیدم از کوه بالا می‌آید. نزدیک که رسید، اول کمی ‌نگاه کرد و بعد آمد به کمکم. با دودلی گفت: «بگذار کمکت کنم.» خندیدم و گفتم: «تو مجبور نیستی.» طوری نگاهم کرد که دیگر چیزی نگفتم. من از بچگی، بچۀ یک‌دنده‌ای بودم و می‌توانستم سخت کار کنم. یاد وقتی افتادم که بچه بودم و توی کوه برای خودم خانۀ کوچکی درست می‌کردم و به بچه‌ها می‌گفتم این مال من است. دور خانه‌ام را سنگ می‌گذاشتم و هر کس می‌خواست به خانه‌ام بیاید، باید در می‌زد... توی کوه، همۀ این فکرها به سراغم می‌آمد. گاهی گریه می‌کردم و گاهی از فکرهایم خنده‌ام می‌گرفت. مردم از پایین کوه نگاه می‌کردند. زن‌ها جلوی در خانه‌هاشان نشسته بودند تا ببینند روی کوه چه می‌کنم. حتی دیدم بعضی‌هاشان لبخند می‌زنند، اما اهمیت نمی‌دادم. با خودم فقط دبۀ آب و لیوان برده بودم. هر وقت خسته می‌شدم، کمی ‌آب می‌خوردم و دوباره شروع می‌کردم. از روی کوه فریاد می‌زدم: «آهای مردم، حواستان را جمع کنید، سنگ روی سرتان نخورد.» بعد سنگ‌ها را یکی‌یکی قل می‌دادم پایین. گاهی وقت‌ها حتی یادم می‌رفت بچه‌ای در شکم دارم و باید مراعات کنم. دربه‌دری و آوارگی همه چیز را از یادم برده بود. خانۀ برادرشوهرم رضا پایین کوه بود و راحت می‌توانستم خانۀ او را ببینم. وقتی جای خانه آماده شد، با خوشحالی به زمینِ آماده نگاه کردم. حالا یک زمین خوب داشتم. دستم را رو به آسمان کردم و گفتم: «خدایا، ممنون که به من یک تکّه زمین دادی؛ زمینی به اندازۀ یک خانۀ کوچک و بچه‌ام را سالم نگه داشتی.» شب که به خانۀ برادرشوهرم رفتم، دیدم یواش‌یواش دارند باور می‌کنند که می‌توانم این کار را انجام بدهم. برادرشوهرم باز هم اصرار کرد و گفت: «فرنگیس، الآن مردم به ما حرف می‌زنند. فکر می‌کنند تو را از خانه بیرون کرده‌ایم. بیا و همین‌جا بمان. اینجا که مشکلی نداریم.» گفتم: «نه، مشکلی نیست، اما این خانه را می‌سازم. شاید به این زودی‌ها نشد به خانه‌ام در گورسفید برگردم بگذار اقل‌کم اینجا توی خانۀ خودم باشم.» برادرشوهرم خندید و گفت: «حالا نقشۀ خانه‌ات چطوری است؟ می‌خواهی بدهی کدام مهندس نقشه‌اش را بکشد!» خندیدم و گفتم: «خودم نقشه‌اش را کشیده‌ام. یک اتاق دارد و یک دستشویی کوچک کنار کوه.» صبح زود رفتم و از داخل شهر سیمان و ماسه خریدم. می‌دانستم خانه‌ام را چطوری بسازم. گفتم یک ماشین ماسه آوردند و شروع کردم به ساختن. مثل کارگرهای مرد کار می‌کردم. حتی چند تا مرد هم به پایم نمی‌رسیدند. تصمیم گرفتم اول یک اتاق بسازم. علیمردان کم‌کم باورم کرده بود و به کمکم آمد. سنگ‌ها را روی هم می‌چیدیم و بالا می‌بردیم. مردم کنار کوه نشسته بودند و ما را تماشا می‌کردند. دیوار را که بالا آوردیم، اتاق کم‌کم شکل گرفت. یک اتاق که حالا می‌خواست خانه‌ام باشد. یک اتاق حدود نه متری بود؛ یک سرپناه. حالا باید چوب برای سقفش فراهم می‌کردم. برادرشوهرم رضا صبح زود چند تکه چوب آورد. با کمک آن‌ها، چوب‌ها را روی سقف اتاق چیدیم. اشک از چشمم می‌ریخت. نایلونی را هم به در و پنجره‌ای که گذاشته بودم، زدم. کنار اتاق ایستادم و از خوشحالی گریه کردم. به اتاق که نگاه کردم، خستگی‌ام در رفت. از پایین کوه، هم‌عروسم کشور و برادرشوهرم رضا برایم دست تکان می‌دادند. به خانۀ برادرشوهرم رفتم و وسایل کمی ‌را که داشتم، جمع کردم و گفتم: «ممنون. دیگر باید بروم به خانۀ خودم. خانه‌ام ساخته شد.» برادرشوهرم و زنش، در حالی‌ که می‌خندیدند، همراهم آمدند. هنوز هم از دیدن این اتاق روی کوه تعجب می‌کردند. با خنده بهشان گفتم: «فرنگیس است، شوخی نیست!» 🆔 @m_setarehha
🌸قسمت پنجاه و دوم🌸 فصل هشتم‌ وقتی آوه‌زین خط مقدم شد، مسئول بسیج گیلان‌غرب قدرت احمدی‌پور بود. هر دو برادرم، ابراهیم و رحیم به گروه احمد قیصری پیوستند. هر دو جوان بودند. جمعه هم با اینکه بچه بود، برای رزمنده‌ها وسیله آماده می‌کرد یا اگر کاری به او می‌سپردند، انجام می‌داد. شانزده سالش شده بود. حالا مرد خانه بود و پدر و مادرم خیلی رویش حساب می‌کردند. علی‌اشرف حیدری هم گروه تشکیل داد و به خط رفت. صفر خوش‌روان هم گروه چریکی تشکیل داد. این‌ها بیشتر پاسدار بودند. هر کدام از این فرماندهان، تعداد زیادی از نیروهای مردمی ‌را زیر فرمان داشتند. تمام مردهامان اسلحه به دست داشتند و بیشتر توی گورسفید و آوه‌زین می‌جنگیدند. روستای آوه‌زین و گورسفید را مردم همان روستاها تحویل گرفته بودند؛ چون همۀ آن مناطق و کوه‌ها و تپه‌هایش را می‌شناختند. آوه‌زین سه تپۀ بزرگ داشت؛ ابرویی، صدفی و کرجی. وقتی نیروها را تقسیم کرده بودند، رحیم را به تپۀ کرجی دادند و ابراهیم را به صدفی که زیر پای چغالوند بود. برادرهایم که به من سر می‌زدند، ناراحت بودند و می‌گفتند هر چقدر اصرار کرده‌ایم که با هم باشیم، قبول نکرده‌اند و گفته‌اند هر کدامتان در یک تپه باشید که با هم کشته نشوید. ابراهیم تعریف می‌کرد که پنجاه متر با نیروهای عراقی فاصله داشتند. دور تا دور نیروهای خودی مین بود. همه جور اسلحه داشتند؛ برنو، کلاشینکف و... همیشه هم آماده‌باش بودند. روزها به این فکر می‌کردم که به هر شکلی شده، خودم را به گورسفید برسانم و به خانه‌ام سری بزنم. اما برادرهایم هر وقت می‌آمدند، می‌گفتند: «فرنگ، نبینیم که آن طرف‌ها بیایی. خطرناک است. اگر بیایی، مطمئن باش که گرفتار می‌شوی.» جاده‌های اطراف اسلام‌آباد شلوغ شده بود. نیروهای سپاه و ارتش می‌آمدند و می‌رفتند. می‌دانستم حمله شده است. همه‌اش دعا می‌کردم زودتر نیروهای خودمان موفق شوند تا ما برگردیم به خانه‌هامان. توی شهر پیچید که نیروهای ایرانی در گیلان‌غرب و گورسفید و جاهای دیگر با عراقی‌ها درگیرند. مرتب روی جاده می‌رفتم و از ماشین‌های نظامی‌ که از آن سمت می‌آمدند، خبر می‌گرفتم. یکی از پاسدارها که سوار ماشین بود و از آن طرف برمی‌گشت، گفت: «نبرد توی گورسفید و چند تا روستای دیگر ادامه دارد. نیروهای خودی دارند می‌جنگند تا روستاهای اطراف گیلان‌غرب را بگیرند.» از فکر اینکه ممکن است گورسفید آزاد شود، دلم پر از شادی شد. بهار سال۱۳۶۱ بود که یک‌دفعه توی اسلام‌آباد غوغا شد. ماشین‌ها چراغ‌هاشان را روشن کرده بودند و بوق می‌زدند. مردم با شادی این طرف و آن طرف می‌رفتند. زودی بچه‌ام را بغل کردم و از کوه آمدم پایین. تند رفتم خانۀ برادرشوهرم و پرسیدم: «چه خبر شده؟» چشم‌هایش از شادی برق می‌زد. گفت: «گوش کن!» پیچ رادیو را که چرخاند، شنیدم نیروهای عراقی تا آن طرف گورسفید عقب‌نشینی کرده‌اند. عراق عقب رفته بود! برای یک لحظه رحمان از دست‌هایم سر خورد که هم‌عروسم توران کمکم کرد و گفت: «خدا را شکر، فرنگیس. آرام باش. هول نشو.» انگار دنیا را به من داده بودند. سرپا بند نبودم. به محض اینکه شوهرم رسید، با عجله گفتم: «علیمردان برویم. می‌خواهم به خانه‌ام برگردم.» مردم از شادی گریه می‌کردند. علیمردان گفت: «صبر کن، بگذار کمی‌ بگذرد و بعد برویم.» با ناراحتی گفتم: «حتی یک لحظه هم نمی‌مانم. اگر تو هم نیایی، خودم تنهایی می‌روم.» به اتاقم در دل کوه رفتم. وسایل رحمان را توی یک گونی گذاشتم و از کوه آمدم پایین. رو به برادرشوهرهایم رضا و نعمت کردم و گفتم: «حلالمان کنید. خیلی اذیتتان کردیم. فقط حواستان به این خانۀ من باشد. گه‌گاهی به آن سر بزنید.» توی راه اشک‌هایم را پاک می‌کردم و فقط به این فکر می‌کردم که خانه‌ام چه شکلی شده است؟ وسایلم باقی مانده‌اند یا نه؟ اصلاً یادم رفته بود روستا چطور و چه شکلی بود. آن‌قدر عجله داشتم و هول بودم که دست‌هایم می‌لرزید. وقتی رسیدم گیلان‌غرب، دیدم شهر ویرانه شده است. گرد غم و غصه روی شهر پاشیده بودند. تمام خاکش تکه‌تکه شده بود و انگار همه جا را شخم زده بودند. به اطراف نگاه کردم و با خودم گفتم: «خدایا، یعنی این همان شهر قشنگ است؟!» وقتی از گیلان‌غرب به سمت روستا می‌رفتیم، تعداد زیادی تانک و ماشین‌های عراقی را دیدم که به کلی سوخته‌اند. این سر و آن سر جاده، پر بود از نشانه‌های شکست دشمن. تکه‌های لباس، پوتین و کلاه‌های آهنی، کنار جاده افتاده بود. دلم می‌تپید. دو سال از خانه و روستایم دور بودم. 🆔 @m_setarehha
🌸قسمت پنجاه و چهارم🌸 اما دلم طاقت نمی‌آورد. می‌گفتم خودم دوست دارم کمک کنم. علیمردان هم کمک می‌کرد. گاهی من مواظب رحمان بودم و او کار می‌کرد، گاهی او از رحمان مراقبت می‌کرد و من کار می‌کردم. وقتی برق و آب هم کشیدند، خانه را تحویلمان دادند. ساختن خانۀ ما حدود دو ماه طول کشید. در آن زمان، رحمان خیلی بی‌قراری می‌کرد و من مجبور بودم، هم از بچه‌ام نگهداری کنم و هم مشغول کارهای دیگر شوم. اما خوشحال بودم از اینکه به ده برگشته‌ام و به زودی خانه خواهم داشت. بعد از چند ماه، همۀ مردم ده خانه‌دار شدند. گورسفید دوباره زنده شده بود. مردم برگشته بودند و می‌خواستند دوباره کار و زندگی کنند. همه خوشحال بودیم از اینکه باز توی خانۀ خودمان هستیم. شوهرم آرام‌آرام کارگری توی مزرعه‌ها را از سر گرفت و من بیشتر حواسم به رحمان بود. گاهی به آوه‌زین می‌رفتم و به خانواده‌ام سر می‌زدم. برای آن‌ها هم خانه ساختند. همه دارای سرپناه شده بودند. اما دوباره عراقی‌ها بدتر و بیشتر شروع کردند به بمباران هوایی. انگار گورسفید نقطۀ اصلی و هدف آن‌ها بود. بیشتر بمب‌های خوشه‌ای می‌زدند. گاهی هم از نزدیک، رگبار می‌گرفتند به مردمی‌ که توی دشت و ده بودند. یک بار که آوه‌زین بمباران شد، سریع خودم را به خانۀ پدرم رساندم. تمام روستا بمباران شده بود. وارد خانه که شدم، دیدم پدر و مادرم می‌لرزند و بالشی را جلوی خودشان گذاشته‌اند. سریع بغلشان کردم و گفتم: «چیزی نشده، نگران نباشید.» بعد لیلا از چشمه آمد. پرسیدم: «تو کجا بودی؟» گریه کرد و گفت: «رفته بودم چشمه.» خواهر کوچک‌ترم رفته بود توی چشمه قایم شده بود. شنیده بود کنار چشمه بهتر است. از پدرم پرسیدم: «این بالش برای چیست؟» گفت: «فکر کردم بمب‌ها دارد روی سرم می‌ریزند. گفتم بهتر است اصلاً نبینم!» روکش بمب خوشه‌ای، افتاده بود توی حیاط و پدرم که دیده بود، فکر کرده بود اصل بمب است و از ترس بالش را جلوی چشمش گرفته بود تا انفجار را نبیند و به مادرم گفته بود چشمت را ببند و اشهدت را بخوان! بمب خوشه‌ای این‌طور است که در هوا، از داخلش بمب‌های کوچکِ زیادی بیرون می‌آید. پوکه‌اش که دراز و بزرگ است، جدا می‌شود و همان پوکه افتاده بود توی خانه و پدرم فکر کرده بود بمب است و الآن عمل می‌کند. از ناراحتی، دستم را رو به آسمان بلند کردم و گفتم: «خدایا، حق ما را از صدام بگیر.» به پدرم گفتم: «از پشت بالش بیا بیرون، نترس. این پوکۀ بمب خوشه‌ای است.» پدرم هنوز می‌ترسید. بلند شدم و پوکه را به هر سختی که بود، از حیاط بیرون انداختم. پدرم را که در آن حالت دیده بودم، انگار دنیا را توی سرم زده بودند. داشتم حیاط را جارو می‌زدم که زن همسایه آمد دم در و صدایم زد. رفتم و سلام کردم. تعارفش کردم بیاید تو. نیامد. رنگش پریده بود. با تعجب پرسیدم: «چی شده؟» ‌مِن‌مِن کرد و گفت: «چیز مهمی ‌نیست. پیغام داده‌اند که برادرت ستار ‌دستش زخمی ‌شده.» تا این را گفت، توی سر زدم. آن موقع‌ها ستار دوازده سالش بود. جارو را پرت کردم روی زمین و به طرف خانۀ پدرم دویدم. با خودم هزار جور فکر می‌کردم. توی راه آن‌قدر حالم بد بود که مرتب فکر می‌کردم همسایه‌مان گفت کی؟ ستار یا جبار؟ وقتی رسیدم، دیدم مادرم گریه می‌کند و زن‌ها دلداری‌اش می‌دهند. زودی نشستم کنارش؛ شانه‌هایش را تکان دادم و پرسیدم: «چی شده؟» پدرم جلو آمد و گفت: «نگران نباش. کمی ‌دستش زخمی ‌شده، اما حالش خوب است.» پرسیدم: «کی؟!» گفت: «ستار.» افتادم روی زمین. یک نفر لیوان آب داد دستم. پدرم کنارم نشست. پرسیدم: «کجاست؟ چی شده؟» گفت: «کنار گوسفندها بوده و خودکاری پیدا کرده. خودکار را نگاه می‌کند که یک‌دفعه خودکار توی دستش می‌ترکد پسرعمه‌اش هم بوده. حال هر دوشان خوب است، نگران نباش.» لیلا که حرف‌های پدر را شنید، جلو آمد و با بغض گفت: «یک انگشتش نیست، فرنگیس. تمام بدنش سوراخ شده بود.» وقتی لیلا این‌ها را گفت، فریاد زدم: «شما که گفتید چیزی نیست؟» دنیا دور سرم می‌چرخید. با عجله بلند شدم و گفتم می‌روم بیمارستان. پدرم جلویم را گرفت و گفت: «برادرهایت رفته‌اند. نگران نباش. خبر آورده‌اند حالش خوب است. برمی‌گردند. الآن می‌رسند.» 🆔 @m_setarehha
رسم بود بایستیم تا صاحب عزا بیایند و بعد همه با هم داخل خانه شویم. چادرم را زیر بغل زدم و به طرف جاده نگاه کردم. ماشین‌ها به طرف خانه می‌آمدند. قبرستان آن سمت جاده بود و روستا این طرف جاده. یک ماشین نیسان‌وانت که عدۀ زیادی رویش نشسته بودند، به سمت خانۀ صاحب‌عزا می‌آمد. زن و مرد پشت نیسان ایستاده و نشسته بودند. بیشتری‌ها زن بودند. ماشین نزدیک شد و نزدیک خانه دور زد بایستد که یک‌دفعه زیر آن مین ترکید و صدای وحشتناکی بلند شد. تایر ماشین روی مین ضدتانک رفته بود. 🆔 @m_setarehha
این حرفش، آتشم زد. پدرم را بغل کردم و توی بغل او از حال رفتم. وقتی رسیده بودم که جمعه را توی قبرستان میلیل خاک کرده بودند آخرین باری که دیدمش، دو ماه قبل بود. جمعه، رحمان را خیلی دوست داشت و مرتب بغلش می‌کرد و با خودش به گردش می‌برد. از مادرم پرسیدم: «چطوری اتفاق افتاد؟» اشک‌هایش را پاک کرد و گفت: «دستم بشکند، زبانم لال شود، فرستادمش برود کمک پدرت. گفتم جمعه، بیا برو دنبال پدرت، گوسفندها را بچران. گفتم پدرت خسته است. رفت و هنوز یک ساعت نگذشته بود که صدای انفجار آمد.» پرسیدم: «اول چه کسی پیدایش کرد؟» پدرم به لیلا اشاره کرد. تازه لیلا را نگاه کردم. چشم‌هایش به نقطه‌ای خیره مانده بود و اشک از روی گونه‌هایش می‌ریخت. بغض کرده بود و هیچ نمی‌گفت. رفتم و بغلش کردم و بوسیدمش. خواهر معصومم فقط چهارده سال داشت که داغ برادر دیده بود. لیلا که دید محکم بغلش کرده‌ام، زد زیر گریه. وسط گریه‌هایش گفت: «فرنگیس، صدا که آمد، دختردایی آمد و گفت لیلا بیا، برادرت رفته روی مین. ترسیده بودم، اما دویدم تا کمکش کنم.» لیلا را محکم بغل کردم. توی بغلم تکانش می‌دادم. پدرم با صدای بلند گریه می‌کرد. لیلا نالید و ادامه داد: «رفتم روی تپه... افتاده بود. صورتش رو زمین بود. همه جای بدنش خون بود. جرئت نکردم بروم جلو. زن‌دایی وقتی آمد، صورتش را برگرداند. فرنگیس، جمعه داشت نگاهم می‌کرد. پلک نمی‌زد. باور کن زنده بود و مرا نگاه می‌کرد. زن‌دایی روسری‌اش را باز کرد و روی صورت جمعه انداخت. گفتم زن‌دایی، چه ‌کار می‌کنی؟ بگذار جمعه را ببینم. اما زن‌دایی نگذاشت. گفت برو کنار، برو. گریه کردم و گفتم برادرم است، بگذار ببینمش. زن‌دایی بغلم کرد و گفت جمعه مرده...» لیلا گریه می‌کرد. برگشت نگاهم کرد و گفت: «فرنگیس، جمعه مرده؟ نمرده، داشت نگاهم می‌کرد.» وقتی لیلا حرف می‌زد، داشتم دیوانه می‌شدم. پدرم دیگر تحمل نداشت. از خانه رفت بیرون. مادرم بی‌حال شد. لیلا را ول کردم و مادرم را بغل کردم. بچه‌ها های‌های گریه می‌کردند؛ ستار با انگشت‌های کوتاه و بلند، جبار و سیما و لیلا. لباس‌های سیاهشان دلم را به درد آورد. با دست به دیوار کوبیدم و فریاد زدم: «صدام، خدا برایت نسازد. مین‌ها، خدا برایتان نسازند.» به مادرم گفتم: «چطور دلتان آمد و نگذاشتید من ببینمش؟» مادرم نالید و گفت: «چه را ببینی؟ جنازۀ تکه ‌تکۀ برادرت را؟ بدن پاره پاره‌اش را؟ همان بهتر که نبینی. نخواستم ببینی. الآن راحت توی قبر خوابیده. فرنگیس، الآن دیگر جایش راحت است.» مادرم مثل دیوانه‌ها با خودش حرف می‌زد. چادرم را سر کردم و راه افتادم. به قبرستان که رسیدم، قبرش را پیدا کردم. خاکش تازه بود. انگار همین دیروز بود که رحمان را بغل کرد و برد کنار چشمه و با هم بازی کردند. کنار خاک جمعه نشستم. کسی نبود. خاک قبرش را بر سرم ریختم. به خاک قبرش چنگ زدم و مشتی از خاک را روی قلبم گذاشتم. خاک را توی سینه‌ام ریختم و فریاد زدم: «خدایا، قلبم را آرام کن.» 🆔 @m_setarehha
🌸قسمت پنجاه و هشتم🌸 مین پشت مین. هر روز یکی روی مین می‌رفت. رحیم و ابراهیم و بیشتر نیروها، کارشان شده بود مین در آوردن. خون به جگر شده بودیم. مین داشت نابودمان می‌کرد. مین بی‌صدا بود و مخفی. نیروها مرتب بچه‌های مردم را آموزش می‌دادند، اما هر روز بچه‌ای قربانی می‌شد. یک روز دیگر پیغام آوردند که فرنگیس، زودی بیا آوه‌زین. به سینه کوبیدم. باز چه شده بود؟ چه اتفاقی افتاده بود؟ این بار پسردایی‌ام روی مین رفت. توی مراسم فاتحه‌اش، زن‌ها گریه می‌کردند و مردها حرص می‌خوردند. زن‌دایی‌ام تا مرا دید، گفت: «فرنگیس، بیا که دیدنت دلم را آرام می‌کند. حداقل تو یکی از آن‌ها را کشتی. این‌ها پسر من را کشتند. خدانشناس‌ها، توی همین روستا...» زن‌دایی شروع کرد به تعریف ماجرا: «منصور گفت برایم آبگوشت درست کن. بعد رفت ماهیگیری. رفت از رودخانه ماهی بگیرد، اما ندانست نارنجک می‌گیرد. کنار چشمه نارنجکی می‌بیند و آن را توی آب می‌اندازد. ترکش نارنجک به سرش خورده بود و افتاده بود. وقتی فریاد مردم بلند شد، فهمیدم برای منصور اتفاقی افتاده. با تراکتور او را به گیلان‌غرب و با ماشین به کرمانشاه بردند تا با هواپیما به تهران منتقل شود، اما در راه فوت کرد. پسر جوانم... پسر عزیزم...» شانه‌های زن‌دایی‌ام را مالیدم. می‌دانستم اسم ماهی که بیاید، یادش می‌آید که پسرش رفته بود ماهی بگیرد. می‌دانستم اسم رودخانه که بیاید، یاد خون پسرش می‌افتد... سعی می‌کردم هر روز سری به پدر و مادرم و بچه‌ها بزنم. آن روز هم که به آوه‌زین رفتم، سیما و جبار را به خانه‌ام آوردم تا مواظبشان باشم. خواهر و برادر دوقلویم، ده سالشان بود. این‌طوری خیالم راحت‌تر بود. کوچک بودند و دلشان می‌خواست کنار من باشند. شب بود. آب نداشتیم. به بچه‌ها گفتم می‌روم از چاه آب بیاورم، الآن برمی‌گردم. دبۀ آب را برداشتم و به سمت چاه حرکت کردم. شب مهتابی بود. علیمردان دم در گفت بگذار برای فردا. گفتم: «نه، فردا اولِ وقت آب احتیاج دارم برای خمیر.» چراغ دستی را برداشتم و رفتم. دشت ساکت بود. همه جا تاریک بود. به چاه که رسیدم، دبۀ آب را پر کردم و برگشتم خانه. نگاه که کردم، دیدم خواهرم سیما نیست. از علیمردان پرسیدم سیما کجاست؟ با تعجب نگاهم کرد و گفت: «مگر با تو نیامد؟ وقتی رفتی، پشت سرت راه افتاد.» از جا پریدم. یعنی سیما پشت سر من آمده بود؟ به سینه کوبیدم و دویدم. هزار تا فکر کردم. توی دشت می‌دویدم و فریاد می‌زدم: «کجایی، سیما؟» همه جا تاریک بود. با خودم گفتم نکند خدای نکرده روی مین برود؟ نکند گرگی او را بدرد؟ او امانت بود. می‌دانستم اگر دنبالم راه افتاده باشد، می‌داند که به سمت چشمه رفته‌ام. توی راه، برادرشوهرم قهرمان را دیدم. پرسید: «چی شده؟» گفتم: «سیما گم شده.» تفنگش روی دوشش بود. رفته بود برای شکار. نگرانی‌ام را که دید، گفت: «ناراحت نباش. برویم سمت چشمه. حتماً آنجاست.» توی تاریکی شب راه افتادیم. سیما را صدا می‌زدم که دیدم یک سیاهی توی دشت آرام‌آرام می‌رود. دویدم طرفش. سیما بود. اول که دیدمش، زدم زیر گریه. از ناراحتی، با دست به پشتش زدم. بعد بغلش کردم. بوسیدمش. گفتم: «سیما، با من چه کردی؟ نگفتی از ناراحتی می‌میرم؟ نگفتی ممکن است بروی روی مین؟ مگر نمی‌دانی دشت خطرناک است؟» از قهرمان خداحافظی کردیم. دست سیما را گرفتم و برگشتیم خانه. آن‌قدر ترسیده بودم که احساس می‌کردم قلبم دارد از حرکت می‌ایستد. موقع خواب، سیما را کنار خودم خواباندم. طنابی آوردم و یک سر طناب را به پای خودم بستم و سر دیگرش را به پای سیما! ناراحت شد و پرسید: «چرا پایم را می‌بندی؟» گفتم: «به خاطر اینکه دیگر جایی نروی!» نق می‌زد و ناراحت بود، اما اهمیتی ندادم. آن شب آن‌قدر ترسیده بودم که دیگر حاضر نبودم اتفاقی بیفتد. فردا صبح سیما و جبار را بردم و تحویل مادرم دادم. 🆔 @m_setarehha
🌸قسمت پنجاه و نهم🌸 مرداد ۱۳۶۳ بود. ساعت شش صبح بود که صدای در آمد. در را باز کردم و دیدم پسرعمویم است. پرسیدم: «چی شده؟» گفت: «چیزی نیست. جبار کمی ‌زخمی‌ شده.» رنگش پریده بود. فهمیدم اتفاق بدی افتاده. گریه کردم و گفتم: «حتماً جبار مرده. راستش را بگو.» قسم خورد و گفت: «نه، به خدا نمرده. فقط زخمی‌ شده. بیا برویم و ببینش. او را برده‌اند کرمانشاه.» با عجله لباس‌هایم را پوشیدم. همراه پسرعمویم به طرف کرمانشاه حرکت کردیم. توی راه آن‌قدر پسرعمویم را قسم دادم تا راستش را گفت. تعریف کرد: «پدرت به جبار گفته برو و گوسفندها را ببر تا آب بخورند و آن‌ها را برگردان.» جبار که آن وقت‌ها ده سالش بیشتر نبود، گوسفندها را برده بوده تا آب بخورند. از آن طرف، یک‌دفعه صدای فریاد بلند شده و مردم فریاد زده بودند که خرمن حیدرپور آتش گرفته. دود و انفجار از سمت خرمن پدرم بوده. وقتی رفته بودند خرمن را نگاه کنند، می‌بینند جبار سر تا پا خونی است؛ مخصوصاً دست‌هایش. لیلا، جبار را بغل کرده و دیده دستش زخمی و پر از خون است. جبار نمی‌توانسته حرف بزند. لیلا، روسری‌اش را به دست جبار بسته و بغلش کرده و برده خانه. با نگرانی پرسیدم: «الآن کجاست؟ باز هم مین بوده؟» پسرعمویم سرش را تکان داد و گفت: «آره، مین بوده. توی دستش ترکیده و دستش خیلی آسیب دیده.» به سینه‌ام چنگ انداختم و خودم را زدم. توی راه بیمارستان، همه‌اش دعا می‌کردم. از خدا می‌خواستم حال جبار خوب باشد. مرتب نذر و نیاز می‌کردم. راه به نظرم خیلی طولانی شده بود. دلم برای مظلومیت این بچه‌ها می‌سوخت. وقتی به کرمانشاه رسیدیم، به بیمارستان طالقانی رفتیم. هراسان از ماشین پیاده شدم. ابراهیم و رحیم را دیدم که جلوی بیمارستان ایستاده‌اند و گریه می‌کنند. حالشان خیلی بد بود. وقتی آن‌ها را با آن حال دیدم، من هم شروع کردم به شیون. پاهایم بی‌حس شده بود و نمی‌توانستم جلو بروم. از دور شیون کردم. صورت کندم. فریاد زدم: «براگم، براگم...» برادرهایم که گریه‌های مرا دیدند، روی زمین نشستند و های‌های گریه کردند. بعد دو تایی جلو آمدند، دستم را گرفتند و دلداری‌ام دادند. مرتب می‌گفتند: «چیزی نیست، نگران نباش.» وقتی رفتم کنار تخت جبار و دستش را دیدم، فهمیدم دستش قطع شده است. دست چپش از آرنج قطع شده بود. دندان‌هایش شکسته بود. تمام بدنش پر از ترکش بود. ترکش‌های سیاه توی بدنش، دلم را به درد می‌آورد. جبار بیهوش بود. پرستارها مرتب می‌آمدند و می‌رفتند. پرستاری نزدیک آمد و با ناراحتی گفت: «خواهرم، ناراحت نباش. وقتی عمل بشود و خوب که شد، می‌شود برایش دست مصنوعی گذاشت.» پرستار که این‌ها را گفت، قلبم از جا کنده شد. کنار تخت جبار زانو زدم و دست دیگرش را که سالم بود، بوسیدم و گریه کردم. سرم را به تخت جبار چسباندم و دعا کردم: «خدایا، جبار به هوش بیاید. خدایا، کمکمان کن.» سه شب و سه روز جبار به هوش نیامد. ناراحت بودم و با خودم می‌گفتم زنده ماندنش چه فایده دارد. بدون دست، بدون دندان، با این همه زخم در بدن... پرستارها می‌آمدند و دلداری‌مان می‌دادند. مرتب ناله می‌کردم و می‌گفتم: «درد انگشت‌های کوچکت به جانم. درد دستت به جانم. درد مظلومیتت به جانم. فدای تکه‌تکه گوشت تنت که زخمی‌ است. فدای دندان‌هایت که سفیدی‌شان با سرخی خونت قاطی شده.» وقتی برایش می‌خواندم و ناله می‌کردم، برادرهایم از خشم چشم‌هاشان کاسۀ خون ‌می‌شد. به آن‌ها می‌گفتم: «اگر انتقام انگشت‌های برادرتان را نگیرید، صدام به ما خواهد خندید.» برادرهایم قول دادند به محض اینکه برگردند، سعی می‌کنند همۀ مین‌ها را جمع کنند. سه شب و سه روز جلوی بیمارستان طالقانی منتظر نشستم. نگهبانان بیرونم می‌کردند، می‌رفتم دم در، کنار دیوار می‌نشستم و به ماشین‌هایی که می‌آمدند و می‌رفتند، نگاه می‌کردم. بعد آن‌قدر به نگهبان‌ التماس می‌کردم تا دوباره راهم دهد. بالاخره دست برادرم را عمل کردند. دستش قطع شد. وقتی به هوش آمد و چشم‌هایش را باز کرد، اول به دست‌هایش نگاه انداخت. قربان و صدقه‌اش رفتم و گفتم: «خدا را شکر که زنده‌ای!» سعی کردم دلداری‌اش بدهم. با مظلومیت به زخم‌های بدنش نگاه می‌کرد و چیزی نمی‌گفت. بعدها خواهرم لیلا با گریه ماجرا را تعریف کرد: «اولین نفری که به جبار رسید، من بودم. انگشت‌هایش روی زمین افتاده بود. انگشت‌های جبار را یکی‌یکی جمع کردم. بعد انگشت‌ها را به پدرم نشان دادم. گفت باید بروی و انگشت‌ها را خاک کنی.» خواهرم لیلا رفته بود توی گورستان ده. گریه کرده بود و دانه دانه انگشت‌های برادرمان جبار را خاک کرده بود. وقتی لیلا این چیزها را تعریف می‌کرد، او را به سینه‌ام می‌چسباندم و سعی می‌کردم آرامش کنم. اشک‌های خودم هم از صورتم پایین می‌ریخت. گفتم: «لیلا جان، جنگ این سختی ها را هم دارد» 🆔 @m_setarehha
قهرمان پشتش را به من و شوهرم کرد و گفت خدایا چه ‌کار کنم؟ قبول نمی‌کرد. بعد رو برگرداند و گفت: «اگر می‌خواهی، بروم از سر جاده ماشینی گیر بیاورم تا برویم کرمانشاه...» حرفش را قطع کردم و گفتم: «کاکه‌قهرمان، اگر نمی‌کشی، به خودم بگو چه ‌کار کنم.» وقتی دید اصرار می‌کنم، دیگر چیزی نگفت. سریع رفت و گاز آورد. دست‌هایش می‌لرزید. رو به علیمردان کرد و گفت: «کمی ‌الکل بده.» شوهرم با دلهره و ناراحتی شیشۀ الکل را آورد. همه‌اش به من نگاه می‌کرد. قهرمان گفت: «بیا بنشین توی ایوان.» 🆔 @m_setarehha
قهرمان با ناراحتی گفت: «با شماها کاری ندارد، با من کار دارد. او مدعی من است. من در زندگی زیاد خواب ندیده‌ام، اما دیشب خواب دیدم که می‌میرم.» از حرف‌های قهرمان ناراحت شدم. برگشتم و گفتم: «چرا این حرف را می‌زنی؟ تو که ترسو نبودی؟ این حرف‌ها چیه؟» زنش ریحان هم ناراحت شد و گفت: «فرنگیس، ببین چطور حرف بد می‌زند. بلا به دور.» مادرشوهرم هم با ناراحتی شروع به خواندن آیه‌الکرسی کرد. به شوخی گفتم: «نمیرد کوه! فردا اول وقت می‌رویم کوه و شب برمی‌گردیم.» 🆔 @m_setarehha
گیج شده بودم. یک دفعه یاد رحمان افتادم. رحمان توی بغلم نبود. کنارم افتاده بود. سرش را که بلند کردم، وحشت کردم. خون زیادی از دهانش آمده بود. با گوشه دست، خون کنار دهانش را پاک کردم، اما باز خون می آمد. فریاد زدم و با لباسم شروع کردم به پاک کردن خون. نمی دانستم چه کار کنم. یک‌دفعه همسایه دیگرمان خاور شهبازی را دیدم. فریاد زدم:《 ننه خاور، بیا ببین پسرم چه شده؟ بیا ببین چه بلایی سرش آمده؟》 ننه خاور به طرفم دوید. نفس نفس زنان و با لباس خاکی، خودش را انداخت توی سنگر و گفت:《 سرش را بیرون بیاور ببینم چی شده؟》 توی دهان رحمان را نگاه کرد و گفت:《 چیزی نیست، اما چرا خون از دهانش می آید؟》 او هم نمی دانست چه کار کند. 🆔 @m_setarehha
چشمم را که باز کردم، توی بیمارستان بودم. چشمهایم اول سفیدی میدید. بعد آرام آرام تختم را دیدم. من توی بیمارستان بودم. چنگ انداختم و ملحفه را گرفتم و خواستم بلند شوم. نتوانستم. آرام پرسیدم:《 کی اینجاست؟》 هم‌عروسم توران کنارم بود. دستم را گرفت و گفت:《 بخواب فرنگیس، دیگر بس است. این همه خودت را اذیت کردی.》 گفتم:《 من کجا هستم؟》 لبخندی زد و گفت:《توی بیمارستان. حال دخترت خوب است. حال خودت بد شد، اما حالا خوبی. فقط بخواب.》 اما خواب به چشمم نمی آمد. سرم را برگرداندم و قیافه آشنایی دیدم. مادر شوهرم بود، روی تخت روبه‌رویی من. با خودم گفتم او اینجا چه کار می‌کند؟ چیزی یادم نمی‌آمد. سعی کردم به مغزم فشار بیاورم. دوباره همه چیز یادم آمد: مغز قهرمان، مصیب زیر تن قهرمان، مادر شوهرم با تن مجروح، مرگ قهرمان، دختر ننه خاور بدون سر... همه چیز توی سرم چرخ می خورد. استفراغ کردم و دوباره از حال رفتم. 🆔 @m_setarehha
🌸قسمت شصت و هفتم🌸 اسفند ۱۳۶۴ بود. سالگرد جمعه را گرفته بودیم. یک سال از رفتن برادرم میگذشت. خانه پدرم مراسم فاتحه خوانی بود. چند نفر از فامیل، خانه پدرم بودند. آمده بودند برای مراسم فاتحه‌خوانی. در مورد برادرم حرف میزدند. استکان‌ها را از جلوشان برداشتم و کنار چشمه بردم و شستم. همان جا کنار چشمه نشستم. با خودم گفتم چه روزها که برادرم جمعه می آمد اینجا و توی آب بازی می کرد. کنار چشمه، سبزه های ریز و کوچک در آمده بودند. آن طرف‌تر، چند تا گل ریز دیدم. خیلی قشنگ بودند. چند روزی به عید مانده بود، اما از سبزه ها و گل‌های کنار چشمه، می شد حدس زد که عید زودتر آمده است. با خودم فکر کردم امسال که عید نداریم. جمعه رفته، این همه درد کشیده ایم، این همه شهید داده‌ایم، دیگر چه عیدی؟ استکان‌ها را دستم گرفتم و به طرف خانه راه افتادم. دم در، پدرم را دیدم. عصایش را دست گرفته بود و داشت از در خانه می آمد بیرون. پرسیدم:《 باوگه، کجا میروی؟》 سرش را تکان داد و گفت:《 گوسفند ها را میبرم بچرند. حواست به میهمانها باشد، تا برگردم. حال خوشی ندارم.》 گفتم:《 تو نرو. گوسفندها را بده من ببرم بچرانم.》 سرش را تکان داد، کتش را مرتب کرد و گفت:《نه. می‌خواهم خودم بروم. می خواهم هوایی عوض کنم.》 می دانستم می خواهد برود و گوشه‌ای تنها بنشیند. ایستادم و از پشت، رفتنش را نگاه کردم. عصایش را توی هوا می چرخاند و کنار گوسفندها آرام به زمین می زد تا گوسفند ها راه خودشان را بروند. پشتش خمیده بود. پدرم که رفت، مردهای فامیل هم خداحافظی کردند و رفتند. مادرم شروع کرد به نان پختن. کنار دستش نشستم و نان‌ها را از روی ساج بر می‌داشتم. رحمان با بچه ها توی ده بازی می کرد. گاهی بلند میشدم و از کنار دریچه اتاق، نگاهش میکردم. مادرم گفت:《 برو به بچت برس، خودم نان‌ها را برمی دارم.》 خندیدم و گفتم:《 نه، کمکت می‌کنم.》 یک ساعتی گذشت. مادرم لباسش را تکاند و آبی به صورتش زد. کنار نان‌ها زانو زد و دستمالی برداشت. چند تا نان توی دستمال پیچید. پرسید:《 سیما کجاست؟》 بلند شدم و سیما را صدا زدم. از کوچه با خنده پرید توی خانه و پرسید:《 چی شده؟》 مادرم نان و غذا را داد دستش و گفت:《 بیا، این را ببر برای پدرت. خیر ببینی، دختر.》 سیما اخم کرد و گفت:《 داشتم بازی میکردم.》 دستمال را دستش گرفت. چوب کوچکی را از روی زمین برداشت و گفت:《 من رفتم!》 می پرید و میرفت. دمپایی‌هایش این طرف و آن طرف می رفت و صدا می‌داد. سیما که رفت، مشغول تمیز کردن خانه شدم. جارو را دستم گرفتم و روی زیلو را جارو زدم. گرد و خاک زیادی بلند شده بود. جارو را خیس کردم و دوباره روی زیلو کشیدم. با روسری، جلوی دهانم را گرفته بودم. به مادرم گفتم:《 نزدیک عید است. کاش این زیلو را می‌شستیم.》 مادرم اخم کرد و گفت:《 خیلی دلم خوش است؟! با چه دلخوشی می‌خواهی دوده عید بگیرم؟》 گفتم:《 نگفتم دوده عید بگیر. گفتم شاید بخواهی زیلو را برایت بشویم.》 دیگر چیزی نگفتم. خاک‌ها را با خاک‌انداز جمع کردم و بردم توی سطل دم در ریختم. جارو دستم بود و داشتم وارد خانه می شدم که دشت لرزید. دل من هم لرزید. صدای افتادن ظرف‌ها را از دست مادرم شنیدم. صدای فریاد و جیغ بلند شد. همه به سمت کوه نگاه کردیم. از آن طرف، صدای جیغ می آمد. هزار تا فکر افتاد تو سرم. مردم از خانه ها ریخته بودند بیرون. همه به سمت کوه می‌دویدند. من هم جارو را انداختم و بنا کردم به دویدن. همه از هم می پرسیدند:《چه کسی؟》 و می دویدند. کفش‌هایم را سر پایم انداخته بودم و تمام راه را تا کوه یک نفس دویدم. وقتی رسیدم، وحشت کردم. سیما، غرق در خون، روی زمین افتاده بود و پدرم توی سرش می زد. 🆔 @m_setarehha
هفت روز در بیمارستان امام خمینی ماندیم. خواهرم بی قراری میکرد و دلش می‌خواست برگردد خانه. هر روز گریه می کرد. کنارش می نشستم و برایش از جبار و ستار حرف میزدم. از بچه های دیگری که مثل او روی مین رفته بودند و دیگر دست و پا نداشتند. سیما با تعجب به حرف‌هایم گوش میداد و آرام میشد. هر بار هم آخر سر می‌گفتم:《سیما، این آخرین باری است که گذاشتم بروی کوه. دیگر نمی گذارم برایت اتفاقی بیفتد.》 بعد از هفت روز، خواهرم را به آوه‌زین برگرداندیم. وقتی ماشین وارد ده شد، همه به استقبالمان آمدند. سیما لبخند میزد و خوشحال بود. توی بغلم بود. با شادی، سیما را توی خانه، روی تشکی خواباندم. جبار و لیلا و ستار، کنارش نشستند. خانه شلوغ بود. بچه کوچکم را از بغل لیلا گرفتم. سرش را می چرخاند و دنبال سینه ام میگشت. نمی دانستم دیگر شیر دارم بخورد یا نه. مادرم خندید و گفت:《 دخترت بیشتر آب‌جوش خورده. حلالمان کن، فرنگیس!》 شوهرم از در که وارد شد، خوشحال بود. کنارم نشست و گفت: خسته نباشی، فرنگیس. خدا را شکر که با سیما برگشتی. دلمان برایت تنگ شده بود.》 خندیدم و سهیلا را بغل کردم. رحمان توی بغل شوهرم، به من خیره شده بود. رحمان را هم روی پاهایم گذاشتم و هردو را بوسیدم. رحمان و لیلا و ستار و جبار با شادی با سیما حرف میزدند. به چهره های معصوم جبار و ستار و سیما نگاه کردم. سه قربانی مین بودند. دست جبار، انگشت های ستار و حالا ران سیما. جبار و ستار با لبخند دست‌هاشان را به سیما نشان می دادند و با لحن کودکانه‌ای میگفتند:《 ببین، دست ما خوب شده... ببین، دیگر خون نمی آید، دیگر زخم نیست. تو هم خوب می شوی.》 نالیدم:《دلمان زخم است. دلمان خوب نمی شود. دلمان خون شده. وای که هیچ وقت خوب نمی‌شویم.》 🆔 @m_setarehha
🌸قسمت شصت و نهم🌸 یک‌روز رحیم و ابراهیم و چند تا از مرد های ده، سرچشمه جمع شدند. همه را خبر کردند و جمع شدیم. انگار خبری بود. مردها شروع کردند به چوب و سنگ و خاک آوردن. از رحیم پرسیدم:《 چه خبر است؟ می خواهید چه کار کنید؟》 لبخندی زد و گفت:《 می‌خواهیم برای مردم ده سنگر درست کنیم.》 پرسیدم:《 اینجا؟! کنار چشمه؟》 یکی از پاسدار هایی که مشغول به کار بود، گفت:《 برای اینکه کنار چشمه بهتر است. تازگی‌ها این خدانشناس‌ها بمب شیمیایی می‌اندازند. مردم باید موقع بمباران شیمیایی خودشان را به آب چشمه برسانند. گازهای تاول‌زا می‌زنند و باید زود شست‌وشو کرد. به همین خاطر، اینجا بهتر است.》 اول چاله‌ای بزرگ کندند و بعد روی آن را با آهن و ایرانیت پوشاندند. سنگر را خوب استتار کردند، طوری که دیده نشود. آخرسر، وقتی وارد سنگر شدیم، از چیزی که مردها ساخته بودند، حیرت کردیم. جای خیلی خوبی درست کرده بودند. سنگر، جای هشتاد نفر را داشت و مردم همه می‌توانستند داخل آن بروند. حالا دیگر خیال مردم ده راحت بود. وقتی بمباران می‌شد، همه به طرف سنگر کنار چشمه می دویدند. وقتی توی سنگر بودیم و بیرون بمباران می‌شد، سنگر می‌لرزید، اما مردها می‌گفتند این سنگر بهتر از بیرون است که بی‌پناه باشیم. هواپیماها طوری می‌آمدند و بمباران می‌کردند و می‌رفتند که یک نفر زنده نماند، اما سنگر چشمه باعث می شد که زنده بمانیم. دیگر به این که هر روز هواپیماها بیایند و بمباران کنند، عادت کرده بودیم. اول هواپیماهای سفید می آمدند. توی آسمان چرخ می‌زدند و می‌رفتند‌. این‌جور وقت‌ها رو به زن‌ها می‌کردم و می‌گفتم:《 خیر به دنبالش است!》 یعنی موشک به دنبالش است. می‌دانستیم بعد از آمدن هواپیماهای سفید، موشک می آید. بعد از هواپیماهای سفید، گاهی هم هواپیماهای سیاه می آمدند که غرش می‌کردند و ما جیغ میزدیم و دستمان را روی گوشمان می گذاشتیم و فکر می‌کردیم کاغذ می ریزند، اما بمب خوشه‌ای می‌ریختند. بیشتر، بمب‌های خوشه ای می‌انداختند. بمب‌هایی که اول بزرگ بود و از آسمان که پایین می‌آمد، نزدیک زمین مثل چتر باز می شد و ده‌ها بمب از آن به زمین می ریخت. بعد خدانشناس‌ها با تیربارشان مردم را تیرباران می‌کردند. یک روز که میخواستیم درو کنیم، هواپیماها آمدند. خوب که نگاه کردم، دیدم آن طرف‌تر را کوبیدند. نزدیک روستای دیره بود. یک ربع ساعت نگذشته بود که خبر آمد روستای دیره را شیمیایی کرده‌اند. جیغ و شیون و واویلا بلند شد. بعضی‌ها فامیل‌هاشان توی روستای دیره بودند. روی جاده، ماشین‌ها می‌آمدند و می‌رفتند. همه می‌گفتند بمباران شیمیایی شده. رحیم و ابراهیم با عجله به روستا آمدند و گفتند چند روزی بیرون بروید، اینجا خطرناک است. عجله کنید. بعد از بمباران دیره، همه‌اش نگران بودیم که روستای ما هم شیمیایی شود. مردها می‌گفتند:《 اگر بمباران شد، به کوه بزنید یا همگی نزدیک چشمه باشید تا اگر شیمیایی زدند، بتوانید داخل آب بروید.》 پیرزنی بود به نام کوکب میری که وقتی هواپیماها می‌آمدند و ما فرار می‌کردیم، روی سنگی کنار خانه‌اش می‌نشست و تکان نمی‌خورد. ما از ترس بمب‌های شیمیایی، خودمان را توی چشمه می‌انداختیم. وقتی بمباران تمام می‌شد و بر می‌گشتیم، می‌دیدیم کوکب همان‌طور روی سنگ نشسته و به ما می‌خندد. می پرسیدیم:《 چرا نیامدی توی چشمه؟》می‌خندید و می‌گفت:《 این خلبان که سوار هواپیماست، هم‌قطار پسرم است و رفیق علی‌شاه! هر وقت برای بمباران می‌آید، می‌گوید همان جا که هستی، بنشین و نترس؛ کاری به تو ندارم. تو را نمی‌خواهیم بزنیم. من می‌خواهم آنهایی را که به چشمه می‌روند، بمباران کنم و بکشم!》 بچه‌ها که حرف او را می‌شنیدند، باور می کردند و می‌پرسیدند:《راست می‌گوید؟!》 آن‌قدر جدی حرف می‌زد که بچه‌ها حرفش را باور می‌کردند. من می‌گفتم:《 نه، شوخی می کند.》 طوری بمباران را مسخره می‌کرد که آدم دلش قرص می‌شد. او می‌خواست به ما بگوید عمر دست خداست و تصمیم گرفته بود خودش را به خدا بسپارد. 🆔 @m_setarehha
🌸قسمت هفتاد و یکم🌸 فصل یازدهم وقتی رادیو اعلام کرد که ایران قطعنامه ۵۹۸ را پذیرفته، داشتم غذا می‌خوردم. غذا توی گلویم پرید. تیر ۱۳۶۷ بود. مات مانده بودم. همه مردم گورسفید از خانه‌هاشان ریختد بیرون. بعضی‌ها خوشحالی می کردند، بعضی‌ها گریه. بعضی‌ها هم مثل من بی‌صدا شده بودند. علیمردان پرسید:《 فرنگ، خوشحال نیستی؟》 نمی‌دانستم چه بگویم. حتی بچه‌ها از پایان جنگ حرف می‌زدند. با خودم گفتم:《 کاش رحیم اینجا بود و به من می‌گفت چه شده...》 با خودم گفتم ۵۹۸ یعنی چه؟ این عدد یعنی چه؟ مگر عدد و رقم‌ها با هم فرقی دارند؟ برای من که عدد و رقم فرقی نداشت. رحیم، در حالی که تفنگش روی دوشش بود، آمد. هزار تا سوال داشتم. با چند تا از رزمنده ها آمده بود. تا رسید، پرسیدم:《 رحیم، این عدد یعنی چه؟ یعنی جنگ تمام شد؟ ما پیروز شدیم، یا شکست خوردیم؟》 رحیم و بقیه به من نگاه می‌کردند. رحیم گفت:《 فرنگیس، عددش را ول کن. ۵۹۸ یعنی این که جنگ تمام شد.》 گفتم:《 تا حالا که ما داشتیم خوب می‌جنگیدیم. کاش همه‌‌شان نابود می شدند.》 رحیم، قطره اشک گوشه چشمش را پاک کرد. روی زمین نشست و دستش را به زانو گرفت. به دشت نگاه کرد. بعد بنا کرد به خواندن:《 شهیدان رو... براگم‌رو... رفیقانم رو...》 از اینکه رحیم این‌طور با غم و غصه مور می خواند، گریه ام گرفت. کنارش نشستم. دیگر لازم نبود رحیم چیزی بگوید. خودم همه چیز را فهمیده بودم. چند روز بعد، سهیلا و رحمان توی حیاط بازی می‌کردند و می‌خندیدند. صدای تراکتور که آمد، در را باز کردم و نگاه به بیرون انداختم. علیمردان، سوار بر تراکتور می‌آمد. تراکتور مال یکی از روستاهای اطراف بود که کرایه کرده بودیم. بار تراکتور، پر بود از گونی‌های گندم. از دیدن آن همه محصول، خندیدم و بلند گفتم:《 خرمن زیاد... میبینم بارت سنگین است. خدا را شکر.》 علیمردان، با سر و روی خاکی پایین آمد. دستمال سرش را تکان داد و روی طناب گذاشت. خندید و گفت:《 فرنگ، کمک‌ کن بارها را خالی کنیم.》 لباسم را جمع و جور کردم و به کمرم بستم. با علیمردان، شروع کردیم به خالی کردن گونی‌های گندم. گونی‌ها سنگین بودند، اما من راحت آنها را روی پشتم می گذاشتم و توی حیاط جا می‌دادم. شوهرم به نفس نفس افتاده بود. رو به او کردم و گفتم:《 تو خسته ای. چای آماده است. تا یک پیاله چای بخوری، بقیه را خالی میکنم. برو خستگی‌ات را در کن.》 شوهرم آبی به سر و صورتش زد. از این سر حیاط، به آن سر حیاط می‌دویدم و گونی‌ها را خالی می‌کردم. دو سر گونی‌ها را دوخته بودند. از جاهایی که گونی‌ها را گره زده بودند، دست می‌گرفتم تا گونی‌ها از دستم نیفتند. وقتی بار تراکتور خالی شد، علیمردان به طرفم آمد و گفت:《 می‌روم بقیه را بار کنم و برگردم.》 پرسیدم:《 می‌خواهی بیایم کمکت، بار بزنیم؟》 دستش را توی هوا تکان داد و گفت:《نه، خودم بار می‌زنم. ممنون که کمک کردی.》 پرسیدم:《 از بار، چقدر سهم ما می‌شود؟》 خندید و گفت:《 قرار است نصف نصف باشد.》 با خوشحالی خندیدم و گفتم:《 الحمدلله، خدا را شکر.》 دستم را به طرف آسمان دراز کردم. علیمردان دستمالش را خیس کرد و به سر بست. کتش را از روی طناب برداشتم و گفتم:《 مواظب خودت باش.》 سوار تراکتور شد و رفت. با خودم گفتم بهتر است من هم غذایی برای شب درست کنم. شوهرم خسته بود. باید غذای خوبی درست می‌کردم. یاد مرغ توی یخچال افتادم. مرغ را از یخچال برداشتم. آن را تمیز کردم و بار گذاشتم. برنج را هم روی گاز پیک‌نیکی گذاشتم. بوی برنج و مرغ اتاق را پر کرد. رحمان و سهیلا به طرفم آمدند و پرسیدند:《 شام چی داریم؟》 با خنده گفتم:《 مرغ》 لبخند زدند و خوشحال بودند. رحمان پرسید:《 غذا کی حاضر می‌شود؟》 دستش را گرفتم و گفتم:《 تا یک‌کم دیگر بازی کنید، آماده می‌شود.》 بچه ها از کنارم که رفتند، دم در ایستادم. دست هایم را زیر بغلم زدم و به دوردست نگاه کردم. احساس کردم صدای داد و فریاد و هیاهو می‌آید. کنجکاو شدم و بهتر نگاه کردم. صدای زنجیر و تانک و فریاد نیروها در هم قاطی شده بود. با وحشت به روبرو نگاه کردم. باورم نمیشد. تانک‌های ایرانی، رو به عقب برمیگشتند. بعضی‌ها از روی تانک‌ها فریاد می‌زدند:《 فرار کنید》 تانک‌ها که نزدیک شدند، سربازی را دیدم که روی تانک ایستاده. چوبی را که در دستش بود، از وسط شکست. دلم لرزید. یعنی این‌که ما شکست خورده‌ایم؟ 🆔 @m_setarehha
وقتی رحمان را هم از دستم گرفتند و بالا بردند، به قسمت پشت تراکتور دست انداختم و با عجله خودم را کشیدم بالا. گوشه‌ای ایستادم و دست بچه‌هایم را گرفتم. مردم در حال فرار بودند. رحمان و سهیلا، با وحشت به جماعت فراری نگاه می‌کردند. توی تراکتور، احساس کردم دست‌ها و شانه‌هایم درد می‌کند. تازه یادم افتاد که کلی بار کشیده‌ام. تراکتور کمی که رفت، ایستاد. خراب شده بود. راننده گفت:《 بقیه راه را خودتان بروید.》 همه ریختیم پایین. دوباره دست بچه‌ها را گرفتم و پیاده راه افتادیم. یک‌کم جلوتر، نفسم بند آمد. چند قدم سهیلا را بغل می‌کردم، بعد او را زمین می‌گذاشتم و رحمان را بغل می‌کردم. رحمان لج کرده بود. خسته شده بود و راه نمی‌آمد. پشت سرم را نگاه کردم. دلم برای خانواده‌ام شور می‌زند. زیرلب گفتم:《خدایا، کمک کن خانواده‌ام را پیدا کنم.》 رحمان و سهیلا مرتب به من نگاه می‌کردند وقتی دیدم چقدر نگران هستند، سعی کردم آرام باشم. هردو را بغل کردم و گفتم:《 نترسید بچه‌ها. تا من هستم، نمی‌گذارم اتفاقی برایتان بیفتد. مگر من مرده باشم.》 وقتی این حرف‌ها را زدم، دیدم خیالشان کمی راحت شد. به گیلان‌غرب که رسیدیم، نفس راحتی کشیدم. توی شهر شلوغ بود. همه در حال فرار بودند. مردهای گیلان‌غربی، با تفنگ‌ها‌شان این طرف و آن طرف می‌دویدند. چندتا نظامی، با ماشین جلویم ایستادند و گفتند:《 خواهر، سوار شو. باید زودتر خارج شوی. این‌جا امن نیست.》 سرم را تکان دادم و گفتم:《 اول باید خانواده‌ام را پیدا کنم.》 دلم شور می‌زد. توی شهر، هر چه گشتم، خانواده‌ام را پیدا نکردم. از این و آن، احوال‌شان را پرسیدم. کسی خبر نداشت. برگشتم و اول راهی که به سمت گورسفید می‌رفت، ایستادم و نگاه کردم. جاده شلوغ بود و پر از آدم. جاده از جماعت فراری سیاهی می‌زد. مرتب سرک می‌کشیدم تا شاید یکی از فامیل‌ها را پیدا کنم. مردم می‌دویدند و به من تنه می‌زدند و می‌رفتند. همه خلاف جهتی که من ایستاده بودم، می‌دویدند و از این‌که آن وسط ایستاده بودم، تعجب می‌کردند. یک دفعه ماشینی کنارم ایستاد. دایی حشمت و چند نفر از فامیل‌ها را دیدم. از خوشحالی، دایی‌ام را بغل کردم. او هم خوشحال شد و بچه‌ها را بغل کرد و بوسید. پرسید:《 مادرت و بچه‌ها را ندیدی؟》 با گریه گفتم:《 نه خالو. الان همین جا ایستاده ام، شاید آنها را پیدا کنم.》 سرش را تکان داد و گفت:《 من هم می‌ایستم. نگران نباش، الآن می‌رسند.》 چند تا ماشین هم رد شدند. هر لحظه برایم به اندازه سالی می‌گذشت. چند نفر را شبیه مادرم دیدم، اما او نبود. داشتم دیوانه می‌شدم. رو به دایی‌ام کردم و گفتم:《 خالو، اگر بچه‌ها را برایم بگیری، برمیگردم. شاید آنها را پیدا کنم.》 سری تکان داد و محکم گفت:《 لازم نیست بروی. همین‌جا بمان.》 در حال حرف زدن بودیم که تانکی کنارمان ایستاد. دایی‌ام با کنجکاوی به تانک نگاه کرد. من هم که خوب دقت کردم، سر لیلا را دیدم که از در تانک بیرون آمده بود. دایی‌ام با خوشحالی رفت روی تانک و لیلا را از آن تو کشید بیرون. بعد از لیلا، ستار و جبار و سیما را هم بیرون کشید و آخرین نفر مادرم بود. کمک کرد تا همه‌شان از روی تانک پایین بیایند. مادرم و بچه‌ها را بغل کردم. تانک را گِل گرفته بودند. آن‌قدر بدنه‌اش داغ بود که احساس می‌کردی دستت می سوزد. پدرم همراهشان نبود. وقتی پرسیدم، مادرم گفت ایستاده تا گوسفندها را جای امنی بگذارد و احتمالاً توی راه است. دایی‌ام با سربازی که سرش را از تانک بیرون آورده بود، دست داد و گفت:《 خدا خیرتان بدهد. خدا نگه‌دارتان باشد. شما این بچه‌ها را نجات دادید.》 سرباز بیچاره، صورتش از گرما سرخ شده بود و عرق از سر و رویش می‌چکید. ترسیده بود. سنی نداشت. خوب که نگاه کردم، دلم برایش سوخت. مادرم گفت:《 خدا خیرش بدهد، جمعه سروری جلویشان را گرفت و التماس کرد ما را نجات دهند. وقتی دیدند با بچه ها می‌دویم و خسته شده‌ایم، ایستادند و کمک کردند سوار شویم.》 سیما رو به من کرد. لباسم را کشید و گفت:《 ولی توی تانک داشتیم خفه می‌شدیم! آن آقای سرباز سرم را بلند کرده بود تا بتوانم خوب نفس بکشم.》 مادرم گفت:《 بچه‌ها گرمازده شده بودند و ضعف می‌کردند. مجبور بودم نوبتی سر بچه‌ها را از تانک بیرون بیاورم تا حالش جا بیاید.》 به لیلا و ستار و سیما و جبار نگاه کردم. دست‌هاشان را روی گوششان گذاشته بودند و فشار می‌دادند. پرسیدم:《 چرا گوشتان را فشار می دهید!؟》 سیما با ناراحتی گفت:《 آن‌قدر سر و صدای تانک زیاد بود که گوشم درد گرفته. سرم گیج می‌رود.》 🆔 @m_setarehha
کمی جلوتر، یک ماشین ارتشی ایستاد. راننده‌اش پرسید:《 کجا می‌روی، خواهر؟》 گفتم:《 گیلان‌غرب.》 با دست اشاره کرد سوار شوم. دست به میله تویوتا گرفتم و پشت وانت ارتشی نشستم. تویوتا با سرعت به طرف گیلان‌غرب به راه افتاد. ماشین ورودی گیلان‌غرب ایستاد و راننده‌اش گفت:《 به سلامت.》 شب شده بود. نیروهای ایرانی توی گیلان‌غرب بودند. برق قطع بود. تک‌و‌توک مردم عادی توی شهر این طرف و آن طرف می‌رفتند. بیشتر، نیروهای نظامی بودند. شهر به هم ریخته و غمگین بود. از سربازی پرسیدم:《 عراقی‌ها کجا هستند؟》 سری تکان داد و گفت:《 فکر کنم آن طرف گورسفید مانده‌اند. نیروهای خودمان جلوشان ایستاده‌اند.》 توی گیلان‌‌غرب، پیش آشناهایی که می‌شناختم، رفتم و احوال علیمردان را گرفتم. مردی که دم در خانه ایستاده بود، گفت:《 شوهرت را همین چند لحظه پیش دیدم. دنبالت میگشت.》 با خوشحالی به آدرسی که مرد داده بود، رفتم. علیمردان را دیدم که از این طرف به آن طرف می‌رود. از پشت دست روی شانه‌اش گذاشتم. برگشت و وقتی مرا دید، با وحشت و تعجب پرسید:《 بچه ها؟》 با یک دنیا نگرانی نگاهم کرد و منتظر جوابم ماند. گفتم:《 هر دو تاشان خوبند. توی کاسه‌گران هستند.》 نفس بلندی کشید و روی زمین نشست. چند تا از نیروهای خودی به ما نزدیک شدند. در حالی که تفنگ‌هاشان را روی شانه انداخته بودند، از کنارمان رد شدند و با صدای بلند گفتند:《 سریع‌تر دور شوید. بعید است بتوانیم مقاومت کنیم. تعدادمان کم است. فرار کنید و تا جایی که می‌توانید، از اینجا دور شوید.》 علیمردان گفت:《 فرنگیس، باید برگردیم. برویم کاسه‌گران بچه‌ها را برداریم و به سمت گواور برویم.》 خودم را عقب کشیدم و گفتم:《 علیمردان، من می‌خواهم به گورسفید برگردم. توی تاریکی می‌روم و زودی برمی‌گردم.》 تا این حرف از دهانم بیرون آمد، دستش را به زمین کوبید و گفت:《 بس کن، فرنگیس. می‌خواهی بروی چه کار کنی؟ کدام خانه؟ خانه ما الان دست عراقی‌هاست.》 لج کردم. انگار دلم می‌خواست بمیرم. گفتم:《 می‌روم برای بچه‌ها وسیله بیاورم. مگر همیشه عراقی‌ها توی ده نبودند ؟ آن‌وقت‌ها هم می‌رفتم وسیله می‌آوردم. حالا هم زود برمی‌گردم.》 شوهرم با ناراحتی مرا هل داد و گفت:《 این‌بار نمی‌گذارم بروی. می‌گویند منافقین هم هستند. تیربارانت می‌کنند.》 علیمردان مرا تکه‌تکه هل می‌داد و با زور عقب می‌برد. دستش را عقب زدم و گفتم:《 می روم.》 دستم را محکم گرفت و گفت:《 فرنگیس، مگر مرا بکشی و بروی. یا می‌کشمت یا مرا بکش و برو.》 بلند گفتم:《 می‌روم که خودم را بکشم. بهتر از این است که بچه‌ام لباسی به تن نداشته باشد و زجر بکشد. گوساله‌ام الان گرسنه است...》 علیمردان دیگر چیزی نگفت. از کنار جاده، دوتایی راه افتادیم. کوه‌ها و تپه‌ها را خوب می‌شناختم. روی جاده شلوغ بود. ماشین‌ها و تانک‌ها می‌آمدند و می‌رفتند. به شوهرم گفتم:《 بیا از توی تاریکی رد بشویم، از تپه‌ها برویم.》 علیمردان سر به سمت آسمان بلند کرد و عمدی، طوری که من هم بشنوم، گفت:《 خدایا، ما را حفظ کن!》 بعد شروع کرد به غر زدن:《 آخر زنی گفتند، مردی گفتند. اصلا انگار نه انگار که یک زنی...》 سکوتم را که دید، گفت:《کاش بدانم توی این روستا چه گنجی پیدا کرده‌ای که ول کن نیستی.》 کمی توی سر خودش زد و ناله کرد. روبه‌رویش ایستادم و گفتم:《 حق نداری بیایی. خودم می‌روم. نمی‌خواهد با من بیایی. انگار که می‌ترسی؟》 توی تاریکی شب نعره زد:《من بترسم؟ از چه باید بترسم؟ من به خاطر تو می‌ترسم. می‌دانی اگر گرفتارشان شویم...》 نگذاشتم حرفش تمام شود. سعی کردم آرامش کنم. آرام گفتم:《 علیمردان، من راه را خوب بلدم. آن‌ها مثل من این منطقه را نمی‌شناسند. توی تاریکی می‌رویم، از خانه وسایل را برمی‌داریم و برمی‌گردیم. خودت را ناراحت نکن. تو را به خدا آرام باش.》 🆔 @m_setarehha
با یک ریوی ارتش، به سمت ماهیدشت رفتیم. حالم خیلی بد بود. نگران مادرم و پدرم و بچه‌ها بودم. توی راه اصلاً با شوهرم حرف نزدم. دلم گرفته بود. ریوی ارتشی تا نزدیکی‌های ماهیدشت مأموریت داشت. همان‌جا که باید می‌پیچید، ما را پیاده کرد. نیمه شب بود. جاده ساکت و خلوت بود. کنار جاده، توی علف‌ها نشستیم. به شوهرم غر زدم و گفتم:《 ما را آوردی اینجا، الان گرگ ما را می‌خورد. بچه‌هامان از دست می‌روند.》 توی ماهیدشت گرگ زیاد بود. حدود ساعت سه و چهار نیمه شب بود. شوهرم چیزی نمی‌گفت. کتش را درآورد و دور رحمان پیچید. من هم سهیلا را محکم بغل کردم. چاقویی را که زیر لباسم گذاشته بودم، دستم گرفتم. خودم را کاملا آماده کرده بودم. علیمردان روی جاده ایستاده بود که صدای خش‌خش از وسط علف‌ها، دلم را لرزاند. توی تاریکی، یک‌دفعه برق چشم دو تا گرگ را دیدم. محکم سهیلا و رحمان را بغل کردم و فریاد زدم:《 گرگ...گرگ.》 علیمردان چوبی را از لای علف‌ها بیرون کشید و دور سرش چرخاند. گرگ‌ها نماندند، اما از ترس تا صبح لرزیدیم. بچه‌ها خوابشان نمی‌برد و گریه می‌کردند. هوا که روشن شد، به راه افتادیم. خورشید که از روی کوه بالا آمد، انگار دنیا را به من دادند. رو به ماهیدشت می.رفتیم. ماشینی از سمت ماهیدشت می‌آمد. ما را که با آن حال و روز دید، دور زد و سوارمان کرد. ما را تا در خانه غلام بیگلری پسر دایی‌ام برد. او و خانواده‌اش با روی باز از ما استقبال کردند، اما من توی خودم بودم و با هیچ‌کس حرف نمی‌زدم. پسر دایی‌ام و خانواده‌اش دور ما را گرفتند و دائم دلداری‌مان می‌دادند. چای و نان را که خوردیم، بچه‌ها با خوشحالی شروع به بازی کردند. روز بعد به علیمردان گفتم باید بروم گیلان‌غرب. شوهرم گفت:《 فرنگیس، هنوز از من ناراحتی؟ به خدا به خاطر خودت می‌گویم. من خوبی تو را می‌خواهم. اینجا امن است.》 با ناراحتی گفتم:《 پس خانواده‌ام چی؟ خانه ام؟ وسایل زندگی‌ام؟ گوساله‌هایم؟》 گفت:《 اینجا برای بچه‌ها امن‌تر است. باور کن نیروهای عراقی این بار تا خودِ کرمانشاه می‌روند. ببین با چه سرعتی جلو می‌آیند.،》 با ناراحتی گفتم:《 غلط می‌کنند. حتی تا آن سر دنیا هم بروند، من باید نزدیک گورسفید باشم تا بتوانم به خانه‌ام سر بزنم.》 ناراحت شد. گفت:《 من حاضر نیستم به طرف گیلان‌غرب حرکت کنم. اگر لازم باشد، عقب‌تر هم می روم. دیگر از این وضع خسته شده‌ام.》 پسر دایی‌ام گفت:《 فرنگیس، ببخش دخالت می‌کنم، اما نیروهای عراقی با منافقین هستند. با هم متحد شده‌اند. خیلی سریع پیش روی می‌کنند. وضعیت خطرناک است. به خاطر خودت می‌گویم. همین‌جا بمان. اینجا امن است. اینجا خانه خودت است.》 اشک از چشمم پایین آمد. صورتم را توی دست‌هایم گرفتم و گریه کردم. گفتم:《 نمی‌توانم. من اینجا می‌میرم. نمی‌توانم اینجا بمانم. می‌روم نزدیکترِ خانه خودم. توی خانه خودم بمیرم، بهتر از این است که این جا بمانم.》 علی‌مردان رحمان را بغل کرد کرد و رفت توی گندم‌زارها. سرش را پایین انداخته بود و می‌رفت. سهیلا را بغل کردم و دنبالش رفتم. توی گندم‌ها نشسته بود و به اطراف نگاه می‌کرد. کنارش نشستم. من هم به اطراف نگاه کردم. دشت ماهیدشت قشنگ بود. فرسنگ‌ها دشت بود و همه‌اش گندم‌زار و زمین کشاورزی. گندم‌های رسیده، با تکان باد، این طرف و آن طرف می‌رفتند. آدم دلش می‌خواست ساعت‌ها همان‌جا بنشیند و به آن نگاه کند. 🆔 @m_setarehha
قسمت هفتاد و پنجم از همان‌جا، پیچ چهارزبر را نگاه کردم. انگار ماری بود توی دل دشت. دستم را روی خاک‌های کنارم کشیدم و به علیمردان گفتم:《 از من نرنج. بگذار برگردم و سری به خانه بزنم. سری به پدرم و بچه‌ها می‌زنم و برمی‌گردم. دلم طاقت نمی‌آورد. دارم جان می‌دهم. علیمردان، اینجا جای من نیست. بقیه شاید راحت باشند، اما به خدا من نمی‌توانم. انگار دارم خفه می‌شوم. بگذار بروم.》 علیمردان نگاهم کرد. چشم‌هایش پر از اشک بود. وقتی چشم‌هایش را دیدم، انگار چیزی به دلم چنگ انداخت. اشک‌هایش را پاک کرد و گفت:《 برو!》 بعد مکثی کرد و ادامه داد:《 ولی زود برگرد.》 با تردید گفتم:《 سهیلا را ببرم؟ اینجا طاقت نمی‌آورد.》 با بغض گفت:《 سهیلا را هم ببر.》 دستم را روی دستش گذاشتم و گفتم:《 زود برمی‌گردم علیمردان. تو فقط مواظب رحمان باش. قول می‌دهم که بچه را صحیح و سالم برگردانم.》 آرام دستم را فشار داد و دیگر سرش را بلند نکرد. می‌دانستم برای یک مرد کلهر خیلی سخت است، اما پا روی دلش گذاشته بود. همان‌جا پشتش را به من کرد. رحمان را به طرف خودم کشیدم. صورتش را بوسیدم. چشم‌هایش را بوسیدم و گفتم:《 رحمان، مواظب خودت و پدرت باش.》 دهانش باز مانده بود. نگاهی به پدرش کرد. انگار می.خواست چیزی بپرسد، اما چیزی نگفت. شوهرم از توی گندم‌زار بلند شد. دست رحمان را گرفت و گفت:《 برویم پسرم.》 دیگر نگاهم نکرد. سهیلا را بغل کردم، پشتم را به ماهیدشت دادم و به طرف جاده به راه افتادم. یک لحظه برگشتم. رحمان در حالی که دستش توی دست پدرش بود، سرش را به عقب برگزدانده بود و ما را نگاه می‌کرد. توی دلم گفتم:《 رحمانم، مادر، طاقت بیاور، برمی‌گردم.》 سهیلا را روی کولم محکم کردم و به راه افتادم. تنها چیزی که داشتم، چاقویم بود. سوار یک تویوتای سپاه شدم. چند پاسدار و پیشمرگ کُرد، پشت تویوتا بودند. پرسیدم:《 تو را به خدا چه خبر است؟》 یکی از پاسدار ها که مسن بود، گفت:《 خواهر، چه خبر... منافقین و عراقی‌ها از مرز تا سرپل‌ذهاب آمده‌اند و دارند به طرف ما می‌آیند.》 مردها توی ماشین داشتند با خودشان حرف می‌زدند. انگار غم دنیا روی دلم سنگینی می‌کرد. خسته بودم. دلم می‌خواست بروم توی روستایم؛ همان‌جا بنشینم و تا آن‌جا که می‌توانم، بجنگم و بعد بمیرم. سهیلا زیر تیغ آفتاب بی‌تابی می‌کرد. وسط راه، وقتی تویوتا پیچید، پیاده شدم و کنار جاده ایستادم. مینی بوس به سمت گیلان‌غرب می‌رفت. سوار شدم .همه مرد بودند. با تعجب به من و بچه روی کولم نگاه کردند. اما چیزی نگفتند. روی صندلی جلو نشستم. دوازده نفر توی مینی‌بوس بودند. سرم را به طرف بیرون چرخاندم تا مجبور نباشم اگر کسی سوالی کرد، جواب بدهم. به داربادام رسیدیم. درخت‌ها همه سبز بودند. توی ماشین، داشتم دره و کوه‌ها را نگاه می‌کردم که یک‌دفعه فریاد راننده بلند شد:《 یا ابوالفضل...》 پا روی ترمز گذاشت و ماشین کنار دره ایستاد. با تکان ماشین، نزدیک بود سهیلا از بغلم بیفتد. تکان سختی خوردم. مرد راننده، از شیشه جلو به آسمان خیره شده بود. هنوز گیج بودیم چه خبر شده که با صدای وحشتناک هواپیماها، زمین و زمان لرزید. از شیشه جلوی مینی‌بوس، هواپیمای عراقی را دیدم که شیرجه زد و به سمت ما آمد. راننده فریاد زد:《 بروید پایین... خودتان را نجات دهید.》 با فریاد راننده، همه به طرف در هجوم آوردند. دستم را به چادرم گرفتم و از در مینی‌بوس خودم را پرت کردم پایین. باید به سمت کوه می‌رفتیم و لای درخت‌ها قایم می‌شدیم. توی جاده، علاوه بر مردم عادی، ماشین نیروهای نظامی هم بود که می‌خواستند عبور کنند. فهمیدم هواپیماها آمده‌اند آنها را بمباران کنند. ما هم که قاطی آنها بودیم؛ برایشان فرقی نمی‌کرد. 🆔 @m_setarehha
پا شدم و سر جایم نشستم. به درخت بلوطی تکیه دادم و اطراف را خوب نگاه کردم. نمی‌دانستم کجا هستم. گیج بودم، ولی کم‌کم هوش و حواسم سر جایش آمد. به سهیلا نگاه کردم. حالش خوب بود و داشت گریه می‌کرد. دست روی صورتش کشیدم و خاک‌های روی صورتش را کنار زدم. تمام لباس‌هایش خاکی بود. دایی‌ام داشت از کوه بالا می‌آمد. سر و صورتش خونی بود و دست به سرش گرفته بود. به سینه کوبیدم و بلند شدم. دایی‌ام اشاره کرد بنشینم. سر جایم نشستم و به اطراف نگاه کردم. خبری نبود. صدای فریاد مردمی که زخمی بودند، همه جا را پر کرده بود. دایی که نزدیکم رسید، روی زمین نشست. به طرفش دویدم. دستش را تکان داد و گفت:《چیزی نیست، فرنگیس. سرم زخم برداشته.》 خون از روی صورت، روی لباسش می‌چکید. دستم را به صورتش می‌کشیدم و گریه می‌کردم. سهیلا از دیدن آن منظره وحشت کرده بود و جیغ می‌کشید. دایی بلند شد. بالاسر یکی‌یکی گوسفندهایش می‌رفت و به سرش می‌زد. گریه‌کنان به طرفش رفتم و گفتم:《 خالو، به سرت نزن. نزن خالو.》 با ناراحتی گفت:《 ببین چه بر سرم آمده، ببین، بدبخت شدم. خانه خراب شدم. این همه راه آن‌ها را آوردم تا اینجا...》 طوری کنار جنازه گوسفندهایش راه می‌رفت و گریه می‌کرد که انگار عزیزترین عزیزانش هستند. شیون می‌کرد و بر سرش می‌زد. دستش را گرفتم و او را روی سنگی نشاندم. با خودش حرف می‌زد و گریه می‌کرد. ناله کنان گفت:《 با پای خودم آوردمشان قتلگاه. با دست خودم کشتمشان.》 گوشه پیراهنم را پاره کردم و با عجله و در حالی که دستم می‌لرزید، سرش را بستم. مدام می‌گفتم:《 خالو، گریه نکن. تو که نمی‌خواستی این‌طور بشود. همین جا بمان زخمی شده‌ای، باید بروی بیمارستان... خالو، دردت به جانم، درد و غم‌هایت به جانم، گوسفندها که از مردم عزیزتر نیستند. نگاه کن ببین چند نفر افتاده‌اند؟》 انگار تازه داشت می‌فهمید اطرافش چه خبر است. این ور و آن ور را نگاه می کرد. یک عده از مردم روی زمین افتاده بودند. جاده سوراخ‌سوراخ شده بود. خون آدم‌هایی که روی جاده افتاده بودند، روی آسفالت راه گرفته بود. چند نفرشان تکه‌تکه شده بودند. دست کناری، پا کناری... بقیه داشتند کمک می‌کردند و آن‌ها را کنار جاده می‌بردند. با دایی تا پای کوه رفتیم. ماشین‌های نظامی داشتند زخمی‌ها را جمع می کردند. با اینکه سهیلا روی کولم بود، شروع کردم به کمک به سربازها و مردمی که نمی‌توانستند تکان بخورند. دایی دستش به سرش بود و از حال رفت. سربازها با تویوتا رسیده بودند و زخمی‌ها را می‌بردند. لباسم از خون زخمی‌ها سرخ شده بود. از لباسم خون می‌چکید. یکی از سربازهایی که برای کمک آمده بود، وقتی سر و وضعم را دید، به طرفم آمد و پرسید:《 خواهرم، زخمی شدی؟》 سرم را تکان دادم و گفتم:《 نه، زخمی نیستم. حالم خوب است.》 سرباز رو به سرباز دیگر کرد و گفت:《 فکر کنم موج انفجار گرفته، هنوز نمی‌داند زخمی است!》 دستم را تکان دادم و گفتم:《 برادر، حالم خوب است. این خون‌های روی لباسم مال زخمی‌هاست. موج مرا نگرفته.》 ماشین‌های ارتشی ایستاده بودند تا مردمی که مانده بودند، سوار شوند. به من گفتند سوار شوم. سوار ماشین شدم، سهیلا را بغل کردم و به صندلی تکیه دادم. پشت ماشین پر از زخمی‌ها و آدم‌هایی بود که جان سالم به در برده بودند. دایی ایستاد به گوسفندهای زنده‌اش برسد. ماشین که حرکت کرد، کسانی که توی ماشین بودند، شروع کردند به حرف زدن و ماجراهایی را که دیده بودند، تعریف کردن. چشم‌هایم را بستم. صداهاشان مثل توپ توی سرم صدا می‌داد. یاد حرف‌های دوتا سرباز افتادم که می‌گفتند من موجی شده‌ام. گوشم وزوز می‌کرد و سرم گیج می‌رفت. انگار آنچه را که دیده بودم، نمی‌توانستم باور کنم. ماشین می‌رفت و من در فکر و خیال خودم بودم که راننده گفت:《 خواهر، باید پیاده شوی.》 ماشین به کفراور رسیده بود. پیاده که شدم، کمی فکر کردم کجا هستم و چه کار باید می‌کردم. با خودم گفتم به خانه فامیلمان نوخاص پرورش بروم. باید خودم را جمع و جور می‌کردم. سر تا پا خاکی و خونی بودم. تمام بدنم درد می‌کرد. سهیلا توی بغلم بی‌حال بود. خانواده زن‌برادرم در کفراور بودند. به خانه آن‌ها رفتم. وقتی رسیدم، شیون و واویلا برپا شد. مرتب می‌پرسیدند فرنگیس، چه کسی مرده؟ چه اتفاقی افتاده؟ زخمی شده‌ای؟ چه بلایی بر سرت آمده؟ آنجا بود که بغض گلویم ترکید. بچه را بغل خواهر زن‌برادرم دادم و به دشت زدم. گریه می‌کردم و 《 رو، رو》 می‌گفتم و می‌نالیدم. 🆔 @m_setarehha
داشتیم حرف می‌زدیم که چند تا از مردها، از سمت جاده، هراسان سر رسیدند. می‌دویدند و تفنگ‌هاشان دستشان بود. فریاد می‌زدند:《 فرار کنید، از اینجا بروید... عراقی‌ها و منافقین نزدیک اینجا هستند.》 سراسیمه از اتاق‌های مدرسه بیرون آمدیم. مردم ده دور مردها حلقه زدند. یکی از مردها گفت:《 منافقین نزدیک شیان هستند. سریع‌تر دور شوید.》 ما که قبلا از روستای خودمان آواره شده بودیم. بقیه مردم ده هم مثل ما مجبور شدند به سمت روستایی به اسم شیطیل برویم. آن روستا امن‌تر بود. توی راه، بچه‌ها را نوبتی بغل می‌کردیم تا خسته نشوند. انگار قرار نبود سرگردانی ما تمام شود. نزدیک روستا، سبزی زیادی دیدیم. از اینکه به جای سرسبزی رسیده‌ایم، خوشحال بودیم. باغی زیبا و پر از میوه سر راهمان بود. بچه‌ها از دیدن باغ و میوه های آن خوشحال شدند. از جاده خاکی وارد باغ شدیم. تعدادمان زیاد بود. صاحب باغ آنجا بود. تا ما را دید، ناراحت شد و گفت:《 چه خبر است؟ کجا تشریف آورده‌اید؟!چرا وارد باغ من شدید؟》 از زور ناراحتی و حرص، تمام بدنش می‌لرزید. رو به او کردم و گفتم:《 برای تفریح نیامده‌ایم. عراقی‌ها نزدیک شده بودند، ما هم مجبور شدیم به این‌طرف فرار کنیم.》 سرش را تکان داد و گفت:《 با من شوخی می‌کنید؟ عراقی کجا بود؟ عراق کجا، اینجا کجا؟》 همه شروع به پچ‌پچ کردند. معلوم بود اصلا از حمله عراقی‌ها خبر ندارد. باور نمی‌کرد این همه آدم آواره شده باشند و به خاطر آوارگی پناهنده باغش شده‌اند. از این‌که او این‌قدر بی‌خبر و بی‌خیال توی باغش بود، شروع کردیم به خندیدن. وقتی دید داریم می‌خندیم، بیشتر عصبانی شد. دوباره گفت:《 چرا مسخره‌ام می‌کنید؟ چرا به من می‌خندید؟ از باغ من بروید بیرون.》 خنده روی لبمان خشکید. همه ناراحت شدیم. خواستم جوابش را بدهم که دایی‌ام اشاره کرد کسی حرفی نزند. جلو رفت و گفت:《برادر، به خدا ما داریم فرار می‌کنیم. کاری به میوه‌های تو نداریم.》 مرد سرش را تکان داد و گفت:《 آمده‌اید پنجاه نفری میوه بچینید؟! دیگر چه برای خانواده‌ام می‌ماند؟》 دایی‌ام دستش را به طرف مرد دراز کرد. صاحب باغ به سختی با دایی دست داد. دایی گفت ما از فلان طایفه‌ایم، روستای گورسفید و آوه‌زین. مرد کمی آرام شد. دایی‌ام دست روی شانه او گذاشت و برایش شعری کردی خواند. شعر دایی اثر خودش را کرد. مرد گفت:《صدایت قشنگ بود. شعرت هم قشنگ بود.》 لبخندی زد و به ما خیره شد. دایی‌ام گفت:《 می‌خواهی آواره‌ها را راه ندهی؟ کی باور می‌کند مردی از ایل کلهر به آواره‌ها پناه ندهد؟ باور کن برادر، ما روستا به روستا و به سختی تا اینجا رسیدیم. اینجا کسی فامیل ما نیست. بیا و فامیل ما باش و میهمانمان کن.》 مرد، کتری و قوری‌اش را آورد و شروع کرد به چای ریختن. جلو رفتم و کمکش کردم. کمی که گذشت، دایی‌ام شروع کرد به خواندن مور. مرد صاحب باغ، همراه با دایی شعر می‌خواند. بعد زن و بچه‌اش را صدا زد. زنش هر چه تعارف کرد برویم خانه، نرفتیم. با شوخی گفتم: 《از خانه‌ات سیر شده‌ای؟! آن هم با این همه آدم.》 مرد بلند شد و نزدیک آمد. گفت:《 بلند شوید و هر چه دلتان می‌خواهد میوه بکنید. نوش‌جانتان. امروز میهمان من هستید.》 تعارف کردیم که نه، فقط شب می‌نشینیم و برمی‌گردیم. مرد گفت:《 اگر از میوه‌ها نچینید، به خدا خودم را نمی‌بخشم.》 بچه ها با خوشحالی از میوه‌ها می کندند و می‌خوردند. من هم بلند شدم. سهیلا را بلند کردم که خودش از شاخه‌ها میوه بچیند. سهیلا ذوق می‌کرد و می‌خندید. تا غروب همان جا ماندیم. به دایی‌ام گفتم:《 خالو، بیا برگردیم شیان. آن‌ها شب‌ها می‌ترسند و فکر نکنم داخل روستا بیایند. شاید هم اصلاً تا آنجا نرسیده باشند.》 دایی‌ام سر تکان داد و گفت:《 باشد، برمی‌گردیم.》 شب دوباره به مدرسه برگشتیم. اما آن‌چه را دیدیم، باور نمی‌کردیم. تمام مدرسه پر از مردم آواره بود. صدها نفر می‌شدند .توی حیاط و بیرون مدرسه، پر از آواره‌ها بود. همه از روستاهای دور و نزدیک آمده بودند و به آن‌جا پناهنده شده بودند. ما هم گوشه ای پیدا کردیم و خوابیدیم. هوا گرم بود و همه روی زمین خوابیدیم، بدون پتو و بالش. صبح زود، خانواده‌هایی که توی روستا بودند، هر کدام چند خانواده را میهمان کردند. از تمام خانه‌ها بوی دود و نان تازه می‌آمد. (پایان فصل یازدهم) 🍃شما دعوتید به مهمانی ستاره ها 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2367553583C4b7a5731ec
و گلوله دشمن به آن خورده. توپ‌های صدام تکه‌تکه اش کرده بودند. قسمتی از لاشه گاو را کرم‌ها داشتند می‌خوردند. گاوم را خیلی دوست داشتم. و حالا این طور تکه‌تکه شده بود. کمی که بالای سرش اشک ریختم، بلند شدم. حالا مانده بود گوساله‌ام. شاید آن یکی هم همین نزدیکی مرده بود. از عرض جاده گذشتم. نیروهای خودی هنوز با ماشین به سمت قصرشیرین می‌رفتند. برایشان دست بلند کردم و به طرف روستای بالا (کله جوب علیا ) به راه افتادم. توی راه، مردم در حال آوردن و بردن وسایل بودند. زنی را دیدم که به سویم می آمد. دست بالا برد و بلند گفت:《 سلام فرنگیس.》 نزدیک که رسیدم، پرسید:《 چرا ناراحتی؟》 گفتم:《 دنبال گوساله ام می‌گردم، گاوم که مرده.》 با خوشحالی گفت:《 خبر خوبی برایت دارم. شنیدم گوساله‌ات را توی روستای کله جوب علیا دیده اند.》 با خوشحالی گفتم:《 راست می‌گویی؟》 خندید و گفت:《 دروغم چیه؟》 کمی آب از او گرفتم و سر کشیدم. بقیه آب را روی روسری‌ام خالی کردم. تا مدتی خیس می‌ماند و خنک نگه‌ام می‌داشت. خداحافظی کردم و به سرعت راه افتادم. روی جاده، شروع کردم به دویدن. این‌طوری بهتر بود. اگر از توی خاک و دست میرفتم، ممکن بود روی مین بروم. چوب هنوز توی دستم بود. تمام دشت از خار و خاشاک پر بود. انگار زمین سوخته بود؛ بدون آب و بدون گیاه و خشک. آن‌قدر توپ به زمین خورده بود که زمین تکه‌تکه بود و سراسر سوخته. خسته و کوفته به روستا رسیدم. نفس‌نفس می‌زدم. زنی با خوشرویی، دبه آبی آورد. حالم که جا آمد، گفتم:《گوساله‌ام را گم کرده ام. شما این طرف‌ها گوساله غریبه ندیده‌اید؟》 زن به علامت ندانستن سری تکان داد. از پشت یکی از خانه های گلی، زنی بیرون آمد. زینب بود. او را می‌شناختم. چند بار توی مراسم فاتحه دیده بودمش. لباس خاکی تنش بود و معلوم بود مشغول کار بوده. لبخندی زد و پرسید:《 آهای فرنگیس، دنبال چه می‌گردی؟》 آب دهانم را قورت دادم و گفتم:《 گوساله ام.》 وقتی لبخند زد، خوشحال شدم. اشاره کرد و گفت:《 بیا، گوساله‌ات را پیدا کرده‌ایم. بیا ببر.》 باورم نشد. فکر کردم سر به سرم می‌گذارد، اما وقتی دیدم دارد جدی حرف می‌زند، دست‌ها را رو به آسمان بلند کردم و گفتم:《 خدایا، شکر.》 پشت سر زن راه افتادم. گفت:《 می‌خواستم خودم برایت بیاورم، اما می‌دانستم قبل از من می‌آیی.》 باهم به در خانه‌شان رفتیم. از بیرون صدای گوساله ام را شنیدم و شناختم. با خوشحالی گفتم:《 زینب، این صدای گوساله من است!》 وارد حیاط شدیم. حیاط کوچک بود. گوشه حیاط، گوساله ام به چوبی بسته شده بود. طنابی به پایش وصل بود. سر بالا آورد و مرا نگاه کرد. با صدای بلند گفتم:《 خدایا، شکرت.》 صدایم را شناخت. پایش را زمین کوبید و به طرفم آمد. زینب خندید و گفت:《 فرنگیس، خوب می‌شناسدت. نگاه کن ببین چه کار می کند. این همه من تیمارش کردم، آن وقت برای تو پا بر زمین می‌کوبد! وقتی به روستا برگشتم، دیدم توی روستا ول می‌گردد و خسته و گرسنه و تشنه است. باور کن نزدیک یک سطل آب را خورد.》 خندیدم و گفتم:《 می‌داند چقدر ناراحتش بودم. می‌داند به خاطرش نزدیک بود کشته بشوم. گاوم تلف شده، اما خدا را شکر که گوساله‌ام زنده است.》 زینب گفت:《خسته‌ای، بیا تو یک چای برایت بریزم.》 با خوشحالی گفتم:《 الان وقت چای خوردن نیست. باید برگردم. خدا خیرت بدهد. تو گوساله‌ام را نجات دادی و نگهداری کردی.》 گوساله را جلو انداختم و خودم پشت سرش راه افتادم. روی جاده حرکت می‌کردم. چوب را کنار رانش می گذاشتم تا به چپ و راست برود. توی راه مرتب با گوساله‌ام حرف می‌زدم:《 تو چطور این همه راه را آمدی؟ زیر باران توپ و بمب، چه بر سرت آمد...》 گوساله را برگرداندم و جلوی خانه بستم. حالا نوبت خانه بود. اما چیزی برای زندگی نداشتیم. وقتی می‌دیدم همه چیز نابود شده، حرصم می‌گرفت. تلویزیون و فرش و یخچالی برایم نمانده بود. توی خانه را جمع و جور کردم و وسایل کمی را که مانده بود، گوشه‌ای گذاشتم. 🍃شما دعوتید به مهمانی ستاره ها 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2367553583C4b7a5731e
پای بچه‌های بسیاری روی مین رفته بود. سراسر منطقه پر از مین بود. به روستا که رسیدم، دیدم پدرم دم در نشسته و سرش را توی دست‌هایش گرفته. سلام کردم. سرش را بلند کرد و گفت:《 سلام دخترم.》 لحنش ناراحت بود. ش سهیلا را از روی کولم زمین گذاشتم و با تعجب پرسیدم:《 چرا ناراحتی؟ چیزی شده؟》 جوابم را نداد. پیشانی‌اش را بوسیدم. او هم سرم را بوسید و گفت:《 برو تو، من هم الان می‌آیم.》 روی خاک‌ها، کنارش نشستم. پدرم سرش را مالید و گفت:《دلم خون است. حالم خیلی بد است.》 دستش را گرفتم و پرسیدم:《 چی شده؟》 دست‌های پدرم سخت و خشک شده بود. ترک خورده بود. دستش را کشیدم و گفتم:《 بیا برویم تو.》 ازجا بلند شد. آهی کشید و با من داخل خانه آمد. مادرم تا مرا دید، با خنده گفت:《 کی آمدی تو، دختر؟》 مادرم را بوسیدم و گفتم:《 همین الان. باوگم چرا ناراحت است؟》 مادرم گفت:《 رفته بود گیلان‌غرب. همین الان رسیده. من هم نمی‌دانم چرا ناراحت است.》 پدرم آبی به صورتش زده بود. آمد توی اتاق نشست و به پشتی تکیه داد. با ناراحتی گفت:《دلم از دست این مردم خون است نمی‌دانند در جنگ بر ما چه گذشت.》 با تعجب پرسیدم:《 چی شده مگر؟》 از ناراحتی کلافه بود. دلم می‌خواست بدانم چه کسی پدرم را اذیت کرده. اصرار که کردم، گفت:《 ها، نکند می‌خواهی بروی سراغش و دعوا کنی؟ شر به پا نکن، فرنگیس.》 مطمئن شدم که کسی دلش را شکسته و ناراحتش کرده. با ناراحتی گفتم:《 بگو. قول می‌دهم کاری نکنم. اصلاً به من چه!》 پدرم که دید ناراحت شده‌ام، گفت:《چیزی نیست. امروز رفته بودم بنیاد شهید. آنجا به من گفتند چون جمعه روی مین رفته، شهید نیست.》 حرفش که به اینجا رسید، صدای هق‌هقش بلند شد. احساس کردم بغض راه گلویم را بسته است. با ناراحتی گفتم:《 بیخود کرده‌اند این حرف را زده‌اند. آنها کجا بودند وقتی جنازه تکه‌تکه جمعه برگشت.》 مادرم خودش را وسط انداخت و گفت:《 حالا بس کنید.》 پدر با ناراحتی بلند شد و گفت:《 اصلا حق و حقوقش هیچ. من فقط می‌خواهم بدانم پسرم شهید بوده یا نه؟》 حالش بد بود. مرتب این‌طرف و آن‌طرف می‌رفت. توی انباری رفت و برگشت. چفیه‌ای روی سرش انداخته بود. رو به مادرم کرد و گفت:《 زن، ساک مرا ببند. می‌خواهم بروم.》 مادرم با تعجب پرسید:《 کجا؟》 پدرم شروع کرد به لباس پوشیدن و گفت:《 می‌روم پیش امام. می‌‌خواهم شکایت کنم.》 🍃شما دعوتید به مهمانی ستاره ها 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2367553583C4b7a5731e
قسمت هشتاد با خنده گفتم:《 باوگه، تو ناراحتی. بگذار خودم می‌روم شهر...》 حرفم را قطع کرد و گفت:《 نه. نمی‌خواهم بروی. بس است. بس است، فرنگیس. اصلاً دلم گرفته و می‌خواهم بروم امام را ببینم.》 مادر خندید و گفت:《 پیرمرد، می‌روی و توی راه می‌میری. تو کی توانسته‌ای تهران بروی و سفر دور کنی که این بار می‌خواهی بروی.》 پدرم گفت:《 کشور خودم است. مرا که نمی‌کشند. می‌روم و برمی‌گردم.》 ساکش را در دست گرفت و راه افتاد. سهیلا را کول کردم و با عجله دنبالش دویدم. یاد وقت‌هایی افتادم که با هم به مزرعه می‌رفتیم. توی راه، پشت خمیده پدرم را که دیدم، اشک توی چشمم جمع شد. از آوه‌زین که راه افتادیم و دیدم رفتنش جدی است، مرتب سفارش می‌کردم مواظب خودش باشد. گفتم:《باوگه، این از جبار، این از ستار، این سیما. ول کن، نرو. مگر کسی می‌گوید که سیما روی مین نشست و زخمی شد؟ مگر کسی انگشت‌های ستار را دیده؟ مگر دست قطع شده جبار نیست؟》 پدرم فقط گریه می‌کرد. غروب بود. سهیلا آرام به پدربزرگش نگاه می‌کرد. پدرم با بغض گفت:《 خون جمعه روی سنگ‌های آوه‌زین است، نمی‌بینی فرنگیس؟》 تا گورسفید همراه هم بودیم. سر جاده ایستاد و سهیلا را بوسید. سوار ماشین شد و گفت:《 نگران نباش، زود برمی‌گردم.》 برایش دست تکان دادم. میدانستم قلب شکسته‌اش را فقط دیدن امام آرام می‌کند. پس از آن، روزها جلوی خانه می‌نشستم و به ماشین‌هایی که می‌آمدند و می‌رفتند، نگاه می‌کردم. هر پیرمردی را توی ماشین‌ها می‌دیدم، قلبم تکان می‌خورد. اگر بلایی سر پدرم می‌آمد، خودم را نمی‌بخشیدم. چرا گذاشتم که برود؟ پنج روز که گذشت، ماشینی کنار روستا ایستاد. باز هم غروب بود. خوب که نگاه کردم، پدرم را شناختم. با خوشحالی دویدم و او را بغل کردم. اولین سوالم این بود:《 امام را دیدی؟》 خندید و پیروزمندانه گفت:《 دیدمش!》 دوباره او را بوسیدم. باورم نمی‌شد. چطور این پیرمرد روستایی موفق شده امام را ببیند؟ همراهش تا آوه‌زین رفتم. مردم گروه‌گروه می‌آمدند و دور پدرم حلقه می‌زدند. پدرم نامه‌ای را مرتب می‌بوسید، روی چشمش می‌گذاشت و می‌گفت:《 این خط امام است.》 شب دور او جمع شدیم. مرتب اشک می‌ریخت و ما هم همراه او از شادی اشک می‌ریختیم. پرسیدم:《 چطور راهت دادند؟ تعریف کن.》 گفت:《 فکر کردید چون پیرم، چون روستایی‌ام، نمی‌توانم امام را ببینم؟!》 خندیدم و گفتم:《 والله که خیلی زرنگی، پدر خودمی.》 با شادی، ماوقع را تعریف کرد. هیچ وقت او را این‌قدر خوشحال ندیده بودم. گفت:《 آدرسش را سخت پیدا کردم. ساکم را دست گرفتم و همان‌جا نشستم. راهم ندادند. گفتند نمی‌شود. گفتتم از گورسفید آمده‌ام، از مرز. یک پسرم شهید شده، سه فرزندم از مین زخمی شده‌اند، دخترم یک قهرمان است، باید امام را ببینم. راهم ندادند. شب شد، نشستم. روز شد، نشستم. بعد فریاد زدم امام، مرا به خانه تو راه نمی‌دهند. گفته بودند پیرمردی آمده و از اینجا تکان نمی‌خورد و می‌خواهد شما را ببیند. امام را دیدم. از دیدن امام، داشتم از حال می‌رفتم. باورم نمی‌شد او را دیده‌ام. جرات نداشتم نزدیکش بروم. با این‌حال، جلو رفتم و دستش را بوسیدم. سلام کردم. جواب سلامم را داد. پرسید از کجا آمده‌ام و من هم برایش تعریف کردم که از روستاهای گیلان‌غرب آمده‌ام. از خانواده‌ام پرسید، از وضع زندگی‌ام. بعد پرسید مشکت چیست؟ گفتم می‌گویند فرزندم که روی مین رفته و شهید شده، شهید نیست. گفتم پسرم پرونده دارد. امام ناراحت شد. تکه‌ای کاغذ برداشت و با قلمش چیزی نوشت. بعد کاغذ را دستم داد و گفت خیالت راحت باشد، برو به شهرت. خواستم بلند شوم و بیرون بیایم که خم شد و پیشانی‌ام را بوسید. من گریه کردم...》 وقتی حرف‌هایش به اینجا رسید، شروع کرد با صدای بلند گریه کردن. بغلش کردم و پیشانی‌اش را بوسیدم. توی گوشش گفتم:《 خوش به حالت که امام را دیدی... تو زرنگ‌تر از من بودی.》 یاد روزی افتادم که پدرم مرا با سختی به چم امام حسن فرستاد. شاید آن روز خدا قلب پاک او را دید و جوابش را داد. مردم دسته‌دسته برای دیدن پدرم می‌آمدند. او نامه‌ای را که باید به بنیاد شهید می‌داد، دستش گرفته بود و در حالی که مرتب نامه را می‌بوسید، به بنیاد شهید رفت. می‌گفت جای دست‌های امام روی نامه است. 🆔 @m_setarehha
به نماینده رهبر گفتم:《 شرمنده‌تان هستم. باید جلوی پایتان گوسفند قربانی می‌کردم. ببخشید که پذیرایی من ساده است.》 لبخند زدند و گفتند:《 خدا را شکر. زنده باشی خواهر.》 وقتی به مهمان‌هایم نگاه می‌کردم انگار فرشته‌هایی بودند که آمده‌اند بهترین خبر دنیا را به من بدهند. خانه‌ام شلوغ بود. وقتی می‌خواستند بروند سهیلا از پشت پیراهنم را گرفت و گفت:《 دا! من...》 سریع به فرماندار گفتم:《 دخترم. خواهش می‌کنم کاری کنید که بشود دخترم همراهم باشد.》 فرماندار سری تکان داد و گفت:《 باشد سعی خودمان را می‌کنیم.》 وقتی که زنگ زدند و گفتند سهیلا هم می‌تواند بیاید، سهیلا از خوشحالی دست‌هایش را به هم زد. شماره کارت ملی‌اش را پرسیدند و با ما قرار فردا را گذاشتند. 🆔 @m_setarehha
قسمت‌اول مقدمه گفتم من زندگی این زن را می نویسم. تصمیمم را گرفته بودم. تلفن زدم. خودت گوشی را برداشتی. منتظر بودم با یک زن پرسن و سال حرف بزنم. باورم نمی شد. صدایت چقدر جوان بود. فکر کردم شاید دخترت باشد. گفتم: «می خواهم با خانم حاج ستار صحبت کنم.» خندیدی و گفتی: «خودم هستم!» شرح حالت را شنیده بودم، پنج تا بچه قد و نیم قد را دست تنها بعد از شهادت حاج ستار بزرگ کرده بودی؛ با چه مشقتی، با چه مرارتی! گفتم خودش است، من زندگی این زن را می نویسم و همه چیز درست شد. گفتی: «من اهل مصاحبه و گفت وگو نیستم.» اما قرار اولین جلسه را گذاشتی. حالا کِی بود، اول اردیبهشت سال ۱۳۸۸. فصل گوجه سبز بود. می آمدم خانه ات؛ می نشستم روبه رویت. ام. پی. تری را روشن می کردم. برایم می گفتی؛ از خاطراتت، پدرت، مادرت، روستای باصفایتان، کودکی ات. تا رسیدی به حاج ستار و جنگ ـ که این دو در هم آمیخته بودند. بار سنگین جنگ ریخته بود توی خانه کوچکت، روی شانه های نحیف و ضعیف تو؛ یعنی قدم خیر محمدی کنعان. و هیچ کس این را نفهمید. تو می گفتی و من می شنیدم. می خندیدی و می خندیدم. می گریستی و گریه می کردم. ماه رمضان کار مصاحبه تمام شد. خوشحال بودی به روزه هایت می رسی. دست آخر گفتی: «نمی خواستم چیزی بگویم؛ اما انگار همه چیز را گفتم.» خوشحال تر از تو من بودم. رفتم سراغ پیاده کردن مصاحبه ها. قرار گذاشتیم وقتی خاطرات آماده شد، مطالب را تمام و کمال بدهم بخوانی اگر چیزی از قلم افتاده بود، اصلاح کنم؛ اما وقتی آن اتفاق افتاد، همه چیز به هم ریخت. تا شنیدم، سراسیمه آمدم سراغت؛ اما نه با یک دسته کاغذ، با چند قوطی کمپوت و آب میوه. حالا کِی بود، دهم دی ماه ۱۳۸۸. دیدم افتاده ای روی تخت؛ با چشمانی باز. نگاهم می کردی و مرا نمی شناختی. باورم نمی شد، گفتم: «دورت بگردم، قدم خیر! منم، ضرابی زاده. یادت می آید فصل گوجه سبز بود. تو برایم تعریف می کردی و من گوجه سبز می خوردم. ترشی گوجه ها را بهانه می کردم و چشم هایم را می بستم تا تو اشک هایم را نبینی. آخر نیامده بودم درددل و غصه هایت را تازه کنم.» می گفتی: «خوشحالی ام این است که بعد از این همه سال، یک نفر از جنس خودم آمده، نشسته روبه رویم تا غصه تنهایی این همه سال را برایش تعریف کنم. غم و غصه هایی که به هیچ کس نگفته ام.» می گفتی: «وقتی با شما از حاجی می گویم، تازه یادم می آید چقدر دلم برایش تنگ شده. هشت سال با او زندگی کردم؛ اما یک دلِ سیر ندیدمش. هیچ وقت مثل زن و شوهرهای دیگر، پیش هم نبودیم. عاشق هم بودیم؛ اما همیشه دور از هم. باور کنید توی این هشت سال، چند ماه پشت سر هم پیش هم نبودیم. حاجی شوهر من بود و مال من نبود. بچه هایم همیشه بهانه اش را می گرفتند؛ چه آن وقت هایی که زنده بود، چه بعد از شهادتش. می گفتند مامان، همه باباهایشان می آید مدرسه دنبالشان، ما چرا بابا نداریم؟! می گفتم مامان که دارید. پنج تا بچه را می انداختم پشت سرم، می رفتیم خدیجه را به مدرسه برسانیم. معصومه شیفت بعدازظهر بود. ظهر که می شد، پنج نفری می رفتیم دنبال خدیجه، او را از مدرسه می آوردیم و شش نفری می رفتیم و معصومه را می رساندیم مدرسه. و عصر دوباره این قصه تکرار می شد و روزهای بعد و بعد و بعد...» اشک می ریختم، وقتی ماجرای روزهای برفی و پاروی پشت بام و حیاط را برایم تعریف می کردی. ای دوست نازنینم! بچه هایت را بزرگ کردی. تنها پسرت را زن دادی، دخترها را به خانه بخت فرستادی. نگران این آخری بودی! بلند شو. قصه ات هنوز تمام نشده. ام. پی. تری را روشن کرده ام. چرا حرف نمی زنی؟! چرا این طور تهی نگاهم می کنی؟! دخترهایت دارند برایت گریه می کنند. می گویند: «تازه فهمیدیم مامان این چند سال مریض بوده و به خاطر ما چیزی نمی گفته. می ترسیده ما ناراحت بشویم. می گفت شما تازه دارید نفس راحت می کشید و مثل بقیه زندگی می کنید. نمی خواهم به خاطر ناخوشی من خوشی هایتان به هم بریزد.» خواهرت می گوید: «این بیماری لعنتی...،» نه، نه نمی خواهم کسی جز قدم خیر حرف بزند. قدم جان! این طوری قبول نیست. باید قصه زندگی ات را تمام کنی. همه چیز را درباره حاجی گفتی. حالا که نوبت قصه صبوری و شجاعت و حوصله و فداکاری های خودت رسیده، این طور مریض شده ای و سکوت کرده ای. چرا من را نمی شناسی؟! بلند شو، این قصه باید گفته شود. بلند شو، ام. پی. تری را روشن کرده ام. روبه رویت نشسته ام. این طور تهی به من نگاه نکن! بهناز ضرابی زاده تابستان/۱۳۹۰ نام: قدم خیر محمدی کنعان تولد: ۱۳۴۱/۲/۱۷، روستای قایش، رزن همدان ازدواج: ۱۳۵۶/۸/۱۳ وفات: ۱۳۸۸/۱۰/۱۷   نام: حاج ستار ابراهیمی هژیر (فرمانده گردان ۱۵۵ لشکر انصارالحسین (ع)) تولد: ۱۳۳۵/۸/۱۱، روستای قایش، رزن همدان شهادت: ۱۳۶۵/۱۲/۱۲، شلمچه (عملیات کربلای پنج) .... 🆔 @m_setarehha
قسمت‌اول مقدمه گفتم من زندگی این زن را می نویسم. تصمیمم را گرفته بودم. تلفن زدم. خودت گوشی را برداشتی. منتظر بودم با یک زن پرسن و سال حرف بزنم. باورم نمی شد. صدایت چقدر جوان بود. فکر کردم شاید دخترت باشد. گفتم: «می خواهم با خانم حاج ستار صحبت کنم.» خندیدی و گفتی: «خودم هستم!» شرح حالت را شنیده بودم، پنج تا بچه قد و نیم قد را دست تنها بعد از شهادت حاج ستار بزرگ کرده بودی؛ با چه مشقتی، با چه مرارتی! گفتم خودش است، من زندگی این زن را می نویسم و همه چیز درست شد. گفتی: «من اهل مصاحبه و گفت وگو نیستم.» اما قرار اولین جلسه را گذاشتی. حالا کِی بود، اول اردیبهشت سال ۱۳۸۸. فصل گوجه سبز بود. می آمدم خانه ات؛ می نشستم روبه رویت. ام. پی. تری را روشن می کردم. برایم می گفتی؛ از خاطراتت، پدرت، مادرت، روستای باصفایتان، کودکی ات. تا رسیدی به حاج ستار و جنگ ـ که این دو در هم آمیخته بودند. بار سنگین جنگ ریخته بود توی خانه کوچکت، روی شانه های نحیف و ضعیف تو؛ یعنی قدم خیر محمدی کنعان. و هیچ کس این را نفهمید. تو می گفتی و من می شنیدم. می خندیدی و می خندیدم. می گریستی و گریه می کردم. ماه رمضان کار مصاحبه تمام شد. خوشحال بودی به روزه هایت می رسی. دست آخر گفتی: «نمی خواستم چیزی بگویم؛ اما انگار همه چیز را گفتم.» خوشحال تر از تو من بودم. رفتم سراغ پیاده کردن مصاحبه ها. قرار گذاشتیم وقتی خاطرات آماده شد، مطالب را تمام و کمال بدهم بخوانی اگر چیزی از قلم افتاده بود، اصلاح کنم؛ اما وقتی آن اتفاق افتاد، همه چیز به هم ریخت. تا شنیدم، سراسیمه آمدم سراغت؛ اما نه با یک دسته کاغذ، با چند قوطی کمپوت و آب میوه. حالا کِی بود، دهم دی ماه ۱۳۸۸. دیدم افتاده ای روی تخت؛ با چشمانی باز. نگاهم می کردی و مرا نمی شناختی. باورم نمی شد، گفتم: «دورت بگردم، قدم خیر! منم، ضرابی زاده. یادت می آید فصل گوجه سبز بود. تو برایم تعریف می کردی و من گوجه سبز می خوردم. ترشی گوجه ها را بهانه می کردم و چشم هایم را می بستم تا تو اشک هایم را نبینی. آخر نیامده بودم درددل و غصه هایت را تازه کنم.» می گفتی: «خوشحالی ام این است که بعد از این همه سال، یک نفر از جنس خودم آمده، نشسته روبه رویم تا غصه تنهایی این همه سال را برایش تعریف کنم. غم و غصه هایی که به هیچ کس نگفته ام.» می گفتی: «وقتی با شما از حاجی می گویم، تازه یادم می آید چقدر دلم برایش تنگ شده. هشت سال با او زندگی کردم؛ اما یک دلِ سیر ندیدمش. هیچ وقت مثل زن و شوهرهای دیگر، پیش هم نبودیم. عاشق هم بودیم؛ اما همیشه دور از هم. باور کنید توی این هشت سال، چند ماه پشت سر هم پیش هم نبودیم. حاجی شوهر من بود و مال من نبود. بچه هایم همیشه بهانه اش را می گرفتند؛ چه آن وقت هایی که زنده بود، چه بعد از شهادتش. می گفتند مامان، همه باباهایشان می آید مدرسه دنبالشان، ما چرا بابا نداریم؟! می گفتم مامان که دارید. پنج تا بچه را می انداختم پشت سرم، می رفتیم خدیجه را به مدرسه برسانیم. معصومه شیفت بعدازظهر بود. ظهر که می شد، پنج نفری می رفتیم دنبال خدیجه، او را از مدرسه می آوردیم و شش نفری می رفتیم و معصومه را می رساندیم مدرسه. و عصر دوباره این قصه تکرار می شد و روزهای بعد و بعد و بعد...» اشک می ریختم، وقتی ماجرای روزهای برفی و پاروی پشت بام و حیاط را برایم تعریف می کردی. ای دوست نازنینم! بچه هایت را بزرگ کردی. تنها پسرت را زن دادی، دخترها را به خانه بخت فرستادی. نگران این آخری بودی! بلند شو. قصه ات هنوز تمام نشده. ام. پی. تری را روشن کرده ام. چرا حرف نمی زنی؟! چرا این طور تهی نگاهم می کنی؟! دخترهایت دارند برایت گریه می کنند. می گویند: «تازه فهمیدیم مامان این چند سال مریض بوده و به خاطر ما چیزی نمی گفته. می ترسیده ما ناراحت بشویم. می گفت شما تازه دارید نفس راحت می کشید و مثل بقیه زندگی می کنید. نمی خواهم به خاطر ناخوشی من خوشی هایتان به هم بریزد.» خواهرت می گوید: «این بیماری لعنتی...،» نه، نه نمی خواهم کسی جز قدم خیر حرف بزند. قدم جان! این طوری قبول نیست. باید قصه زندگی ات را تمام کنی. همه چیز را درباره حاجی گفتی. حالا که نوبت قصه صبوری و شجاعت و حوصله و فداکاری های خودت رسیده، این طور مریض شده ای و سکوت کرده ای. چرا من را نمی شناسی؟! بلند شو، این قصه باید گفته شود. بلند شو، ام. پی. تری را روشن کرده ام. روبه رویت نشسته ام. این طور تهی به من نگاه نکن! بهناز ضرابی زاده تابستان/۱۳۹۰ نام: قدم خیر محمدی کنعان تولد: ۱۳۴۱/۲/۱۷، روستای قایش، رزن همدان ازدواج: ۱۳۵۶/۸/۱۳ وفات: ۱۳۸۸/۱۰/۱۷   نام: حاج ستار ابراهیمی هژیر (فرمانده گردان ۱۵۵ لشکر انصارالحسین (ع)) تولد: ۱۳۳۵/۸/۱۱، روستای قایش، رزن همدان شهادت: ۱۳۶۵/۱۲/۱۲، شلمچه (عملیات کربلای پنج) .... 🆔 @m_setarehha
تا پدرم برود و برگردد، روزها برایم یک سال طول می کشید. مادرم از صبح تا شب کار داشت. از بی‌کاری، حوصله ام سر می رفت. بهانه می گرفتم و می گفتم: «به من کار بده، خسته شدم.» مادرم همان طور که به کارهایش می رسید، می گفت: «تو بخور و بخواب. به وقتش آن قدر کار کنی که خسته شوی. حاج آقا سپرده، نگذارم دست به سیاه و سفید بزنی.» دلم نمی خواست بخورم و بخوابم؛ اما انگار کار دیگری نداشتم. خواهرهایم به صدا درآمده بودند. می گفتند: «مامان! چقدر قدم را عزیز و گرامی کرده ای. چقدر پیِ دل او بالا می روی. چرا ما که بچه بودیم، با ما این طور رفتار نمی کردید؟!» با تمام توجه ای که پدر و مادرم به من داشتند، نتوانستم آن ها را راضی کنم تا به مدرسه بروم. پدرم می گفت: «مدرسه به درد دخترها نمی خورد.» 🔹معلم مدرسه مرد جوانی بود. کلاس ها هم مختلط بودند. مادرم می گفت: «همین مانده که بروی مدرسه، کنار پسرها بنشینی و مرد نامحرم به تو درس بده. اما من عاشق مدرسه بودم. می دانستم پدرم طاقت گریه مرا ندارد. به همین خاطر، صبح تا شب گریه می کردم و به التماس می گفتم: «حاج آقا! تو را به خدا بگذار بروم مدرسه.» پدرم طاقت دیدن گریه مرا نداشت، می گفت: «باشد. تو گریه نکن، من فردا می فرستم با مادرت به مدرسه بروی.» من هم همیشه فکر می کردم پدرم راست می گوید. آخرش هم آرزو به دلم ماند و به مدرسه نرفتم. نه ساله شده بودم. مادرم نماز خواندن را یادم داد. ماه رمضان آن سال روزه گرفتم، روزهای اول برایم خیلی سخت بود، اما روزه گرفتن را دوست داشتم. با چه ذوق و شوقی سحرها بیدار می شدم، سحری می خوردم و روزه می گرفتم. بعد از ماه رمضان، پدرم دستم را گرفت و مرا برد به مغازه  پسرعمویش که بقالی داشت. بعد از سلام و احوال پرسی گفت: «آمده ام برای دخترم جایزه بخرم. آخر، قدم امسال نه ساله شده و تمام روزه هایش را گرفته.» پسرعموی پدرم یک چادر سفید که گل های ریز و قشنگ صورتی داشت، از لابه لای پارچه های ته مغازه بیرون آورد و داد به پدرم. پدرم چادر را باز کرد و آن را روی سرم انداخت. چادر درست اندازه ام بود. انگار آن را برای من دوخته بودند. از خوشحالی می خواستم پرواز کنم. پدرم خندید و گفت: «قدم جان! از امروز باید جلوی نامحرم چادر سرت کنی، باشد باباجان.» آن روز وقتی به خانه رفتم، معنی محرم و نامحرم را از مادرم پرسیدم. همین که کسی به خانه‌مان می آمد، می دویدم و از مادرم می پرسیدم: «این آقا محرم است یا نامحرم؟!» بعضی وقت ها مادرم از دستم کلافه می شد. به خاطر همین، هر مردی به خانه مان می آمد، می دویدم و چادرم را سر می کردم. دیگر محرم و نامحرم برایم معنی نداشت. حتی جلوی برادرهایم هم چادر سر می کردم. (پایان فصل اول) .... 🆔 @m_setarehha
از دست خدیجه، کفری شدم. گفتم: «اگر مامان و حاج آقا بفهمند، هر دویمان را می کشند.» خدیجه خندید و گفت: «اگر تو دهانت سفت باشد، هیچ کس نمی فهمد. داداشت هم امشب خانه نیست. رفته سر زمین، آبیاری.» بعد از اینکه کمی خیالم راحت شد، زیر چشمی نگاهش کردم. چرا این شکلی بود؟! کچل بود. خدیجه تعارفش کرد و آمد توی اتاقی که من بودم. سلام داد. باز هم نتوانستم جوابش را بدهم. بدون هیچ حرفی بلند شدم و رفتم آن یکی اتاق. خدیجه صدایم کرد. جواب ندادم. کمی بعد با صمد آمدند توی اتاقی که من بودم. خدیجه با اشاره چشم و ابرو، بهم فهماند کار درستی نمی‌کنم. بعد هم از اتاق بیرون رفت. من ماندم و صمد. کمی این پا و آن پا کردم و بلند شدم تا از زیر نگاه های سنگینش فرار کنم، ایستاد وسط چهارچوبِ در،  دست هایش را باز کرد و جلوی راهم را گرفت. با لبخندی گفت: «کجا؟! چرا از من فرار می کنی؟! بنشین باهات کار دارم.» سرم را پایین انداختم و نشستم. او هم نشست؛ البته با فاصله خیلی زیاد از من. بعد هم یک ریز شروع کرد به حرف زدن. گفت دوست دارم زنم این طور باشد. آن طور نباشد. گفت: «فعلاً سربازم و خدمتم که تمام شود، می خواهم بروم تهران دنبال یک کار درست و حسابی.» نگرانی را که توی صورتم دید، گفت: «شاید هم بمانم همین جا توی قایش.» از شغلش گفت که سیمان کار است و توی تهران بهتر می تواند کار کند. همان طور سرم را پایین انداخته بودم.  چیزی نمی گفتم. صمد هم یک ریز حرف می زد. آخرش عصبانی شد و گفت: «تو هم چیزی بگو. حرفی بزن تا دلم خوش شود.» چیزی برای گفتن نداشتم. چادرم را سفت از زیر گلو گرفته بودم و زل زده بودم به اتاق روبه رو. وقتی دید تلاشش برای به حرف درآوردنم، بی‌فایده است، خودش شروع کرد به سؤال کردن. پرسید: «دوست داری کجا زندگی کنی؟!» جواب ندادم. دست بردار نبود. پرسید: «دوست داری پیش مادرم زندگی کنی؟!» بالاخره به حرف آمدم؛ اما فقط یک کلمه: «نه!» بعد هم سکوت. وقتی دید به این راحتی نمی تواند من را به حرف درآورد، او هم دیگر حرفی نزد. از فرصت استفاده کردم و به بهانه کمک به خدیجه رفتم و سفره را انداختم. غذا را هم من کشیدم. خدیجه اصرار می کرد: «تو برو پیش صمد بنشین با هم حرف بزنید تا من کارها را انجام بدهم»، اما من زیر بار نرفتم، ایستادم و کارهای آشپزخانه را انجام دادم. صمد تنها مانده بود. سر سفره هم پیش خدیجه نشستم. بعد از شام، ظرف ها را جمع کردم و به بهانه چای آوردن و تمیز کردن آشپزخانه، از دستش فرار کردم. صمد به خدیجه گفته بود: «فکر کنم قدم از من خوشش نمی آید. اگر اوضاع این طوری پیش برود، ما نمی توانیم با هم زندگی کنیم.» .... 🆔 @m_setarehha
آن ها را آورد و توی همان بقچه گذاشت. کفش و لباس زیر و جوراب، با یک پیراهن و پارچه شلواری و صابون و نبات. بقچه را گره زد و طناب را که از سقف آویزان بود، به بقچه وصل کرد و گفت: «قدم جان! بگو آقا صمد، طناب را بکشد.» رفتم روی کرسی؛ اما مانده بودم چطور صدایش کنم. این اولین باری بود که می خواستم اسمش را صدا کنم. اول طناب را چند بار کشیدم، اما انگار کسی حواسش به طناب نبود. روی پشت بام می خواندند و می رقصیدند. مادرم پشت سر هم می گفت: «قدم! زود باش. صدایش کن.» به ناچار صدازدم: «آقا... آقا... آقا...» خودم لرزش صدایم را می شنیدم. از خجالت، تمام بدنم یخ کرده بود. جوابی نشنیدم. ناچار دوباره طناب را کشیدم و فریاد زدم: «آقا... آقا... آقا صمد!» قلبم تالاپ تولوپ می کرد و نفسم بند آمده بود. صمد که صدایم را شنیده بود، از وسط دریچه خم شد توی اتاق. صورتش را دیدم. با تعجب داشت نگاهم می کرد. تصویر آن نگاه و آن چهره مهربان، تپش قلبم را بیشتر کرد. اشاره کردم به بقچه. خندید و با شادی بقچه را بالا کشید. دوستان صمد، روی پشت بام دست می زدند و پا می کوبیدند. بعد هم پایین آمدند و رفتند توی آن یکی اتاق که مردها نشسته بودند. بعد از شام، خانواده ها، درباره مراسم عقد و عروسی صحبت کردند. فردای آن روز، مادر صمد به خانه ما آمد و ما را برای ناهار دعوت کرد. مادرم مرا صدا کرد و گفت: «قدم جان! برو و به خواهرها و زن داداش‌هایت بگو فردا،  گلین خانم همه‌شان را دعوت کرده.» چادرم را سرکردم و به طرف خانه خواهرم راه افتادم. سر کوچه صمد را دیدم. یک سبد روی دوشش بود. تا من را دید، انگار دنیا را به او داده باشند، خندید و ایستاد و سبد را زمین گذاشت و گفت: «سلام.» برای اولین بار جواب سلامش را دادم؛ اما انگار گناه بزرگی انجام داده بودم، تمام تنم می لرزید. مثل همیشه پا گذاشتم به فرار. خواهرم توی حیاط بود. پیغام را به او دادم و گفتم: «به خواهرها و زن داداش‌ها هم بگو.» بعد دو تا پا داشتم و دو تا هم قرض کردم و دویدم. می دانستم صمد الان توی کوچه ها دنبالم می گردد. می خواستم تا پیدایم نکرده، یک جوری گم و گور شوم. بین راه، دایی ام را دیدم. اشاره کردم نگه دارد. بنده خدا ایستاد و گفت: «چی شده قدم؟! چرا رنگت پریده؟!» گفتم: «چیزی نیست. عجله دارم، می خواهم بروم خانه.» دایی خم شد و در ماشین را باز کرد و گفت: «پس بیا برسانمت.» از خدا خواسته ام شد و سوار شدم. از پیچ کوچه که گذشتیم، از توی آینه بغل ماشین، صمد را دیدم که سر کوچه ایستاده و با تعجب به ما نگاه می کرد. مهمان‌بازی های بین دو خانواده، شروع شده بود. چند ماه بعد، پدرم گوسفندی خرید. نذری داشت که می خواست ادا کند. مادرم، خانواده صمد را هم دعوت کرد. صبح زود سوار مینی بوسی شدیم، که پدرم کرایه کرده بود، گوسفند را توی صندوق عقب مینی‌بوس گذاشتیم تا برویم امامزاده ای که کمی دورتر، بالای کوه بود. ماشین به کندی از سینه‌کش کوه بالا می رفت. راننده گفت: «ماشین نمی کشد. بهتر است چند نفر پیاده شوند.» من و خواهرها و زن برادرهایم پیاده شدیم. صمد هم پشت سر ما دوید. خیلی دوست داشت در این فرصت با من حرف بزند، اما من یا جلو می افتادم و یا می رفتم وسط خواهرهایم می ایستادم و با زن برادرهایم صحبت می کردم. آه از نهاد صمد درآمده بود. .... 🆔 @m_setarehha