eitaa logo
مادرستان/ سرزمینِ مادرانه نوشت ها
1.4هزار دنبال‌کننده
227 عکس
53 ویدیو
1 فایل
مادرستان؛ سرزمین مادرانه نوشت‌ها اینجا، دنیا مادرانه است... جایی برای اشتراک دلنوشته‌های مادرانه به ما بپیوندید 👇 https://eitaa.com/maadarestaan متن‌های خود را برای ما بفرستید 👇 @maadarestann
مشاهده در ایتا
دانلود
📌رویداد ملی جوانی جمعیت (بستری برای مشارکت مردم) ..................در ۳ محور................... 1️⃣سیاست پژوهی 2️⃣هنر و رسانه 3️⃣ایده ها و تجربیات مردمی 💎هدایا نقدی نفرات اول تا سوم هر محور به ترتیب: 70 ، 50 ، 30 میلیون تومان .................................................. 🔸معرفی ایده های برتر به نهاد ها و دستگاه های مختلف جهت همکاری 🔸اعطای تسهیلات قرض الحسنه 🔸کسری خدمت سربازی برای آقایان 🔸فضای کار اشتراکی (ثبت مجموعه به عنوان دانش بنیان و ثبت در واحد فناور علوم انسانی دانشگاه جامع امام حسین ع) 🔸چاپ مقاله در نشریه جمعیت و پیشرفت 🔸خدمات رسانه ای (مستند سازی فعالیت ها و انتشار عمومی آنها) .................................................. 🔹مهلت ثبت نام و ارسال آثار🔹 📅 30 مرداد ماه ۱۴۰۲ 🔹زمان برگزاری رویداد حضوری🔹 📅 شهریور ماه ۱۴۰۲_تهران .................................................. 🎞️ تیزر رویداد : https://eitaa.com/mtod_ir/443 .................................................. 💻 ثبت نام و کسب اطلاعات بیشتر: https://noyan.school/
❤️ -عليه السلام- می‌فرمایند: به كودك دستور ده كه با دست خودش بدهد، اگر چه به اندازه تكّه نانى يا يك مشت چيز اندک باشد؛ زيرا هر چيزى كه در راه خدا داده مى شود، هر چند كم، اگر با نيّت پاک باشد زياد است. الكافی ، جلد۴.صفحه ۴ 🦋 💕 💕💕 💕💕💕 💕💕💕💕 @sabkezendegi_modern
امام خمینی (رحمة اللّه علیه)می‌فرمودند: در مسائل تربیتی همیشه از منع استفاده نکنید، هر چیزی را که می‌دانید برای بچه‌ها خطر دارد از جلوی آن‌ها بردارید. یک وقت شنیده بودند که بچهٔ کوچکی در اثر گذاشتن قند در دهان خفه شده است، می‌گفتند: این قند را بردارید، نگویید دست نزن، قندان را بردارید. یک روز دیگر گفتند: من داشتم قدم می زدم، ناراحت شدم. گفتم علی می‌آید و به گلها دست می‌زند و خار دست او را اذیت می‌کند، به باغبان گفتم تا جایی که دست علی به این خار‌ها می‌رسد، شما این خار‌ها را بکنید. (منبع: imam-khomeini.ir) 🖤سالروز رحلت جانسوز امامِ انقلاب اسلامی ایران تسلیت باد. 🍀🍀🍀 *کانال مادران شریف ایران زمین* @madaran_sharif
بزرگترین وصیّت من به تو فرزند عزیز، سفارش بسیار وفادار تو است. حقوق بسیار مادرها را نمی توان شمرد و نمی توان به حق ادا کرد. یک شبِ مادر نسبت به فرزندش از سال ها عمر پدر متعهد ارزنده تر است. تجسّم عطوفت و رحمت در دیدگان نورانی مادر، بارقه رحمت و عطوفت ربّ العالمین است. imam-khomeini.ir مادر بودن و اولاد تربیت کردن بزرگترین خدمتی است که انسان به انسان می کند. این را کوچکش کردند. این را منحطش کردند. در صورتی که اشرف کارها در عالم مادر بودن است و تربیت اولاد. همه منافع کشور ما از دامن شما مادرها تأمین می شود. و اینها نمی خواستند بشود. صحیفه امام، ج 7، ص446 بالاترین چیزی است که در همه جوامع از همه شغلها بالاتر است. هیچ شغلی به شرافت مادری نیست. و اینها منحط کردند این را. مادرها را منصرف کردند از .... صحیفه امام، ج 7، ص447 @hejrat_kon در سالروز رحلت آن مرد بی‌نهایت، حمد خدایی را که فرمود: ما نَنْسَخْ مِنْ آيَةٍ أَوْ نُنْسِها نَأْتِ بِخَيْرٍ مِنْها أَوْ مِثْلِها
،_بچه‌ها_بیدار! ! - خب بخوابیم؟ + آره. - دیگه شب بخیر دخترم. + شب بخیر مامان. + مامان من الان پنج سالمه؟ - نه عزیزم‌، عید نوروز که درختا شکوفه بزنن، تولد پنج‌سالگیت می‌شه. + ولی من دوست دارم الان پنج سالم باشه. - حالا هم نزدیک پنج‌ سالته، فعلا بخواب. + باشه، شب بخیر. + مامان من خوابم نمی‌بره. - چشماتو ببند، به هیچی فکر نکن، خوابت می‌بره. + بستم. خوابم نبرد. - خب آخه باید یه کمی صبر کنی. + صبر کردم بازم خوابم نبرد. - نه باید بیشتر صبر کنی. + باشه، دیگه شب بخیر. + مامان من صبح صبحونه نخوردم. - باشه؛ فردا بخور‌. + نه؛ می‌شه الان برام تخم مرغ درست کنی؟ - الان؟ این وقت شب؟ + بله، آخه گرسنه‌مه. - ای خدا! آخه چقدر می‌گم سر سفره غذاتو بخور. +  از این به بعد غذامو می‌خورم. حالا می‌شه برام تخم مرغ درست کنی؟ - باشه، پاشو بریم تو آشپزخونه. + چراغ روشن کنم؟ - نههه! + چرا؟ - خوابت می‌پره. چراغ هود کافیه. + مامان می‌دی من تخم مرغو بشکونم؟ - آخه تاریکه. + مراقبم. - بفرما. + نمی‌تونم، خودت بشکون. -  شما نون در بیار. +نون نمی‌خوام. - که قشنگ سیر بشی دیگه... + سیرم. - مگه نگفتی گرسنه‌مه تخم مرغ می‌خوام‌؟ + نه سیر نیستم. فقط می‌تونم تخم مرغ بخورم. - باشه، بخور. مواظب باش نسوزی. +  مامان تخم‌مرغو کدوم حیوون به ما میده؟ - وقتی می‌گیم تخم مرغ، یعنی تخمِ...؟ + گوسفند؟ - نه! ببین میگیم تخمِ "مرغ". یعنی تخمِ....؟؟؟ + .... نمیدونم. - یعنی تخم مرغ. یعنی خانم مرغه به ما میده. + ااا آره! سیر شدم. - پاشو بریم مسواک بزنیم دیگه بخوابیم. - خب دیگه بسم الله بگو بخواب‌. +باشه؛ شب بخیر. - شب بخیر. + مامان می‌شه برام قصه بگی؟ - آخه دیگه خوابم میاد... + فقط یه قصه کوچولو. - یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچکس نبود. یه پیرزنی بود رفت مشهد، بقیه‌ش برا فردا شب... + هههه خیلی خنده‌دار بود. - خب دیگه بخواب. + نه یه بار دیگه، یه بار دیگه بگو. - یه پیرزنی بود رفت مشهد، بقیه‌ش برا فردا شب. + هههه خیلی خنده‌داره. بذار برم برای بابا بگم و بیام. - نههه. بابا خوابه‌. ما هم باید بخوابیم دیگه. شب بخیر. + شب بخیر. + مامان؟ - ...هوم؟ + تشنمه. - خب برو آب بخور بیا. + آخه تاریکه. - خب چراغ روشن کن. + آخه خوابم می‌پره! - ای بابا. باشه الان برات میارم. + آب یخچالی بیاری. آب لوله نیاری‌ها... _ آبم که خوردی. دیگه بخواب دیگه دخترم. + باشه. شب بخیر. - شب بخیر. + مامان؟ - بله.... + میشه گوشیتو بدی قصه گوش بدم؟ - نه دیگه؛ قصه که گفتم برات. الانم وقت گوشی نیست. + پس اون نور چیه از زیر پتوت میاد؟ - لا اله الا الله! هیچی. + اِ خاموش شد. - می‌خوابی دیگه؟ ساعت ۱۲ شب شد. + باشه؛ شب بخیر. + مامان؟ -..... + مامان؟ - ...هوم...؟ + برام لالایی ‌می‌خونی؟ - من خوابم. + پس چرا داری حرف می‌زنی؟ -  الان صدام کردی بیدار‌ شدم. + پس‌ یه لالایی هم برام بخون. قول می‌دم آخریشه. - ... باشه... مدینه بود و غوغا بود اسیر دیو سرما بود محمد(ص) سر زد از‌ مکه که او خورشید دلها بود خدیجه همسر‌ او بود زنی خندان و خوش‌رو بود برای شادی و غم‌ها خدیجه یار نیکو بود +مامان، خدیجه یعنی دخترِ خاله مرجان؟ - نه یعنی مامان حضرت زهرا. +باشه، بقیشو بخون. -خدا یک دختر زیبا به آن ها داد لالالا به اسم فاطمه زهرا امید مادر و بابا + فاطمه زهرا دوست مسجدم؟ -نه گوش کن بخواب دیگه... علی داماد پیغمبر برای فاطمه همسر برای دختر خورشید علی از هرکسی بهتر علی شیر خدا لالا علی مشکل گشا لالا شب تاریک نان می‌بُرد برای بچه ها لالا + مامان. - بلههه؟ + نون می‌خوام!!!!! -...... هدیه به روح مادر تازه از دست رفته اجماعاً صلوات! سختی‌هایی که وقتی تعریفش می‌کنیم، ما مادران سخت‌کوش و شب‌زنده‌دار می‌گرییم و دیگران می‌خندند! با ما در *جان و جهان* همراه باشید:🌱 https://ble.ir/janojahan http://eitaa.com/janojahanmadarane
کاری از هنرمندان اصفهان ❤️ همراه ما در مادرستان https://eitaa.com/maadarestaan
کلی مادر نویسنده😍 و کلی متن های زیبا و کاملا محسوس و تو گویی، تجربه‌ی زیسته‌ی همگانیِ مادرها! ان‌شاء‌الله متون دريافتی از شما خوبان به تدریج در کانال درج خواهد شد. دوستان را به مادرستان دعوت کنید 🧕 https://eitaa.com/maadarestaan
صبح دل انگیز اردیبهشت است و جان میدهد در این هوا نفس بکشی و رشد کنی، شکوفا شوی... این صبح ها آدم سرشار می شود از باید ها ، از انجام ها و... صبحانه ی دلچسب همسرپز را که خوردیم پیشنهاد دادم تا زیلوی آشپزخانه را که پسرم چندماه پیش، در طی جلسات آموزشی اجابت مزاج، مورد عنایت قرار داده بود، بشوییم. نجاست را با چسب مشخص کرده بودم، که پسرک چند روز پیش کنده کاری کرده و حافظه من یاری نمیکند کدام گل زیلو را به آب داده بود. ایضا مقداری زرچوبه اعلا با رنگی بی نظیر، چند روز پیش توسط همان جناب بر زیلو ریخت و نقش سرخ آبی گل ها را به زرد آجری بدل نمود. جناب همسر هم با توجه به مشغله کاری و وسعت صبر، شستشوی زیلوی زرین و رفع نجاست را به قراری دیگر موکول و با یک خداحافظی خوش، خود را از مهلکه نجات داد. اما امان از مزاج بهاری این روزها که ناگاه، دم شروع به غلیان میکند و ضربان قلب را به اوج تصمیم گیری میرساند. بله درست حدس زدید ، زیلو را به کمک پسرجان لوله کرده و پودر و چرتکه به دست راهی حیاط آرام و پاک خانه شدیم ... تمام خاطرات فرش شستن های بچگی ام یک دم از میدان دیدم گذشت، و با لبخند رضایت ، مصمم به ادامه کار شدم ... آب باز کردم و پودر ریزان، در حال برگزاری جلسه توجیهی جهت شستن زیلو و حد و حدود آب بازی به بچه ها بودم، که ناگاه بچه ها شیرجه زنان به سمت زیلو حمله ور شدند. سر میخوردند و چنان آب به اطراف میپاشیدند که انگار اولین بار است آب میبینند. زبانم قفل شد، رنگم پرید ، و هایپوکسی شدم. دیگر اکسیژن اردیبهشت هم پاسخگو نبود... تقریبا در حال تجربه نزدیک به مرگ بودم که دخترک بازیگوشم با هیکل خیس آبش به سمت خانه فرار کرد و سکته ناقص مرا کامل. حالا یک زیلو ، پادری ، و یک موکت و البته حیاطی که سرتاسرش رد پای کوچک او بود در مقابلم قرار گرفت بماند هر کداممان یک دست لباس را هم نفله کردیم ... به خودم آمدم و با دم بهاری تصمیم جدیدی گرفتم و با پرشی به اندازه ۲۵ سال تجربه و زندگی به سرعت دنبال آهوان گریز پایم دویدم و هر دو را قپونی زیر بغل زدم و به گرمابه پناه بردم. بعد شستن و لباس جدید پوشاندن ، هرچه خوردنی در یخچال باب میل جنابان بود جلویشان ریخته و تنها با فرصت محدود سرگرم ماندنشان ، همچون بالگرد امداد غرولند کنان به بالین زیلوی نیمه جان آمدم و هرچه قدرت داشتم در دستانم ریختم تا هنوز حوصله جگرگوشه هایم به سر نرسیده که برای خون جگر کردنم یا همان بازی خودشان بیایند ، کارم به سر برسد. بلبل های همسایه می خواندند و شرشر آب بر تار زیلو مینواخت و من چنگ میزدم ، عجب سمفونی شگفت انگیزی... طی ۲۰ دقیقه همه چیز مثل اولش پاک و تمییز شد. جسم خسته ام به کنج امن خانه برگشت. و روحم هنوز در هوای اردیبهشت سرگردان است . پ ن : اکنون هردو ماهی چموش برکه من چون ماه ، کنار مادر بی قند و فشارشان دراز کشیده اند و پس از دقایقی بلبل زبانی از شاهکار امروز، برای ادامه آب بازی در دریای خواب غوطه ور شدند. س ش ح ۱۸ اردیبهشت ۱۴۰۲ مادرستان؛ سرزمین مادرانه نوشت‌ها به ما بپیوندید 👇 https://eitaa.com/maadarestaan
نگرانش بودم... نگران اینکه دیگر دیر شده! تا کی قرار است قدمی بر ندارد؟! دخترم را می‌گویم! یکسالش را تازه رد کرده بود و هنوز هیچ رغبتی به راه رفتن نداشت! بارها من، پدر و خواهرانش، دستش را گرفتیم و تاتی تای گویان با او هم قدم شدیم، اما هر بار که می ایستاد و کمی تعادلش به هم میریخت، نا امید میشد و به همان چهار دست و پا رفتن اکتفا می کرد! این اواخر دائم تلاش می کردم از هر راهی وارد می‌شدم تا در او شوق راه رفتن ایجاد کنم! اما او بی انگیزه بود و حتی گاهی چهاردست و پا از من فرار می کرد تا دستش را نگیرم و تاتی تاتی نکند! خودم را جای او گذاشتم؛ شاید با خودش می گفت وقتی با چهاردست و پا میتوانم همه جای خانه سرک بکشم دیگر چه نیازی ست به این اداها و تاتی تاتی کردن ها! مگر دنیای من چه کم دارد که با راه رفتن بخواهم به خود سختی بدهم؛ چرا مادرم دست از سرم برنمی دارد؟! اما من می دانستم دنیای او همیشه محدود به همین خانه نیست! برای رفتن به دنیای بزرگتر، باید گام بر دارد و گام هایش استوار باشد! او می گریخت و من در پی او بودم!! روزها گذشت و دخترم کم کم روی پای خود ایستاد و با کمک در و دیوار چند قدم برداشت! حالا دنیایش بزرگتر شده بود و خودش برای کشف عجایب این دنیای بزرگتر، احساس نیاز به راه رفتن پیدا کرده بود! پس شروع کرد به گام برداشتن، یکی پس از دیگری! چقدر دنیای جدید، برایش شیرین تر است که این چنین مشتاقانه عروسک کوچکش را در آغوش می گیرد و خانه را با گام های کوچکش طی می کند! حالا دیگر نیمه شب ها هم که خانه را تاریک میکنم از جا برمیخیزد و راه می رود و باید التماسش کنم برای خوابیدن! ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ 🔹خدایا می دانم بارها از من خواستی تا در طریق هدایت گام بگذارم و من سر باز زدم و از تو دوری جستم! تو خدای مهربان تر از مادر بودی و من همچون طفلی کوته بین و لجباز! غرق در دنیای کوچکم شدم و هیچ گامی برای زندگی ابدی برنداشتم! ... و تو اما با وجود بار گناهانم و سر باز زدن هایم،دست از هدایت من نکشیدی و هربار که گناه کردم، باز مرا خواندی! تو مرا رها نکردی! ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ خدایا، این بار من آمدم،نادم و خسته از دنیای کوچکم و محتاج به یاری تو! دست به سوی تو دراز کردم... دستم را بگیر! گام هایم را در راه حق استوار فرما! طعم شیرین بندگیت را به من بچشان تا به راحتی در راه رسیدن به تو قدم بردارم! خدایا مرا بپذیر... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ ✍آينــــــــــﮫ لینک کانال ما در ایتا: https://eitaa.com/Ayenehmadari لینک کانال ما در بله: https://ble.ir/ayenehmadari
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صدای اذان از شبکه پویا می آید یک نفر پای تلویزیون است، وقت خوبی است برای خواندن نماز حتی با زیرصدای کارتون. چادر خودم و زینب را همراه پنج تا مهر می آورم: یکی را زیر جانمازم قایم میکنم، دو تا به زینب می دهم و دو تا هم به خودم و در دلم می گویم: خدا کند تا آخر نماز بی مهر نمانم! قامت می بندم، زینب هم! چادرش میفتد؛ می فهماند که سرش کنم. سرش می کنم! به سجده رسیدم؛ روی کول من است!یک ذکر بیشتر می گویم تا پایین بیاید. رکعت بعد: حوصله اش سررفته! مهر را می خورد، حرص می خورم و ادامه میدهم! قنوت می گیرم، ادایم را در می آورد! به سجده می رسم،پس مهرها کو؟! مهر قایم شده را می آورم. زینب می فهمد، مهر را دستم می گیرم؛ رکعت سوم بودم نه؟! مهر را به زور از دستم می گیرد و می رود. خدا خدا می کنم مهر دیگری تا سجده برسد! بالای صندلی می رود! آخ، الان است که بیفتد و کله اش صدای هندوانه دهد! خب چه کنم؟ نماز را ادامه می دهم. فاطمه می آید وسط! حرکتی می زند و.... بالاخره صدای گریه! می‌خوام بگم: بچه نمی بینی آخه؟! ولی رکعت چهارم هستم! مکث اجباری،چه خوب شد.سجده ی آخر است؛ زینب روی کولم است. دوام ذکر فایده ندارد، بلند میشوم و در هوا زینب را می گیرم و بغل می کنم و سلام می دهم...حالا وقت دست دادن،بوس و بغل است... ذکر بعد نمازم این است: ربنا تقبل منا هذا القلیل! این چه نمازی است؟! من کجای آیه ی نور ایستاده ام؟!حتی عبادت کوتاه ام هم عبادت نیست! دوباره آیه را می خوانم، بالغدو والاصال!نشان از دوام است، دوام ذکر الله... بهانه بی بهانه اسماء! بچه ها را مانع نبین! ذکر الله مداوم است نه فقط پای سجاده... چه قدر در حال تسبیح و تقدیس هستی در روز؟! چه قدر به توحید فکر می کنی؟ چه قدر یاد خدا را چونان تجارت، امر حرفه ای مستمر می دانی؟! بهانه بی بهانه! اگر می خواهی بیت ات را به آیه ی نور وصل کنی پس همت کن، تمرکز بگذار، برنامه بریز، حواست را هر لحظه جمع کن، حرفه ای باش! @masirelaallah