🌙✦ مــاهِ آشتےڪنون ✦🌙
✨❥❥◆✧🌸✧◆❥❥✨
🔰 مهترین چیزی که در برخورد با عالم غیب نیاز داریم اینه که اول باید در رو به رومون باز کنن...
👈 درسته که همیشه در توبه باز هست... اما در ماه رجب این مغفرت و بخشایش خیلی بیشتر هست
↯↻↯↻↯
🌧 ماه رجب ماه بارش بارون مغفرت و برکت و رحمته ...
ماه رجب ماه آشتیکنونه💞
✨ و ذکر #استغفار بهترین واژه برای عذرخواهی و آشتی هست
جا نمونیـ🏃♂️ــا
🌸🍃حلول ماه رجب و میلاد امام محمد باقر(علیه السلام)مبارک باد
#ولادت_امام_باقر_علیه_السلام_مبارک_باد
#ماه_رجب
⇩⇩↶【به ما بپیوندید 】↷
🍃🌺 @mabareshohada 🌺🍃
╰─┅─🍃🌸🍃─┅─╯
🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠#قسمت_هشتاد_و_پنج #فصل_پانزدهم به صحنه که رسیدیم، ماشین را نگه داشت. رفتیم توی قهو
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠#قسمت_هشتاد_و_شش
#فصل_پانزدهم
برگشتم و پشت ماشین را نگاه کردم. خدیجه همان طور که به جاده نگاه می کرد، خوابش برده بود. سمیه توی بغلم خوابید. صمد گفت: «حالا که بچه ها خوابند. نوبت خودمان است. خوب بگو ببینم اصل حالت چطور است. خوبی؟! سلامتی؟!...»
🔸فصل شانزدهم
سر پل ذهاب آن چیزی نبود که فکر می کردم. بیشتر به روستایی مخروبه می ماند؛ با خانه هایی ویران. مغازه ای نداشت یا اگر داشت، اغلب کرکره ها پایین بودند. کرکره هایی که از موج انفجار باد کرده یا سوراخ شده بودند. خیابان ها به تلی از خاک تبدیل شده بودند. آسفالت ها کنده شده و توی دست اندازها، سرمان محکم به سقف ماشین می خورد.
از خیابان های خلوت و سوت و کور گذشتیم. در تمام طول راه تک و توک مغازه ای باز بود که آن ها هم میوه و گوشت و سبزیجات و مایحتاج روزانه مردم را می فروختند.
گفتم: «اینجا که شهر ارواح است.»
سرش را تکان داد و گفت: «منطقه جنگی است دیگر.»
کمی بعد، به پادگان ابوذر رسیدیم. جلوی در پادگان پیاده شد. کارتش را به دژبانی که جلوی در بود، نشان داد. با او صحبت کرد و آمد و نشست پشت فرمان. دژبان سرکی توی ماشین کشید و من و بچه ها را نگاه کرد و اجازه حرکت داد. کمی جلوتر، نگهبانی دیگر ایستاده بود. باز هم صمد ایستاد؛ اما این بار پیاده نشد.
کارتش را از شیشه ماشین به نگهبان نشان داد و حرکت کرد.
من و بچه ها با تعجب به تانک هایی که توی پادگان بودند، به پاسدارهایی که همه یک جور و یک شکل به نظر می رسیدند، نگاه می کردیم.
پرسید: «می ترسی؟!»
شانه بالا انداختم و گفتم: «نه.»
گفت: «اینجا برای من مثل قایش می مانَد. وقتی اینجا هستم، همان احساسی را دارم که در دهات خودمان دارم.»
ماشین را جلوی یک ساختمان چندطبقه پارک کرد. پیاده شد و مهدی را بغل کرد و گفت: «رسیدیم.»
از پله های ساختمان بالا رفتیم. روی دیوارها و راه پله هایش پر از دست نوشته های جورواجور بود.
گفت: «این ها یادگاری هایی است که بچه ها نوشته اند.»
توی راهروی طبقه اول پر از اتاق بود؛ اتاق هایی کنار هم با درهایی آهنی و یک جور. به طبقه دوم که رسیدیم، صمد به سمت چپ پیچید و ما هم دنبالش. جلوی اتاقی ایستاد و گفت: «این اتاق ماست.»
ادامه دارد..
📚 #رمان_خوب
💚 یابن الحسن!
به دنیاگیر شدنمان نگاه نکن!
به این در و آن در زدن ها و خود فراموشی هایمان نگاه نکن!
شاید درگیر مشغله های دنیا شدن باعث شود که خودمان را فراموش کنیم، اما محال است که تو را فراموش کنیم.
🤲 گرچه در این آشفته بازارِ دنیای آخرالزمان، حیران و سرگردانیم، اما هنوز هم، اول و آخر دعاهایمان تویی
و اگر از مهمترین آرزویمان بپرسند، بی درنگ نام و یاد تو بر دل و زبانمان جاری می شود. درست مثل امشب که رسیدن به ایام ظهور تو را، بعنوان تنها آرزویمان از خدا می خواهیم.
✨ آرزویی که با برآورده شدنش، دیگر آرزوی تحقق نیافته ای باقی نمی ماند.
اللهم عجل لولیک الفرج
5.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚠️ بد با امام زمان(عج) حرف نزنیا!
❗️یه وقت نگی آقا به من نگاه کن! زشته...
🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠#قسمت_هشتاد_و_شش #فصل_پانزدهم برگشتم و پشت ماشین را نگاه کردم. خدیجه همان طور که ب
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠#قسمت_هشتاد_و_هفت
#فصل_شانزدهم
در اتاق را باز کرد. کف اتاق موکت طوسی رنگی انداخته بودند. صمد مهدی را روی موکت گذاشت و بیرون رفت و کمی بعد با تلویزیون برگشت. گوشه اتاق چند تا پتوی ارتشی و چند تا بالش روی هم چیده شده بود.
اتاق، پنجره بزرگی هم داشت که توی حیاط پادگان باز می شد. صمد رفت و یکی از پتوها را برداشت و گفت: «فعلاً این پتو را می زنیم پشت پنجره تا بعداً قدم خانم؛ با سلیقه خودش پرده اش را درست کند.»
بچه ها با تعجب به در و دیوار اتاق نگاه می کردند. ساک های لباس را وسط اتاق گذاشتم. صمد بچه ها را برد دستشویی و حمام و آشپزخانه را به آن ها نشان دهد. کمی بعد آمد. دست و صورت بچه ها را شسته بود. یک پارچ آب و یک لیوان هم دستش بود. آن ها را گذاشت وسط اتاق و گفت: «می روم دنبال شام. زود برمی گردم.»
روزهای اول صمد برای ناهار پیشمان می آمد. چند روز بعد فرماندهان دیگر هم با خانواده هایشان از راه رسیدند و هر کدام در اتاقی مستقر شدند. اتاق کناری ما یکی از فرماندهان با خانمش زندگی می کرد که اتفاقاً آن خانم دوماهه باردار بود. صبح های زود با صدای عقِّ او از خواب بیدار می شدیم. شوهرش ناهارها پیشش نمی آمد. یک روز صمد گفت: «من هم از امروز ناهار نمی آیم. تو هم برو پیش آن خانم با هم ناهار بخورید تا آن بنده خدا هم احساس تنهایی نکند.»
زندگی در پادگان ابوذر با تمام سختی هایش لذت بخش بود. روزی نبود صدای انفجاری از دور یا نزدیک به گوش نرسد. یا هواپیمایی آن اطراف را بمباران نکند.
ما که در همدان وقتی وضعیت قرمز می شد، با ترس و لرز به پناهگاه می دویدیم، حالا در اینجا این صداها برایمان عادی شده بود.
یک بار نیمه های شب با صدای ضد هوایی ها و پدافند پادگان از خواب پریدم. صدا آن قدر بلند و وحشتناک بود که سمیه از خواب بیدار شد و به گریه افتاد. از صدای گریه او خدیجه و معصومه و مهدی هم بیدار شدند. شب ها پتوی پشت پنجره را کنار می زدیم. یک دفعه در آسمان و در مسافتی پایین هواپیمایی را دیدم. ترس تمام وجودم را گرفت. سمیه را بغل کردم و دویدم گوشه اتاق و گفتم: «صمد! بچه ها را بگیر.
بیایید اینجا، هواپیما! الان بمباران می کند.»
صمد پشت پنجره رفت و به خنده گفت: «کو هواپیما! چرا شلوغش می کنی هیچ خبری نیست.»
هواپیما هنوز وسط آسمان بود. حتی صدای موتورش را می شد به راحتی شنید. صمد افتاده بود به دنده شوخی و سربه سرم می گذاشت. از شوخی هایش کلافه شده بودم و از ترس می لرزیدم.
ادامه دارد...✒️
📚 #رمان_خوب
❣️#سلام_امام_زمانم ❣️
چہزیباگفت:
بھراه بياييم...
تا ؛
از راهبيايد...! :)
+مهربانغائبِحاضر
اللھمعجلفیفرجنـٰا
ڪلیڪ ڪنید 👇
🍃🌺 @mabareshohada 🌺
گاهی با خودم فکر می کنم:
" چیکار کردم که اینقدر هوامو داری؟ "
چیکار کردم که با همه ی بدی هام، هنوزم کنارمی؟ حتی از رگ گردن نزدیک تر..!
خدایا ؛
ممنونم که با همه ی نقصام،
با وجود همه ی اشتباهات ریز و درشتی که مرتکب شدم،
بازم " خدایِ منی "
و هوامو داری
خدایا
شـکرت که دارمـت
🌸روزتـون پر از شـادی
🍃دلتون لبريز از عشق و اميد
👇👇🇯🇴🇮🇳 👇👇
↶【به ما بپیوندید 】↷
🌺🍃 @mabareshohada 🍃🌺
#امام_هادی علیه السلام در ظاهر اسیر بود، اما پهنای دیدی به قامت یک مبارز داشت، جنگ نرمی کرد تمام عیار که عیارش پشت هر شمشیری را میشکست. مجلس بزمشان را به روضهی پند تبدیل میکرد و جام شرابشان را به زهری از سراب...
▪️در آخر هم چارهای برایشان نگذاشت جز بدرقه ای از جنس احترام در چشم عوام و حذفی از جنس شهادت در کمال رذالت
▫️آری، امام هادی غالب بود و متوکل مغلوب و هادی ای که شما باشید، دیگر جایی برای گمراهی نیست، هدایتمان کن در این وانفسای آخرالزمان، تا نَفْسِمان، نَفَسِمان را نبُرَّد، تا در قامتِ یک مبارزِ جنگِ نرم، بمانیم پای اماممان مهدی...
▪️#شهادت_امام_هادی علیه السلام پدربزرگِ امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف را محضر ایشان و شما عزیزان تسلیت عرض میکنیم.
⇩↶【به ما بپیوندید 】↷
____🍃🌸🍃____
🍃🌺 @mabareshohada 🌺🍃
╰─┅─🍃🌸🍃─┅─╯