فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب جمعه است هوایت نڪنم میمیرم...
به افق شب جمعه
#شب_زیارتی_ارباب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سلام بر شما که صاحباختیار مایید!
السَّلامُ عَلَيْكَ أیُّهَا الدّاعی إلی سُنَّةِ الله
وَ فَرضِه
#اَللّهُمَّ_عَجِّل_لِوَلیِّکَ_الفَرَج
#گام_ظهور
🔴 #رهبر_انقلاب : امام زمان را فراموش نکنیم.
✨ مملکت ما، مملکت امام زمان است. انقلاب ما، انقلاب امام زمان است، زیرا انقلاب اسلام است.
❤️یاد ولیّ الله اعظم را در دل های خودتان داشته باشید.
دعای《اللّهمَّ اِنّا نَرغَبُ اِلیکَ فی دَولهِ کَریمَه》را با همه دل و با نیاز کامل بخوانید.
هم روحتان در انتظار مهدی باشد، هم نیروی جسمی تان در این راه حرکت بکند. هر قدمی که در راه استواری این انقلاب اسلامی برمیدارید، یک قدم به ظهور مهدی نزدیک تر می شوید.
📔{انسان ۲۵۰ ساله، صفحه ۴۱۵}
🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠#قسمت_شصت_و_پنج #فصل_چهاردهم اما ته دلم قند آب می شد ، گفت: «ببین چی برایتان خر
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠#قسمت_شصت_و_شش
#فصل_چهاردهم
اگر بودی و این همه رنج و درد و کُشت و کشتار را می دیدی، به من حق می دادی. قدم جان! از من ناراحت نشو. درکم کن. به خدا سخت است. این را قبول کن ما حالا حالاها عید نداریم. یک سری بلند شو برو خیابان کاشانی ببین این مردم جنگ زده با چه سختی زندگی می کنند. مگر آن ها خانه و زندگی نداشته اند؟! آن ها هم دلشان می خواهد برگردند شهرشان سر خانه و زندگی شان و درست و حسابی زندگی کنند.»
به خودم آمدم. گفتم: «تو راست می گویی. حق با توست. معذرت می خواهم.»
نفس راحتی کشید و گفت: «الهی شکر این مسئله برای هر دویمان روشن شد. اما مطلب دیگری که خیلی وقت است دلم می خواهد بگویم، درباره خودم است. حقیقتش این است که حالا دیگر جنگ جزء زندگی ما شده. هر بار که می آیم، می گویم این آخرین باری است که تو و بچه ها را می بینم. خدا خودش بهتر می داند شاید دفعه دیگری وجود نداشته باشد. به بچه ها سفارش کرده ام حقوقم را بدهند به تو. به شمس الله و تیمور و ستار هم سفارش های دیگری کرده ام تا تو خیلی به زحمت نیفتی.»
زدم زیر گریه، گفتم: «صمد بس کن. این حرف ها چیه می زنی؟ نمی خواهم بشنوم، بس کن دیگر.»
با انگشت سبابه اش اشک هایم را پاک کرد و گفت: «گریه نکن ، بچه ها ناراحت می شوند. این ها واقعیت است. باید از حالا تمرین کنی تا به موقعش بتوانی تحمل کنی.» مکثی کرد و دوباره گفت: «این بار هم که بروم، دل خوش نباش به این زودی برگردم. شاید سه چهار ماه طول بکشد. مواظب بچه ها باش و تحمل کن.»
و من تحمل کردم. صمد چند روز بعد رفت و سه چهار ماه دیگر آمد. یک هفته ای ماند و دوباره رفت. گاهی تلفن می زد، گاهی هم از دوستانش که به مرخصی می آمدند می خواست به سراغ ما بیایند و از وضعیتش ما را باخبر کنند. برادرهایش، آقا شمس الله، تیمور و ستار، گاه گاهی می آمدند و خبری از ما می گرفتند.
حاج آقایم همیشه بی تابم بود. گاهی تنهایی می آمد و گاهی هم با شینا می آمدند پیشمان. چند روزی می ماندند و می رفتند. بعضی وقت ها هم ما به قایش می رفتیم. اما آنجا که بودم، دلم برای خانه ام پر می زد. فکر می کردم الان است صمد به همدان بیاید. بهانه می گرفتم و مثل مرغ پرکنده ای از این طرف به آن طرف می رفتم. تا بالاخره خودم را به همدان می رساندم. خانه همیشه بوی صمد را می داد. لباس هایش، کفش ها و جانمازش دلگرمم می کرد.
به این زندگی عادت کرده بودم. تمام دلخوشی ام این بود که، هست و سالم است. این برایم کافی بود.
ادامه دارد...✒️
📚 #رمان_خوب
🗓 امروز ۲۳ آذرماه تولد شهید سید ابراهیم رئیسی هست...
تولدت در آسمان مبارک عزیز دل ما🌷
🔴اگه میخوای ، هدیه زیبا برای مادرای گلتون و بانوان نازنین تان تهیه بفرمایید تمام مدل های چادر و روسری و دیگر ملزومات حجاب رو می تونی به صورت آنلاین وحضوری با بهترین کیفیت و نازل ترین قیمت از ما تهیه کنید 😍
✅روسری و شال
✅انواع چادر مشکی
✅دیگر ملزومات حجاب
🚚ارسال به تمام نقاط کشور
✏️سفارش:👇
@HOSSEIN_14
آدرس فروشگاه : گیلان-سنگر،بلوارامام حسین علیه السلام،جنب مهدیه ،فروشگاه حجاب کوثر تلفن -09119302342
🧕بیا ببین عجب مدل ها و طرح های قشنگی رو به فروش گذاشتیم🏃♀️😍👇
فروشگاه حجاب کوثر👇
eitaa.com/joinchat/103612436C8b28b1bcc7
🍃#سلام_امام_زمانم
سلام ما به مهدی و به قلب آسمانیاش
سلام ما به پاکی و به لطف و مهربانیاش
سلام ما به لحظهای که میرسد ظهور او
سلام ما به لحظهای که میرسد عبور او
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
پروردگارا🌹
توکل و صبر در انتظار آرزوهایم میمانم و با لبخند
همه غم هایم را رها میکنم...
خداوندا🌹
من به تو اعتماد دارم و یقین دارم هم اکنون برکت بی کرانت بر همه گوشه های زندگیم جاری میشود ، وبا دیده محبت به همه چیز و همه کس مینگرم...
تا تمام نیکیها را جذب کنم.
" آمیـن "
❤️🌹« یا رب العالمین » ❤️🌹
💐🍃 @mabareshohada 💐🍃
🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠#قسمت_شصت_و_شش #فصل_چهاردهم اگر بودی و این همه رنج و درد و کُشت و کشتار را می دی
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠#قسمت_شصت_و_هفت
#فصل_چهاردهم
حالا جنگ به شهرها کشیده شده بود. گاهی در یک روز چند بار وضعیت قرمز می شد. هواپیماهای عراقی توی آسمان شهر پیدایشان می شد و مناطق مسکونی را بمباران می کردند. با این همه، زندگی ما ادامه داشت و همین طور دو سال از جنگ گذشته بود.
سال 1361 برای بار سوم حامله شدم. نگران بودم. فکر می کردم با این شرایط چطور می توانم بچه دیگری به دنیا بیاورم و بزرگش کنم. من ناراحت بودم و صمد خوشحال. از هر فرصت کوچکی استفاده می کرد تا به همدان بیاید و به ما سر بزند. خیلی پی دلم بالا می رفت. سفارشم را به همه فامیل کرده بود. می گفت: «وقتی نیستم، هوای قدم را داشته باشید.»
وقتی برمی گشت، می گفت: «قدم! تو با من چه کرده ای. لحظه ای از فکرم بیرون نمی آیی. هر لحظه با منی.»
اما با این همه، هم خودش می دانست و هم من که جنگ را به من ترجیح می داد. وقتی همدان بمباران می شد، همه به خاطر ما به تب و تاب می افتادند. برادرهایش می آمدند و مرا ماه به ماه می بردند قایش. گاهی هم می آمدند با زن و بچه هایشان چند روزی پیش ما می ماندند. آب ها که از آسیاب می افتاد، می رفتند.
وجود بچه سوم امید زندگی را در صمد بیشتر کرده بود. به فکر خرید خانه افتاد. با هزار قرض و قوله برای خانه، ثبت نام کرد.
یک روز دیدم شاد و خوشحال آمد و گفت: «دیگر خیالم از طرف تو و بچه ها راحت شد. برایتان خانه خریدم. دیگر از مستأجری راحت می شوید. تابستان می رویم خانه خودمان.»
نُه ماهه بودم. صمد ده روزی آمد و پیشم ماند. اما انگار بچه نمی خواست به دنیا بیاید. پیش دکتر رفتیم و دکتر گفت حداقل تا یک هفته دیگر بچه به دنیا نمی آید. صمد ما را به قایش برد. گفت: «می روم سری به منطقه می زنم و سه چهارروزه برمی گردم.»
همین که صمد از ما خداحافظی کرد و سوار ماشین شد و رفت، درد به سراغم آمد.
نمی خواستم باور کنم. صمد قول داده بود این بار، موقع به دنیا آمدن بچه کنارم باشد. پس باید تحمل می کردم. باید صبر می کردم تا برگردد. اما بچه این حرف ها سرش نمی شد. عجله داشت زودتر به دنیا بیاید. از درد به خودم می پیچیدم؛ ولی چیزی نمی گفتم. شینا زود فهمید، گفت: «الان می فرستم دنبال قابله.»
گفتم: «نه، حالا زود است.» اخمی کرد و گفت: «اگر من ندانم کِی وقتش است، به چه دردی می خورم؟!»
رفت و رختخوابی برایم انداخت. دیگی پر از آب کرد و روی پریموس گوشه حیاط گذاشت. بعد آمد و نشست وسط اتاق و شروع کرد به بریدن تکه پارچه های سفید. تعریف می کرد و زیر چشمی به من نگاه می کرد، خدیجه و معصومه گوشه اتاق بازی می کردند.
ادامه دارد...✒️
📚 #رمان_خوب