💐امروز امروز سالروز شهادت
🕊شهید مدافع حرم اسماعیل کریمی
این شهید عزیز را بیشتر بشناسیم....(تصویر مشاهده شود)
🌹شادی ارواح طیبه شهدا صلوات🌹
💐الـلَّـهــُمَّ صــَلِّ عَـلَـى مُـحَمَــّـدٍ و آلِ مُـحَـمــَّدٍ و عَـجِّـلْ فَرَجَــهم💐
🌹اینجا معبر شهداست 👇
↶【به ما بپیوندید 】↷
🍃🌺 @mabareshohada 🌺
#در_محضر_شهدا
پیشنهاد عراقی ها برای آزادی
#شهید_تندگویان
در برابر آزادی خلبان های عراقی
عراقی ها در ابتدای اسارت نمی دانستند چه شخصیتی را به اسارت گرفته اند، پس از این که می فهمند #وزیر_نفت جمهوری اسلامی ایران را اسیر کرده اند، پیشنهاد آزادی او را در قبال آزادی تعدادی از خلبان های عراقی مطرح می کنند.
همسر #شهید تندگویان در این باره می گوید:
در همان روزهای ابتدایی اسارت #شهید_تندگویان ، #شهید_رجایی به خانه ما آمد و پس از احوال پرسی و جویا شدن حال بچه ها گفت :
عراقی ها حاضرند آقای #تندگویان را در قبال آزادی ۸ تن از خلبان های عراقی آزاد کنند ، من در پاسخ ایشان گفتم : اگر هم بنده این شرط را بپذیرم خود آقای #تندگویان نمی پذیرد که در قبال آزادی اش ، کسانی آزاد شوند که می خواهند پس از بازگشت به کشورشان دوباره مردم بی گناه ما را بمباران کنند .
سالروز_تجلیل از وزیر مکتبی
#شهید_محمد_جواد_تندگویان
گرامی باد .
🌹شادی ارواح طیبه شهدا صلوات🌹
💐الـلَّـهــُمَّ صــَلِّ عَـلَـى مُـحَمَــّـدٍ و آلِ مُـحَـمــَّدٍ و عَـجِّـلْ فَرَجَــهم💐
🌹اینجا معبر شهداست 👇
↶【به ما بپیوندید 】↷
🍃🌺 @mabareshohada 🌺
🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠#قسمت_هفتاد_و_یک #فصل_پانزدهم اگر آن ها نباشند، تو به این راحتی می توانی بچه ات
#دختر_شینا
✨ #قسمت_هفتاد_و_دو
این خانه از خانه های قبلی بزرگ تر بود. مانده بودیم تنها فرشمان را کجا بیندازیم. صمد گفت: «ناراحت نباش. فردا همه خانه را موکت می کنم.»
فردا صبح زود، بلند شدم و شروع کردم به تمیز کردن و مرتب کردن خانه. خانم آقا شمس الله هم کمکم بود. تا عصر کارها تمام شده بود و همه چیز سر جایش چیده شده بود.
عصر سماور را روشن کردم. چای را دم کردم و با یک سینی چای رفتم توی حیاط. صمد داشت حیاط را آب و جارو می کرد. موکت کوچکی انداخته بودیم کنار باغچه. بچه ها توی حیاط بازی می کردند. نشستیم به تعریف و چای خوردن. کمی که گذشت، صمد بلند شد رفت توی اتاق لباس پوشید و آمد و گفت: «من دیگر باید بروم.» پرسیدم: «کجا؟!»
گفت: «منطقه.»
با ناراحتی گفتم: «به این زودی.» خندید و گفت: «خانم! خوش گذشته. یک هفته است آمده ام. من آمده بودم یکی، دو روزه برگردم. فقط به خاطر این خانه ماندم. الحمدلله خیالم از طرف خانه هم راحت شد. اگر برنگشتم، سقفی بالای سرتان هست.»
خواستم حرف را عوض کنم، گفتم: «کی برمی گردی؟!»
سرش را رو به آسمان گرفت و گفت: «کی اش را خدا می داند. اگر خدا خواست، برمی گردم. اگر هم برنگشتم، جان تو و جان بچه ها.
داشت بند پوتین هایش را می بست. مثل همیشه بالای سرش ایستاده بودم. زن برادرش را صدا کرد و گفت: «خانم! شما هم حلال کنید. این چندروزه خیلی زحمت ما را کشیدید.»
تا سر کوچه با او رفتم. شب شده بود. کوچه تاریک و سوت و کور بود. کمی که رفت، دیگر توی تاریکی ندیدمش.
یک ماهی می شد رفته بود. من با خانه جدید و مهدی سرگرم بودم. خانه های توی کوچه یکی یکی از دست کارگر و بنا در می آمد و همسایه ها ی جدیدتری پیدا می کردیم.
آن روز رفته بودم خانه همسایه ای که تازه خانه شان را تحویل گرفته بودند، برای منزل مبارکی، که خدیجه آمد سراغم و گفت: «مامان بیا عمو تلفن زده کارت دارد.» مهدی را بغل گرفتم و نفهمیدم چطور خداحافظی کردم و رفتم خانه همسایه دیوار به دیوارمان. آن ها تنها کسانی بودند که در آن کوچه تلفن داشتند. برادرشوهرم پشت تلفن بود. گفت: «من و صمد داریم عصر می آییم همدان. می خواستم خبر داده باشم.»
خیلی عجیب بود. هیچ وقت صمد قبل از آمدنش به ما خبر نمی داد. دل شوره بدی گرفته بودم. آمدم خانه. دست و دلم به کار نمی رفت. یک لحظه خودم را دلداری می دادم و می گفتم: « اگر صمد طوری شده بود، ستار به من می گفت.» لحظه دیگر می گفتم: «نه، حتماً طوری شده. آقا ستار می خواسته مرا آماده کند.» تا عصر از دل شوره مردم و زنده شدم.
ادامه دارد...✒️
📚 #رمان_خوب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سلام_پدر_مهربان
❄️ شبهای بیتو، سرد و طولانی است.
بییاد تو، تمام شبها یلداست.
کاش عالم میفهمید که تنها، خورشید وجود تو میتواند یخها را آب کند و گرما را به دلها بازگرداند.
اللهم عجل لولیک الفرج
💐امروز سالروز شهادت
شهید مدافع حرم علی شاه ثنایی
شهید مدافع حرم محسن فرامرزی
شهید مدافع حرم داوود جوانمرد
این شهیدای عزیز را بیشتر بشناسیم...(تصاویر مشاهده شود)
🌹شادی ارواح طیبه شهدا صلوات🌹
💐الـلَّـهــُمَّ صــَلِّ عَـلَـى مُـحَمَــّـدٍ و آلِ مُـحَـمــَّدٍ و عَـجِّـلْ فَرَجَــهم💐
🌹اینجا معبر شهداست 👇
↶【به ما بپیوندید 】↷
🍃🌺 @mabareshohada 🌺
💐 درس زندگی حضرت زهرا (سلاماللهعلیها) برای ما
✏️ #رهبر_انقلاب : درس زندگی صدّیقهی طاهره، فاطمهی زهرا(سلاماللهعلیها) این است برای ما: تلاش، اجتهاد، کوشش، پاک زندگی کردن؛ همچنانکه آن بزرگوار یکپارچه معنویّت و نور و صفا بود: الطُّهرَةِ الطّاهِرَةِ المُطَهَّرَةِ التَّقیَّةِ النَّقیَّةِ -الرَّضیَّة- الزَّکیَة؛ پاکی و آراستگی و تقوا و نورانیّت آن بزرگوار، همان چیزی است که در طول تاریخ تشیّع بر معارف ما سایهافکن بوده است. ۱۳۹۳/۱/۳۱
#میلاد_حضرت_زهرا
🌷 #روز_مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میلاد مادر هستی حضرت فاطمه زهـــــرا سلام الله علیها مبارک باد..👏👏
🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
#دختر_شینا ✨ #قسمت_هفتاد_و_دو این خانه از خانه های قبلی بزرگ تر بود. مانده بودیم تنها فرشمان را ک
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠#قسمت_هفتاد_و_سه
#فصل_پانزدهم
به زور بلند شدم و غذایی بار گذاشتم و خانه را مرتب کردم. کم کم داشت هوا تاریک می شد. دم به دقیقه بچه ها را می فرستادم سر کوچه تا ببینند بابایشان آمده یا نه. خودم هم پشت در نشسته بودم و گاه گاهی توی کوچه سرک می کشیدم.
وقتی دیدم این طور نمی شود، بچه ها را برداشتم و رفتم نشستم جلوی در. صدای زلال اذان مغرب توی شهر می پیچید. اشک از چشمانم سرازیر شده بود. به خدا التماس کردم: «خدایا به این وقت عزیز قسم، بچه هایم را یتیم نکن. مهدی هنوز درست و حسابی پدرش را نمی شناسد. خدیجه و معصومه بدجوری بابایی شده اند. ببین چطور بی قرار و منتظرند بابایشان از راه برسد. خدایا! شوهرم را صحیح و سالم از تو می خواهم.»
این ها را می گفتم و اشک می ریختم،
یک دفعه دیدم دو نفر از سر کوچه دارند توی تاریکی جلو می آیند. یکی از آن ها دستش را گذاشته بود روی شانه آن یکی و لنگان لنگان راه می آمد. کمی که جلوتر آمدند، شناختمشان. آقا ستار و صمد بودند. گفتم: «بچه ها بابا آمد.» و با شادی تندتند اشک هایم را پاک کردم.
خدیجه و معصومه جیغ و دادکنان دویدند جلوی راه صمد و از سر و کولش بالا رفتند. صدای خنده بچه ها و بابا بابا گفتنشان به گریه ام انداخت. دویدم جلوی راهشان. صمد مجروح شده بود. این را آقا ستار گفت. پایش ترکش خورده بود.
چند روزی هم در بیمارستان قم بستری و تازه امروز مرخص شده بود. دویدم توی خانه. مهدی را توی گهواره اش گذاشتم و برای صمد رختخوابی آماده کردم. بعد برگشتم و کمک کردم صمد را آوردیم و توی رختخواب خواباندیم. بچه ها یک لحظه رهایش نمی کردند.
معصومه دست و صورتش را می بوسید و خدیجه پای مجروحش را نوازش می کرد. آقا ستار داروهای صمد را داد به من و برایم توضیح داد هر کدام را باید چه ساعتی بخورد. چند تا هم آمپول داشت که باید روزی یکی می زد. آن شب آقا ستار ماند و تا صبح خودش از صمد پرستاری کرد؛ اما فردا صبح رفت. نزدیکی های ظهر بود. داشتم غذا می پختم، صمد صدایم کرد. معلوم بود حالش خوب نیست. گفت: «قدم! کتفم بدجوری درد می کند. بیا ببین چی شده.»
بلوزش را بالا زدم. دلم کباب شد. پشتش به اندازه یک پنج تومانی سیاه و کبود شده بود. یادم افتاد ممکن است بقایای ترکش های آن نارنجک باشد؛ وقتی که با منافق ها درگیر شده بود.
گفتم: «ترکش نارنجک است.»
گفت: «برو یک سنجاق قفلی داغ کن بیاور.»
گفتم: «چه کار می خواهی بکنی. دستش نزن. بگذار برویم دکتر.»
ادامه دارد...✒️
📚 #رمان_خوب
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠#قسمت_هفتاد_و_چهار
#فصل_پانزدهم
گفت: «به خاطر این ترکش ناقابل بروم دکتر؟! تا به حال خودم ده بیست تایش را همین طوری درآورده ام. چیزی نمی شود. برو سنجاق داغ بیاور.»
گفتم: «پشتت عفونت کرده.»
گفت: «قدم! برو تو را به خدا. خیلی درد دارد.»
بلند شدم. رفتم سنجاق را روی شعله گاز گرفتم تا حسابی سرخ شد.
گفت: «حالا بزن زیر آن سیاهی؛ طوری که به ترکش بخورد. ترکش را که حس کردی، سنجاق را بینداز زیرش و آن را بکش بیرون.»
سنجاق را به پوستش نزدیک کردم؛ اما دلم نیامد، گفتم: «بگیر، من نمی توانم. خودت درش بیاور.»
با اوقات تلخی گفت: «من درد می کشم، تو تحمل نداری؟! جان من قدم! زود باش دارم از درد می میرم.»
دوباره سنجاق را به کبودی پشتش نزدیک کردم. اما باز هم طاقت نیاوردم. گفتم: «نمی توانم. دلش را ندارم. صمد تو را به خدا بگیر خودت مثل آن ده بیست تا درش بیاور.»
رفتم توی حیاط. بچه ها داشتند بازی می کردند. نشستم کنار باغچه و به نهال آلبالوی توی باغچه نگاه کردم که داشت جان می گرفت.
کمی بعد آمدم توی اتاق. دیدم صمد یک آینه دستش گرفته و روبه روی آینه توی هال ایستاده و با سنجاق دارد زخم پشتش را می شکافد. ابروهایش درهم بود و لبش را می گزید. معلوم بود درد می کشد. یک دفعه ناله ای کرد و گفت: «فکر کنم درآمد. قدم! بیا ببین.»
خون از زخم پایین می چکید. چرک و عفونت دور زخم را گرفته بود. یک سیاهی کوچک زده بود بیرون. دستمال را از دستش گرفتم و آن را برداشتم. گفتم: «ایناهاش.»
گفت: «خودش است. لعنتی!»
دلم ریش ریش شد. آب جوش درست کردم و با آن دور زخم را خوب تمیز کردم. اما دلم نیامد به زخم نگاه کنم. چشم هایم را بسته بودم و گاهی یکی از چشم هایم را نیمه باز می کردم، تا اطراف زخم را تمیز کنم. جای ترکش اندازه یک پنج تومانی گود شده و فرو رفته بود و از آن خون می آمد. دیدم این طوری نمی شود. رفتم ساولن آوردم و زخم را شستم. فقط آن موقع بود که صمد ناله ای کرد و از درد از جایش بلند شد. زخم را بستم. دست هایم می لرزید. نگاهم کرد و گفت: «چرا رنگ و رویت پریده؟!»
بلوزش را پایین کشیدم. خندید و گفت: «خانم ما را ببین. من درد می کشم، او ضعف می کند.»
کمکش کردم بخوابد. یک وری روی دست راستش خوابید.
ادامه دارد...✒️
📚 #رمان_خوب
#السلام_علیک_یا_صاحب_الزمان
سلام بر تو
و بر روزی که آفتابِ وجودت،
هستی را غـرقِ نـور خواهد کرد ✨
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَجَوَالْعافِیَةوَالنَّصْرَ
💫 اللَّهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَةَ وَ أَبیها وَ بَعلِها
وَ بَنیها وَالسِّرِّ المُستَودَعِ فیها بَعَدَدِ ما أَحاطَ بهِ عِلمُکَ.
و سلام بر او ...
"خیر کثیری" که آمد برایِ
" ماندن "
و در تمام تاریخ دامن گسترانید
تا
" تکلیفِ مادری را "
از آغاز تا پایانِ هدایت به انجام برساند!
میلاد باسعادت دخت نبی اکرم
#حضرت_فاطمه_زهرا_سلام_الله_علیها
و همچنین #روز_مادر_و_زن را
به تمام مادران و زنان سرزمینم علی الخصوص بانوان گرامی کانال 🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
تبریک عرض می نماییم🎊✨
⇱ ڪلیــڪ ڪنید🌺
🍃 @mabareshohada 🌺🍃
🌹بسم رَبّ الشُّهَدا🌹
#خاطرات_شهدای_تفحص
🌷 خاطره ای از شهید سعید شاهدی به روایت همرزم شهید
💠شاهد نور
🔶نسیم سردی میوزید و جان و روح آدمی جلا پیدا میکرد.
در گوشه چادر، سعید مثل همیشه اورکتش را روی شانه انداخته بود. با خود قرآن زمزمه می کرد و در خلوت خویش با خدا راز و نیاز میکرد.
🔸به طرف سعید رفتم من را که دید سریع اشکهایش را پاک کرد. سعی داشت به من بفهماند که که سرخی چشمهایش از بیخوابی شب قبل است.
به من گفت: توی این هوا تلاوت چند آیه خیلی حال میدهد. برگشتم تا اتصالش را قطع نکنم.
🔸وسایل کارم را برداشتم و همراه بقیه پشت وانت نشستیم. به ارتفاع ۱۱۲ فکه رسیدیم. دوم دیماه سال ۱۳۷۴ بود .
باید وجب به وجب زمین را زیر و رو میکردیم تا شهیدانی که غریبانه جا ماندهاند بیابیم. اطراف کانال پر از میدان مین و علفهای هرز بلند بود.
🔸به یاد چند شب پیش افتادم که در راه برای سعید و محمود تفألی به دیوان حافظ زدم. شعری برای آنها خوانده و گفته بودم: شما دو تا شهید میشوید. خندیدند. در همین افکار بودم که به انتهای کانال رسیدیم.
🔸آنها را نسبت به منطقه توجیه کردم و برگشتم.
♦️دقایقی نگذشته بود که صدای انفجار مهیبی من را به آنجا کشاند. هردو پرتاب شده بودند. ترکش به سینه و بالاتنه سعید اصابت کرده بود و گلویش سوراخ شده بود و خون از پهلویش جاری بود.
♦️چشمهایش به لذت لقاء سیدالشهدا نائل آمد و در افق دوردست میهمان بانوی دو عالم شد.
==
امروز سالروز شهادت
🕊شهید تفحص رستم قربانی
🕊شهید تفحص سعید شاهدی (۱۳۷۴ ه.ش)
🕊شهید تفحص محمود غلامی (۱۳۷۴ ه.ش)
🕊شهید مدافع حرم "محمدرضا علیخانی"
🌹شادی ارواح طیبه شهدا صلوات🌹
💐الـلَّـهــُمَّ صــَلِّ عَـلَـى مُـحَمَــّـدٍ و آلِ مُـحَـمــَّدٍ و عَـجِّـلْ فَرَجَــهم💐
🌺🍃 @mabareshohada 🍃🌺
┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠#قسمت_هفتاد_و_چهار #فصل_پانزدهم گفت: «به خاطر این ترکش ناقابل بروم دکتر؟! تا به
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠#قسمت_هفتاد_و_پنج
#فصل_پانزدهم
بچه ها توی اتاق آمده بودند و با سر و صدا بازی می کردند. مهدی از خواب بیدار شده بود و گریه می کرد. انگار گرسنه بود. به صمد نگاه کردم. به همین زودی خوابش برده بود؛ راحت و آسوده. انگار صد سال است نخوابیده.
مجروحیت صمد طوری بود که تا ده روز نتوانست از خانه بیرون برود. بعد از آن هم تا مدتی با عصا از این طرف به آن طرف می رفت. عصرها دوست هایش می آمدند سراغش و برای سرکشی به خانواده شهدا به دیدن آن ها می رفتند.
گاهی هم به مساجد و مدارس می رفت و برای مردم و دانش آموزان سخنرانی می کرد. وضعیت جبهه ها را برای آن ها بازگو می کرد و آن ها را تشویق می کرد به جبهه بروند. اول از همه از خانواده خودش شروع کرده بود. چند ماهی می شد برادرش، ستار، را به منطقه برده بود. همیشه و همه جا کنار هم بودند. آقا ستار مدتی بود ازدواج کرده بود. اما با این حال دست از جبهه برنمی داشت.
نزدیک بیست روزی از مجروحیت صمد می گذشت. یک روز صبح دیدم یونیفرمش را پوشید. ساکش را برداشت. گفتم: «کجا؟!»
گفت: «منطقه.»
از تعجب دهانم باز مانده بود. باورم نمی شد. دکتر حداقل برایش سه ماه استراحت نوشته بود.
گفتم: «با این اوضاع و احوال؟!»
خندید و گفت: «مگر چطوری ام؟! شَل شدم یا چلاق. امروز حالم از همیشه بهتر است.»
گفتم: «تو که حالت خوب نشده.»
لنگان لنگان رفت بالای سر بچه ها نشست. هر سه شان خواب بودند
خم شد و پیشانی شان را بوسید. بلند شد. عصایش را از کنار دیوار برداشت و گفت: «قدم جان! کاری نداری؟!»
زودتر از او دویدم جلوی در، دست هایم را باز کردم و روی چهارچوب در گذاشتم و گفتم: «نمی گذارم بروی.»
جلو آمد. سینه به سینه ام ایستاد و گفت: «این کارها چیه خجالت بکش.»
گفتم: «خجالت نمی کشم. محال است بگذارم بروی.»
ابروهایش در هم گره خورد: « چرا این طور می کنی؟! به گمانم شیطان توی جلدت رفته. تو که این طور نبودی.»
گریه ام گرفت، گفتم: «تا امروز هر چه کشیدم به خاطر تو بود؛ این همه سختی، زندگی توی این شهر بدون کمک و یار و همراه، با سه تا بچه قد و نیم قد. همه را به خاطر تو تحمل کردم. چون تو این طور می خواستی. چون تو این طوری راحت بودی. هر وقت رفتی، هر وقت آمدی، چیزی نگفتم.
اما امروز جلویت می ایستم، نمی گذارم بروی. همیشه از حق خودم و بچه هایم گذشتم؛ اما این بار پای سلامتی خودت در میان است. نمی گذارم. از حق تو نمی گذرم. از حق بچه هایم نمی گذرم. بچه هایم بابا می خواهند. نمی گذارم سلامتی ات را به خطر بیندازی. اگر پایت عفونت کند، چه کار کنیم.»
ادامه دارد...✒️
📚 #رمان_خوب
❣️ #سلام_امام_زمانم❣️
💐خوشبختی یعنی↯↯
پناهگاهت💞
در تمام روزهای #بی_کسی
در اوج غمـ💔 و تنهایی
#امامی مهربان
چون، #مهدی_فاطمه(عج الله تعالی فرجه الشریف ) باشد.
#اللّهُمَّ_عَجِّل_لِوَلِیّک_الفَرجَ 🌸🍃
🥀منتَِقمِ الزَّهرٰاء سَلٰامُ اللهِ عَلَیهما🥀
--------------------------
✍️مــــعــــبَـــر شُــــهــــدا
ڪلیڪ ڪنید 👇
🌺🍃 @mabareshohada 🍃