eitaa logo
مدرسه مهارت آموزی مبنا
17.1هزار دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
358 ویدیو
62 فایل
💫 کانال رسمی «مدرسه مهارت آموزی مبنا» 💫 ✅ توی این مدرسه، مهارت‌های بنیادی رو آموزش می‌دیم. + ارتباط با ادمین: 🆔 @adm_mabna
مشاهده در ایتا
دانلود
🔖 او کمک کِرد به ای جماعت!! - مامانت داره گریه می‌کنه؟ - نه مامانِ من که گریه نمی‌کنه... حساب کار دستم آمد. همان‌طور که رو کرده بودم به دیوار آشپزخانه و پشت به بچه ها اشک می‌ریختم، بغضم را فرو دادم و نفس عمیقی کشیدم. اشک‌هایم را پاک کردم و به خودم نهیب زدم که نباید بچه ها را نگران کنم. من هنوز مادری در روزهای سخت را یاد نگرفته بودم. لبخند زدم و گفتم: « بچه‌ها یه صلوات بفرستید.» صدای صلوات کودکانه‌شان دلم را آرام کرد. خودم را مشغول کردم با شستن ظرف‌ها. صلوات پشت صلوات. امن یجیب پشت سر هم. ظرف‌ها را یکی یکی آب کشیدم و گذاشتم توی آبچکان. پرنده‌ی خیالم پرواز کرده و رفته بود روستایی دور. یک خانه‌ی کوچک با یک تلویزیون قدیمیِ همیشه خراب روی طاقچه، که طبق معمول مرد جوانی به جانش افتاده بود تا درستش کند. باد، صدای اذانِ مسجدِ قدیمیِ آبادی را از درزهای در و پنجره به خانه آورد. پیرزن جانماز کوچکش را از روی طاقچه برداشت و گفت: « هر وقت ای جانِمازِ برمی‌دارُما، یاد حاج آقا رئیسی میُفتُم. ما که عمری ازمان گذشته بید مشهد نرفته بیدیم. اصن پول مشهد رفتنِ نداشتیم... همی حاجی که حالا رئیس جمهورَ، او کمک کِرد یه جِماعتی اِز ای ده رفتیم مشهد... به خرج خود آقا. الهی به همی وقت عزیز، خدا عاقبتشه بخیر کنَه. خدا نگهش دارَه برا ای مردم.» جانمازش را پهن کرد. مهر مشهد را بوسید و قامت بست. مرد جوان، تلویزیون را به برق زد و دکمه‌ی کوچکش را فشار داد. چند ثانیه‌ای طول کشید تا تلویزیون روشن شود. صدایش را زیاد کرد. صدای مجری توی خانه پیچید که بالگرد آقای رئیسی و همراهانش دچار فرود سخت شده است. پیرزن زیر لب گفت: «یا امام غریب.» اشک‌هایش جاری شدند. و پرنده‌ی خیال من، برگشت به آشپزخانه‌ی خانه‌ی خودمان. ظرف آخر را آب کشیدم و شیر آب را بستم. سرم را چرخاندم سمت پنجره. هوا تاریک شده بود. و لابد جنگل هم سردتر، بارانی‌تر و من آن شب، دلم به دعای پیرزن گرم بود و صدها نفر دیگر مانندِ او. شب را صبح کردم. پا به پای اخبار، پا به پای دل‌نگرانی‌ها و آشوب‌ها، امیدها و ترس‌ها. تا رسیدیم به صبحی که مثل صبح‌های دیگر نبود. خالی بود از نشاط و زندگی و حالا دیگر، تمام آشوبم. تمام دلتنگی و غبطه و سوال که چرا همیشه قدر داشته‌هایمان را وقتی می‌فهمیم که دیگر نیستند؟ که چگونه باید را به پسرم بشناسانم؟ تمام، آشوبم از غصه و فکر... فکر به خودم... به خودمان... به پیرزنی که از صبح، کنج خانه‌ی کوچکش، مهر مشهد را توی دست گرفته و زار می‌زند. 🖋 خانم نجفی‌پور | @mabnaschoole |