eitaa logo
🌺 مدد از شهدا 🌺
5.4هزار دنبال‌کننده
6هزار عکس
2.5هزار ویدیو
28 فایل
سلام وخیر مقدم به اعضا جدید ♥️دراین گروه میخایم مدد بگیریم از شهدا در زندگیمون هرچی به شهدا نزدیکتر بشی هزار قدم به خدا نزدیکتری دوستی با شهدا دوطرفه است یادشون کنید یادتون میکنن ارتباط با ادمین تبادل وتبلیغ @yazaahrah
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺 مدد از شهدا 🌺
@madadazshohada 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 به شرط عاشقی پارت چهل ونه امروز دهم محرم است.ازصبح عملیات راآغاز کرده بود
@madadazshohada 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 پارت پنجاه @madadazshohada باجیغ بلندی که سمیه کشید،حرف عاطفه خانم نصفه ماندوهمگی ترسیده به طرف سمیه رفتند.سمیه گوشی اش را روی مبل پرتاپ کردوشروع کردبه هق هق کردن. سمانه خانم:سمیه...چیشدی؟....ها؟.. سمیه همانطور که هق هق میکردبه گوشی اش اشاره کرد:ع...ع...عل...علی... عاطفه خانم:علی چی؟ سیناگوشی سمیه رابرداشت وطوری گرفت که همه ببینند.فیلمی بود:[دوداعشی دور علی ایستاده بودندوعلی هم بادستان بسته وصورت زخمی میانشان ایستاده بود.یکی از داعشی هابازانو محکم پشت پای علی زدکه موجب شدزانوهایش خم بشودوروی زمین بیفتد.داعشی چیزی به عربی گفت که علی سرش رابالا گرفت ومحکم گفت:اربابم...ممنون که گذاشتی توراهت باشم ومثل خودت وتوماه شهادتت وروز شهادتت شهید شم...بعدسرش راپایین انداخت.داعشی هم دوباره چیزی گفت و بی رحمانه شروع به بریدن سرعلی کرد😭💔....] عالیه جیغ زد:نه....این واقعیت نداره...دروغه...الکیه...وشروع کرد به هق هق کردن.سینا بهت زده گوشی را روی میزگڋاشت و بادستانش صورتش راپوشاند.نگاه همه به عاطفه خانم بودکه چیزی نمیگفت وبه گوشه ای خیره شده بودوآرام اشک میریخت. میترسیدندازاینکه گریه نمیکند. اقامحمدبغضش راقورت دادوبه طرفش رفت:عاطفه جان... عاطفه خانم بی حال گفت:دروغ نبود...الکی نبود....علیِ خودم بود...همینطور که همیشه عاشق امام حسینه...اینجام گفت...خودش بود...به خداخودش بود...روی زمین افتاد وبلند بلندگریه کرد:به خداخودش بود.....💔😭💔😭 پ.ن:آنکس که تورا شناخت،جان راچه کند؟.. فرزند و عیال و خانمان را چه کند؟.. دیوانه کنی هر دوجهانش بخشی... دیوانه تو هردوجهان راچه کند؟ ..💔 به قلم🖊️:خادم الرضا @madadazshohada 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@madadazshohada 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 به شرط عاشقی پارت پنجاه و یک(آخر) @madadazshohada تقریبا یک ساعتی بودکه پیکر بی جان علی را آورده بودند.همه فامیل و آشناها خانه اقا محمدجمع شده اند.خانواده علی،دراتاقش کنار پیکرش نشسته بودندـعاطفه خانم اشک میریخت و ارام لالایی میخواند:پسرم،آروم بخواب..آروم بخواب... آقامحمدنمی گڋاشت که تابوت را باز کنند،سرنداشت...سمیه باگریه به طرف اقا محمد برگشت:بابا... ±جان بابا؟ _میخوام باهاش تنها باشم...لطفا...میشه؟ ±آره عزیزم. به،طرف عاطفه خانم و عالیه وعطیه رفت:عاطفه جان...پاشین بریم بیرون...سمیه میخواد باهاش تنها باشه. به سختی بلندشدندوازاتاق خارج شدندودررابستند.به طرف تابوتش رفت.درکاری که می خواست بکند،تردید داشت.اشکهایش راپاک کردوارام تابوتش را بازکردوپارچه سفیدرنگ را ازروی صورتش کنار زد.بادیدن صحنه روبرو،هق هق کردو سرش راروی تابوت گذاشت:خدایاچرا...چراباید زندگی بدون علی رو تحمل کنم؟ اصلا اگه نمیخواسی بمونه برام،چراآوردیش توی زندگیم؟...نه...نه...همون بهترکه اومد...من دوسش داشتم...الانم دارم...فقط فرقش اینکه...الان بیشتر دوسش دارم...علی خیلی دوست دارم.....سرش رااز روی تابوت برداشت وگفت:علیـ نامردی کردی این اول راه رفتی...البته ازاولم قرارمون همین بود...من فقط یوسیله بودم...وسیله ای برای عروجت...علی خیلی دلم گرفته...خیلی...کاش...کاش...هق هق کرد:کاش سری آخرکه زنگ زدی،باهات حزف میزدم...کاش صداتو میشنیدم.کاش....علی بی تو زندگی برام معنایی نداره...قرار نبودانقد وابستت شم که طاقت دوریتو نداشته باشم...نمیدونم چیشدکه اینطوری شد...ولی هرجی بود...حس شیرینی بود دوست داشتنت...علی...دلتنگتم...دلتنگ اون روزایی که بودی...دلتنگ روزایی که معنای خدافظ گفتنامون تافردابود...اشکهایش را پاک کرد:قبل اینکه بری دلتنگت بودم...آخه میدونی...دلتنگی ینی کنار کسی که دوسش داری باشی اما...اما بدونی رفتنیه...علی من ازاولم میدونستم رفتنی ای...ولی نمیخواستم باور کنم این حقیقت تلخو...علی حواست خیلی بهم باشه...خیلی...آها...راسی...حالادیگه میتونم وصییت نامه تو بخونم...من به قولم عمل کردم علی...توام به قولت عمل کن..شفاعتمو بکن پیش بی بی...وصییت نامه راازجیبش درآوردوبوسه ای روی آن زد.بازش کرد،روی خطش دست کشید و باگریه خواند:به نام تک نوازنده گیتار هستی...که مهربان ترین نوازنده است. سلام عشق دلم❤️ مطمئنم الان که اینو میخونی دیگه من نیستم کنارت و به قولت عمل کردی وامانت دار خوبی بودی..امیدوارم حالت خیلی خوب باشه...میدونم سخته برات ازدست دادنم...ولی ازت میخوام زیاد بی تابی نکنی،آخه من طاقت دیدن اشکات رو ندارم..میدونی که میبینمت!پس گریه نکن..چون عڋاب میکشم..سمیه شهادت آرامش من بود..چیزی که ازخدا سالهامیخواستمش..پس خوشحال باش که به آرزوم رسیدم...حالاکه من نیستم خیلی مراقب عالیه باش..خیلی نگران آیندشم..کمکش کن خوشبخت شه..ازهمه ام برام حلالیت بگیر.طاقت عڋاب حق الناس ندارم...به ماماینا بگو خیلی دوسشون دارم...خیلی دوستت دارم سمیه...خیلی...برات ارزوی سعادت و خوشبختی و شهادت دارم...راسی...ناراحت میشم اگه مورد خوبی باشه و ازدواج نکنی..دلخور میشم ازت...همه گیتون رو دوست دارم و به خدا میسپارمتون... ارادتمند شما:علی❤️😔 وخط پایینش نوشته بود:دوستت دارم آیه عشق من♥️.... روی آیه عشق،قطره اشکی به یادگار از علی ریخته شده بود... برگه را به لب هایش چسپاندو هق هق کرد :اروم بخواب عزیزم... 🌷🌷🌷 رویش خاک میریختند..روی تمام خاطراتش...تمام عشقش...تمام رویاهایش...باچشم های گریان خیره بود... آرام زمزمه کرد:دلتنگی یعنی تو...وتو یعنی تمام دنیا...💔 من بادوچشم خویشتن دیدم که جانم میرود.... 💖پایان 💖 به قلم🖊️:خادم الرضا @madadazshohada 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
سلام خدمت همه ی اعضای عزیز خب این رمان هم الحمدلله به پایان رسید امیدوارم مورد پسندتون بوده باشه نظرتون رو وپیشنهاد هاتون رو میتونید به آیدی من بفرستید👇 @yazaahrah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺 مدد از شهدا 🌺
@madadazshohada 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 به شرط عاشقی پارت چهل ونه امروز دهم محرم است.ازصبح عملیات راآغاز کرده بود
@madadazshohada 📚 ✍ گذاشتم پروفایلم . آقا نوید هم خوشحال بود که قرار است همدیگر را ببینیم. پروفایلم را که دید پیامک زد: - پروفایلش رو ببین. خانمم دمشق شده ! - خیلی ذوق دارم آقا نوید. هم اینکه می خوام بیام زیارت ، هم اینکه شما رو ببینم فکر کنم از ذوق غش کنم. - نگران نباش اینجا درمانگاه هست ببریمت . - من بیام اونجا شما رو ببینم دیگه درمانگاه لازم ندارم . وقتی که همدیگر را که توی فرودگاه دمشق ديديم من غش نکردم البته! ولی توی دلم خیلی قربان صدقه اش رفتم. محاسنش بلند شده بود. یک پیراهن سبز پوشیده بود با شلوار شش جیب .باورم نمی شد. من نشسته بودم روی صندلی ون و دستهای آقا نوید توی دستم بود. کجا؟ سوریه! شهری که متعلق به شما بود. تابلوی مقام السيده زينب را که دیدم، دیگر نتوانستم جلوی اشک هایم را بگیرم . توی دلم خدا را شکر میکردم .می دانستم روزی این زیارت و حضور سه روزه ی من کنار حرم شما از برکت وجودآقا نوید است. همان لحظه با تمام وجود برایش دعا کردم. دعا کردم به هر چیزی که آرزویش را دارد برسد . روز اول محرم بود که رسیدم شهر شما. با آقا نوید رفتیم حرم حضرت رقیه و آنجا لباس عزایش را پوشید. می گفت من همیشه اذن پوشیدن پیراهن مشکی ام را توی یکی از حرم ها می گیرم . به لباس عزایش خیلی مقید بود. حتی با پیراهن مشکی دراز نمیکشید. می گفت این لباس حرمت دارد. وقتی که شهید شد همین لباس تنش بود. پیراهن عزا با شلوار شش جیب .سه روز سوریه اگرچه زود ولی خوب و خوش گذشت . آقا نوید از شهادت حرف نمی زد. من هم توی حال و هوای دیگری بودم. می رفتیم زیارت، می نشستیم با هم... 💯~ادامه‌دارد...همراهمون‌باشید😉 📗/ @madadazshohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺 مدد از شهدا 🌺
سلام خدمت همه ی اعضای عزیز خب این رمان هم الحمدلله به پایان رسید امیدوارم مورد پسندتون بوده باشه
پیام اعضای عزیزمون👇 سلام فوق العاده بود اجرتون باسیدالشهدا خوشحال میشم بازم از این جور رمانا بزارین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام ممنون بابت رمان عالی اجرتون با شهدا 🙏🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام و عرض خسته نباشید بسیار رمان زیبا و تاثیرگذاری بود انشالله از این نوع رمان ها زیاد بگذارین ممنونم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا