*همراه بانک تجارت*
انتقال وجه شتابی (کارت به کارت)
وضعیت : موفق
کارت مبدا : 5859 83** **** 1347
کارت مقصد :
6037 69** **** 0875
نام صاحب کارت : زهرا عزیزخانی
تاریخ و زمان : ۱۴۰۳/۰۶/۱۸ 15:42
شماره پیگیری : 930774
شماره مرجع : 750145844840
مبلغ : ۲٬۰۰۰٬۰۰۰ریال
*لینک دریافت همراه بانک*
https://hb3.tiddev.com/D/tejarat-4.6.7(467)-2024-07-10%2000-07-05.apk
♦️وقتی گندههای داعش از سربازهای ایرانی میترسند
🔹برادر شهید بیضایی تعریف میکرد که در یکی از محلات سوریه که اهالیاش آن را ترک کرده بودند، متوجه پیرمردی شدیم که سرگردان به این طرف و آن طرف میدوید. رفتیم جلو و پرسیدیم: چه شده؟ گفت که پسرش مجروح است و در خانه افتاده، ولی کسی نیست که کمک کند.
🔹با تعدادی از بچهها رفتیم داخل و دیدیم پسرش یکی از همین تکفیریهاست. هیکل درشت، ریش بلند و لباس چریکی به تن داشت. یکگوشه افتاده بود و خون زیادی از پایش رفته بود. تا متوجه ما شد، شروع کرد به داد زدن و هر چه از دهانش درآمد نثار ما کرد.
🔹همین طور که داشت فریاد میزد یکی از بچهها رفت نزدیکش و توی گوشش گفت: میدونی ما کی هستیم؟ ما ایرانی هستیم. این را که گفت دیگر صدایی از طرف در نیامد!
https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4
#وصیت_شهید
📺 جبهه، دانشگاهی است الهی که هم آزاد است و هم در سراسر جهان، چنین دانشگاه و مکانی وجود ندارد و درحقیقت اینجاست که زندگی معنای واقعی به خود میگیرد.
🌺 اینجا بوی شهادت، بوی بهشت و بوی عشق میدهد. اینجا انسان محضر امام زمان (عجل الله تعالی) است، اینجا نور الهی تابیده است. گمراهان را راهنمایی کنید و با مغضوبین تا پای جان و آخرین قطره خون بجنگید و از روحانیت مبارز تا پای جان و تمام وجود حمایت کنید.
📜 فرازیازوصیت نامه
#شهید_حبیب_الله_رستمی
تعجیل در فرج #امام_زمان عجلالله تعالی فرجه الشریف ، شادی ارواح طیبه شهدا صلوات
الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفرَجَهُمْ
الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَالْفَـــرَج
🌴🍀🌴🍀🌴🍀🌴
*خب دوستان*
*امشب*
*مهمان 💕 شهیدرستمی💕بودیم
*هرکس دوست داره این شهدا دعاشون کنه _یک سوره حمد و سه توحید هدیه کند به این شهدای والا مقام*
*در هیاهوی محشر*
*فراموشمون نکنید*
* برادرشهید*
⚘
🌺 مدد از شهدا 🌺
🌷 #دختر_شینا – قسمت 1⃣4⃣ 💥 هر چه او بیشتر حرف میزد، گریهام بیشتر میشد. بچهها را آورد جلوی صو
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺 مدد از شهدا 🌺
🌷 #دختر_شینا – قسمت 1⃣4⃣ 💥 هر چه او بیشتر حرف میزد، گریهام بیشتر میشد. بچهها را آورد جلوی صو
🌷 #دختر_شینا – قسمت 2⃣4⃣
💥 تا عصر حالم گرفته بود. بُق کرده بودم و یک گوشه نشسته بودم. نه حال و حوصلهی بچهها را داشتم، نه اخلاقم سر جایش بود که بلند شوم و کاری بکنم.کلافه بودم. بغضی ته گلویم گیر کرده بود که نه بالا میآمد و نه پایین میرفت.
💥 هوا تاریک شده بود. صمد هنوز برنگشته بود. با خودم فکر کردم: « دیدی صمد بدون خداحافظی گذاشت و رفت. » از یک طرف از دستش عصبانی بودم و از طرف دیگر دلم برایش تنگ شده بود. از دست خودم هم کلافه بودم. میترسیدم قهر کرده و رفته باشد. دیگر امیدم ناامید شده بود. بلند شدم چراغها را روشن کردم. وضو گرفتم تا برای نماز آماده بشوم. همان موقع، دلم شکست و گفتم: « خدایا غلط کردم، ببخش! این چه کاری بود کردم. صمدم را برگردان. »
💥 توی دلم غوغایی بود. یکدفعه صدای در آمد. صدای خنده و جیغ و داد بچهها که بلند شد، فهمیدم صمد برگشته. سر جانماز نشسته بودم. صمد داشت صدایم میزد: « قدم! قدم جان! قدم خانم کجایی؟! »
دلم غنج رفت. آمدم توی اتاق. دیدم دو تا ساک بزرگ گذاشته کنار پشتی و بچهها را بغل کرده. آهسته سلام دادم. خندید و گفت: « سلام به خانم خودم. چطوری قدم خانم؟! »
به روی خودم نیاوردم. سرسنگین جوابش را دادم. اما ته دلم قند آب میشد. گفت: « ببین چی برایتان خریدهام. خدا کند خوشت بیاید. » و اشاره کرد به دو تا ساک کنارِ پشتی.
💥 رفتم توی آشپزخانه و خودم را با آشپزی مشغول کردم. اما تمام حواسم به او بود. برای بچهها لباس خریده بود و داشت تنشان میکرد. یکدفعه دیدم بچهها با لباسهای نو آمدند توی آشپزخانه. نگران شدم لباسها کثیف شود. بغلشان کردم و آوردمشان توی اتاق. تا مرا دید، گفت: « یک استکان چای که به ما نمیدهی، اقلاً بیا ببین از لباسهایی که برایت خریدهام خوشت میآید؟! »
💥 دید به این راحتی به حرف نمیآیم. خندید و گفت: « جان صمد بخند. » خندهام گرفت. گفت: « حالا که خندیدی، آن ساک مال تو. به جان قدم، اگر بخواهی اخم و تَخم کنی، همین الان بلند میشوم و میروم. چند نفری از بچهها دارند امشب می روند منطقه. »
دیدم نه، انگار قضیه جدی است و نمی شود از این ادا اطوارها درآورد. ساک را برداشتم و بردم آن یکی اتاق و لباسها را پوشید
💥 سلیقهاش مثل همیشه عالی بود. برایم بلوز و دامن پولکدوزی خریده بود، که تازه مد شده بود. داشتم توی آینه خودم را نگاه میکردم که یکدفعه سر رسید و گفت: « بَه... بَه...، قدم! به جان خودم ماه شدهای. چقدر به تو میآید. »
خجالت کشیدم و گفتم: « ممنون. میروی بیرون. میخواهم لباسم را عوض کنم. »
دستم را گرفت و گفت: « چی! میخواهم لباسم را عوض کنم! نمیشود. باید همین لباس را توی خانه بپوشی. مگر نگفتم ما عید نداریم. اما هر وقت که پیش هم هستیم و تو میخندی، عید است. »
گفتم: « آخر حیف است این لباس مهمانی است. »
خندید و گفت: « من هم مهمانت هستم. یعنی نمیشود برای من این لباس را بپوشی؟! »
تسلیم شدم. دستم را گرفت و گفت: « بنشین. »
💥 بچهها آمده بودند توی اتاق و از دیدن من و لباس نواَم تعجب کرده بودند. صمد همانطور که دستم را گرفته بود گفت: « به خاطر ظهر معذرت میخواهم. من تقصیر کارم. مرا ببخش. اگر عصبانی شدم، دست خودم نبود. میدانم تند رفتم. اما ببخش. حلالم کن. خودت میدانی از تمام دنیا برایم عزیزتری. تا به حال هیچکس را توی این دنیا اندازهی تو دوست نداشتهام. گاهی فکر میکنم نکند این همه دوست داشتن خدای نکرده مرا از خدا دور کند؛ اما وقتی خوب فکر میکنم، میبینم من با عشق تو به خدا نزدیکتر میشوم.
💥 روزی صد هزار مرتبه خدا را شکر میکنم بالاخره نصیبم شدی. چه کنم که جنگ پیش آمد؛ و گرنه خیلی فکرها توی سرم بود. اگر بدانی توی منطقه چه قیامتی است. اگر بدانی صدام چه بر سر زنها و کودکان ما میآورد. اگر بودی و این همه رنج و درد و کُشت و کشتار را میدیدی، به من حق میدادی.
💥 قدم جان! از من ناراحت نشو. درکم کن. به خدا سخت است. این را قبول کن ما حالا حالاها عید نداریم. یک سری بلند شو برو خیابان کاشانی ( توضیح: در همدان خیابانی به نام شهید کاشانی وجود دارد که در دو طرف خیابان آپارتمانهایی توسط بانک مسکن ساخته شده است. تعدادی از این آپارتمانها در اختیار مردم جنگزدهی شهرهای جنوبی قرار گرفته بود. هنوز هم تعداد زیادی از آنها در این آپارتمانها زندگی میکنند. ) ببین این مردم جنگزده با چه سختی زندگی میکنند. مگر آنها خانه و زندگی نداشتهاند؟! آنها هم دلشان میخواهد برگردند شهرشان سر خانه و زندگیشان و درست و حسابی زندگی کنند. »
💥 به خودم آمدم. گفتم: « تو راست میگویی. حق با توست. معذرت میخواهم. »
نفس راحتی کشید و گفت: « الهی شکر این مسئله برای هر دویمان روشن شد. »
🔰ادامه دارد...🔰
https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4
🌷 #دختر_شینا – قسمت 3⃣4⃣
💥 « اما مطلب دیگری که خیلی وقت است دلم میخواهد بگویم، دربارهی خودم است. حقیقتش این است که حالا دیگر جنگ جزء زندگی ما شده. هر بار که میآیم، میگویم این آخرین باری است که تو و بچهها را میبینم. خدا خودش بهتر میداند شاید دفعهی دیگری وجود نداشته باشد. به بچهها سفارش کردهام حقوقم را بدهند به تو. به شمساللّه و تیمور و ستار هم سفارشهای دیگری کردهام تا تو خیلی به زحمت نیفتی. »
زدم زیر گریه، گفتم: « صمد بس کن. این حرفها چیه میزنی؟ نمیخواهم بشنوم. بس کن دیگر. »
💥 با انگشت سبابهاش اشکهایم را پاک کرد و گفت: « گریه نکن. بچهها ناراحت میشوند. اینها واقعیت است. باید از حالا تمرین کنی تا به موقعش بتوانی تحمل کنی. » مکثی کرد و دوباره گفت: « این بار هم که بروم، دلخوش نباش به این زودی برگردم. شاید سه چهار ماه طول بکشد. مواظب بچهها باش و تحمل کن. »
و من تحمل کردم. صمد چند روز بعد رفت و سه چهار ماه دیگر آمد. یک هفتهای ماند و دوباره رفت. گاهی تلفن میزد، گاهی هم از دوستانش که به مرخصی میآمدند میخواست به سراغ ما بیایند و از وضعیتش ما را باخبر کنند. برادرهایش، آقا شمسالله، تیمور و ستار، گاهگاهی میآمدند و خبری از ما میگرفتند.
💥 حاجآقایم همیشه بیتابم بود. گاهی تنهایی میآمد و گاهی هم با شینا میآمدند پیشمان. چند روزی میماندند و میرفتند. بعضی وقتها هم ما به قایش میرفتیم. اما آن جا که بودم، دلم برای خانهام پر میزد. فکر میکردم الان است صمد به همدان بیاید. بهانه میگرفتم و مثل مرغ پرکندهای از اینطرف به آنطرف میرفتم. تا بالاخره خودم را به همدان میرساندم. خانه همیشه بوی صمد را میداد. لباسهایش، کفشها و جانمازش دلگرمم میکرد.
💥 به این زندگی عادت کرده بودم. تمام دلخوشیام این بود که، هست و سالم است. این برایم کافی بود. حالا جنگ به شهرها کشیده شده بود. گاهی در یک روز چند بار وضعیت قرمز میشد. هواپیماهای عراقی توی آسمان شهر پیدایشان میشد و مناطق مسکونی را بمباران میکردند. با این همه، زندگی ما ادامه داشت و همینطور دو سال از جنگ گذشته بود.
💥 سال 1361 برای بار سوم حامله شدم. نگران بودم. فکر میکردم با این شرایط چطور میتوانم بچهی دیگری به دنیا بیاورم و بزرگش کنم. من ناراحت بودم و صمد خوشحال. از هر فرصت کوچکی استفاده میکرد تا به همدان بیاید و به ما سر بزند. خیلی پی دلم بالا میرفت. سفارشم را به همهی فامیل کرده بود. میگفت: « وقتی نیستم، هوای قدم را داشته باشید. »
💥 وقتی برمیگشت، میگفت: « قدم! تو با من چه کردهای. لحظهای از فکرم بیرون نمیآیی. هر لحظه با منی. »
اما با این همه، هم خودش میدانست و هم من که جنگ را به من ترجیح میداد. وقتی همدان بمباران میشد، همه به خاطر ما به تب و تاب میافتادند. برادرهایش میآمدند و مرا ماه به ماه میبردند قایش. گاهی هم میآمدند با زن و بچههایشان چند روزی پیش ما میماندند. آبها که از آسیاب میافتاد، میرفتند.
💥 وجود بچهی سوم امید زندگی را در صمد بیشتر کرده بود. به فکر خرید خانه افتاد. با هزار قرض و قوله برای خانه، ثبتنام کرد. یک روز دیدم شاد و خوشحال آمد و گفت: « دیگر خیالم از طرف تو و بچهها راحت شد. برایتان خانه خریدم. دیگر از مستأجری راحت میشوید. تابستان میرویم خانهی خودمان. »
💥 نُه ماهه بودم. صمد ده روزی آمد و پیشم ماند. اما انگار بچه نمیخواست به دنیا بیاید. پیش دکتر رفتیم و دکتر گفت حداقل تا یک هفتهی دیگر بچه به دنیا نمیآید. صمد ما را به قایش برد. گفت: « میروم سری به منطقه میزنم و سه چهارروزه برمیگردم. »
همین که صمد از ما خداحافظی کرد و سوار ماشین شد و رفت، درد به سراغم آمد. نمیخواستم باور کنم. صمد قول داده بود اینبار، موقع به دنیا آمدن بچه کنارم باشد. پس باید تحمل میکردم. باید صبر میکردم تا برگردد. اما بچه این حرفها سرش نمیشد. عجله داشت زودتر به دنیا بیاید. از درد به خودم میپیچیدم؛ ولی چیزی نمیگفتم. شینا زود فهمید، گفت: « الان میفرستم دنبال قابله. »
گفتم: « نه، حالا زود است. » اخمی کرد و گفت: « اگر من ندانم کِی وقتش است، به چه دردی میخورم؟! »
💥 رفت و رختخوابی برایم انداخت. دیگی پر از آب کرد و روی پریموس گوشهی حیاط گذاشت. بعد آمد و نشست وسط اتاق و شروع کرد به بریدن تکهپارچههای سفید. تعریف میکرد و زیر چشمی به من نگاه میکرد. خدیجه و معصومه گوشهی اتاق بازی میکردند. قربان صدقهی من و بچههایم میرفت. دقیقه به دقیقه بلند میشد، میآمد دست روی پیشانیام میگذاشت. سرم را میبوسید. جوشاندههای جورواجور به خوردم میداد.
🔰ادامه دارد...🔰
کانال مدداز شهدا
https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4
#کرامات_شهدا
#پیام_ارسالی
💥 سلام خداقوت
من همسرم ۲سال پیش شهیدشدن خیلی بی تاب بودم چندبارخواب دیدم که میگه من هم حالم خوبه هم جام خوبه ناراحتی نکن من حواسم به شماست،
💥حدود چهارماه بهدازشهادت همسرم یک روز خیلی گریه کردم با عکسش صحبت میکردم گفتم همش میگی حواست به ما هست حداقل یک نشانی بده من بدونم که واقعا پیش مایی .
💥 سه روزبعد خواب دیدم همسرم اومدن خونه منو صدا کرد و گفت این بالش رو بگیر و راحت بخواب . من باتعجب به بالش نگاه می کردم
همسرم انگارفکر من رو خونده بود
گفت حاج خانم یک چیزایی هست گم میشه و شما نمیتوانید آن را پیدا کنید ولی من پیداش میکنم
دوباره یک بالش دیگه داد و گفت این رو بگیرید و راحت بخوابید این دفعه جمع بست که راحت بخوابید
گفتم این بالش رو کجا پیداکردی ؟گفت زیرتخت اون گوشه بود (تخت دارای کشو بود وآدرس داد)
من ازخواب بیدارشدم گفتم خیره انشاالله
پیش خودم گفتم که حتما می خواسته به ما آرامش بده
💥 من تهران بودم یکی از بستگان ما بیمارستان بود و من بعنوان همراه بیمار بودم ، و پسرم تهران کار داشت و میخواست بیاد تهران . با پسرم تماس گرفتم و گفتم دنبال من هم بیاد و باهم برگردیم
پسرم گفت رفته بوده گلزار شهدا ، ماشینش رو دزدیدند و بعد از چند روز به پسرم زنگ زدن که ماشین پیدا شده و به پارکینگ منتقل کرده بودند
💥برای ترخیص ماشین، از پسرم عوارضی و خلافی ماشین رو گرفته بودند و گفتند باید کارت سبز مالکیت ماشین رو هم بیاری که پسرم گشته بود و نتوانسته بود پیدا کنه
پسرم از من پرسید که کارت سبز مالکیت ماشین کجاست ، من که خوابم رو فراموش کرده بودم یکهو به یاد خوابم افتادم و به پسرم گفتم که بابات برات پیدا کرده آدرس هم داده
پسرم هم گشته بود ولی پیدا نکرده بود
💥سه روزبعد اومدم خانه ،مستقیم رفتم همونجایی همسرم آدرس داده بود نگاه کردم
پسرم گفت مامان اونجا رو خوب گشتیم نبود
من گفتم من ایمان دارم به خوابم و مطمئن هستم که همین جاست .نگاه کردم کارت سبز دقیق همون جایی بود که گفته بود
واقعا شهدا زنده هستند حواسشون هست همسرم قبل ازاینکه اتفاق بیفته خبرداده بود
آدرس مدارک رو داد
انشاالله که همانطورکه دراین دنیاهای هوای ما رو دارند اون دنیا هم شفیع ما باشند.
💖 کانال مدداز شهدا 💖
https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
#کرامات_شهدا
#پیام_ارسالی
💥 سلام عزیزم من این دوره سومه که متوسل میشم به چله شهدا
چندروز پیش پسرم اومد گفت که برای من ودوستام یک اتفاق خیلی بدی افتاده که دوستام گفتن نفری ۹۰ملیون جریمه داریم
ولی هنوز اسم من تولیست ندیدن اگراسم منم باشه بدبخت میشم که جریمه بدم
گفتم دورکعت نمازبرای شهید ابراهیم هادی بخون ۱۰۰ صلوات بفرست
درست روزی بود که نوبت زیارت عاشورا برای شهید ابراهیم هادی بود خدا شاهده که هنوز صلواتش تموم نشده بود که زنگ زدن گفتن که خداراشکر اسمت تولیست نیس واقعا واقعا معجزه دیدم
💖 کانال مدداز شهدا 💖
https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینهمه سراغ دکترهای داخلی و خارجی رفتید یک دستور هم ما میدهیم.
صلوات زیاد بفرستید به نیت برآورده شدن همه حوائج
از جمله شفای خودتان
وقتی هم خسته شدید به نیت صلوات زبانتان را حرکت دهيد. و زياد استغفار کنيد.
https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4
#فوری
▪️با نهایت تاسف و تألم مطلع شدیم عده ای اراذل و اوباش با در دست داشتن سلاح و آتش به بیت محترم رهبر بزرگوار اسلام حضرت آیت الله العظمی «امیر مومنان علی علیه السلام» به طور وحشیانه ای حمله نموده و خانه ی آن جناب را به آتش کشیده و همسر آن بزرگوار را مورد ضرب و شتم قرار دادند و فرزند بزرگوارش حضرت محسن علیه السلام را به قتل رساندند..
#سقیفه
اللهم عجل لولیک الفرج بحق المحسن
⭕️سلام
نیازمندی برای لباس فرم بچه اش مونده وتوان خرید نداره....
ثبت نام داره تموم میشه این بنده خدا شرمنده بچه اشه😔
هر کس میتونه کمک کنه یک یا علی بگه تا بتونیم براشون تهیه گنیم
ان شاالله مولا امیرالمومنین ع دستگیرتون باشه در زندگی ...
هر وجهه ایی هم اضافه بیاد
خرج وسایل مدرسه دانش اموزان نیازمند میشه
راضی باشید
اجرتون با امام زمان عج
💳
۶۰۳۷۶۹۱۶۳۸۷۷۰۸۷۵(عزیزخانی) بعد از واریز اطلاع بدید
💢شهیدی که برات شهادتش را از آیتالله بهجت گرفت!
آیت الله بهجت دست روی زانوی او گذاشت و پرسیدند:
اسم شما چیست؟
گفت: فرهاد
آقای بهجت فرمود: حتماً اسمت را عوض كن. اسمتان را يا عبدالصالح يا عبدالمهدی بگذاريد. شما در شب امامت امام زمان(عج) به شهادت خواهيد رسيد. شما يكی از سربازان امام زمان(عج) هستيد و هنگام ظهور امام زمان(عج) با ايشان رجوع می کنید.
شهید عبدالمهدی کاظمی؛ شهیدی که طبق گفته آیت الله بهجت، در شب امامت امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف در ۲۹ آذر ماه ۱۳۹۴ درسوریه به شهادت رسید.
https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4
شهیدانه🌹
قسمتی از وصیت نامه شهید مدافع حرم بابک نوری :
به تو حسادت میکنند، تو مکن.
تو را تکذیب میکنند، آرام باش.
تو را میستایند، فریب مخور.
تو را نکوهش میکنند، شکوه مکن.
مردم از تو بد میگویند، اندوهگین مشو.
همه مردم تو را نیک میخوانند، مسرور مباش… آنگاه از ما خواهی بود.
حدیثی بود که همیشه در قلب من وجود داشت (از امام پنجم علیه السلام)
#شهید_بابک_نوری🌷
یاد شهدا باصلوات🌸
@madadazshohada
🔴🍃☘🍃🌹🍃☘🍃
🍃
🌹
اول صبح بگویید حسین جان رخصت✋
تا که رزق از کرم سفره ارباب رسد🤲
🌴🌴🌴
السلام علی الحسین 🚩
و علی علی بن الحسین🚩
و علی اولاد الحسین 🚩
و علی اصحاب الحسین🚩 (علیهالسلام )
🌹
🍃@madadazshohada
🔴🍃☘🍃🌹🍃☘🍃
❣️ سلام_امام_زمانم ❣️
با هرنفسی سلام ڪردن عشق است
آقا به تو احترام ڪردن عشق است
اسم قشنگٺ به میان چون آید
از روی ادب قیام ڪردن عشق است
❤️السلام علیڪ یا بقیة الله❤️
🌹تعجیل درفرج پنج صلوات🌹
https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️رهبر عزیزتر از جانم
🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📣 کسی که آل یاسین میخونه
مطمئن باشه که امام زمان جوابش رو میدن
🔸اهمیت زیارت آل یاسین