💫در محضر شهدا 💫
مدتی بعداز عقدمونبه قم رفتیم سعید دانشجوی شهرقم بود.بعداززیارت خانم حضرت معصومه(س)ومسجد مقدس جمکران ومکان های زیارتی گفت: باید یجای دیگه هم بریم باهم به سمت گلزارشهدای شهرحرکت کردیم بین مزار شهدا قدم میزدیم تامن وبه سمت مزار شهیدی برد وگفت:بشین خانم:باشهید سلام واحوالپرسی کردلبخندی زدمن و به شهیدمعرفی کرد.میگفت:گفته بودم خانمم ومیارم پیشت خب الان آوردمش من باتعجب نگاهش میکردم.به من نگاه کرد وگفت:خانم این حسین آقادوستمه تواین شهر هروقت دلم میگیره میام پیشش وباهم صحبت میکنیم هروقت مشکلی دارم بهش میگم وکمکم میکنه خلاصه اینکه رفیقمه وهوامو داره.بهش گفته بودم که قرارِ ازدواج کنم خیلی هم کمکم کرد وقول دادم که شماروبیارم پیشش که الانم شمااینجایی.
🌷خیلی خوشحال بود وازشهدا صحبت میکرد که همه با سن کم رفتن تاما الان راحت ودرامنیت باشیم میگفت مامدیون این شهداهستیم. طوری باشهید صحبت میکرد که انگار شهید روبروش نشسته و نگاهش میکنه.
#شهیدسعیدکمالی
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفرَجهم
#الّلهُمَّارْزُقْنٰاشَهادَتَفیسَبیلِکْ
💢داستان های شهدایی رو بیا اینجا بخون👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4
🔖خرج مزارش را
#امام_زمان_عجل_الله دادن
✍ یک شب خواب دیده بود که توی جمکران بعد از به جا آوردن زیارت و آداب مسجد، گم شده است که امام زمان (عج) را می بیند و آقا راهنمائیش می کنند تا به خانواده اش برسد و بعد می فرمایند:
از قول ما به خانواده شهید عارف بگوئید چرا به وصیت نامه حمید عمل نکردید؟ حمید در یکی از وصیتنامه هایش نوشته بود، قبرم را ساده مثل شهدای بقیع بسازید!
همچنین آقا می فرمایند: شما قبر را درست کنید، ما خرج قبر را می دهیم که نشانی محل پول را هم می دهند.
در همین حین از خواب بیدار می شود و با خانواده اش به گلزار شهدا می رود، به نیت زیارت و هم پیدا کردن آدرس و نشانی داده شده.
در مکان مورد نظر، یک دستمال سبز با بوی خاص و عجیبی پیدا می شود که درون آن مبلغ ۳۰۳۰ تومان قرار داشت.پس از این اتفاق، ماجرا را برای خانواده شهید عارف و یکی از علما تعریف می کنند و بعد از تائید، مقداری از مبلغ را جهت باز سازی قبر حمید و ۳۰ تومان باقی مانده را برای انتشار خبر آن هزینه می کنند.
#شهید_حمید_عارف...🌷🕊
https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4
🌴🍀🌴🍀🌴🍀🌴
*خب دوستان*
*امشب*
*مهمان 💕 شهیدحمید عارف💕بودیم
*هرکس دوست داره این شهدا دعاشون کنه _یک سوره حمد و سه توحید هدیه کند به این شهدای والا مقام*
*در هیاهوی محشر*
*فراموشمون نکنید*
*برادر شهید*
⚘
🌺 مدد از شهدا 🌺
📕رمان #سپر_سرخ 🔻قسمت شصت و هشتم ▫️درد از پهلو تا ستون فقراتم میدوید و مطمئن بودم دیگر هیچ ر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺 مدد از شهدا 🌺
📕رمان #سپر_سرخ 🔻قسمت شصت و هشتم ▫️درد از پهلو تا ستون فقراتم میدوید و مطمئن بودم دیگر هیچ ر
📕رمان #سپر_سرخ
🔻قسمت شصت و نهم
▫️حرفش که به آخر رسید، رانا موبایلم را که در ماشین از دستم کشیده بود، به سمتم گرفت و باز با تیزی زبانش به جانم افتاد: «حواست باشه کارت رو درست انجام بدی. اگه قضیه لو بره یا هر مشکلی پیش بیاد، خودت میدونی چه اتفاقی میفته. در ضمن اگه متوجه بشیم به کسی حرفی زدی، خودت قبر خودت رو کندی.» سپس دهانش را به گوشم چسباند تا جملۀ آخرش را مثل میخ در گوشم فرو کند: «خودم میفرستمت پیش عامر!»
▪️از اینکه عامر را کشته بودند، خیره نگاهش کردم و او حیرت نگاهم را با پوزخندی چندشآور پاسخ داد: «حالا فهمیدی آدم کشتن هیچ کاری برای من نداره؟»
▫️گیج سرنوشت عامر و قتلش به دست این زن جوان با این چشمان وحشی، مانده بودم که فائق با خونسردی از جا بلند شد و اشاره کرد تا برویم.
▪️شوک خبر کشته شدن عامر فکرم را از کار انداخته بود؛ نمیفهمیدم چرا همین حرفها را در ماشین نزدند، میترسیدم تا قبل از خروج از خانه، بلایی سر ما بیاورند و خبر نداشتم نقشۀ دیگری کشیدند که در سکوت سوار ماشین شدیم و تا رسیدن به بیمارستان آندلس، یک کلمه حرف نزدند.
▫️باورم نمیشد رهایم کنند؛ با تمام تهدیداتی که کردند همین که میتوانستم سالم با زینب به خانه برگردم و دوباره مهدی را ببینم، قلبم از هیجان بالبال میزد و هنوز تهدیدی باقی مانده بود که تا پیاده شدم، رانا به چادرم چنگزد و با خشونت خوابیده در لحنش هشدار داد: «خیلی خوش شانسی که داری زنده برمیگردی، پس مراقب باش خریت نکنی! باور کن بعد از اولین اشتباهت زمان زیادی زنده نمیمونی. عامر وقتی اولین اشتباه رو کرد فقط دو ساعت زنده موند.»
▪️چشمانش شبیه دو گلوله از آتش بود و من فقط میخواستم از جهنم این ماشین فرار کنم که زینب را از ماشین بیرون کشیدم و در طول خیابان به سرعت به راه افتادم.
▫️میترسیدم سرم را بچرخانم و از هر کسی که از کنارم رد میشد، وحشت میکردم مبادا جاسوس آنها باشد.
▪️حتی دیگر جرأت نمیکردم سوار تاکسی شوم که فقط به سمت انتهای خیابان میرفتم و زینب خسته از اینهمه وحشت و تشنگی و گرسنگی که ساعتها تحمل کرده بود، خودش را روی زمین انداخت.
▫️انگار دیگر نمیتوانست قدمی بردارد که با بیقراری گریه میکرد و من از تمام آدمهای این شهر میترسیدم که او را در آغوشم گرفته بودم و نمیدانستم به چه کسی پناه ببرم.
▪️فقط به فکرم رسید او را روی پلههای ورودی داروخانهای در حاشیه خیابان بنشانم و بلافاصله با مهدی تماس گرفتم.
▫️نمیدانستم چه بگویم و فقط میخواستم با او در خانه خلوت کنم که حتی اگر جان هر سه نفرمان را میگرفتند، باید تمام حقیقت را به مهدی میگفتم.
▪️در انتظار پاسخش ثانیهها را میشمردم و همین که پاسخ داد، از اینکه دوباره میتوانستم صدایش را بشنوم، بغضم شکست.
▫️انگار دلش برایم تنگ شده باشد، نفسهایش پُر از عشق بود و دل مناز ترس خالی؛ فقط تلاش میکردم ارتعاش وحشتم در لحنم نپیچد و با آرامشی ساختگی تقاضا کردم: «مهدی! من و زینب الان نزدیک بیمارستان آندلس هستیم. میتونی بیای دنبالمون؟»
▪️از حرفم جا خورد و به جای جواب، با تعجب سؤال کرد: «اونجا چیکار میکنید؟»
▫️از پاسخ سؤالش در مانده بودم و دیگر نمیتوانستم اینهمه وحشت را تحمل کنم که با هقهق گریه به همسرم پناه بردم: «مهدی فقط بیا! من حالم خیلی بده، زودتر بیا!»
▪️از لرزش لحنش حس میکردم با این گریهها چه بلایی سر دلش آوردهام که دلهره کارش را ساخته و کلماتش از هم پاشیده بود: «چی شده؟ برای زینب اتفاقی افتاده؟ توروخدا حرف بزن!»
▫️میترسیدم پشت تلفن حرفی بزنم که فقط با گریه التماسش میکردم زودتر خودش را برساند و حدوداً چهل دقیقه بعد، اتومبیلش مقابل داروخانه رسید.
▪️ترمز زد و به قدری ترسیده بود که حتی ترمز دستی را نکشید؛ به سرعت پایین پرید و فقط با چشمانش دور من و زینب میچرخید و باور نمیکرد هر دو سالم باشیم.
▫️از چشمان کشیده و مهربانش، نگرانی میچکید و من دلم میخواست زودتر به خانه برویم که هر چه میگفت و هر چه میپرسید، فقط خواهش میکردم از اینجا برویم و برای یک لحظه از رفتن به خانه پشیمان شدم.
▪️میدانستم از تمام مختصات زندگی ما خبر دارند و مطمئن بودم این خانه دیگر امن نیست که تا سوار شدیم و استارت زد، با صدایی که از گریه گرفته بود، تمنا کردم: «میشه دیگه نریم خونه؟»
▫️چند لحظه متحیر نگاهم کرد و صورتم طوری در هم شکسته بود که از نگرانی فریاد زد: «والله داری منو میکُشی! خب یک کلمه بگو چی شده!»
▪️زینب صندلی عقب ماشین در خودش مچاله شده و قلب من از وحشت بیشتر در هم رفته بود؛ میدانستم مهدی در خطر است و نمیدانستم از کجا شروع کنم که تمام احساسم در چشمانم جمع شد و دلنگران عشقم به نفسنفس افتادم: «مهدی! اونا دنبالت هستن!»...
https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4
📖 ادامه دارد...
🕊شهید ابراهیم هادی میگفت:
هروقت به مشکلی خوردی،
تسبیحات حضرت زهرا سلام الله علیها رو با دقت و آرامش بگو.
شادی روحش صلوات🍃
#رفیق_شهیدم
https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4
🪴 کانالتون رو با هزینۀ کم با مدداز شهدا می تونین رشد بدید 🌷
برای رزرو تبلیغات پرجذب 👇
.@yazaahrah
🔴🍃☘🍃🌹🍃☘🍃
🍃
🌹
اول صبح بگویید حسین جان رخصت✋
تا که رزق از کرم سفره ارباب رسد🤲
🌴🌴🌴
السلام علی الحسین 🚩
و علی علی بن الحسین🚩
و علی اولاد الحسین 🚩
و علی اصحاب الحسین🚩 (علیهالسلام )
🌹
🍃@madadazshohada
🔴🍃☘🍃🌹🍃☘🍃