❣صبح یکی از روزهای کربلای ۵ بود. بعد از نماز بچه ها شروع کردند به خواندن زیارت عاشورا.
ناصر زیارت را می خواند و اشک می ریخت تا به فراز سلام زیارت رسید...
السلام علی الحسین و ...
بغضش ترکید. گفت اقا در روایت داریم جواب سلام واجب است. ما به شما سلام دادیم, جواب سلام ما واجب است, ما را دریاب...
ان روز, شب نشده, ناصر شهد شیرین شهادت را چشید تا جواب سلام مولایش را بشنود.
قبل از شهادت رادیو کوچک و شخصیش را در اورد, موج رادیو را تغییر داد. رادیو را به یکی از بچه ها داد و گفت: خبر شهادت من را که شنیدی, بدون اینکه موجش را عوض کنی, روشنش کن!
خبر شهادتش که امد. رادیو را روشن کردیم.
همزمان در رادیو قاری شروع کرد به تلاوت این ایه
ولا تحسبن الذین قتلو فی سبیل الله امواتا...
هرگز مپندارید انها که در راه خدا کشته می شوند, مرده اند. بلکه زنده و نزد پروردگار خود روزی میگیرند!
هدیه به شهید ناصر ثابت اقلیدی صلوات,
تولد:۱۳۴۷ اقلید
شهادت:۱۳۶۵/۱۰/۲۹-شلمچه
شهید#ناصر_ثابت_اقلیدی🕊🌹
@madadazshohada
🌴🍀🌴🍀🌴🍀🌴
*خب دوستان*
*امشب*
*مهمان 💕شهید ناصر ثابت اقلیدی 💕بودیم
*هرکس دوست داره این شهدا دعاشون کنه _یک سوره حمد و سه توحید هدیه کند به این شهدای والا مقام*
*در هیاهوی محشر*
*فراموشمون نکنید*
*برادر شهید*
🌺 مدد از شهدا 🌺
@madadazshohada 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 به شرط عاشقی پارت سی ونه خانواده سمیه هم بعداز نیم ساعت رسیدند.بعداز چند
@madadazshohada
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#به_شرط_عاشقی
پارت چهل
@madadazshohada
+چندروزپیش که رفتم خونه ماماینا...رفتم اتاقت...دفتر تو بازکردم دوصفحه شو خوندم...
علی متعجب به سمیه خیره بود.
+البته بقیشو دیگه نخوندما..گفتم بیای ازت اجازه بگیرم بعدبخونم.
علی بالحن بامزه ای که معلوم بودخیلی تعجب کرده،گفت:نه تروخدا...میخواستی همرم بخونی بدونه اجازه.
سمیه اخم ساختگی کرد:که چی؟ناسلامتی زنتما.اصن باید همرو میخوندم.
_بله...😐اونوقت کدوم دفترم؟
+همونکه...توش نوشتی دوسم داری...بعد سرش را پایین انداخت.
_بله...ممنون.
+خواهش میکنم.وخندید.
علی هم لبخندی زد.
+نوشته بودیا وقتی میخندم لبخندمیاد رو لبات.
_دخترپرو.وایسا حالم خوب شه.یه حالی ازت بگیرم.
پرستار وارد شد:خانم لطفا بفرمابیرون.وقت استراحت بیماره.
سمیه از روی صندلی بلند شد:چشم..فعلا علی جان.سعی میکنم بقیه رو بفرسم خونه خودم بمونم پیشت.
_باشه عزیزم.ممنون.شببخیر.
+شب خوش.
ازاتاق خارج شد.بقیه به نماز خانه رفته بودند.به نمازخانه رفت.کفش هایش را درآوردوداخل شدوکنار بقیه نشست.
عاطفه خانم:علی خوابید؟
+بعله..میگم...میشه من امشب بمونم پیشش؟
عاطفه خانم:نهـ...خودم میمونم..
اقامحمدخندید:خانم چرا مادرشوهر بازی درمیاری؟بڋار بمونه پیش شوهرش.مام میریم خونه صبح میایم ان شاالله.
±با...شه....
@madadazshohada
به قلم🖊️:خادم الرضا
@madadazshohada
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@madadazshohada
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
به شرط عاشقی
پارت چهل ویک
@madadazshohada
شب چون فقط یک نفر میتوانست بماند،سمیه کنارش ماند.صبح سمیه پیش علی،روی صندلی نشسته بودکه دراتاق زده شد.
+بفرمایید.
درباز شد وحسین ودوسه تا ازدوستان علی وارد شدند.به سمیه سلام کردندوبه طرف تخت علی رفتندودورش راگرفتند.
حسین:توکه بازم زنده ای.
یاسین:گفتیم شهیدشدی ازدستت راحت شدیما.
_اصن ببینم شماهااینحاچیکارمیکنید؟مگه نباید الان سوریه باشین؟
محسن:مرخصی گرفتیم یه چندروزی.
+علی جان من میرم بیرون.کاری داشتی صدام کن.
_باشه عزیزم.
سمیه از اتاق خارج شد.
عباس:خوبی علی؟دردنداری؟
_آره خوبم.نه خداروشکر زیاددرد ندارم.
حسین:سمیه خانم چی؟چیزی نگف؟نگفت دیگه نرو سوریه؟
(سمیه پشت دیوار ایستاده بود)
_نه...اون طفلک یجورایی احساس دِین میکنه.چون ازاول خودش قبول کرده برم الان دیگه چیزی نمیگه.وگرنه حالش ازهمه بدتره...یوقتایی دلم میسوزه براش...
یاسین خواست جوراعوض کند:علی کِی برمیگردی سوریه؟
_نمیدونم...ازمن باشه میگم همین هفته برگردم.
عباس:آره...همین هفته!اخوی پوست دستت که بلند نشده،دوتاتیرخوردیا.
علی خندید:خب بابا..چراعصبی میشی؟
=کمِ کمش باید یه ماه بخوابی!
_اووووووووه.یه ماه.چخبره؟؟؟
@madadazshohada
به قلم🖊️:خادم الرضا
@madadazshohada
ادامه دارد....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌺 مدد از شهدا 🌺
@madadazshohada #کتاب_شهید_نوید📚 #همقدم_بهروایتهمسرشهید✍ اصلا مگرمی شود اربعین بیاید و دل من آ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺 مدد از شهدا 🌺
@madadazshohada #کتاب_شهید_نوید📚 #همقدم_بهروایتهمسرشهید✍ اصلا مگرمی شود اربعین بیاید و دل من آ
@madadazshohada
#کتاب_شهید_نوید📚
#همقدم_بهروایتهمسرشهید✍
«هرچی فکر میکنم که الان دعا کنم جور نشه بره می بینم نمی تونم! بهش حق میدم بخواد بره جایی که که بیشتر از قبل ادم رو به خدا وصل میکنه چرا نره؟ منم اگه میتونستم می رفتم هدف ما به خدا رسیدنه و جبهه ها بهترین فرصت برای این رشد و رسیدن هست.
فقط به حالش غبطه میخورم و از خدا میخوام دلتنگیم رو برطرف کنه آقا نوید رو به خاطر دنیا نمیخوام دوستش دارم. بهترین و خوشترین و با من نشاط ترین لحظات زندگیم رو کنارش داشتم دوست دارم بعد از این هم داشته باشم اما همه ی اینها رو به شرطی میخوام که به خدا نزدیک تر بشیم.» آخرین باری که آقا نوید آمد خانه ما ظهر جمعه بود. برایش خورش قیمه درست کرده بودم عاشق غذاهای خورشی بود وقتی میخواست از اتاق من برود بیرون برگشت و به عکس آقا رسول نگاه کرد و گفت: «آقا رسول مواظب خواهرت باش!» همان پیراهن چهارخانه ی آبی را که روز تولدش برایش گرفته بودم پوشیده بود.
روز تولدش چقدر خوش گذشت یک جشن خانوادگی برایش گرفته بودیم. توی خانه ی خودشان چقدر آن روز با آن قابلمه ای که گرفته بود دستش و میکوبید رویش شوخی کرد و سربه سر همه گذاشت نمیشد توی جمع باشد و به بقیه خوش نگذرد.
پروازش به سوریه عصر شنبه بود آخرین پیامی که برایش فرستادم این بود بهت افتخار میکنم که خادم حضرت زینب ،هستی ان شاء الله به سلامتی بری و سه روز قبل از اینکه راهی سوریه ،شود خبر شهادت محسن حججی آمده بود. بیشتر صحبتهایی که پای تلفن با هم میکردیم در مورد این شهید بود حسابی
برگردی».
💯~ادامهدارد...همراهمونباشید😉
#کتابشهیدنویدصفری📗/#پارتسیوهفتم
@madadazshohada