سلام
علیکم جمیعا و رحمت الله.
🌺حضرت امام خمینی رحمه الله :
"بار الها ! این چه سعادت عظیمی است که نصیب بندگان خاص خود فرمودی که ما از آن محرومیم"؟!؟!
صحیفه امام خمینی جلد 17 صفحه 135.
امام در صحیفه 59 بار کلمه ایثار و 867 بار کلمه شهادت تکرار فرموده اند.
🌹شهید محمود سماواتی سرهنگ سپاه در اول بهمن 1340 در همدان بدنیا آمد و در تاریخ اول اسفند 1373 شهید شد و به لقاءالله پیوست.ایشان بسیار اهل تقوا و معمولا همیشه با وضوء بود و از اون اشخاصی بود که ره صد ساله رو در یک شبه طی کرد.دعای کمیل و نماز جماعتش معمولا همیشه برقرار بود.همیشه هم آرزوی شهادت داشت و خدا رو شکر که به آرزویش رسید. تا دوم دبیرستان خواند و وقتی جبهه پیش میاد درس رو رها کرد و بسوی جبهه های نبرد حق علیه باطل روانه شد. بعداز جنگ ادامه تحصیل داد.و دیپلمش رو گرفت .داشت میرفت دانشگاه که شهید شد.
همیشه خط مقدم بود و همیشه جبهه بود.وقتهائی هم که خدا بهشون بچه داده بود باز هم میرفت جبهه. کارش تخصصی یعنی تزریقات و پانسمان بود. عکسش هست که سرم شهید چیت سازیان رو نگه داشته و دارند با برانکار حملش میکنند.همش آرزوی شهادت داشت که در نهایت و بعد از پایان یافتن جنگ، در پادگان شهید شد.شهید ناموس شد.خوابشو قبل از شهادت دیده بود ولی به کسی نگفته بود فقط به مسئول عقیدتی سپاه گفته بود که ایشان بعد از شهادتش در مراسم ختم، گفت : شهید سماوات خواب دیده بود که حضرت امام خمینی رحمه الله با جمع شهداء در مجلسی هستند. امام رحمه الله فرموده بود:
آقای سماواتی ! اسم شما هم در لیست است.
خدمت به خلقش عالی بود و دائما میخواست در حد توانش گرهی از کار انسانی باز کند و من فکر میکنم برای همین هم خداوند متعال عاقبت بخیرش کرد و در 20 ماه مبارک رمضان که ماه مغفرت است شهید شد و در 23 ماه رمضان، اون همه مردم در نماز جمعه که خیابانها هم پر از جمعیت نماز گذار بود براش نماز خواندند.
سربازهاش براش هدیه ای می آوردند قبول نمیکرد.یک روز خودش خانه نبود یکی از سربازها صندوق پر از میوه براش آورده بود. میگفت اینو آورده که در قبالش براش کاری انجام بدم.پس این میشه رشوه و من رشوه قبول نمیکنم.صندوق رو برگرداند به صاحبش. و با ماشین سپاه هیچ وقت کار شخصی انجام نمیداد.
🌴🍀🌴🍀🌴🍀🌴
*خب دوستان*
*امشب*
*مهمان 💕 شهید محمود سماواتی💕بودیم
*هرکس دوست داره این شهدا دعاشون کنه _یک سوره حمد و سه توحید هدیه کند به این شهدای والا مقام*
*در هیاهوی محشر*
*فراموشمون نکنید*
* برادرشهید*
⚘
🌺 مدد از شهدا 🌺
📕رمان #سپر_سرخ 🔻قسمت یازدهم ▫️نورالهدی در همین فرصت برایم شامی تدارک دیده بود اما من یک قطره آ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺 مدد از شهدا 🌺
📕رمان #سپر_سرخ 🔻قسمت یازدهم ▫️نورالهدی در همین فرصت برایم شامی تدارک دیده بود اما من یک قطره آ
📕رمان #سپر_سرخ
🔻قسمت دوازدهم
@madadazshohada
▫️من نمیشناختم اما انگار نورالهدی به خوبی او را میشناخت و شاید انتظارش را نمیکشید که مردد در را گشود و با دلخوری اعتراض کرد:«مگه نگفتم امشب نیا!»
▪️نورالهدی بیحجاب مقابل در ایستاده و حال من امروز به قدری زیر و رو شده بود که حتی فکرم به درستی کار نمیکرد مَحرم نورالهدی پشت در است و همچنان مات و متحیر مانده بودم.
▫️میهمان ناخوانده میخواست وارد شود و او باز ممانعت میکرد:«امشب نه! چرا متوجه نمیشی؟»و دیگر صدای مرد بلند شده و به ضوح شنیده میشد:«میفهمی چی میگی؟آمال تو خونه تو باشه و من نیام ببینمش؟»
▪️از اینکه نام خودم را از زبان او میشنیدم،نفسم گرفت و دیگر میدانستم چرا اینهمه برای ورود به خانه اصرار میکند!
▫️صدایش را شناخته و باید باور میکردم درست در شبی که سختترین ثانیههای عمرم را سپری کرده بودم،او به ملاقاتم آمده است.
▪️بیش از سه سال از آخرین دیدارمان سپری میشد و در و دیوار بلند و تاریک فلوجه که این سالها زندان ما شده بود، همه چیز حتی صدای او را از خاطرم برده بود.
@madadazshohada
▫️نورالهدی با قدوقامت ظریفش در همان پاشنۀ در، سدّ راهش شده و در برابر برادرش،مردانه مقاومت میکرد:«بهت میگم حالش خوب نیس، الان نمیشه ببینیش!»
▪️و همین حرفها برای جان به لب کردن او کافی بود که کلماتش مثل قلب من میلرزید:«چرا حالش خوب نیس؟اصلاً اون چجوری از فلوجه خارج شده؟چه بلایی سرش اومده؟»
▫️حقیقتاً خودم هم حالا نمیخواستم او را ببینم اما نورالهدی دیگر حریفش نمیشد که به سمتم چرخید و من از چشمان نگرانش آیه را خواندم.
▪️روسریام را دوباره سر کردم و با جانی که برایم نمانده بود به اجبار از جا بلند شدم.
▫️آخرین بار راضی به رفتنش نبودم و حالا راضی به آمدنش نمیشدم که حال دلم بینهایت بههم ریخته و انگار متهم این سه سال رنج و عذابم در فلوجه او بود که تا داخل شد،قلبم از درد تیر کشید.
▪️در همین تاریکی و نور کمجان شمع، مشخص بود اصلاً تغییر نکرده است؛همانطور سرحال و سرزنده و خوش تیپ و حالا نگران که با چشمانش دنبالم میگشت و همین که کنج دیوار پیدایم کرد، میان اتاق خشکش زد:«آمال! چه بلایی سرت اومده؟»
▫️شاید خودم نمیفهمیدم اما این حبس سهساله در فلوجه شکسته و افسردهام کرده بود و با بلایی که امروز جانم را گرفته بود، شبیه یک جنازه بودم.
▪️نمیتوانستم بفهمم هنوز دوستش دارم یا نه که نگاهم به زمین افتاد، کاسه صبرم شکست و اشکم بیصدا چکید.
▫️او قدم قدم به سمتم میآمد و من ذرهذره آب شده بودم که تا نزدیکم رسید سرم را بالا گرفتم تا ردّ دردهایم را بهتر ببیند.
▪️چقدر گفتم بماند،چقدر خواستم تا نرود و حالا که تا مغز استخوانم سوخته بود، از جانم چه میخواست؟
▫️با نگاهش دور صورتم دنبال پاسخی بود و من مثل کودکی که گم شده باشد به گریه افتادم و لبهایم دوباره از ترس میلرزید.
▪️اینهمه بههم ریختگیام دیوانهاش کرده بود، دیگر جرأت نمیکرد چیزی بپرسد و انگار او هم مثل من زیر آوار خاطره خراب شده بود که خودش را روی مبل رها کرد و در سکوتی دردناک، فقط نگاهم میکرد.
▫️این خانه تاریک و روشنایی یک شمع و چشمان همچنان عاشق او کافی بود تا روزهای خوش دانشجویی در خاطر خستهام زنده شود.
▪️روزهای پایانی دوره پرستاری من و نورالهدی در دانشگاه بغداد بود و قرار بود آغاز زندگی جدید من باشد که جمعۀ همان هفته، برای جشن نامزدی من و عامر تعیین شده بود.
▫️نخستین بار او را زمانی دیده بودم که دنبال نورالهدی به دانشگاه آمده بود و شاید نورالهدی عمداً برادرش را به دانشگاه کشانده بود تا من را ببیند و همین دیدار،سرنوشت ما را تغییر داد.
▪️دل او گرفتار من شد و بهقدری شیوا صحبت میکرد که سرانجام دل من را هم به دست آورد و بعد از توافق خانوادهها و پس از یک سال آشنایی،قرار عقدمان تعیین شد.
▫️به پیشنهاد نورالهدی تصمیم گرفتیم خطبۀ عقد در حرم کاظمین خوانده شود و مگر خوشبختی از این بالاتر میشد؟
▪️خانوادۀ من از فلوجه به بغداد آمده و ساعتی به اذان مغرب مانده بود که راهی حرم با صفای بابالحوائج و بابالمراد(علیهماالسلام) شدیم.
▫️ماهها با محبت و شیرینزبانی و هدیههای پر رنگ و لعابی که برایم میخرید، دلم را به دست آورده و حالا در محضر حرم با صفای کاظمین،به همسریاش راضی شده بودم و خبر نداشتم هرآنچه در دلم ساخته، با یک خبر خراب میکند.
▪️زیر چادر مشکی عربی، پیراهن بلند سفیدی با خطوط طلایی پوشیده و در انتظار آغاز مراسم روی یکی از پلههای حاشیۀ صحن نشسته بودم. اقوام من و عامر، اطرافمان جمع شده و چشم من فقط به دوگنبد زیبای کاظمین بود و زیر لب دعا میکردم خوشبختیام در همین حرم رقم بخورد...
📖 ادامه دارد...