°●💚🌿●°
رئیس انبار برای سرکشی به قسمت انبار رفته بود.
حاجی رو نمیشناخت ، رو کرده بود بهش و گفته بود:
با وایستادن و نگاه کردن کاری از پیش نمیبری!
حاجی هم دست به کار شده و حسابی کمک کرده بود.
بعد از ظهر رئیس انبار از بقیه سربازا پرسیده بود که این سرباز کدوم دسته ست تا با فرمانده ش صحبت کنه و به انبار منتقلش کنه.
حسابی از این سرباز خوشش اومده بود
و اون سرباز خوب ، حاج حسین خرازی
فرمانده لشکر امام حسین علیه السلام بود!
#شهید_حسین_خرازی🕊
https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4
❤️ هزاران زائر مرقد شهید سلیمانی؛ نشانهای از عزت و اخلاص او
✏️رهبر انقلاب: خدای متعال نشان داد که عزّت دست او است. این عزّت است دیگر؛ اینکه مردم از راههای دور، گاهی از کشورهای دیگر، سر سالگرد شهادت سلیمانی راه بیفتند برای اینکه به مقبرهی او، به مرقد او برسند، مرقد او را زیارت کنند، برایش فاتحه بخوانند، این عزّت نیست؟ عزّت این است.
✏️وقتی برای خدا کار میکنید، خدا هم اینجور جواب میدهد... وقتی بااخلاص کار کردیم، خدا هم اینجور جواب میدهد.
🔹️بخشی از بیانات رهبر انقلاب در مراسم پنجمین سالگرد شهادت سپهبد حاج قاسم سلیمانی. ۱۴۰۳/۱۰/۱۲
📥 مطلب مرتبط: نماهنگ عزت دست خداست
🔹️مطالعه متن کامل بیانات👇
khl.ink/f/58844
https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4
🔻خانم وکیل که همسایه این دو شهید است و هر روز برای زیارت به مزارشان می آمده
🔻فرزندانش بیمار می شوند و یک هفته به مزار نمی آید
🔻خواب می بیند دو جوان زنگ خانه اش را می زنند؛ می گویند یک هفته نیامدی، ما آمدیم...
🔻می گوید سلامت فرزندانم را ازشان خواستم و رونق کسب و کارم؛ هر دو به سرعت اتفاق افتاد.
🔹پی نوشت: در چند دقیقه که کنار این دو شهید بودیم، روایت های متعددی از رفاقت و توسل مومن و غیر مومن و سگ باز و ...به این دو را شنیدم.
🔹وجه مشترک همه اتفاقات چند چیز بود؛ اراده نوع ایرانیان به مقام معنوی اینها، ارتباط قلبی با آنان و عجیب تر، ارتباط متقابل شهدا با زوارشان
🔹این ملت شکست خوردنی نیست...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مجری برنامه چهل تیکه به مهمان میگه من عاشق چشم و ابروی شما هستم
🔹 اما جواب مهمان برنامه جالبه.....
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
غلامرضا چیزی رو تبلیغ نمیکرد، مثلا میگفت مردم نمیتونن عسل بخورن من چرا فلان برند عسل رو تبلیغ کنم و پول به جیب بزنم؟ با اینکه خیلی به پول احتیاج داشت اما اینکار را نکرد...
چقدر فاصله است بین تختی با اسطوره های پلاستیکی این روزها....
📙غلامرضا، اثر گروه شهید هادی
🌷سالروز پرواز
https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4
🔰برای مردم
جهان پهلوان همه کارهایش درس داشت . سعی می کرد از مردم جدا نشود. مردم هم او را از صمیم قلب دوست داشتند. یک بار غلام رضا از کنار خیابانی رد می شد. آن زمان مثل امروز فروشگاه وجود نداشت. بیشتر مردم از طریق دستفروشی امرار معاش می کردند. یک دستفروش در کنار خیابان نشسته و خربزه را قاچ کرده و کنار هم چیده بود. اما کسی از او چیزی نمی خرید. هوا هم گرم بود و خربزه ها روی دست مرد مانده تختی از کنار این مرد رد شد، اما برگشت و نگاهی به خربزه ها کرد. بعد یکی از آنها را خرید و با ولع شروع به خوردن کرد. اطرافیان هم ترغیب شدند و جلو آمدند. در اندک زمانی همه ی خربزه ها فروش رفت.
همان ایام برخی ورزشکاران که او را در حال خوردن خربزه در کنار خیابان دیده بودند او را مسخره کردند که ما در بهترین رستورانهای تجریش میرویم اما تختی کارش به کجا رسیده!
📙غلامرضا.
https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4
شهيد محمد منفرد در یکم تیر ماه 1328 در روستای لایزنگان از توابع بخش رستاق شهرستان داراب در خانواده ای بسيار مؤمن و مذهبی و در دامان پاک مادری مهربان و پدری دلسوز و زحمت کش به دنيا آمد.
شغل پدر پرورش گل محمدی به صورت ديم بود. محمد تحصیلات خود را از هفت سالگی آغاز کرد و توانست تا کلاس اول راهنمايی درس بخواند.
در آن روستا بيش از آن امکان ادامه تحصيل وجود نداشت و جهت ادامه تحصیل مجبور بود به شهر مهاجرت کند . محمد در تاريخ نهم دي ماه 1354 با دختر دائی خود ازدواج کرد که حاصل اين ازدواج 2 فرزند پسر شد.
محمد در سالهاي نخست جنگ تحميلي با حضور در بسيج روستا و جمع آوری هدايای مردم به جبهه خدمتش به را انقلاب تداوم بخشيد و کم کم به استخدام سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در آمد .
مدت 5 سال در جبهه بود و گاهی به مرخصی مي آمد و پس از اتمام مرخصي به جبهه مي رفت وي از خدمت سربازي معاف شد اما تا پايان حياتش در جنگ و جبهه در مناطق عملياتي ماند وي مدت شش ماه به بندرعباس اعزام شد مدتي نيز در پايگاه بسيج روستاي لايزنگان و مدتي در تيپ انصار الحجه فسا خدمت کرد
همسرش می گوید:
آرزوی محمد شهادت بود هر گاه به خانه می آمد به من می گفت دعا کنید شهید شوم . یک روز رو به من گفت: من تا کنون بارها تا پای شهادت رفته ام اما نمی دانم چرا شهید نمی شوم.
شهيد محمد منفرد سرانجام در هفتم ارديبهشت ماه 1366 در کردستان در عمليات والفجر 10 به درجه رفيع شهادت نائل آمد پيکر پاکش بعد از تشييع در گلزار شهدای روستاي لايزنگان به خاک سپرده شد .
🌴🍀🌴🍀🌴🍀🌴
*خب دوستان*
*امشب*
*مهمان 💕 شهید منفرد💕بودیم
*هرکس دوست داره این شهدا دعاشون کنه _یک سوره حمد و سه توحید هدیه کند به این شهدای والا مقام*
*در هیاهوی محشر*
*فراموشمون نکنید*
*برادر شهید*
⚘
🌺 مدد از شهدا 🌺
🌸 رمان جذاب #درحوالی_عطریاس🌸 💜قسمت ۷۳ و ۷۴ مامان به کمرم دست کشید وگفت: _الهی قربونت بشم، فدات ب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸 رمان جذاب #درحوالی_عطریاس🌸
💜قسمت ۷۵ و ۷۶
_من … من ..😭
باز گریه هاش شدت گرفت،...
منم پا به پای حرفای سمیرا اشک میریختم، پس اون چیزی که قرار بود دل سمیرا رو بلرزونه، #شهادت آقا هادی بود ..
که شهادتش نه تنها دل سمیرا که دلِ منو هم بدجور لرزونده بود ..
بهم نگاه کرد و گفت:
_معصومه من جواب تنهایی های تو رو هم باید بدم، جواب نبودن عباس کنار تو رو هم باید بدم، تو عباس رو فرستادی بخاطرما…
گریه میکرد و حرف میزد:
_معصومه منو ببخش .. منو ببخش معصومه …
بغلش کردم وگفتم:
_آروم باش سمیرا جان، آروم باش آبجی جونم .. آروم باش ..
- معصومه باهاش حرف زدم، با شهید هادی حرف زدم دیشب، ازش خواستم کمکم کنه، دستمو بگیره، معصومه توام کمکم کن، نذار بازم اشتباه کنم، نذار…
فقط اشک میریختم و سعی میکردم دل لرزیده ی سمیرا رو آروم کنم …
_سمیرا! تو انتخاب شده ای …تو انتخاب شدی که تغییر کنی …تو آزاد شده ای …تو از بند هواهای این دنیا آزاد شدی …به دست شهید هادی حسینی آزاد شدی …آزادِ آزاد … آزادیت مبارک دوست عزیزم … مبارکت باشه …
.
.
.
.
دلم آروم تر شده بود از دیدن حالت منقلب سمیرا .. چقدر شهید زود معجزه میکرد ..
.
.
چند روز از شهادت آقا هادی میگذشت …
مشغول شام خوردن بودیم مهسا سکوت رو شکست وگفت:
_یه چیز بگم مامان؟!!
مامان نگاهی بهش انداخت و گفت:
_ بگو عزیزم
نگاهی به من و محمد که مشغول شام خوردن بودیم انداخت و گفت:
_من نمیخوام کارگردانی بخونم فعلا!!
با تعجب نگاهش کردم، اینهمه خودشو میکشت تا بهش برسه حالا که تا رسیدن به خواسته اش فاصله ای نداره .. میخواد نخونه ..
چیزی نگفتم و فقط نگاهش کردم مامان گفت:
_نکنه باز به یه رشته ی دیگه علاقه مند شدی، والا گیجم کردی دختر
اوندفعه محمد بجاش جواب داد:
_ نه مامان دخترتون ماشالله عاقله و باهوش، خودش داره میفهمه که به چیزه دیگه ای علاقه منده
انگار محمد از موضوع با خبر بود،
- خب به چی علاقه مند شدی حالا..البته اگه دو روز دیگه باز نظرت عوض نمیشه
مهسا کمی صداشو صاف کرد و رو به مامان گفت:
_ایندفعه مطمئن باشین که عوض نمیشه، چون هم کامل تحقیق کردم و هم فهمیدم که علاوه بر علاقه بهش نیاز هم دارم!!
واقعا داشتم کنجکاو میشدم، مهسا چه جدی پیگیر شده بود و چقدر براش مهم شده بود که چه درسی رو ادامه بده ..
مهسایی که به درس علاقه چندانی نداشت حالا چه با علاقه از درس خوندن حرف میزد
همچنان من و مامان نگاه منتظرانه ای بهش دوخته بودیم، محمد لبخندی به روی مهسا زد، مهسا با لبخندی گفت:
_من میخوام برم حوزه
یه لحظه سرفه ام گرفت، با تعجب گفتم:
_چی؟؟؟؟
محمد خندید و گفت:
_مگه چیه، بهش حسودی میکنی که داره میره طلبه بشه
با تعجب نگاهم به محمد بود گفتم:
_پس زیر سرِ توئه، رفتی طلبگی خودتو برای مهسا تبلیغ کردی تا جذبش کنی
همه خندیدن که مهسا گفت:
_نخیرم اینجوری نبود، اصلش پیشنهاد فاطمه سادات بود، باهاش خیلی حرف زدم و اونم قول داد کمک کنه تا کارای ثبت نامم رو پیش ببرم، محمد فقط نقش یه مشاورِ خوب رو داشت
لبخندی از ته دل زدم و گفتم:
_پس کارگردانی چی میشه، کی پس فیلم منو میسازه؟؟!!
💜ادامه دارد....
🌸نویسنده: بانو گل نرگــــس
💖 کانال مدداز شهدا 💖
https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
🌸 رمان جذاب #درحوالی_عطریاس🌸
💜قسمت ۷۷ و ۷۸
خندید و گفت:
_حالا بزار کمی درس حوزه بخونم، اگه بعدش دیدم هنوزم بهش علاقه دارم کارگردانی رو هم میخونم، هنوزم تو فکر ساخت فیلم تو هستم
هممون خندیدیم ..
و من چقدر خوشحال بودم که مهسا برای زندگیش بهترین تصمیم ها رو میگیره
.
.
درحالیکه پشت سرش راه میرفتم صداش کردم برگشت و نگاهم کرد، باکلافگی گفت:
محمد_معصومه جان خبری شد بهت میگم
با نگرانی گفتم:
_خب بزار منم بیام، بخدا دلم طاقت نمیاره
در حالی که در ماشین رو باز میکرد تا سوار شه گفت:
_انقدر بی قراری نکن، هر خبری شد بهت میگم، فعلا که چیزی معلوم نیست، تو بجای نگرانی پاشو برو خونه ملیحه خانم ببین حالش خوبه یا نه
با ناراحتی صداش زدم:
_محمد!!
- چیه خواهر من، بیا برو بزار منم برم، انشالله که خبری نیست اگه بود که دوست عباس پشت تلفن بهم میگفت چیشده
- خب پس چرا هیچی نگفت، یعنی فقط بهت گفته بری تهران که ببینی چیکارت داره، حتما یه خبری از عباس شده دیگه
سوار شد و در ماشین رو بست وگفت:
_خواهش میکنم آروم باش، قول میدم اگه خبری از عباس به دستم رسید اول به تو بگم، باشه؟؟
فقط سرمو تکون دادم، در حالی که ماشین رو روشن میکرد گفت:
_ملیحه خانم یادت نره!!
زیرِ لب باشه ای گفتم...
و با چشمای مضطرب رفتنش رو تماشا کردم، وای که تا محمد برگرده من نصفه جون شدم ..
چه لحظات سختیه این بی خبری ..
.
چای آویشن رو گذاشتم روی میزی که کنار ملیحه خانم بود... سرفه ای کرد که گفتم:
- بخورین حالتون بهتر بشه، سرما خوردینا !!
با مهربونی نگاهم کرد وگفت:
_ممنون گلم دستت درد نکنه
- خواهش میکنم، وظیفه است
نگاهی به اطراف کرد وگفت:
_دیروز نشستم اتاق عباس رو تمیز کردم
باز سرفه کرد و ادامه داد:
_دلم یهویی خیلی هواشو کرد
بغض به گلوم چنگ میزد،
ملیحه خانم عجب دلی داشت که بازم میتونست بره به اتاق عباس، اما من از ترس یاداوری نگاههای عباس و دلِ بی تابم قدرت نزدیک شدن به اتاقش رو هم نداشتم،...
با سرفه ملیحه خانم از فکرم اومدم بیرون و نگاهش کردم این مادر مهربون رو،بهش گفتم:
_ملیحه خانم چه پسر خوبی تربیت کردین!!
لبخندی به روم زد، توی چشماش اشک میدیدم، اشک شوق از داشتن پسری مثل عباس بود یا اشک دلتنگی از دوری عباس!
- پسری که فقط معصومه ای مثلِ تو لیاقتش رو داره، توام خیلی خوبی معصومه جان! چه خوبه که تو رو برای عباسم انتخاب کردم
بلند شدم و کنار پاهاش نشستم، سرمو گذاشتم رو زانوهاش و گفتم:
_ملیحه خانم منو ببخشین، ببخشین که اجازه دادم عباس بره و با وجود نارضایتیتون مجبور شدین رضایت بدین به رفتنش
روی سرمو نوازش کرد وگفت:
_قربونت بشم عزیزم، عباس کاش منو ببخشه که اینهمه مانع رفتنش شدم و اذیتش کردم
کمی مکث کرد و در حالی که هنوزم سرمو نوازش میکرد گفت:
_هفتمِ شهید محلتون که اومده بودم با مادرشهید حرف زدم، تازه بعد اون روز متوجه شدم چقدر من بی تاب بودم و چقدر مادر شهید صبور بود، اون روز فهمیدم خدایی که شهادت میده مطمئنا صبرشم میده ..دلم آروم تر شده ..گرچه برای دیدن عباس بی تابم ولی نفسهای خدا رو بیشتر حس میکنم کنارم ..
همچنان که سرم رو زانو های ملیحه خانم بود اشک میریختم،
شهید هادی چه کرده بود با دلِ همه …
🌸باز هم بوی یاس میومد …🌸
مادر عباس عجیب بوی عباس رو میداد …
حالا مطمئن بودم که پاکی و عطر یاس عباس از مادرِ مثل زینب "سلام الله علیها “صبورش بود …
چه خوب بود که همه راهشونو پیدا کرده بودن …و چه سخت که من هنوز هم دلبسته و دلتنگ عباس بودم …
من کی #دل_میکندم از #تمام_داراییم تو این دنیا که عباس بود …
.
.
.
رو تختم دراز کشیده بودم و منتظر تماسی از محمد، دیگه صبرم تموم شد، گوشی رو برداشتم و شماره محمد و گرفتم،
مثلا قرار بود زود خبر بده!!
با شنیدن جمله
” مشترک مورد نظر در دسترس نمیباشد ” حرصم گرفت ..
ای بابا این مشترک کجاست پس!!
باز دراز کشیدم و نگاهم رو به سقف دوختم، مهسا اومد تو اتاق
- نمیایی واقعا؟؟؟
همونطوری که نگاهم به سقف بود
گفتم:
_نه، تا محمد زنگ نزنه و خبری بهم نده از خونه تکون نمیخورم
شونه ای بالا انداخت وگفت:
_باشه، خداحافظ ما رفتیم
وقتی مامان و مهسا رفتن، بیشتر احساس تنهایی کرد..بلند شدم قرآن رو برداشتم،
تصمیم گرفتم صلواتی رو به امام زمان هدیه کنم و قرآن رو باز کنم شاید کمی آرومم کرد ..
💜ادامه دارد....
🌸نویسنده: بانو گل نرگــــس
💖 کانال مدداز شهدا 💖
https://eitaa.com/joinchat/16449734C323bd61cd4
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»